همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۱۹۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

پس از سفر کربلا علیرضا به عنوان مسئول تبلیغات و فرهنگی پایگاه مسجد موسی ابن جعفر(ع) انتخاب شد. سالها بود که فرهنگی بسیج فعالیت خاصی نداشت.

شروع کار او با تابلویی بود که در داخل حیاط نصب شده بود. این تابلو فقط جهت اعلامیه‌های ترحیم و... استفاده می‌شد.

ایده‌های هنری او در نوع خود جالب بود. علیرضا به تمام معنا یک هنرمند بود. با پارچه‌های رنگی و چفیه زمینه تابلو را تغییر داد. تابلو را به چند قسمت مختلف تقسیم کرد. هر قسمت مربوط به مطلب خاصی بود. مطالب را با دقت تایپ می‌کرد و با استفاده از تصاویر در تابلو نصب می‌نمود. نورپردازی جالبی هم ایجاد کرده بود.

احکام و استفتاعات، مسایل اخلاقی، وصیتنامه شهدا، نکات تاریخی، مسایل روز کشور و... در این تابلو نصب می‌شد. هر دو هفته یکبار نیز کل مطالب تابلو عوض می‌شد. شبها بعد از نماز، مردم می‌ایستادند و مطالب را می‌خواندند. بعضی هم نکات مهم را برای خودشان می‌نوشتند.

علیرضا به تبلیغات بسیار اهمیت می‌داد. می‌گفت: جلوه کار فرهنگی مسجد تبلیغات است.

مدتی بعد میلاد امام علی(ع) بود. علیرضا با کمک رفقا، شبستان مسجد را به زیبایی تزیین کرد. این اولین باری بود که مسجد به این زیبایی تزیین می‌شد. استفاده از لامپهای ریز چشمک‌زن و همچنین پارچه‌های متنوع رنگی که از بالا به سمت اطراف محراب کشیده شده بود واستفاده از پوسترها و پارچه‌های تبریک عید، نمای زیبایی به مسجد داده بود.

واقعاً احساس کردیم که امشب شب عید است. اما برای ما جالب بود که عده‌ای به او ایراد می‌گرفتند: چرا مسجد را اینجوری کردی!!

سید اما خودش را برای بدتر از اینها آماده کرده بود. می‌گفت: ما مامور به انجام وظیفه‌ایم،بقیه‌‌اش با خدا.


بعد از آن گروه تبلیغات مسجد را راه‌اندازی کرد. کارها را به آنها واگذار کرده بود. خودش هم در هر جایی احتیاج بودکمک می‌کرد. سید مدت کوتاهی هم مسئول فرهنگی حوزه بسیج شد. آنجا هم ایده‌ها و نظرات جالبی را ارائه کرد. اما به علت مشغله زیاد کار در مسجد، کار حوزه را واگذار کرد.

مدتی بعد کار برای شهدای محل را شروع کرد. با بچه‌های بسیج به خانواده شهدا سر می‌زد. عکس شهید را می‌گرفت. پس از اسکن، کار طراحی آن را انجام می‌داد.

مدتی بعد به همراه چند تن از دوستان بااخلاص، تصاویر تهیه شده را به تابلو تبدیل کردند. این تابلوها در سر کوچه‌ها نصب شد.

حالا دیگر در همه کوچه‌های محل در کنار نام شهید، تصویر شهید هم نصب شده. هیچ نشانی هم از اینکه چه کسی این کار را انجام داده وجود ندارد. این رفقا هزینه این کار را هم از خودشان پرداختند. فقط به عشق شهدا.

فراموش نمی‌کنم. مادر یکی از شهدا از سرکوچه رد می‌شد. یکدفعه چشمش به تصویر فرزندش افتاد. از خوشحالی گریه می‌کرد. 

همینطور خیره شده بود به تابلو و به بنیادشهید دعا می‌کرد!

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۹
همسفر شهدا

از سفر راهیان نور که برگشت خیلی هوایی شده بود. خیلی دوست داشت برود کربلا. اما شرایط برای این سفر مهیا نبود. تابستان فرا رسید. علیرضا مدتی بود که مشغول به کار شده بود. در مغازه یکی از دوستان مسجدی. مدتی بعد صاحب کار او عازم سفر کربلا شد.

علیرضا خیلی به هم ریخته بود. حال و روز خوبی نداشت. مرتب اصرار می‌کرد که همراهشان برود.

هر چه می‌گفتیم: علیرضا تو مشمول هستی. خروج ازکشور تو غیرقانونی است. به عنوان سرباز فراری دستگیر می‌شوی. امابی‌فایده بود.  

