همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۱۹۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

صبح جمعه بود. به سید زنگ زدم وگفتم: سال تحویل کجا می‌ری؟ گفت: کجا بهتر از بهشت زهرا (س)

تحویل سال حدود سه عصر بود. بعد از نماز راه افتادیم. پرسیدم: کجا بریم بهتره!؟ گفت: هر جا شهدا بخوان!

داخل قطعه 26 شدیم. در میان قبور شهدا به مزار روحانی شهید سید حسین علوی رسیدیم. شهیدی که روز مبعث به دنیا آمده بود و ظهر روز عاشورا در عملیات محرم در شمال فکه به شهادت رسیده بود.

گفت: همین جا می‌مانیم. گفتم:‌ سید تحویل سال چه دعایی می‌کنی. گفت: من هر کسی را ببینم می‌گم دعا کنید که امسال سال ظهور آقا باشه. فقط همین دعا رو دارم.

بعد از تحویل سال به کنار خیابان رفتیم. شخصی رادیو ماشین را روشن کرده بود و پیام رهبرانقلاب را گوش می‌کرد. ما هم نشستیم و گوش کردیم. آقا سال88  را اصلاح  الگوی مصرف نامیدند. سید برایش جالب بود. در مورد این موضوع با هم صحبت کردیم. می‌گفت: ما هم باید در مسجد روی این موضوع کار کنیم.

بعد رفتیم سر قبر پدرش. در راه با حالت خاصی به قبور خالی نگاه می‌کرد. خیره شده بود به داخل قبر. بعد گفت: می‌خواهم تو یکی از این قبرها بخوابم!

رفت و در یکی از قبرها خوابید. دقایقی ساکت و آرام در قبر دراز کشیده بود!



شب آمدیم مسجد. در ایام تعطیلات و در اوقات بی‌کاری مشغول نظافت محل فرهنگی مسجد بودیم. دیوارهای طبقه سوم را نقاشی کرد. هر قسمت از سالن را به یاد یکی از شهدا نامگذاری کرد.

***

هیئت منزل سید بود. شب برای شام چلوکباب گرفته بود. گفتم: سید ولخرجی کردی! گفت: من تا حالا فکر می‌کردم که ما سید موسوی هستیم. اما شجره‌نامه خانواده را پیدا کردم و دیدم. فهمیدم از اولاد امام جواد (ع) هستیم. فهمیدم فرزند امام رضا (ع) حساب می‌شیم. به این خاطر شام دادم.



احساس عجیبی نسبت به سید پیدا کرده‌ام. چهره‌اش از سیمای یک جوان کم تجربه خارج شده. نورانیت سیمای او بیشتر جلب توجه می‌کند.

 

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۶
همسفر شهدا

سید در کار فرهنگی خیلی فعال بود. تلاش می‌کرد تا همه گونه دانش‌آموزی را جذب نماید. حتی آنها که ظاهر درستی نداشتند. می‌گفت: اینها به این دلیل دچار انحراف می‌شوند که شیرینی ارتباط با خدا را نچشیده‌اند. لذا سعی می‌کرد حتی با کسانی که امیدی به آنها نبود رفیق شود و ازاین طریق آنها را هدایت کند.



صبح جمعه بود. با چند نفر از بچه‌های کانون از جلسه دعای ندبه برمی‌گشتیم. دو نفر از همان جوانهای هرزه درآن سوی خیابان ایستاده بودند. خودشان را مخفی کرده بودند. اسم سید را می‌آوردند و مسخره می‌کردند.

سید یکدفعه به آنطرف رفت. با خودم گفتم: حتماً یک دعوای حسابی راه می‌اندازد. به دنبالش دویدم. یکدفعه در مقابل آن دو نفر قرار گرفت. فکر نمی‌کردند که سید به سراغشان بیاید.

آنها را شناختم. قبلاً از بچه‌های کانون بودند. اما به خاطر دوستان بد از مجموعه جدا شده بودند. سید با لبخندی بر لب به آنها سلام کرد و دست داد. از خجالت گوشهایشان سرخ شده بود.

