همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با موضوع «زندگینامه همسفر شهدا :: یادداشت های مهمانان» ثبت شده است

به بهانه هفتمین سالگرد عروج

 

همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی

 

 

تولد : ۱۳۶۶/۴/۱۷ - مصادف با میلاد امام رضا (ع)

پرواز : ۱۳۸۸/۵/۲۹

آرامگاه : تهران - بهشت زهرا (س)

قطعه ۲۱۱- ردیف ۴۷ - شماره ۱۵

 


سلام آقا سید علیرضای من...

سلام عشق من،امید زندگی من...

سلام داداش مهربونم...

سلام استاد خوبم...

سلام آقا معلم...

سلام دوست من...

سلام همراه و یاور زندگی من...

سلام سید علیرضا جان...

 

هفت سال از پرواز ناگهانی تو گذشت

این هفت سال را چگونه با کلمات به تصویر بکشم تا بدانی که در فراقت چه ها کشیده ام و بر من چه گذشته است...

 

 

 

زندگینامه کامل در وبلاگ "همسفر شهدا"

http://hamsafarshohada.blog.ir

 

 

اینستاگرام "همسفر شهدا"

https://www.instagram.com/hamsafarshohada

 

 


 

۱ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۳
همسفر شهدا

بسم رب الشهدا و الصدیقین


با عرض سلام و درود بی کران به ساحت حضرت بقیه الله الاعظم (عج) روحی و ارواحنا لتراب مقدمه فداه

ضمن تسلیت ایام عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) ، ورود شما را به وبلاگ همسفر شهدا ، طلبه بسیجی و ذاکر اهل بیت (ع) ، سید علیرضا مصطفوی ،خیر مقدم عرض می نمایم.


با استعانت از خداوند تبارک و تعالی ، لطف اهل بیت (ع) و عنایت شهدا وبلاگ مذکور در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت فعالیت خود را آغاز نمود که با مراجعه به موضوعات مد نظر (در قسمت طبقه بندی موضوعی وبلاگ) ما را در این امر خیر یاری نمایید.


1 . زندگینامه همسفر شهدا ، طلبه بسیجی و ذاکر اهل بیت (ع) ، سید علیرضا مصطفوی

2 . زندگینامه سرداران ، فرماندهان و شهدای شاخص دفاع مقدس

3. خلاصه عملیات های دفاع مقدس

4. برگزیده وصیت نامه شهدا در قالب موضوعات مختلف


نظرات شما بزرگواران ما را در پیشبرد اهدافمان یاری خواهد نمود.


 

اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک


التماس دعا

همسفر شهدا (عطر مهر)




۱ نظر ۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۷
همسفر شهدا



بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـد یقیــن

6سال گذشت

6سال بی تو گذشت

6سال با لحظه لحظه یاد تو گذشت

 چقدر دیر گذشت ، چقدر سخت گذشت


ای یار دیرینم ، سلام

ای هم بازی سالهای دورم ، سلام

ای یادگار سالهای پر طراوتم ، سلام

و ای امید دوران خستگی ام ، سلام



نمی دانم در وصف و حال این چند سال اخیر چه بگویم

نمی دانم چه بنویسم

کاش خودت کمکم می کردی

ای کاش بودی و ...



کاش بودی و باز هم از شهدا می گفتی

از راه و رسم زندگی آنها

از شجاعت و شهامت آنها

از ایمان و اخلاص آنها

راستی تشییع پیکر مطهر شهدای غواص بودی؟



سید جان شما که شهدا را ندیده بودی!

8 سال دفاع مقدس را درک نکرده بودی!

ولی بهتر از ما آنها را می شناختی!

تو بودی که به ما ثابت کردی می توان با شهدا بود

حتی اگر آنها را ندیده باشی



سید جان تو خوب درک کرده بودی فرمایش رهبرمان را که فرمودند:

"امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا ، کمتر از شهادت نیست"

پس گوارای وجودت باد


*************************************


ان شاءالله با یاری خداوند متعال در آینده ای نزدیک ، با فعالیت مداوم و مطالب جدید از قبیل :

وصیت نامه شهدا ، زندگی نامه سرداران ، فرماندهان و شهدای شاخص ، و عملیاتهای مختلف دفاع مقدس در خدمت شما بزرگواران هستیم.