می‌نشست وگریه می‌کرد. خیلی آرزوی کربلا داشت. از وقتی هم که هیئت می‌رفت و مداحی می‌کرد این علاقه بیشتر شده بود.

بالاخره قرار شد به همراه استاد کار خود راهی شود. به شرط آنکه اگر جلوی خروجش را گرفتند برگردد. خوشحالی او قابل وصف نبود. سر از پا نمی‌شناخت.

مشکل فقط خروج از مرز بود. قبل از رسیدن به مرز، نگهبان ایرانی داخل اتوبوس می‌آمد و از جوانان کاروان کارت پایان خدمت می‌خواست. اما داخل خاک عراق نه گذرنامه می‌خواستند نه نظارت می‌کردند.

علیرضا رفت بهشت زهرا (س). از شهدا خواسته بود برایش دعا کنند. گفته بود می‌روم کربلا تا نایب ‌الزیاره شهدا باشم.

بالاخره روز موعود فرا رسید. اتوبوس حرکت کرد. علیرضا تا خود مرز مشغول ذکر و دعا بود.

افسر ایرانی وارد اتوبوس شد. به تک‌تک مسافرها نگاه می‌کرد. علی در ردیف آخر نشسته بود. از چند نفر کارت شناسایی خواست. علیرضا یکدفعه رفت زیر صندلی. شروع کرد به خواندن وجعلنا...

دقایقی بعد اتوبوس حرکت کرد. علیرضا هم بیرون آمد. همه کاروان خوشحال بودند. غروب همان روز رسیدیم به کربلا.


امام باقر(ع) می‌فرماید: هرکس با اشتیاق امام حسین(ع) را در کربلا زیارت کند خداوند ثواب هزار حج مقبول، هزارعمره، اجر هزار شهید از شهدای بدر، اجر هزار روزه دار و هزار صدقه مقبول و هزار بنده آزاد کردن در نامه عمل او می‌نویسد(1)1-کامل الزیارات ص154

حال و هوای او در این سفر وصف ناشدنی بود. این سفر را دعوت شهدا می‌دانست. سفرمعنوی او یک هفته طول کشید.

علیرضای هفده ساله سعادت زیارت کربلا را پیدا کرد. وقتی برگشتیم همه به استقبالش آمده بودند. برادرش او را در آغوش گرفته بود و گریه می‌کرد.

من شک ندارم سفر کربلا و سفر راهیان نور در رشد شخصیتی او تاثیر به سزایی داشت. به طوری که بعد از آن، رفتار و گفتار و عملکرد او بسیار تغییر کرده بود. علیرضا دیگر مرد شده بود.


۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۷
همسفر شهدا

علیرضا دیگر به یکی از بچه‌های فعال بسیج مسجد تبدیل شده. هر هفته هم در هیئت حضور دارد. او سال اول را در دبیرستان شهدا سپری کرد. بعد هم درسش را در رشته برق صنعتی ادامه ‌داد.

نوروز هشتاد وسه بود. شب بعد از نماز در مسجد نشسته بود. آمدم وگفتم:سید، تو که اینقدر از شهدا می‌گی، تا حالا راهیان نور رفتی!؟ گفت: نه، خیلی دوست دارم برم. اما تا حالا قسمت نشده.

گفتم: اگه خدا بخواد ما داریم با یکی از مساجد حرکت می‌کنیم برای جنوب. گفت: ببین می‌تونی برای ما هم ردیف کنی؟

پیگیری کردم. اما جا نبود. از یک هفته قبل ثبت نام تمام شده بود. اما بالاخره با عنایت خدا ردیف شد. سید همراه ما آمد.

مسئول کاروان از طلاب حوزوی بود. بچه‌ها را دوتا دوتا تقسیم کرد. من و سید در کنار هم بودیم. سفر بسیار خوبی بود. آنجا بود که او را بهتر شناختم. انسانی بسیار متواضع، با ادب و... . در راه شروع به خواندن اشعاری برای شهدا نمود. خیلی سوزناک وقشنگ می‌خواند. گفتم: سید، صدای خوبی داری مداحی را ادامه بده.

رفتیم آبادان، خرمشهر، اروند و... بعد هم شلمچه و طلائیه و فکه. حالت عجیبی داشت. انگار گمشده‌ای را پیدا کرده. توی خودش بود. کمتر حرف می‌زد. بیشتر به صحبتهای راوی گوش می‌کرد.

می‌گفت: احساس می‌کنم دراین مناطق به خدا نزدیکتریم. این سفر حال و هوای درونی سید را خیلی تغییر داد. نگاه سید به شهدا و جنگ نگاه دیگری شد.