بعد حالشان را پرسید و گفت: چرا کانون نمی‌آیید!؟ در مورد برنامه فوتبال و... صحبت کرد. بعد هم خداحافظی کرد و رفتیم. سید با این کار نحوه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می‌داد.

یکی از شاگردان سید می گفت: آشنایی من با سید برمی گردد به یک گناه! من دوره راهنمایی بودم. بعد از ظهر در خیابان شهید چنگروی به دنبال ناموس مردم بودم! یکدفعه سید در مقابلم قرار گرفت. او را نمی شناختم. ابتدا با ترساندن و ... با من برخورد کرد. مدتی بعد با من رفیق شد. سلام و علیک می کرد. حسابی تحویل می گرفت. آهسته آهسته مرا به سمت مسجد و هیئت و ... کشاند.

آقا سید جواد برادر سید می‌گفت: با هم از میدان آیت الله سعیدی به خانه برمی‌گشتیم. جوانی به سمت ما آمد. با سید دست داد و روبوسی کرد وگفت: مخلص آقا سید هم هستیم. خیلی نوکریم!

چهره‌اش اصلاً به بچه‌های مسجدی شباهت نداشت. موهای ژل زده و بلند. شلوار تنگ و... . وقتی رفت به شوخی گفتم: علیرضا، این کی بود. نگفته بودی از این رفیقا داری! بعد با خنده گفتم: پس تو بجای مسجد، می‌ری با اینها رفیق می‌شی!؟

خندید وگفت: نه بابا، همین یکی بود. پسر خوبیه فقط ظاهرش غلط اندازه.کمی جلوتر مشغول صحبت بودیم.

یک نفر دیگه جلو آمد و گفت: سلام آقا سید! بعد علیرضا را بغل کرد. این یکی چهره‌اش به مراتب از نفر قبلی بدتر بود. ظاهرش مثل خلافکارها بود. ازخنده صورتم سرخ شده بود. علیرضا هم همینطور.

وقتی خداحافظی کرد به من نگاهی کرد و خندید. بعد گفت: هدفم از رفاقت با اینها فقط خداست. شاید با یاری خدا بتوانم بیارمشان سمت مسجد و... .

یکبار هم در حیاط مسجد نشسته بود کنار یکی از همین افراد، یک ساعت به درد و دل او گوش کرد. بعد هم شروع کرد به نصیحت کردن.

پرسیدم: سید تو مگه کار نداری. ول کن اینها رو! نگاهی به من کرد و گفت: من اگه درد دل او را گوش نکنم و او را نصیحت نکنم مطمئن باش سراغ دوستان خراب خودش می‌رود و آنها هم آنطور که می‌خواهند نصیحت می‌کنند. این کار ما مثل امر به معروف است.

بارها دیده بودم که با روشهایی نو، بچه‌ها را امر به معروف می‌کرد. به طوری که اثر کار او به مراتب بالاتر از دیگران بود.



از مدرسه برمی‌گشتیم. روز شهادت یکی از معصومین بود. صدای نوار مبتذل از اتومبیل کنار خیابان بلند شده بود. سید نگاهی کرد. یک لحظه به سمت جوان راننده رفت. از شیشه کنار راننده سرش را جلو آورد و بی‌مقدمه گفت: شما راحت باش!

جوان راننده نگاهی به سید و پیراهن مشکی او کرد. بعد با ادب گفت: ببخشید و نوار را خاموش کرد.

وقتی در جمعی نشسته بودیم اجازه نمی‌داد از کسی که در بین ما نیست حرفی زده شود. همیشه جلوی غیبت را می‌گرفت. وقتی پشت سر کسی در جمع حرفی زده می‌شد. سید به حالت آژیر کشیدن می‌گفت: غی، بت. غی، بت و...

به این ترتیب جلوی کار اشتباه را می‌گرفت. در برخورد با اشتباهات بچه‌ها نیز برخورد سید مثال زدنی بود. اگر کسی اشتباهی را انجام می‌داد، سید با چشم او را تنبیه می‌کرد! نگاه تندی به او می‌کرد تا شخص خودش به اشتباه خود پی ببرد.

اگر اشتباه را تکرار می‌کرد، سید با او حرف نمی‌زد تا به این طریق او را تنبیه کند. این روش او واقعاً اثر گذار بود.