نظرات شما عزیزان ما را در پیشبرد اهدافمان یاری خواهد نمود.

۲ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۴
همسفر شهدا

سلام 17تیرماه نود و دو بود برای اولین بار با بچه ها رفته بودیم بوستان شهدای گمنام شهرمون یکی ازدوستام گفت  بچه ها یه کتاب دارم خیلی قشنگه کی میخواد من اولین نفربودم .گفت درباره یه شهیدهست که چهارسال پیش شهیدشده، واسم جالب شد همیشه فکر میکردم شهدا فقط مال هشت سال جنگ بودند وبه اتمام رسیدند خواهان کتاب شدم البته همه بچه ها اما با شوخی و...

شدم اولین نفرکه کتاب دستش میرسه ...کلا فراموش کرده بودم زیاد مهم نبود با اینکه اهل مطالعه بودم ولی تا حالا هیچ کتابی را نتوانسته بودم درباره شهدا تمام کنم یا تا نصفه میخواندم یاهم یه صفحه.

 خلاصه دوستم روزبعدش کتاب رابه دستم رسوند بعدازظهربود نشستم و نصف کتاب راخواندم این اولین کتابی بودکه درباره ی شهدا تا نصفه می خوندم

 خسته شده بودم کتاب راگذاشتم  بالای سرم و خوابیدم توی خواب یه روحانی را دیدم    که....

ازخواب بیدارشدم کتاب سید بالا سرم بود برش داشتم گفتم شاید که اون این شهیدبوده خیلی گشتم تمام عکس های داستان ها را تا ببینم من خواب این رادیدم اما نه نبود...

توی هیچ کدوم ازصفحات کتاب عکس اونی که من دیده بودم نبود

ناامیدانه کتاب را بستم... یه لحظه شکه شدم ...آره خودش بود همون روحانی که توخواب دیدم باهمین لباس سرتاپاقهوه ای خیلی ...

کتاب را با ذوق بیشترشروع کرده بودم به خواندن وقتی به عروج سید و ... رسیدم ناخوداگاه گریه میکردم انگاریکی ازعزیزانم رادارم ازدست میدم ...

داشتم میخواندم وکتاب تمام شد. دوست نداشتم کتاب را بدم به صاحبش ... طول میدادم و به بهانه های مختلف این هفته اون هفته میکردم.

 البته آخرم وقتی کتاب را به دوستم دادم دوستم هدیه دادش به خودم تا23تیرشدتولد رفیق فابریک دوستم شهیدمحمدرضاتورجی زاده بود .

به همه مون شیرینی داد با خودم گفتم ببینم تولد سید کی هست ؟

نگاه کردم 17 تیر یعنی همون روزی که با سید آشنا شدم اون موقع بود که معنی جمله سید را فهمیدم: شهدا انتخاب می کنند ،می کشانند ،هدایت میکنند و شفاعت می کنند.

الان یه سال میگذره مربی یه حلقه صالحین به اسم (همسفرشهدا سیدعلیرضا مصطفوی )هستم اون  جمله سیدواسم قشنگترین جمله کتاب سید هست.

 تو این یه سال سید حسابی هوام را داشته ...سه بار با هم رفتیم مشهد؛

سید من را برده راهیان نور..نه از راهیان هایی که توفیق اجباری هست ...برایم دعوتنامه خصوصی فرستاد...خیلی هم تحویل گرفت توی راهیان هر لحظه وجودش را احساس میکردم...

 توی راهیان یه پیراهن شهید با کاروانمون همراه شد...هرمنطقه که میرفتیم یه کاروان ازتهران بود دوتا ازمادرهای شهید را سر مزار پسراشون زیارت کردم ...

وقتی رفتیم هویزه همون موقع یه دختری ، شهیدی را با چشم های خودش دیده بود .

یکی ازاون مادرهای شهید داستانهایی ازپسرش گفت ازدیدن پسرش باچشم و...که باعث شدتاهر     لحظه وجودسیدراااحساس کنم ..

