همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صبح جمعه» ثبت شده است

اعتراف نامه - چراغ هدایت

 

قانون اول:

بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.تاریخ اجراء 4/5/69

 

قانون دوم:

پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک ۲۴ ساعت ۱۷ رکعت بخوانم .تاریخ اجراء 69/5/11

 

قانون سوم:

خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید ۲۰ ریال صدقه و ۸ رکعت نماز قضا بجا بیاورم.تاریخ اجراء 69/5/26

 

قانون چهارم:

خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم.حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب ۵۰ ریال صدقه و ۱۱رکعت تمام را بجا بیاورم .تاریخ اجراء 69/6/16

 

قانون پنجم:

خدایا! اعتراف می کنم از اینکه «خدا می بیند» را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه باید سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد  ۴ صبح زیارت عاشورا و یک جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه  ۲حزب قرآن بخوانم.تاریخ اجراء 69/7/13

 

قانون ششم:

حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم، باید به ازای هر صلوات ۱۰ ریال صدقه بدهم و ۱۰۰ صلوات بفرستم.تاریخ اجراء 18/8/69

 

قانون هفتم:

حداقل باید در هر ۲۴ ساعت ۷۰ بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا آورم، در ۲۴ ساعت بعدی باید ۳۰۰ بار استغفار کنم و باز هم ۳۰۰ به ۶۰۰ تبدیل می شود.تاریخ اجراء 69/9/30

 

 

قانون هشتم:

هر کجا که نماز را تمام می خوانم باید در هفته ۲ روز را روزه بگیرم، بهتر است که دوشنبه و پنج شنبه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم در هفته بعد به ازای دو روز، ۳ روز و به ازای هر روز ۱۰۰ ریال صدقه باید بپردازم .تاریخ اجراء 69/11/19

 

قانون نهم:

در هر روز باید  ۵ مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم روز بعد باید ۱۵مسئله بخوانم .تاریخ اجراء 70/1/14

 

قانون دهم:

در هر ۲۴ ساعت باید ۵ بار تسبیح حضرت زهرا(س) برای نماز یومیه و ۲ بار هم برای نماز قضا بگویم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ، ۳ مرتبه این عمل را تکرار کنم. تاریخ اجراء 70/3/15

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۳
همسفر شهدا

مدتی از عروج علیرضا گذشته بود. خواب وخوراک نداشتم. همه خانواده مثل من بودند. یک شب به خاطر سنگ کلیه درد زیادی داشتم. کار به جایی رسید که مرا به بیمارستان منتقل کردند.

با تزریق آرام بخش به خواب رفتم. همان لحظه علیرضا آمد سراغم. خوشحال به سمتش رفتم. با تعجب پرسیدم: مگرتو از دنیا نرفتی !؟ گفت: نه! من زنده ام همه کارهای شما رو می بینم.

همان ایام زلزله خفیفی در تهران آمده بود. علیرضا بی مقدمه اشاره ای به زلزله کرد و گفت: معصیت مردم این شهر خیلی زیاد شده!

بعد با هم به حرم امام رضا(ع) رفتیم. پرچم رهروان شهدا دستش بود.

شاگردانش هم بودند. جلوی حرم مشغول خواندن اذان دخول شدیم. سید به سمتی رفت و سریع برگشت.

برای همه ی بچه ها خوراکی گرفته بود. به من هم یک لیوان آب خنک داد. همه ی آب را خوردم. بسیار گوارا بود. یکدفعه از خواب پریدم. هیچ دردی در کلیه حس نمی کردم. دیگر مشکلی پیدا نکردم.

در سالهای آخر عمر او، احساس می کردم برادر خوب چه نعمت بزرگی است. تازه به عنوان  یک هم زبان یک یار خوب او را شناخته بودم. اما حالا! احساس می کنم علیرضا مسافرت رفته. هرگز فکر نمی کنم که او از دنیا رفته باشد!