اما اگر این کار هم جواب نمی‌داد از روشهای دیگر استفاده می‌کرد.

مدتی بود که تعدادی از بچه‌ها در هیئت رهروان، حرف سید را گوش نمی‌کردند. سید هر چه تلاش کرد بی فایده بود. تا اینکه یک شب وارد هیئت شد وبدون مقدمه هیئت را تعطیل کرد.

گفت: هیئتی که موازین شرعی در آن رعایت نمی‌شود باید تعطیل شود! چند هفته‌ای هیئت برگزار نشد. بچه‌ها واقعاً ناراحت بودند تا اینکه پدر یکی از شهدا واسطه شد و به خاطر او دوباره هیئت فعال شد.

تأکید می‌کرد که بعد از هیئت سریع بروید خانه. آن شب در هیئت از بدی بازیهای کامپیوتری صحبت کرد. می‌گفت: بروید کار با کامپیوتر را یاد بگیرید. فقط با آن بازی نکنید.

همان شب من بعد از هیئت رفتم گیم‌نت! حسابی مشغول بازی بودم. من درست پشت شیشه مغازه نشسته بودم. همان موقع سید در حال عبور از آنجا بود. یکدفعه سرش را آورد داخل مغازه، نگاهی به من کرد. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و بالبخند گفت: التماس دعا!

این حرف از صد تا فحش برای من بدتر بود. خیلی خجالت کشیدم. از جا بلند شدم و رفتم خانه دیگر سراغ گیم‌نت نرفتم.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۷
همسفر شهدا

اولین جلسه گروه شهید ابراهیم هادی بود. سید نظرات جالبی ارائه کرد.

می گفت: باید منش و رفتار آقا ابراهیم را برای بچه ها بگوییم. باید او را به الگوی جوانان محل خودمان تبدیل کنیم و...

چند روز بعد او را دیدم. یک بسته به من داد. گفت: شخصی زحمت این کار را کشیده و فرستاده. شما استفاده کنید.

بسته را باز کردم بر چسب زیبایی از شهید هادی بود. مدتی بعد از همین کار، برای شهید ابراهیمی مجد و... انجام شد.

پایین پوستر نوشته بود: جبهه فرهنگی علیه تهاجم فرهنگی!

بعد از عروج سید فهمیدیم همه اینها کار خودش بود. همه هزینه را از جیب خودش داده بود.

 

از کربلا آمده بود. گفتم: بی معرفت تنها میری! یکدفعه دست کرد جیبش و گفت: این دویست هزار تومان را بگیر و برو دنبال کار های کربلا!

 

نشسته بودیم داخل تاکسی. یکدفعه شروع کرد به گفتن استغفار.گفتم:

چیزی شده!؟ گفت: از ماشین بغلی صدای ترانه می آمد. استغفار کردم که اثر نداشته باشد!

 

مقام ومنصب افراد برایش مهم نبود. هرجا لازم بود خیلی با ادب حرفش را می زد.

دیدن یکی از مسئولین فرهنگی کشور رفته بودیم. سید اجازه گرفت و بی مقدمه گفت: در این چند مورد به کار شما انتقاد دارم و بعد خیلی صریح و شفاف صحبت کرد.

یکی از دوستان برای سید نوشته بود: منطق و کلام شما شبیه آوینی است.

چهره ات شبیه بروجردی، برنامه ریزی تو شبیه افشردی، تلاش و کوشش تو شبیه همت، مدیرت تو شبیه متوسلیان، توسل تو شبیه ردانی پور و اخلاصت مانند ابراهیم هادی است.

سید هم گفته بود: ما کجا و شهدا کجا!

 


رفته بود سراغ بچه هایی که از کانون فرهنگی اخراج شده بودند. کلی با آنها صحبت کرد. می گفت و می خندید. گفتم: اگه این هارو قبول داری پس چرا اخراجشون کردی.

گفت: می ترسم به خاطر اشتباه من از کانون رفته باشند. می خواهم از مسجد دلگیر نباشند!

ایام محرم بود می رفت هیئت بچه های کم سن وسال. در محله ای دیگر آن هم با لباس روحانی.