دوستم خیلی میخواست راهیان را باهام بیاد اما نتوانست ولی کتاب شهیدتورجی را داد بهم که باخودم ببرم تایادش باشم میدانید سید حتی یه جوری شماره ازمادرمحمدرضا را به دستم رساند تا به عنوان توشه ای ازسفربه دوستم برسانم....

توی این یه سال یه بار پنج تا شهید گمنام اوردند سید منم برای تشییعشون دعوت کرد... کاری کرد که نه تنها هرپنج تا شهید رازیارت کنم بلکه به مدت طولانی زیرتابوتاشون راگرفته بودم ..

توی این یه سال  سیدهوام راداشته وداره منم دلم رادلخوش همون جمله ی سیدکردم حتی همین چندوقت پیش یه بارکه تلویزیون راروشن کردم سخنرانی مرحوم مجتهدی تهرانی.ره.بود.خیلی دلنشین بودالبته حتی اولش نمیدانستم آقافوت کردند بعدترمتوجه شدم اما بعد از دیدن سخنرانی وقتی کتاب سید را باز کردم اون قسمت حوزه رفتن سید اومد ورفتنشون به حوزه مجتهدی ...

فهمیدم اینم کار سید بوده ...و خیلی کارهای دیگه دفعه قبل که اومدم و شماره کانون رادیدم صفحه را ذخیره کردم تاتماس بگیرم البته دودل بودم دوبارهم ذخیره کردم اما بعدش که آمدم صفحات راببینم نبودمتوجه شدم سید....

این ها را نگفتم که فکر کنیددروغ میگم یا چیز دیگه ای اینها را گفتم که بدونید چرا اینقدر سر میزنم و نظرمیدم درسته دوست دارم بچه های حلقه ی سید را مثل سید بشوند...

 درسته چندهاکیلومترازتهران ومزارسید دورم امابازم ...

سید توی این دنیا هست، زنده هست ،رفیق فابریک هست، حواسش هست، عندربهم یرزقون هست، اینها را گفتم که قدراین که دارین واسه سید کاری می کنید را بدانید میگن این مسائل رانباید گفت تاتوفیق سلب نشه اما سید خیلی انسان با اخلاص و با تقوایی بوده تو را به خدا کم نزارید که انتظارش ازشما ها بیشتر اگه اونجا بودم نوکری مادرش رامیکردم .....اگه رفتین دیدارمادرشون حتما بگین واسه ماها دعا کنند تا بنوانیم یه روزی همنشین پسرشون باشیم انشالله .....

۲ نظر ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۳۵
حسین خرازی

 28مرداد ماه 88 ...

ساعت حدود 9 صبح ...

توراه سرکار بودم تلفنم زنگ خورد ...

آقا مهدی بود ...

الو سلام آقا مهدی ...

سلام ...

حسین آقا ... گریه میکرد...

چی شده آقا مهدی ...

حسین آقا ؛ سید ...

سید چی؟ ...

سید علی ...

یهو یه چی از سرم خطور کرد. شب قبلش بچه ها بهم گفته بودن بیمارستانه... خیلی تلاش کردم شبونه برم ببینمش که نشد...

میگم سید علی چی؟ ...

سید علی تموم کرده.....

ناخود آگاه زدم روی ترمز گوشی از دستم اوفتاد و ...

برگشتم به سمت پایگاه ...

چندتا از بچه داشتن گریه می کردند ...

تا منو دیدن اومدن همدیگه رو بغل کردیم ...

انگار خبر شهادت شهدا رو آورده بودن ...

توی اون یکی دو ساعت ...

بیشتر خاطرات چند ساله رو تو ذهنم و با بچه ها مرور کردیم ...

گریه مون قطع نمی شد...

شاگردای سید داشتن یکی یکی می اومدن ...

با ناله و زاری ... اشکشون ؛ داغ مارو بیشتر میکرد ...

موبایلو برداشتم ... شرو کردم به پیامک زدن به بچه ها و رفقا...

"انالله و اناالیه الراجعون ... "

یکی یکی زنگ میزدن و می پرسیدن ...

