1. چرا سید
ایستاده بود داخل حیاط مسجد. با لبخندی برلب. مثل همیشه. بچه ها در اطرافش بودند. تعریفش را از رفقا زیاد شنیده بودم. جلورفتم وسلام کردم. با ادب جواب داد. خیلی تحویل گرفت.
گفتم: آقا سید، دست خودم نیست. من شما را که می بینم یاد شهدا می افتم.
شما من رومی بری به سالهای جنگ. گفت: ای بابا ! ما کجا و شهدا کجا !
گفتم: به هرحال خیلی خوشحالم. از اینکه بعد ازسالها کار فرهنگی این مسجد هم راه افتاد. چون من درجوانی در همین مسجد بودم. مربیانی داشتم مثل حسن موحد، غلامرضا نوری و ... که همگی شهید شدند.
حالا احساس می کنم از نسل همون آدمها یکی اومده وکار رو راه انداخته.
ازاینکه اینطور از او تعریف کردم ناراحت شد. اما من حرف دلم را زدم. بعد هم در مورد گروه شهید ابراهیم هادی صحبت کردم. قرار شد در جلسه شرکت کند.
مدتی بعدکتاب سلام بر ابراهیم به چاپ رسید. از من دعوت کرد تا در جلسه رهروان شهدا درمورد شهید هادی صحبت کنم.
محفل دوست داشتنی و خوبی بود. شور عجیبی داشتند. من را به یاد هیئت های زمان جنگ انداختند. دقیقاً احساس کردم کنار شهدا نشسته ام.
بعداز آن مرتب با او در ارتباط بودم. گاهی اوقات برای نماز به مسجدشان می رفتم.
سن او بالا نبود. اما درکار فرهنگی بسیار با تجربه بود. این را کاملا حس می کردم. کمتر کسی را اینطور دیده بودم.
تا اینکه کتاب مسافر کربلا آماده چاپ شد. می خواستم قبل از چاپ سید هم بخواند و نظرش را بگوید. رفتم مسجد از بچه ها سراغش را گرفتم. گفتند: مریض شده و در بیمارستان بستری است !
دو روز بعد پیامکی برایم آمد؛ سید علیرضا مصطفوی، همسفر شهدا به یاران شهیدش پیوست!
*
چند ماه گذشت دی ماه بود. از رفقا شنیده بودم دست نوشته های سید بسیار عالی است. وصیتنامه ی او هم نکات عجیبی دارد.
رفته بودم مسجد. در تابلو مسجد اطلاعیه ای را دیدم. پیامی بود از مقام معظم رهبری (حفظه الله) درمورد سید.
قبلا برای جمع آوری خاطرات سید تصمیم گرفته بودم. اما با دیدن این پیام مصمم شدم.
گفتم: هرطور شده باید برای این سردار گمنام فرهنگی کاری انجام دهیم.
اما از کجا شروع کنم. نگاهی به داخل مسجد انداختم. چند نفر از مربیان مسجد و دوستان سید ایستاده بودند. با هم صحبت می کردند. آنها مرا به هم نشان می دادند. گفتم: باید از همین رفقا شروع کنم.
آنها به سمت من آمدند. سلام و علیک کردیم. مسئول جدید فرهنگی مسجد بی مقدمه گفت: موافقید برای سید کتابی نوشته شود؟
برای چند لحظه ای نگاهش می کردم. با تعجب پرسید چیزی شده!؟
گفتم: نه! اما من الان می خواستم همین موضوع را بگویم!
همان شب سید را در خواب دیدم. خوشحال آمده بود سراغ من. گفت: بیا بریم منزل برادرم. کار را از همان جا شروع کن.
روز بعد، یا علی (ع) را گفتیم.
همانطور که خواسته بود کار را شروع کردیم.