هم برایشان سخنرانی می کرد، هم مداحی. گفتم: سید در شأن تو نیست.

اینها یک مشت بچه اند! لبخند زد وچیزی نگفت. اما می دانستم همه این  کارها را برای رضای خدا انجام می داد.

به مربی ها می گفت: مواظب باشید بچه ها را به سوی خودتان دعوت نکنید! با تعجب گفتم: یعنی چه!؟ گفت: به سوی خدا دعوتشان کنید.

سالهای آخر نورانیت در باطن در چهره اش اثر کرده بود. خیلی نورانی شده بود. همیشه با وضو بود.

به پولی که از مسجد در اختیارش بود خیلی توجه می کرد. به حق الناس خیلی اهمیت می داد. نماز هایش بسیار طولانی و زیبا شده بود. سبک قرائت او در نماز مانند مقام معظم رهبری بود.

اوایل تابستان88  بود. به او زنگ زدم و گفتم: دایی کنکور دارم برای ما دعا کن. گفت: خوب موقع ای زنگ زدی الان مقابل حرم امام رضا (ع) هستم. نتایج که آمد باور کردنی نبود. من قبول شده بودم. اما ای کاش علیرضا بود و می دید!

یکی از بزرگان حوزه می گفت: اخلاص در کار سید موج می زد. فعالیت او در سه بخش خلاصه می شد:

کار برای امام زمان (عج) .شناخت ایشان. پیروی محض از ولایت فقیه و همچنین کار برای شهدا وانقلاب.

بعد از عروج سید به دیدن خانواده های یکی از شهدا رفتیم. مادر شهید عکس سید را کنار تصویر پسر شهیدش گذاشته بود. می گفت : آنقدری که برای این جوان ناراحت شدم و گریه کردم برای پسر شهیدم اینگونه نبودم.

این مادر ادامه داد: یکروز آقا سید آمده بود اینجا. گفتم: عکس پسرم خراب و زرد شده! تصویر پسرم را برد. هفته دیگر آورد. عکس او رنگی و زیبا شده بود. قاب زیبایی هم برایش گرفته بود. آقا سید گفت: دوستان مسجد عکس را درست کردند. اما ما می دانستیم کار خودش بوده!

۲ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۲
همسفر شهدا

می‌گفت: خداوند در قرآن فرموده مؤمنین از آنچه خدا روزی آنها کرده انفاق می‌کنند. نه اینکه اضافه مال را بدهند. بعد هم برای ما از دل نبستن به مال دنیا می‌گفت و خودش قبل از همه به آن عمل می‌کرد.

مادرش ماهیانه مبلغی از حقوق پدری را به سید می‌داد. او هم سعی می‌کرد با همان مبلغ امورات خود را بگذراند. مبالغی را که از شهریه حوزه یا از منبرها و... دریافت می‌کرد در یک صندوق قرض‌الحسنه واریز می‌کرد تا به نیازمندان وام پرداخت شود. سید از این طریق به بسیاری از دوستانش وام داد تا عازم کربلا شوند. این پول هنوز هم در این صندوق جهت وام موجود است.

کت و شلوار بسیار زیبایی داشت. در مراسمات جشن اهل بیت می‌پوشید. یکبار گفتم: سید این کت وشلوار رو چند خریدی!؟ اگه

جایی سراغ داری که قیمت مناسب می‌فروشه به ما معرفی کن. سید نگاهی به من کرد و گفت: سایز من به تو می‌خوره، فردا برات می‌یارم!

 همان شب کت وشلوار خودش را داد خشکشویی. فردا آورد و تحویل من داد. هر چه اصرار کردم بی‌فایده بود. سید می‌گفت: این یک هدیه ناقابل است برای شما!

سید یکبار هم به همین صورت کفشهایش را هدیه داده بود.

چفیه عربی زیبایی داشت که از کربلا آورده بود. خیلی به آن علاقه داشت. در بیشتر اردوها همراهش بود. یکی از بچه‌ها گفت: آقا سید می‌تونم چفیه شما را تا شب نگه دارم.  

سید چفیه را داد. شب بود که آن دانش آموز چفیه را آورد. سید گفت: این چفیه مال شماست. من به قصد هدیه آن را دادم. شما هم قدر این یادگار کربلا را بدان.