اواخر آذر ماه بود. رفته بودم مسجد. چند نفری از شاگردان سید را دیدم. یکی از آن ها جلو آمد. بعد هم سلام کرد و گفت: دیشب خواب آقا سید را دیدم. آقا سید مثل زمانی که سید بود، در مورد دوستانم به من توصیه هایی کرد. بعد هم گفت: ما زنده ایم، و همه ی کارهای شما را می بینیم! پسرک مکثی کرد و ادامه داد: من از آقا سید پرسیدم شب اول قبر سخته!؟

سید در خواب نگاهی به من کرد و آرام گفت: خیلی سخت، خیلی سخت!؟

از حرفای آن پسر خیلی تو فکر رفتم. بعد از نماز رفتم خانه خواهرم. بعد از حال و احوال پرسی از من پرسید: از علیرضا مطلبی چاپ شده!؟

گفتم: نه! چطور مگه!؟ گفت: دیشب تو عالم خواب دیدم که برگه ای را در دست گرفته و خوشحال به سمت ما آمد. بعد هم بلند بلند می گفت: آبجی ببین من چقدر مهم شدم! بیا اینجا را ببین بعد جلو آمد و برگه را نشان داد.

  فردای آن روز علت آن خواب را فهمیدم. مادر ما چند روز قبل وصیت نامه  و تمام دست نوشته های علیرضا را برده بود بیت رهبری.

می گفت: پسرم اینقدر عاشق رهبر بوده، حال می خواهم اینها را به حضرت آقا برسانم.

ما می گفتیم: مادر این کار را نکن، وقت رهبر انقلاب خیلی بیشتر ارزش دارد. اما مادر کار خودش را کرد.

روز بعد از این خواب، نامه ای از بیت رهبری به همراه یک جلد قرآن برای ما آمد. در آنجا نوشته شده بود:

خانم مقیمی، نامه پر اندوه شما به محضر بیت رهبری رسید. معظم له پس از مطالعه، مرقوم فرمودند:

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»



زمستان 88 بود. صبح جمعه با مادر رفتیم سر قبر علیرضا. پیرزنی آنجا نشسته بود. او را نمی شناختم.

نشستیم و مشغول فاتحه شدیم. با تعجب به او نگاه می کردم. آن خانم پرسید شما این آقا سید علی رو می شناسید!؟ مادر با تعجب گفت: پسر من است چطور مگه!؟

پیرزن ادامه داد شوهر من مدتی پیش از دنیا رفته. قبر او دو ردیف جلوتر است. او انسانی بسیار با تقوا بود. اما من ناراحت او بودم نمی دانستم در برزخ وضع او چگونه است!

تا اینکه دیشب در خواب شوهرم را دیدم پرسیدم: آن طرف چه خبر!؟ او در جواب گفت: خداروشکر ما مشکلی نداریم پیش سید علیرضا هستیم!

با تعجب گفتم: کی!؟ گفت: دو ردیف پایین تر از قبر من مزار سید علیرضا قرار دارد. و بعد قبر سید را نشان داد.

همان روز یکی از آقایان علما و مدرسین حوزه بر سر قبر سید آمد و فاتحه خواند. من هنوز در فکر سخنان آن خانم بودم.

آن عالم بعد از فاتحه بلند شد  و بی مقدمه به قبراشاره کرد و گفت: آرامشی که در این قسمت بهشت زهرا (س) وجود دارد به خاطر این سید بزگوار است و رفت.

به دنبالش رفتم و با ادب  پرسیدم: شما برای چه اینجا آمدید! گفت: پدر من مرحوم شده. خدا رو شکر در قطعه ای قرار دارد که برادر شما هم حضور دارد. اما توضیح بیشتری نداد!


۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۳
همسفر شهدا

حال و روز خود را نمی فهمیدم. انگار در این دنیا نبودم. مثل آدم هایی که شوکه شده اند همینطور کنار بیمارستان نشسته بودم. تمام خاطرات علیرضا از بچگی و از دوران مدرسه و ... در ذهنم مرور می شد. اصلا نفهمیدم چطور برگشتم خانه.

مدتی بود احساس می‌کردم برادر خوب چه نعمت بزرگی است. تازه به عنوان یک همزبان، یک یار خوب او را شناخته بودم. اما حالا! تازه می‌فهمم داغ برادر خیلی سخت است.

روز پنج شنبه گذشت. رفقا و بچه‌های مسجد کارها را هماهنگ کردند. جلسه شب جمعه هیئت برگزار شد. مداح جلسه با اشعار خودش آتش به قلب من می زد.

بیمار بستری من آخر شفا گرفت           امید من برفت واین دل خونین عزا گرفت

با دیدن شاگردان سید، داغ همه تازه می‌شد. نوجوانانی با پیراهنهای مشکی، که بی‌صبرانه ضجه می‌زدند و از فراق او ناله می‌کردند.

صبح جمعه رفتیم به سمت مسجد موسی‌ ابن جعغر(ع). مراسم تشییع قراراست از آنجا شروع شود. جلوی مسجد جمعیت زیادی بود. وارد مسجد شدم. داخل هم پر بود. همه گریه می‌کردند.هنوز داغ بودم. نمی فهمیدم چه شده. احساس می کردم همه اینها خواب است.