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۳
همسفر شهدا

اوایل سال 82 بود. برای اینکه علیرضا سرگرم باشد برای او کامپیوتر گرفتیم.

گفتم شاید با فیلم و بازی و... از فکر پدر و مشکلات خارج شود.

 کار با کامپیوتر را یاد گرفته بود. از دوستانش سی‌دی می‌گرفت. چون می‌دانستم بیشتر دوستانش از بچه‌های مسجدی هستند حساسیت خاصی نداشتم.

شب بود که وارد خانه شدم. علیرضا پای میز کامپیوتر بود. سلام کردم و گفتم: چه خبر!؟ انگار حواسش به من نبود. فقط به مانیتور نگاه می‌کرد. ساعت را نگاه کرد و گفت: جمله‌ای از یه شهید تمام فکرم رو مشغول کرده. چند ساعت اینجا نشستم. نمی‌تونم بلند بشم.

باتعجب گفتم: چی!؟ وآمدم وکنار او نشستم. گفت: داداش این شهید آوینی رو می‌شناسی!؟

گفتم: آره، سال 72 رفته بود برای فیلمبرداری از فکه، پاش رفت روی مین و شهید شد.

علی گفت: این رو من هم می‌دونم. اما آوینی چه جور آدمی بوده. متن‌هاش رو خواندی؟ صحبت‌هاش رو گوش کردی؟!

 

گفتم: نه، فقط می‌دونم برنامه روایت فتح رو راه‌اندازی کرد. آدم خیلی با اخلاصی بود. تا زمانی هم که حضرت آقا در تشییع ایشان شرکت نکرده بود کسی او را نمی‌شناخت. حالا مگه چی‌شده؟!

 علیرضا گفت: من عصر تا حالا نشستم پای سی‌دی آوینی. چه جملات عجیبی داره!

اولین جمله‌اش بدنم را لرزاند. نزدیک به پنجاه بار آمدم عقب و دوباره گوش کردم. اصلاً همه جمله را حفظ شدم. اما انگار آوینی با من داره صحبت می‌کنه.

گفتم: کدام جمله رو می‌گی؟! گفت: گوش کن و بعد جمله را پخش کرد:

راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد. هر کس از هر کجا بدین صلا لبیک گوید جزء ملازمان کاروان کربلاست...

 مبادا روزمرگی‌ها شما را از حضور تاریخی خویش غافل سازد.

راست می‌گفت. جمله عجیبی بود. همه جملات شهید آوینی عجیب بود. اما این جمله تمام فکر علیرضا را مشغول کرده بود. گویی این نوای کربلایی او را صدا می‌کرد.

فردا رفت وتعدادی از کتابهای شهید آوینی را خرید. بعد هم رفته بود بهشت‌ زهرا سر مزار شهید آوینی.

سید مرتضی آوینی تحولی عجیب در زندگی علیرضا ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود. هر بار هم که بهشت‌زهرا می‌رفت ابتدا سرمزار شهید آوینی می‌رفت. بعد سرقبر پدرش، وقتی هم می‌خواست برگردد سر قبر آوینی می‌رفت و خداحافظی می‌کرد.

آرام آرام به این نتیجه رسید که بسیاری از شهدا مانند شهید آوینی جزء مقربان درگاه پروردگار هستند. ارتباط علیرضا روز به روز با شهدا قوی‌تر می‌شد.

دیگر ندیدم که علیرضا برای بازی یا فیلم به سراغ رایانه برود. جمله‌ای از رهبر عزیز انقلاب در مورد اهمیت فراگیری وکار با رایانه شنیده بود. او هم شروع کرد به کار با رایانه

هیچ کلاس آموزشی نرفت. اما سی‌دی‌های آموزشی را تهیه می‌کرد و با کمک رفقا فرا می‌گرفت. در طراحی و کار با فتوشاپ فوق‌العاده استاد شده بود. بسیاری از طراحی‌های فرهنگی و بسیج و هیئت را خودش انجام می‌داد.

یکبار گفتم: چرا اینقدر برای کامپیوتر وقت تلف می‌کنی!؟ گفت: این کار مثل جنگ است. هر کلیدی که من فشار می‌دهم مثل گلوله‌ای است که در جنگ فرهنگی به سوی دشمن شلیک می‌شود.

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۷
همسفر شهدا

زمستان سال 81 بدترین زمان زندگی علیرضا بود. این را بارها گفته بود. در یکی از روزهای دی ماه آن سال حال پدر تغییر کرد. سریع او را به بیمارستان سوم شعبان رساندیم. علیرضا هم آمده بود.