اینقدر سریع اتفاق افتاده بود که هیچ کس باورشون نمی شد ...

حق داشتن ...

از جنوب که برگشت ... 26 مرداد بود ... اومد پایگاه رفتم سمتش ...

احوال پرسی کردیم... اومدم روبوسی کنم ... گفت حسین مریضم ... به شوخی گفتم منم مریضم ... هرجور بود بغلش کردم ... اما فکر نمی کردم ... دو روز بعد ..........

دیگه بچه ها هرکی که حال براش مونده بود رفت یگوشه ای از برنامه سید و دست گرفت ...

از اعلامیه و حجله تا هماهنگی های مراسم تشییع  و  سوم  و سخنران و تا بود رفیق مداح ...

کم کم صبح روز تشییع رسید ...

پیشواز ماه مبارک رمضان بود ...بچه ها غالبا روزه بودن

رفتم در خونه سید اینا ... با تابوت شهیدی که هماهنگ کرده بودیم ...

آمبولانس اومده بود در خونه تا خانواده سید برا آخرین بار باهاش وداع کنن...

آه و ناله و گریه و حسرت بود و ... سید نبود ...

اومدیم دم مسجد و جنازه سید رو گذاشتیم داخل تابوت شهید ...

پرچم گنبد حضرت ابا الفضل ع اومد و گل و عکس سیدو "به عزت و شرف لا اله الله" ...

رفتیم داخل مسجد و هیئتی شده بود مداحا زیارت عاشورا ونوحه می خندن و بچه ها کمترین وقت رو برای وداع آخر با جنازه سید علی داشتن ... 

همه اومده بودن ... از رفقای قدیمی سید علی تا بچه هایی که به خاطر بعضی مسائل سید عذرشون رو از کانون خواسته بود ... بدون استثنا همه گریه می کردن... تشیع عجیبی بود ...

توی غسالخونه بهشت زهرا همه منتظر بودن نوبت شستن سید برسه ... طاقت نیاوردم ...

با دوسه تا از بچه رفتیم داخل قسمت شست و شوی اموات ... رفتم باسر سید ... نورانیت عجیبی داشت ...

با زیارت عاشورا شسته شد و اومدیم برای نماز میت ... جمعیت زیادی ایستاده بودند برای نماز  ... 

راه افتادیم به سمت قطعه 211 ... توی راه مداح دو دمه گفت تا دم قبر سینه زدیم ... رسیدیم اونجا مراسم بود و سید رو گذاشتن توی قبر و روضه حضرت رقیه س خوندن ...

استاد حوزه سید علی اومد برای تلقین خوندن ... """اسمع ... افهم ... یا سیدعلی ابن سید محمود ..."""

و بچه ها شدید گریه می کردن ... 

و سید رو توی قطعه 211 دفن کردیم ... جالب اینکه نزدیک قطعه شهدا بود...

تا روز هفت سید هروز میرفتیم بهشت زهرا س ... اما ...

۴۱ نظر ۲۷ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۱۰
حسین خرازی

بسم رب الشهدا

 

 

آخرین اخبار از کار های فرهنگی همسفر شهدا سید علی مصطفوی  حاکی از آن است که در برنامه راهیان نور چندین دانشگاه و حوزه در سراسر کشور در نوروز 1391 محور و موضوع سفر این کتاب بوده است

 

 

در چند شهر از جمله اصفهان ، سمنان ، بوشهر و ... محور کلاس های طرح صالحین  به این کتاب اختصاص یافته است.

 

 

با این اوصاف :

 

 

        هفت شهر عشق را عطار گشت             ماهنوز اندر خم یک کوچه ایم

 

 

 

 

 

 

۵ نظر ۰۳ خرداد ۹۱ ، ۰۰:۳۸
حسین خرازی

بسم رب الشهداء والصدیقین

 

 


 

 

 

وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ (سوره عنکبوت- آیه 69)

 

 


 

 

 

و کسانى که در راه ما کوشیده‏اند به یقین راه‏هاى خود را بر آنان می‏نماییم و در حقیقت‏خدا با نیکوکاران است.