ساعتی بعد پیکر سید را آوردند. نمی‌دانم چه کسی هماهنگ کرده بود. خیلی عجیب بود. سید را داخل تابوت شهید گذاشته بودند! می‌گفتند مربوط به یک شهید گمنام است.



روی تابوت، پرچم سرخ حرم قمربنی‌هاشم (ع) را انداخته بودند. با فریاد یاحسین(ع) پیکر سید را آوردند داخل مسجد. بعد هم زیارت عاشورا و عزاداری برگزار شد.

حاج آقا طباطبایی آمد و در غم فراق سید صحبت کرد. حاج آقا فرمودند: دوستان، امشب شب اول ماه رمضان است. ماه مهمانی خدا، اما سیدعلی زودتر به مهمانی خدا رفت و... . صدای گریه مردم بیشتر شده بود.



تشییع پیکر او هم عجیب بود. انگار دسته عزاداری راه افتاده. همه سینه‌زنی می‌کردند.

پیرمردها می‌گفتند: یاد نداریم بعد از ایام جنگ چنین تشییع جنازه‌ای در محل انجام شده باشد. اما من انگار هیچ چیزی نمی‌فهمیدم. به خودم دلداری می‌دادم. می‌گفتم: اشتباه می‌کنی، این که سید علی نیست. برادر تو برمی گرد.



رفتیم بهشت زهرا. در سالن غسالخانه بچه‌ها ایستاده بودند و روضه حضرت زهرا می‌خواندند.

بریز آب روان اسماء   به جسم اطهر زهرا(س)       ولی آهسته آهسته ...

کفن سید را آوردند. این کفن را دو سال قبل از کربلا خریده بود. داخل کفن مقداری خاک وآشغال بود. باتعجب نگاه می‌کردم. دوستش گفت: سید کف حرم امام حسین را جارو کرد. بعد هم آنها را ریخت داخل کفنش!

سید را قطعه211 بردیم. آنجا هم مراسم بود. نگران شاگردان سید بودم. گفتم : اینها را ببرید عقب. طاقت ندارند. از صبح تا حالا اشک می ریزند. پس از یک ساعت، سید به خاک سپرده شد.

یکی از طلبه‌های حوزه همان موقع از راه رسید. خیلی عجیب ناله و گریه می‌کرد. خودش را می‌زد. بعد هم آمد جلو و خودش را روی مزار سید انداخت. حالت عادی نداشت. به یکی از دوستان گفتم: کمکش کنید. او را ببرید عقب.

در حالتی که از خود بی خود شده بود آمد پیش من. گفت: سید خیلی حق گردن من داره من رو برد کربلا، من رو با شهدا آشنا کرد. اما من...

در حالی که گریه می‌کرد ادامه داد: امروز صبح می‌خواستم بیام برای تشییع. اما خیلی خسته بودم. خوابم بُرد. در عالم خواب سید را دیدم. آمد و فریاد زد: پاشو، گرفتی خوابیدی! امیرالمومنین(ع) تشریف آوردند تشییع جنازه من!

من هم از خواب پریدم. وقتی آمدم دیر شده بود. شما رفته بودید.

***

بالاخره همه رفتند. عصر دوباره برگشتم. من بودم و علیرضا. باورکردنی نبود. به اتفاقات این پنج روز فکر می‌کردم. خیلی سریع اتفاق افتاد.

من تازه احساس می‌کردم سیدعلی مَرد شده. خوشحال بودم که بعد از پدر یک همدم پیدا کرده‌ام. اما...

شب برگشتم مسجد. بعد از نماز بچه‌ها گفتند: یکی از خانم‌ها دم در شما را کار دارد. رفتم جلوی در. پیرزنی ایستاده بود. بعداز سلام پرسید: شما برادر این آقا سید هستید!

گفتم: بله، بفرمایید! پیرزن ادامه داد: من حرم امام رضا(ع)بودم. تازه الان آمده‌ام. دیشب در عالم خواب دیدم از جلوی این مسجد شهید تشییع می‌کنند. شخصی هم می‌گفت: این شهید اسمش سیدعلی است. بعد از تشییع او را می‌برند نجف پیش امیرالمومنین(ع)!

پیرزن می‌گفت: من در خواب چهره آن شهید را دیدم. همین آقایی است که عکسش را زده‌اند. همین برادر شما!


۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۸
همسفر شهدا

مدتی از فعالیت کانون گذشت. سید جلسه بچه های فرهنگی مسجد را به دو قسمت تقسیم کرد. جلسه هیئت به صورت عمومی شب های جمعه برقرار می شد. جلسه دیگری هم برای بچه های دبیرستانی راه انداخت.

یکروز سید بی مقدمه گفت: جلسه بچه های دبیرستانی صبح های جمعه بعد از نماز است! همه یکدفعه خندیدیم. بچه ها می گفتند: آقا سید اذیت نکن. می خواهیم بخوابیم!

سید بلند و با جدیت گفت: یعنی چی! اصلاً همه مشکل ما از دست این خواب هست! ما می خوابیم اما شیطان همیشه بیداره. یه خورده اراده داشته باشید. (شبیه چنین جلسه صبحگاهی در سال های جنگ تئسط 20 نفر از بچه های دبیرستانی در مسجد تشکیل می شد.آنها اراده عجیبی داشتند.بسیار انسان هاس مؤمن و با تقوا بودند. تقریباً همه اعضای آن جلسه به قافله شهدا پیوستند)

جلسات صبح جمعه راه اندازی شد. در این جلسه روی اعتقادات و قرآن به صورت تخصصی کار می‌شد. سید دبیرستانی‌ها را برای آینده کانون تربیت می‌کرد. لذا دقت خاصی روی این جلسه داشت.

چند جلسه روی بحث غنا، نا محرم، ماهواره و ... کار کرد. بچه ها هم در بحث وارد می شدند. یکبار وارد بحث شُبهه و شبهه افکنی در مسائل دین شد. مثال های جالبی می زد. می گفت: شبهه مثل ویروس برای کامپیوتر است. اگر می خواهی برنامه روی کامپیوتر بریزی اول باید ویروس ها را از بین ببری تا آن برنامه کامل اجرا شود.

در جامعه هم همین است. اگر می خواهیم برنامه دینی ما ، مفید باشد باید شبهه را از بین ببریم. بعد هم مثال های در این زمینه می زد.

مثال های سید در نوع خود بسیار جالب بود. می گفت: همه ما در جاده زندگی در حال حرکت هستیم. این جاده تاریک است. اطراف آن را هم دره های عمیق گرفته. چراغی که راه را روشن می کند اعمال ماست. گاهی مواقع این چراغ کم نور می شود. یعنی اعمال ما مشکل دارد.

گاهی مواقع در مسیر مل طوفان برپا می شود.! انقدر شدید می شود که راه را نمی بینیم! ممکن است از جاده خارج شویم و در دره ها سقوط کنیم! این طوفانها تأثیرات محیط است. بچه ها مواظب باشید. اطراف شما چه خبر است!؟ با چه کسانی رفیق هستید!؟

با صحبت های او کسی احساس خستگی نمی کرد.

بعد از مدتی بحث هفتگی را به بچه ها می سپرد. هر کسی باید تحقیق می کرد و در جلسه صبح جمعه ارائه می داد.

بعد از جلسه صبحانه می خوردیم و برای بازی به پارک زیتون می رفتیم.

در ایام ماه مبارک رمضان بیشتر شبها برنامه داشتیم. نام طرح را گذاشته بود حلقه های معرفت. روی رو خوانی و تفسیر قرآن کار می شد. برنامه فوتبال جام رمضان هم داشتیم.

هیئت شبهای جمعه برای همه بچه های کانون بود. بیشتر آنها مقطع راهنمایی بودند. البته چندنفر از بزرگترها به عنوان مربی در آن حضور داشتند. یکبار گفتم: سید، ارزش داره روی بچه‌های راهنمایی وقت می‌گذاری!؟

گفت: اگه می‌خواهیم جوانهای آینده تربیت دینی پیدا کنند باید از همین سن شروع کنیم. به دبیرستان که برسند دیگه خیلی دیر می‌شه. بعد ادامه داد: دشمن برای همین سن بچه‌ها برنامه‌ریزی کرده. یه نگاه بنداز، ببین تو موبایل بچه‌های راهنمایی ما چه خبره!

تلفن همراه بزرگترهای کانون را گرفت. طوری که ناراحت نشوند تلفن همراه آنها راچک کرده بود. البته فقط پیامکها را می‌خواند.

سید در مورد برخی بچه‌ها خیلی حساس بود. این کار را چند بار دیگر در حضور خودشان انجام داده بود.