در قسمت اورژانسایستاده بودیم. پدر مرتب از هوش می‌رفت و به هوش می‌آمد. دکتر متخصص آمد و او را معاینه کرد. ما با تعجب به دکتر نگاه می‌کردیم.


دکتر من را صدا زد و گفت: سکته است. حالش تعریفی ندارد. ما تلاش خودمان را می‌کنیم. اما امیدی نیست!

هیچوقت آن لحظات را فراموش نمی‌کنم. آخرین لحظات پدر دردناکترین لحظات زندگی ما بود. علیرضا دست پدر را گرفته بود و فریاد می‌زد: پدر نرو!!

صدای او در کل بیمارستان پیچیده بود. به هیچ وجه نمی‌توانستیم او را آرام کنیم. مسئول بخش آمد و به هر صورتی بود جنازه را به سردخانه منتقل کردند. حال علیرضا هنوز منقلب بود. به هر صورتی بود او را از بیمارستان خارج کردیم.

روز وفات پدر هم میلاد امام رضا (ع)بود. اصلاً زندگی پدر با محبت ایشان پیوند خورده بود. مراسم تشییع و ختم پدر برگزار شد. بی‌تابی علیرضا داغ همه را تازه می‌کرد. یکی از دوستان، که انسانی وارسته بود با او صحبت کرد:

ببین علی جان، خدا هر چه که حکم می‌کند خیر ما در همان است. خدا از انسان هر چه را می‌گیرد بهترش را می‌دهد. بسیاری از بزرگان دین هم طعم تلخ یتیمی را چشیده بودند. این زمینه رشد آنها بود. شما تا پانزده سالگی پدر بالای سرت بود. اما پیامبر نه پدرش را دیده بود نه مادرش را، امام خمینی هم همینطور. مطمئن باش خدا در مسیر زندگی بیشتر از قبل تو را یاری می‌کند.



بعد از مراسم ختم، علیرضا برای نماز رفت مسجد. فردا شب هم همینطور. یکی دو تا از دوستان جلسه مکتب فاطمیه را در مسجد موسی ابن جعفر دیده بود. می‌رفت پیش آنها. این ارتباط با دوستان تسکینی برای او بود.

از زمانی که جلسه مکتب تعطیل شده بود به هیئت دوستانش می‌رفت. اولین قدم آشنایی او با بچه‌های مسجدی از همین جا شکل گرفت. کم‌کم برنامه همه روزه او حضور در مسجد بود. مدتی بعد هم عضو بسیج شد.

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۹
همسفر شهدا

امام صادق(ع)می‌فرماید: هلاک می‌شود، هرکس (استادی را ) برای ارشاد کردن نداشته باشد.

پدر و مادر همیشه برای علیرضا دعا می‌کردند. خدا هم دعایشان را مستجاب کرد. در همان دوران راهنمایی علیرضا به جلسه مکتب فاطمیه دعوت شد.

آقای کریمی که ازمعلمین خوب مدرسه بود این جلسه را راه‌اندازی کرده بود. ایشان سی نفر از بچه‌های مستعد مدرسه را دعوت کرده بود و در یکی از حسینیه‌های محل این جلسه را راه‌ندازی کرده بود.

 

این جلسه محلی بود برای حل مشکلات دینی و اخلاقی بچه‌ها.

بیان مسائل احکام، قرآن، اخلاق و... از برنامه‌های مکتب فاطمیه بود. در مدت چهار سالی که علیرضا با این مجموعه در ارتباط بود شخصیت دینی او شکل گرفت.

 اساتید خوب، بچه‌های خوب، جّوصمیمی، بیان مسائل و مشکلات امروزه جوانان، همه اینها تاثیرگذار بود تا او به رشد شخصیتی برسد.

خانواده هم خوشحال بود که پسرشان با این مجموعه فرهنگی ارتباط دارد. لذا او را برای حضور بیشتر و بهتر تشویق می‌کردند.

در این مجموعه بچه‌ها به چند رده تقسیم می‌شدند. هر گروه هم کار جداگانه‌ای داشت. علیرضا در گروه سوم مکتب قرار داشت. آقای کریمی یکبار که صوت قرآن علیرضا را شنید گفت: صدای تو خیلی خوب است. تو می‌توانی قاری قرآن شوی.

برای همین با او و چند نفر دیگر جداگانه قرائت قرآن را کار می‌کرد. جلسات مکتب فاطمیه تا سال 81  و زمانی که ما به دبیرستان رفتیم ادامه داشت.