 

 


 

 

 

یکی از ره آوردهای سفر امسالم به جنوب آشنایی با «سید علیرضا مصطفوی» بود. شاید بعضی هاتون بشناسیدش. این آشنایی از اینجا شروع شد که من اصلا قصد خرید کتاب نداشتم و فقط دوستِ همسفرم رو تو نمایشگاههای کتابی که اونجا برپا بود همراهی می کردم. تا اینکه توی هویزه چشمم افتاد به یکی از کتابهای گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی به نام «همسفر شهدا». تا حالا همه کتابهاشو خونده بودم اما این یکی جدید بود. خریدمش. البته به نظرم اینم لطف شهدا و هدایتگری خودِ آقا سید بود که این کتاب رو ببینم و بخرم. اونایی که این سری کتابهارو خوندن میدونن که درباره زندگی شهداست و خاطراتی که دوستان و خانواده هاشون ازشون نقل میکنن.

 

 


 

 

 

توی اتوبوس با اینکه کتابهای دیگه ای هم واسه خوندن داشتم، شروع کردم به خوندن این کتاب. وقتی دیدم نوشته  این آقا سید سال 1366 متولد شده و مثل خیلی از ما جنگ و شهدا رو ندیده و اون زمان رو درک نکرده خیلی متعجب شدم. با خودم گفتم:«این آقا که از منم کوچیکتره. چی باعث شده که زندگینامه ش توسط این گروه به صورت کتاب دربیاد. آخه اونا که فقط از شهدا مینویسن!» همین سوال باعث شد من- که اصلا سابقه نداره یه دفعه بشینم سرِ یه کتابی و تمومش کنم- یه روزه اونو بخونم.(البته اگه بخاطر بازدید از مناطق، بینش وقفه نمیفتاد زودتر هم تموم میشد). هرچی پیشتر میرفتم بیشتر بُهت زده میشدم. اگه اولش سال تولدش رو ننوشته بود فکر میکردم واقعا دارم زندگی یه شهیدِ جنگ رو میخونم.

 

 


 

 

 

این آقا سید با تفکر روی یه جمله شهید آوینی راهش رو آغاز کرد:

 

 



 

 

 

  «راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد. هر کس از هر کجا بدین صلا لبیک گوید جزء ملازمان کاروان کربلاست... مبادا روزمرگی‌ها شما را از حضور تاریخی خویش غافل سازد.»

 

 



 

 

 

او به ندای «هل من ناصر» امام حسین(ع) در زمان خودش لبیک گفت و تمام تلاشش را برای پاسبانی از این لبیک انجام داد. او به من و امثال من ثابت کرد که در این زمانه هنوز مردان خدا وجود دارند تا با شهادتشون هنرنمایی کنند. او ثابت کرد که می توان خوب زیست و خوب مُرد. او ثابت کرد میشود میدان جنگ را ندید ولی شهید شد. او ثابت کرد میشود در این زمان هم مثل یاران صدر اسلام زندگی کرد. مثل یاران خمینی بود. او ثابت کرد کسانی که میگن «یا لیتنا کنا معک» اگه واقعا بخوان الان هم میشه ندای «هل من ناصر» رو شنید و لبیک گفت. او ثابت کرد «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» واقعیت داره. او در ظاهر به مرگ طبیعی رفت اما بنابر شواهد "شهید" شد.

 

 


 

 

 

بعد از فوتش مادر محترمش دست نوشته هاشو میبرن خدمت رهبر و ایشون در جواب میفرمایند:

 

 


 

 

 

"خداوند سکینه و سلام برقلب آن مادر دلسوخته و رحمت بی منتها به روح آن جوان صالح عطا فرماید"

 

 




 

 

 

 

 

 


 

 

 

پ.ن.1: هنوز از خوندن کتابش بُهت زده ام. از اون روز تا حالا فکر میکنم من و ما باید چیکار کنیم؟

 

 


 

 

 

پ.ن.2: به هرکی این کتاب رو نخونده توصیه شدید میکنم بخونه. مخصوصا کسایی که زندگینامه شهدا رو میخونن.