وسیله نداشت. برای رفتن به هیئت و رسیدگی به کارهای مسجد خیلی اذیت می‌شد. برای همین تصمیم گرفت موتور بخرد. چهارصد هزارتومان پس انداز کرد.

با خبر شد که کاروان کربلا برای عرفه 88 ثبت نام می‌کند. بچه‌های بسیج و مربیان مسجد را جمع کرد. با آنها صحبت نمود. قرار شد همگی با هم راهی کربلا شوند. پول موتور را بین بچه‌ها پخش کرد تا پیگیر کار گذرنامه باشند. هر چه داشت خرج بچه‌ها کرد. اما با عروج ملکوتی سید، برنامه سفر کربلا به هم خورد.



از جلوی مسجد رد می‌شدم. شب هفت سید بود. پیرمرد رفتگر خیره شده بود به اعلامیه سید. از کنارش رد شدم. باتعجب دیدم اشک تمام صورت پیرمرد را گرفته!

جلو رفتم و سلام کردم. پیرمرد پرسید: این سید چی شده؟ چرا فوت کرده؟!

ماجرا را تعریف کردم. پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه. من مشکل شدید مالی داشتم. یکی از آقایان مسجدی سفارش من را به ایشان کرد. آقا سید هم کمک مالی برای من فراهم کرد هم برایم وام گرفت.

شبیه این ماجرا را نیز یکی از کسبه اطراف مسجد تعریف کرد.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۷
همسفر شهدا

علیرضا پسری بود بسیار متواضع. همیشه حتی در مقابل کوچکتر از جا بلند می‌شد و احترام می‌کرد. می‌گویند ادب انسان را به اوج کمالات می‌رساند. همین ادب و احترام باعث شده بود که بسیاری از افراد مجذوب اخلاق سید شوند. کلمه ببخشید همیشه در کلام او بود.

به خانواده و مسائل خانوادگی بسیار اهمیت می داد. بارها برای تولد بچه های فامیل خصوصاً فرزندان خواهرش کادو می گرفت. همبازی بسیار خوبی برای بچه ها بود. برای همین همه بچه های فامیل برای 22 سالگی او تولد گرفتند.

 


در هنگامی که کسی حتی کوچکتر، مشغول صحبت بود او سراپا گوش بود. بعد خوب فکر می‌کرد و جواب می‌داد. اخلاقش نمونه اخلاق بزرگان دین بود.

در کارهای مسجد و کارهای فرهنگی جمله حضرت امام را می‌گفت: ما مأمور به انجام وظیفه هستیم. نه گرفتن نتیجه. بر این اساس سعی می‌کرد کار را خوب انجام دهد و اگر نتیجه مورد نظر را نمی‌گرفت ناراحت نمی‌شد.

در خانه خیلی کم حضور داشت. آن زمان محدود را هم مشغول مطالعه بود. از تلویزیون به دیدن اخبار وبعضی از برنامه‌های سیاسی قناعت کرده بود. می‌گفت: بسیاری از برنامه‌های تلویزیون برای سرگرمی است. برای کسی است که بی‌کار وبی‌هدف است و نمی‌داند وقتش را چگونه پر کند. اما ما هدف داریم. بچه مذهبی نباید شبانه روزش را پای تلویزیون تلف کند.

به مسائل سیاسی مسلط بود. از اساتیدی که در امور سیاسی باتجربه بودند استفاده می‌کرد. برای دانش‌آموزان خصوصاً دبیرستانی‌ها کلاسهایی در مورد تحلیل سیاسی و... می‌گذاشت.

ساده بود وبی آلایش. وقتی کار مسجد را شروع کرد، دیوارهای اطراف بسیار کثیف و خراب بود. لباس کار پوشید و با بچه‌ها مشغول شدند. بیشتر دیوار را گچ‌کاری کردند و شعار نوشتند. این یادگارهای سید هنوز هم پابرجاست.