 

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۴
همسفر شهدا

دوران دبستان علیرضا به پایان رسید. علیرضا به مدرسه راهنمایی شهید توپچی رفت. اما هنوز پسری خجالتی و گوشه گیر است. حتی وقتی با بچه‌های فامیل روبرو می‌گشت پشت پدر مخفی می‌شد. به همین خاطر مسجد هم نمی‌آمد امااز هشت سالگی نمازش ترک نشد.

از کودکی بسیار کنجکاو بود. این کنجکاوی حالا بیشتر شده بود. می‌خواست همه چیز را بداند. هر جا می‌رفتیم ما را سؤال پیچ می‌کرد.

سال اول راهنمایی بود. رفته بودیم مسجد جمکران. می‌خواستم نماز بخوانم. به علی هم گفتم بخواند. اما اوشروع کرد به سؤال پرسیدن. از امام زمان(عج)از مسجد جمکران از غیبت آقا و... بعد شروع کرد به نماز خواندن. حالا دیگر می‌دانست برای چه نماز می‌خواند. آن سال با اصرار علی چند بار دیگر هم به جمکران آمدیم.

دوران راهنمایی بود. علیرضا مثل دیگر بچه‌ها احتیاج به راهنمایی داشت. همه گونه دوست و رفیق سر راه او قرار می‌گرفت. از اینکه بچه‌های بد با او رفیق شوند می‌ترسیدم.

یک شب پدرم را دیدم که با گریه برای او دعا می‌کرد. همه بچه‌هایش را دعا می‌کرد اما برای علیرضا بیشتر. می‌گفت: خدایا بچه‌هایم را به تو سپردم. خودت آنها را هدایت کن.

 

به صدای آقای افتخاری خیلی علاقه داشت. چند کاست موسیقی سنتی ایشان را خریده بود.صدایش را تقلید می‌کرد. خیلی شبیه او می‌خواند. مدتی بعد شخصی به او یک تنبک داده بود. حالا دیگر هم می‌زد و هم می‌خواند.

مادر خیلی ناراحت بود. می‌گفت: تنبک مقدمه است. می‌ترسم... شب نشست وکلی با علیرضا حرف زد. از موسیقی حرام گفت. از نافرمانی خدا واینکه شیطان قدم به قدم به انسان نزدیک می‌شود و...

فردا دیدم علیرضا تنبک را پاره کرده!

مادر هم خیلی برایش دعا می‌کرد. خدایا پسرم را برای خودت تربیت کن. پسرم را سرباز امام زمان قرار بده. خدایا او را عالِم دین قرار بده.

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۷
همسفر شهدا

برای بازی بجای ماشین و توپ و... کلی آدمک خریده بود. اینها را منظم در دو ردیف کنار هم می‌چید و بازی می‌کرد. پرسیدم: چیکار می‌کنی داداش!؟ گفت: اینها دسته محرم هستند. من هم براشون مداحی می‌کنم.

چند وقتی بود که  توی کوچه می‌رفت و با بچه‌ها بازی می‌کرد. خیلی برای روحیه‌اش خوب بود. شب اول محرم با بچه‌ها قرار گذاشتند که هیئت برپا کنند.

آمد خانه یکی از چادر مشکی‌های کهنه مادر را گرفت. بچه‌های دیگر هم همینطور، بالاخره هیئت آنها راه افتاد.

فردا شب آمد و دو تا درِ قابلمه برداشت. یک سربند یاحسین از زمان جنگ داشتیم آن را هم بست و رفت. دسته عزادار بچه‌ها همان شب راه افتاد. یاحسین‌ یاحسین می‌گفتند و حرکت می‌کردند. هر کس کاری می‌کرد. علیرضا با در قابلمه سنج می‌زد. دیگری طبل می‌زد و...

 

هر شب می‌رفت هیئت. با بچه‌های کوچه خیلی دوست شده بود. ما هم خوشحال بودیم. دیگر مثل قبل خجالتی نبود.

تا اینکه یک شب با عجله و ناراحتی وارد خانه شد و گفت: دیگه هیئت نمی‌رم! باتعجب پرسیدم: چی‌شده، چرا؟!

حرف نمی‌زد. فقط نشسته بود یک گوشه و بغض کرده بود. بعد از کلی اصرار کردن و سؤال کردن گفت: با بچه‌ها توی هیئت می‌خواستیم نماز بخوانیم. به من گفتند: چون توسید هستی پیش نماز باش.

من هم اشتباهی نماز رو پنج رکعتی خوندم! بچه‌ها خندیدند. من هم خجالت کشیدم و آمدم خانه. خنده ام گرفته بود. اما خودم را کنترل کردم.