 

 


 

 

 

 

 

 


 

 

 

پ.ن.4: این هم وبلاگیه که براش درست کردن و متن کتاب«همسفر شهدا» هم توش هست: http://hamsafarshohada.blogfa.com  /

 

 


 

 

 

سخنی با او: دوست داشتم میتونستم خیلی قشنگ تر از شما بگم و بهتر معرفی تون کنم، اما نشد. یعنی بلد نبودم. حلال کن. من وظیفه مو انجام دادم. باقیش با خودت. یا علی

 

 



 

 

 

" بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز

که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"

 

 

 

«اللهم عجل لولیک الفرج »

 

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۰۵
حسین خرازی

خاطره به نقل از دوستان سیده. تازه است برای چند وقته پیشه بعد از فوت سید

بعد از گذشت مدتی از مراسمات سید یکی از دوستان شروع به نوشتن کتابی در مورد سید کرد و خاطراتش رو جمع آوری کرد که دقیقا در ایام سالگردش این کتاب با اسم همسفر شهدا به چاپ رسید .

با ارتباطی که ناشر کتاب با چند استان داشت این کتاب به چند شهر کشور از جمله شهر اصفهان رفته بود . این اتفاقی که میخوام براتون تعریف کنم دقیقا اون ایامی بود که حضرت آقا امر کرده بودن برای سیل پاکستان کمک جمع آوری بشه ما هم برحسب وظیفه توی محلمون این کارو شروع کردیم .

ساعت حدود ۸ شب بود و مردم همچنان در حال آوردن پول و اجناس برای مردم پاکستان بودند که یکی از دوستان من رو صداکرد گفت فلانی بیا .

رفتم سمتش. دیدم کنارش دونفر ایستادن بعد از سلام علیک با اون دونفر رفتیم گفت آقایون از اصفهان اومدن با موتور .!!؟

با تعجب نگاهی بهش کردم و در کمال ناباوری پرسیدم براچی ؟

رفیقم با کمی مکث گفتایشون از اصفهان با موتور اومدن تهران تا چند تا عکس از سید علی بگیرن .

دیگه داشتم شاخ درمی آوردم که کتاب سید رو از توی کیفش در آورد و شروع کرد تعریف کردن که چطوری کتاب رو پیداکرده .

می گفت توی نمایشگاه گلزار شهدای اصفهان قدم می زده که چشمم به کتاب سید می خوره و اون رو با کتاب شهید ضرغام(حر انقلاب) می خره . به گفته ی خودش هرکتابی رو میخونه حاشیه میزنه ولی توی سه باری که کتاب سید رو خونده بود نتونسته بود قلم بزنه تا اینکه تصمیم می گیره بیاد تهران محله سید رو پیدا کنه و بیشتر در باره سید اطلاعات کسب کنه .

تصمیم گرفته بود یه کانون فرهنگی شهید آوینی و یه هیئت رهروان شهدا (مثل سید ) تاسیس کنه و چون توی اصفهان خیلی دانش آموز زیر دستش بود تصمیم داشت این روش سید رو تو اصفهان اجرا کنه و اومده بود که از سید کمک بگیره .

قرار شد برم از توی هاردم یسری عکس از سید علی براش بیارم توی راه به این اتفاق فکر میکردم که ببین یه جوون که از همه چیزش در راه خدا میگزره ببین خدا چطوری بهش حال میده و از این جور فکرا

خلاصه یسری عکس و فیلم از سید براش رایت کردم بهش دادم و ساعت حدود ۱۱ راهی اصفهان شد.

