همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

36 - حضور

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۲۳ ب.ظ

مدتی از عروج علیرضا گذشته بود. خواب وخوراک نداشتم. همه خانواده مثل من بودند. یک شب به خاطر سنگ کلیه درد زیادی داشتم. کار به جایی رسید که مرا به بیمارستان منتقل کردند.

با تزریق آرام بخش به خواب رفتم. همان لحظه علیرضا آمد سراغم. خوشحال به سمتش رفتم. با تعجب پرسیدم: مگرتو از دنیا نرفتی !؟ گفت: نه! من زنده ام همه کارهای شما رو می بینم.

همان ایام زلزله خفیفی در تهران آمده بود. علیرضا بی مقدمه اشاره ای به زلزله کرد و گفت: معصیت مردم این شهر خیلی زیاد شده!

بعد با هم به حرم امام رضا(ع) رفتیم. پرچم رهروان شهدا دستش بود.

شاگردانش هم بودند. جلوی حرم مشغول خواندن اذان دخول شدیم. سید به سمتی رفت و سریع برگشت.

برای همه ی بچه ها خوراکی گرفته بود. به من هم یک لیوان آب خنک داد. همه ی آب را خوردم. بسیار گوارا بود. یکدفعه از خواب پریدم. هیچ دردی در کلیه حس نمی کردم. دیگر مشکلی پیدا نکردم.

در سالهای آخر عمر او، احساس می کردم برادر خوب چه نعمت بزرگی است. تازه به عنوان  یک هم زبان یک یار خوب او را شناخته بودم. اما حالا! احساس می کنم علیرضا مسافرت رفته. هرگز فکر نمی کنم که او از دنیا رفته باشد!



اواخر آذر ماه بود. رفته بودم مسجد. چند نفری از شاگردان سید را دیدم. یکی از آن ها جلو آمد. بعد هم سلام کرد و گفت: دیشب خواب آقا سید را دیدم. آقا سید مثل زمانی که سید بود، در مورد دوستانم به من توصیه هایی کرد. بعد هم گفت: ما زنده ایم، و همه ی کارهای شما را می بینیم! پسرک مکثی کرد و ادامه داد: من از آقا سید پرسیدم شب اول قبر سخته!؟

سید در خواب نگاهی به من کرد و آرام گفت: خیلی سخت، خیلی سخت!؟

از حرفای آن پسر خیلی تو فکر رفتم. بعد از نماز رفتم خانه خواهرم. بعد از حال و احوال پرسی از من پرسید: از علیرضا مطلبی چاپ شده!؟

گفتم: نه! چطور مگه!؟ گفت: دیشب تو عالم خواب دیدم که برگه ای را در دست گرفته و خوشحال به سمت ما آمد. بعد هم بلند بلند می گفت: آبجی ببین من چقدر مهم شدم! بیا اینجا را ببین بعد جلو آمد و برگه را نشان داد.

  فردای آن روز علت آن خواب را فهمیدم. مادر ما چند روز قبل وصیت نامه  و تمام دست نوشته های علیرضا را برده بود بیت رهبری.

می گفت: پسرم اینقدر عاشق رهبر بوده، حال می خواهم اینها را به حضرت آقا برسانم.

ما می گفتیم: مادر این کار را نکن، وقت رهبر انقلاب خیلی بیشتر ارزش دارد. اما مادر کار خودش را کرد.

روز بعد از این خواب، نامه ای از بیت رهبری به همراه یک جلد قرآن برای ما آمد. در آنجا نوشته شده بود:

خانم مقیمی، نامه پر اندوه شما به محضر بیت رهبری رسید. معظم له پس از مطالعه، مرقوم فرمودند:

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»



زمستان 88 بود. صبح جمعه با مادر رفتیم سر قبر علیرضا. پیرزنی آنجا نشسته بود. او را نمی شناختم.

نشستیم و مشغول فاتحه شدیم. با تعجب به او نگاه می کردم. آن خانم پرسید شما این آقا سید علی رو می شناسید!؟ مادر با تعجب گفت: پسر من است چطور مگه!؟

پیرزن ادامه داد شوهر من مدتی پیش از دنیا رفته. قبر او دو ردیف جلوتر است. او انسانی بسیار با تقوا بود. اما من ناراحت او بودم نمی دانستم در برزخ وضع او چگونه است!

تا اینکه دیشب در خواب شوهرم را دیدم پرسیدم: آن طرف چه خبر!؟ او در جواب گفت: خداروشکر ما مشکلی نداریم پیش سید علیرضا هستیم!

با تعجب گفتم: کی!؟ گفت: دو ردیف پایین تر از قبر من مزار سید علیرضا قرار دارد. و بعد قبر سید را نشان داد.

همان روز یکی از آقایان علما و مدرسین حوزه بر سر قبر سید آمد و فاتحه خواند. من هنوز در فکر سخنان آن خانم بودم.

آن عالم بعد از فاتحه بلند شد  و بی مقدمه به قبراشاره کرد و گفت: آرامشی که در این قسمت بهشت زهرا (س) وجود دارد به خاطر این سید بزگوار است و رفت.

به دنبالش رفتم و با ادب  پرسیدم: شما برای چه اینجا آمدید! گفت: پدر من مرحوم شده. خدا رو شکر در قطعه ای قرار دارد که برادر شما هم حضور دارد. اما توضیح بیشتری نداد!


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.