گفتم: اینکه چیزی نیست، آدم بزرگا هم اشتباه می‌کنند. خلاصه کلی صحبت کردم تا راضی شد برگرده هیئت.

                   

آن ایام کلاس دوم دبستان بود. مدرسه شهید آیت‌ الله سعیدی. یک شب گفت: می‌تونی پاگرد پله‌ها رو برام تمیزکنی!؟ با تعجب پرسیدم برا چی می‌خوای؟! گفت: می‌خوام کتابهام رو اونجا بچینم. آخه خیلی کتاب دارم.

فردا عصر کتابخانه علیرضا راه افتاد. روز بعد چند کاغذ را به اندازه‌های کوچک برید و کارت کتابخانه درست کرد! بعد هم به همان دوستانش در هیئت بچه‌ها داد و آنها را عضو کتابخانه کرد.

بچه‌ها می‌آمدند و کارت کتابخانه را نشان می‌دادند و کتاب می‌گرفتند. ارتباط علیرضا با بچه‌ها خیلی خوب شده بود. مدتی بعد نوارکاست هم آورد. نوارهای مداحی و چندتایی هم موسیقی سنتی افتخاری

بچه‌ها با نشان دادن کارت نوار هم می‌گرفتند و روز بعد برمی‌گرداندند. این اولین بار بود که سیدعلی کار فرهنگی می‌کرد. در هشت سالگی.

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۸
همسفر شهدا

می گویند آنچه سرنوشت انسان را رقم می زند به عواملی چون وراثت و محیطی که انسان در آن رشد می کند بستگی دارد.

برخی گفته اند: اثر محیط بیشتر از وراثت است. بعضی هم می گویند: اگر وراثت یا همان خانواده، بنیان و تربیت صحیح داشته باشد دیگر محیط تأثیر زیادی نخواهد داشت.

علیرضا در خانواده ای پا به عرصه وجود نهادکه کوچیکترین مسائل دینی درآن رعایت می شد.

پدر ما سید محمود اصالتاً اهل شهر دارالمؤمنین خوانسار بود.

او راننده شرکت واحد بود. عمری را در سرما و گرما به دنبال روزی حلال بود. پدر خوب می دانست که پیامبر اسلام (ص) فرموده اند : (( اگر عبادت ده قسمت داشته باشد، نه قسمت آن به دست آوردن روزی حلال است.))

مقلد حضرت امام بود. از زمان جوانی به پرداخت خمس مال اهمیت می داد. هر سال برای این کار نزد حاج آقا طباطبایی امام جماعت مسجد موسی ابن جعفر(ع) می رفت.

پدر از بی کاری خوشش نمی آمد. لذا پس از بازنشستگی در یکی از مراکز مذهبی مشغول کار شد. عصر ها به خانه می آمد. بعد از کمی استراحت  به همرا هم راهی مسجد می شدیم.

 

علیرضا هم می آمد اما خیلی خجالتی بود. بعد از ماجرای لکنت زبان می ترسید با کسی صحبت کند. همین امر در روحیه اش تأثیر منفی گذاشته بود.

ذکر و یاد اهل بیت در خانه ما قطع نمی شد. از زمانی که یاد دارم روز چهارم هر ماه در خانه ما مجلس روضه بر پا بود.

پدر به این مجالس روضه بسیار اهمیت می داد. می گفت: برکت خانه ما به وجود همین مجالس آقا اباعبدالله (ع) است.

راست می گفت. بسیاری از مشکلات وگرفتاری هایی که در جامعه و دیگر خانواده ها می دیدیم در خانه ما حس نمی شد.

این علاقه و محبت به اهل بیت کم کم در وجود علیرضا هم شکل گرفت.

ایام محرم همیشه با پدرم به هیئت خوانساری ها در مسجد می رفت . پرچمدار آن هیئت بود.

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۹
همسفر شهدا

نه ساله بودم که علیرضا به دنیا آمد. خیلی دوست‌ داشتنی بود. همه تفریح و بازی من شده بود علیرضا. مدرسه که تعطیل می‌شد می‌دویدم به سمت خانه. برای اینکه زودتر به او برسم.

دوران شیرخوارگی او با موشک باران و سال پایانی جنگ همراه بود. اما هر چه بود گذشت. علی زودتر از آنچه فکر می‌کردیم به حرف افتاد. دست وپا شکسته حرف می‌زد. ما هم می‌خندیدیم. چهار دست وپا راه می‌رفت. به همه چیز دست می‌زد.

هر وقت می‌خواستم تکالیف مدرسه را بنویسم، جایی می‌رفتم که او نباشد. بارها دفترم را خط‌خطی وپاره کرده بود. اما با این حال خیلی دوستش داشتم. 