با خودم فکر می کردم که با اینکه با این سید باهم یه جا کار می کردیم و با هم کار فرهنگی رو شروع کرده بودیم اما الان میفهمم چقدر با هم اختلاف داریم و اون کجاست و ما کجاییم

۱ نظر ۰۹ بهمن ۸۹ ، ۰۵:۲۳
حسین خرازی

دل نوشته ای با طلبه بسیجی سید علی مصطفوی

یک سال گذشته و ما تا به حال ۳۶۵ بار جان داده ایم و حالا بر سر خاکت رسیده ایم ،شاید تعجب کنی اگر بگویم گاهی در این یک سال خیلی عصبانی ام می کردی وقتی در مقابل عکست گریه می کردیم و سرمان پایین می آمد آن وقت بود که پیش خودمان فکر می کردیم حتما الان سید هم به حال روز ما گریه اش گرفته و وقتی سرمان را بلند می کردیم  تو هنوز به ما می خندیدی و با همان تبسم همیشگی نگاهمان می کردی!عصبانیت هم ندارد چون حق با توست حالا دیگه جایت راحت است و این ماییم  که هنوز هم هنوزه سرگرم دنیا و بازی هایش هستیم
سید جان تو چه کرده ی که چنین خوب شدی؟!
از کدام دیده ها وشنیدهایم بگویم؟
از شب شهادتت بگویم که خواهر ت خواب دیده بود که شهدای محل با لباس های جنگ آمده بودند و تورا صدا می کردند و مادر عزیزت که خواب شفا پیدا کردنت را دیده بود .همه اینها ما را به یاد فیلمی انداخت که تو خیلی سفارش می کردی

 

-خداحافظ رفیق-

از تشیع پیکرت بگویم که خودت به خواب یکی از دوستانت آمدی و گفته بودی که امیر مومنان تشریف آورده اند.
خیلی ها گفتند تشیع پیکرت زنده کننده خاطره تشییع شهدای شهرمان بود -خب معلوم است همین می شود ذکر ودم وقتی یاد شهدا باشد صورت و سیرت هم که شهدایی باشد -آرزو و خواسته که شهادت باشند تشییع وخاک سپاری هم مانند شهدا می شود.
از پیرزنی که بعد از تشیعت آمد و گفت شهیدی را دیشب در عالم رویا دیدم که از این مسجد تشیع و به نجف بردند و پس ازآن عکس تو را به ما نشان داد.
از کدامیک از کار هایت بگویم از رهروان شهدا ، از کانون شهید آوینی  و یا
آری نمی دانم از کدامینشان بگویم … 
اما زمانی که پیام اماممان و رهبرمان را به نامه مادر دلسوخته ات دیدیم بیشتر حسرت خوردیم که چه کسی را از دست دادیم

 امام خامنه ای فرمودند:

«خداوند سکینه و سلام برقلب آن مادر دلسوخته و رحمت بی منتها به روح آن جوان صالح عطا فرماید»

یک سال پیش بود که تسبیح شاه مقصود مااز هم گسست و دانه هایش به خاک افتاد وسید ما هزینه گزاف شدتا شهر همه حزب اللهی هایش را یکجا  دور هم ببیند ولی این بار یکی از اصل کاریها کم بود سید علی کم بود وجایش خالی.
یک سال گذشته و ما ۳۶۵ جان داده ایم و ۳۶۵ پیله غم کشیده ایم و حالا به قول قدیمی ها ۷ خط شدیم در غمگساری تو ولی آرام تریم چون تو ذاکرو نوکر اهل بیت جایش نمی تواند بد باشد دل تو خوب پذیرای غم اهل بیت بوده و حالا وقت پذیرایی خانواده کرم شده آنها که کوتهی در کارشان نیست
حال دلم می خواهد مانند محبوبم و بهترینم یعنی امام خامنه ای این طور نجوا کنم
ای سید و ای مولای ما دعا کن برای ما ، ما جان ناقبلی داریم اندک آبرویی داریم که این هم شما به ما داده ید و اکنون هم این ها را کف دست گرفته ایم و در راه اسلام و قرآن فدا کنیم-دعا کن برای ما ، ارباب سید علی تویی ،خودت او را پذیرش کن و دعا کن تا پروردگار  به ما بندگان گنه کار طاقت تحمل این مصیبت گران قیمت را عطا بفرماید ، آمین یا رب العالمین
و هنوز بعد از گذشت یکسال کسی نیست که این مصیبت بزرگ را به ماتسلیت بگوید.

برگرفته از سایت افسران جوان جبهه جنگ نرم

 

۳ نظر ۲۵ مهر ۸۹ ، ۱۶:۲۵
حسین خرازی