گفتم: سید اینقدر حساسیت به خرج می‌دی خوب نیست. گفت: می‌دونم. اما من می‌خوام اینها را بفرستم جلسه کوچکترها به عنوان مربی. می‌خوام ببینم چه جور رفیقایی دارند. چه جور پیامهایی برایشان ارسال می‌شه! پیامهای توی گوشی، تفکر خود شخص و دوستانش را نشان می‌ده!

سید در طول برنامه بچه های راهنمایی را از بزرگترها جدا می کرد. برنامه فوتبال بچه‌ها هم جداگانه بود. حتی در اردوها نیز این امر رعایت می‌شد.

صبح بود که دیدم با مربی های کانون آمده اند مسجد برای نماز. بعد از اتمام نماز به گوشه‌ای رفتند وجلسه فرهنگی کانون را شروع کردند.

بعدها فهمیدم اینگونه جلسات را بعد از نمازصبح در مسجد برگزار می‌کند. اینگونه آنها را هم به جماعت صبح عادت می‌دهد.

ثمره برنامه‌های خوب وحساب شده سید، تربیت مربیانی بود که همکنون در کانون شهید آوینی و مساجد اطراف فعالیت دارند. تربیت یافتگان او کارهای فرهنگی چندین مسجد را راه‌اندازی کردند.

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۳
همسفر شهدا

نه ساله بودم که علیرضا به دنیا آمد. خیلی دوست‌ داشتنی بود. همه تفریح و بازی من شده بود علیرضا. مدرسه که تعطیل می‌شد می‌دویدم به سمت خانه. برای اینکه زودتر به او برسم.

دوران شیرخوارگی او با موشک باران و سال پایانی جنگ همراه بود. اما هر چه بود گذشت. علی زودتر از آنچه فکر می‌کردیم به حرف افتاد. دست وپا شکسته حرف می‌زد. ما هم می‌خندیدیم. چهار دست وپا راه می‌رفت. به همه چیز دست می‌زد.

هر وقت می‌خواستم تکالیف مدرسه را بنویسم، جایی می‌رفتم که او نباشد. بارها دفترم را خط‌خطی وپاره کرده بود. اما با این حال خیلی دوستش داشتم. 

در مسجد، جلسه قرآن داشتیم. برای جلسه تمرین می‌کردم. قرآن را باز می‌کردم و به سبک قرائت، آیات را می‌خواندم. علیرضا هم کنار من می‌نشست. یک کتاب را باز می‌کرد. بعد بلند بلند داد می‌زد. کلمات نامفهومی را به همان سبک قرائت می‌خواند. آنقدر می‌خندیدم که دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم.

شیرین کاریهای علی ادامه داشت تا اینکه ماجرای صبح جمعه پیش آمد.

    

                                                                                                  

صبحانه را خورده بودیم. نشسته بودیم و رادیو گوش می‌کردیم. برنامه صبح جمعه با شما بود. همه می خندیدیم. علیرضا هم برای خودش بازی می‌کرد.

لحظاتی بعد صدای مهیبی آمد. همزمان کنتور برق قطع شد. تنها صدایی که می‌آمد گریه علیرضا بود. هرلحظه شدیدتر می‌شد. دویدیم به سمت او. دهانش سیاه شده بود. فکر کردم از جایی افتاده اما...

علیرضا سیم برق رادیو را جویده بود. اتصالی سیم برق باعث جرقه شدید و قطع برق شده بود. تا ساعتها گریه‌اش بند نمی‌آمد. اما به لطف خدا علیرضا سالم بود.

اما مشکلی پیش آمد. علیرضا برای مدتی، دیگر حرف نمی‌زد. حتی همان کلمات ناقص را هم نمی‌گفت. خیلی ترسیده بودیم. نکند قدرت تکلم را از دست داده؟!

بعدها به حرف افتاد اما لکنت زبان شدیدی داشت. تا شش سالگی هم نمی‌توانست کلمات را به خوبی ادا کند. هر حرف را چند بار تکرار می‌کرد.

تا اینکه رفتیم مشهد. پدر روبروی گنبد ایستاده بود. با چشمانی اشک بار می‌گفت: آقا جون، بچه‌های من صدقه سَری شما هستند. ما آرزو داشتیم علیرضا ذاکراهل‌ بیت و عالم دین بشه. اما حالا... .

بعد از سفر مشهد کم‌کم مشکل تکلم علیرضا برطرف شد! به طوری که تا زمان شروع دوران تحصیل به حالت عادی بازگشت!

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۳
همسفر شهدا