در مسجد، جلسه قرآن داشتیم. برای جلسه تمرین می‌کردم. قرآن را باز می‌کردم و به سبک قرائت، آیات را می‌خواندم. علیرضا هم کنار من می‌نشست. یک کتاب را باز می‌کرد. بعد بلند بلند داد می‌زد. کلمات نامفهومی را به همان سبک قرائت می‌خواند. آنقدر می‌خندیدم که دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم.

شیرین کاریهای علی ادامه داشت تا اینکه ماجرای صبح جمعه پیش آمد.

    

                                                                                                  

صبحانه را خورده بودیم. نشسته بودیم و رادیو گوش می‌کردیم. برنامه صبح جمعه با شما بود. همه می خندیدیم. علیرضا هم برای خودش بازی می‌کرد.

لحظاتی بعد صدای مهیبی آمد. همزمان کنتور برق قطع شد. تنها صدایی که می‌آمد گریه علیرضا بود. هرلحظه شدیدتر می‌شد. دویدیم به سمت او. دهانش سیاه شده بود. فکر کردم از جایی افتاده اما...

علیرضا سیم برق رادیو را جویده بود. اتصالی سیم برق باعث جرقه شدید و قطع برق شده بود. تا ساعتها گریه‌اش بند نمی‌آمد. اما به لطف خدا علیرضا سالم بود.

اما مشکلی پیش آمد. علیرضا برای مدتی، دیگر حرف نمی‌زد. حتی همان کلمات ناقص را هم نمی‌گفت. خیلی ترسیده بودیم. نکند قدرت تکلم را از دست داده؟!

بعدها به حرف افتاد اما لکنت زبان شدیدی داشت. تا شش سالگی هم نمی‌توانست کلمات را به خوبی ادا کند. هر حرف را چند بار تکرار می‌کرد.

تا اینکه رفتیم مشهد. پدر روبروی گنبد ایستاده بود. با چشمانی اشک بار می‌گفت: آقا جون، بچه‌های من صدقه سَری شما هستند. ما آرزو داشتیم علیرضا ذاکراهل‌ بیت و عالم دین بشه. اما حالا... .

بعد از سفر مشهد کم‌کم مشکل تکلم علیرضا برطرف شد! به طوری که تا زمان شروع دوران تحصیل به حالت عادی بازگشت!

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۳
همسفر شهدا

پدر خیلی خوشحال است. پس از چهار دختری که خدا به او عطا کرده، حالا صاحب پسر شده. از قبل هم نیت کرده بود. اگر پسر بود نامش را می‌گذارم سیدعلی. اما دیشب خواب عجیبی دید. سیدی نورانی گفته بود نام فرزندت را بگذار"جواد" به عشق تنها دردانه امام رضا(ع).

 

 

 

رابطه پدرم با امام رضا(ع) خیلی عاشقانه بود. مرتب به زیارت آقا می‌رفت. همیشه درد و دلش را با آقا می‌گفت. هر چه از خدا می‌خواست خدا را به حق امام هشتم قسم می‌داد.

 

 

چند سالی گذشت. رفته بودیم مشهد. پدر توسل پیدا کرده بود. می‌گفت: خدایا دوست دارم یک سیدعلی هم داشته باشم. می‌خواهم نام امیرالمومنین(ع)هم در خانه‌ام زنده باشد.

 

 

خدا هم دعایش را مستجاب کرد. اوایل تابستان 66 بود. هفدهم تیرماه. پسر دوم خانواده به دنیا آمد. چقدر خوشحال بودیم. پدر اسمش را گذاشت"علیرضا"چرا که روز تولد او همزمان با میلاد امام رضا(ع)بود.

 

 

حالا، هم نام مولا امیرالمومنین(ع)در خانه ما بود هم نام زیبای امام رضا(ع).

 

 

پسر عجیبی بود. هنوز خیلی کوچک بود اما سرش را با کنجکاوی بالا می‌گرفت. خیلی باهوش بود. پدر می‌گفت: تا می‌توانید درگوش او قرآن بخوانید. بیشتر آیت الکرسی.

 

 

من و خواهرها همیشه در کنارش بودیم لحظه‌ای از او جدا نمی‌شدیم. هر چه می‌گذشت علیرضا دوست داشتنی‌ترمی‌شد.

 

 

 

                                                                                                  

نشسته بودیم دور هم. گفتم: پدر، دقت کردی دور سر علیرضا سفید است و کمتر مو دارد. پدر باتعجب به فرزند سه ماهه‌اش نگاه می‌کرد. من ادامه دادم: انگار اینجا جای عمامه است! مادر هم خندید. گفت: پسرم روحانی می‌شه. من مطمئنم!

مادر آرزو داشت یکی از فرزندانش عالم دین و روحانی شود. این را بارها شنیده بودیم. پدر ادامه داد: از وقتی این پسر به دنیا آمده زندگی من خیلی تغییر کرده. خدا به زندگی من برکت عجیبی داده. اینها همه از لطف خدا و برکت وجود امام رضا(ع) است.

 

 

پدر همیشه از خدا تشکر می‌کرد. می‌گفت: بچه‌های من صدقه سَری آقا هستند. می‌گفت: یا امام رضا(ع)بچه‌هام رو به تو سپردم. خودت کمکشان کن.

۱ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۶
همسفر شهدا

چرا سید

ایستاده بود داخل حیاط مسجد. با لبخندی برلب. مثل همیشه. بچه ها در اطرافش بودند. تعریفش را از رفقا زیاد شنیده بودم. جلورفتم وسلام کردم. با ادب جواب داد. خیلی تحویل گرفت.

گفتم: آقا سید، دست خودم نیست. من شما را که می بینم یاد شهدا می افتم.

شما من رومی بری به سالهای جنگ. گفت: ای بابا ! ما کجا و شهدا کجا !

گفتم: به هرحال خیلی خوشحالم. از اینکه بعد ازسالها کار فرهنگی این مسجد هم راه افتاد. چون من درجوانی در همین مسجد بودم. مربیانی داشتم مثل حسن موحد، غلامرضا نوری و ... که همگی شهید شدند.

حالا احساس می کنم از نسل همون آدمها یکی اومده وکار رو راه انداخته.

ازاینکه اینطور از او تعریف کردم ناراحت شد. اما من حرف دلم را زدم. بعد هم در مورد گروه شهید ابراهیم هادی صحبت کردم. قرار شد در جلسه شرکت کند.

مدتی بعدکتاب سلام بر ابراهیم به چاپ رسید. از من دعوت کرد تا در جلسه رهروان شهدا درمورد شهید هادی صحبت کنم.

محفل دوست داشتنی و خوبی بود. شور عجیبی داشتند. من را به یاد هیئت های زمان جنگ انداختند. دقیقاً احساس کردم کنار شهدا نشسته ام.

بعداز آن مرتب با او در ارتباط بودم. گاهی اوقات برای نماز به مسجدشان می رفتم.

سن او بالا نبود. اما درکار فرهنگی بسیار با تجربه بود. این را کاملا حس می کردم. کمتر کسی را اینطور دیده بودم.

تا اینکه کتاب مسافر کربلا آماده چاپ شد. می خواستم قبل از چاپ سید هم بخواند و نظرش را بگوید. رفتم مسجد از بچه ها سراغش را گرفتم. گفتند: مریض شده و در بیمارستان بستری است !

دو روز بعد پیامکی برایم آمد؛ سید علیرضا مصطفوی، همسفر شهدا به یاران شهیدش پیوست!

*

چند ماه گذشت دی ماه بود. از رفقا شنیده بودم دست نوشته های سید بسیار عالی است. وصیتنامه ی او هم نکات عجیبی دارد.

رفته بودم مسجد. در تابلو  مسجد اطلاعیه ای را دیدم. پیامی بود از مقام معظم رهبری (حفظه الله) درمورد سید.

قبلا برای جمع آوری خاطرات سید تصمیم گرفته بودم. اما با دیدن این پیام مصمم شدم.

گفتم: هرطور شده باید برای این سردار گمنام فرهنگی کاری انجام دهیم.

اما از کجا شروع کنم. نگاهی به داخل مسجد انداختم. چند نفر از مربیان مسجد و دوستان سید ایستاده بودند. با هم صحبت می کردند. آنها مرا به هم نشان می دادند. گفتم: باید از همین رفقا شروع کنم.

آنها به سمت من آمدند. سلام و علیک کردیم. مسئول جدید فرهنگی مسجد بی مقدمه گفت: موافقید برای سید کتابی نوشته شود؟

برای چند لحظه ای نگاهش می کردم. با تعجب پرسید چیزی شده!؟

گفتم: نه! اما من الان می خواستم همین موضوع را بگویم!

همان شب سید را در خواب دیدم. خوشحال آمده بود سراغ من. گفت: بیا بریم منزل برادرم. کار را از همان جا شروع کن.

روز بعد، یا علی (ع) را گفتیم.

همانطور که خواسته بود کار را شروع کردیم.

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۲
همسفر شهدا