هیچوقت ندیدیم که بی مورد عصبانی شود. اگر در اوج عصبانیت بود سریع خودش را کنترل می‌کرد. به اعصاب و رفتارش کنترل داشت. در کارهای مسجد خیلی حرف شنید. خیلی اذیت شد اما هیچ برخوردی نکرد. در عمل به دیگران ثابت کرد که روش او درست بوده.

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۸
همسفر شهدا

وصیتنامه و زندگینامه شهدا را خوب مطالعه می‌کرد. با خانواده‌های آنها صحبت می‌کرد. سید به این نتیجه رسیده بود که تمامی شهدای ما فداییان راه امام بودند. فداییان راه ولایت.

می‌گفت: شعار هیچ یک از شهدا رسیدن به آزادی و ایران آباد و... نبوده. همه به عشق امام و به خاطر ولایت جان خودشان را برکف گرفتند.


سید تمام کتابهایی را که در مورد ولایت فقیه بود مطالعه می‌کرد. بارها در مورد ولایت فقیه با افراد مختلف بحث می‌کرد. همیشه در اینگونه موارد صبر می‌کرد تا طرف مقابل دلایل و استدلال خود را بیان کند.

 ما که در کنار سید بودیم احساس می‌کردیم کم آورده. اما بعد سید بالحنی آرام شروع به پاسخ دادن می‌نمود. بسیار زیبا و استادانه این دلایل را رد می‌کرد.  

در یکی از بحث‌ها طرف مقابل هر چه گفت سید جواب داد. آن آقا در پایان با عصبانیت گفت: همه دلایل شما درست. اما حرف ما اینه که رهبر، مجتهد نیست. یکدفعه و یک شبه شد آیت الله. تا روز قبل حجت الاسلام بود.

سید لبخندی زد وگفت: امام رو قبول داری!؟ طرف باتعجب گفت: خُب آره مقلدش بودم. سید گفت:‌ اگه امام مجتهد بودن آقا رو تأیید کرده باشه قبول می‌کنی؟ گفت: آره

سید ادامه داد: ‌برو حکم تنفیذ ریاست جمهوری آقا رو بخوان. در آنجا امام می‌فرماید: من شما را مجتهد مسّلم می‌دانم.

کلام رهبر برای او فصل الخطاب بود. هر چه آقا می‌گفت بدون چون و چرا می‌پذیرفت. پیام رهبر که پخش می‌شد کامل گوش می‌کرد. بعد قسمتهای مهم آن را تایپ می‌کرد. آنها را در تابلو مسجد یا حوزه نصب می‌کرد. بعضی از صحبتهای رهبر را نیز در گوشی خودش نگه می‌داشت و برای بچه‌ها ارسال می‌کرد.

***

یکی از اعیاد مذهبی بود. ظهر با کت و شلوارآمد مسجد. خیلی شاد بود. گفتم: سید چیزی شده خیلی خوشحالی، نکنه امر خیر... خندید و گفت: نه، امروز یکی ازبچه‌ها کارت دیدار گرفته بود با هم رفتیم بیت رهبری.

بعد ادامه داد: امروز سعادت داشتم از 15 متری، رهبر را دیدم. بچه‌ها دور ما جمع شده بودند. سید ادمه داد: شما نمی‌دونید که رهبر خوب و مقتدر چه نعمت بزرگیه. باید به کشورهای همسایه بریم تا معنی ولایت فقیه رو بفهمیم.

همین عراق که بیشتر مردمش شیعه هستند. تو عراق آمریکا هر کاری بخواد می‌کنه. پدر مردم عراق رو در آورده. نفت رو می‌بره و تروریست براشون می‌فرسته.

بعد مکثی کرد وگفت: عاقبت به خیری یعنی اینکه حرف رهبر را عمل کنیم. باید مطیع رهبر بود. باید رهرو ولایت بود. بعد گفت: پارسال یکی از جانبازهای محل از دنیا رفت. در عالم خواب، آمد و گفت: می‌دونید اون طرف چه خبره!؟

بعد گفته بود: در برزخ غیر از سؤالاتی که می‌دانید، از من در مورد ولایت فقیه سؤال کردند! چقدر حمایت کردی؟! چقدر مطیع رهبر بودی!؟


                                                                                                                 ***

تیر ماه 88 بود. وارد مسجد شد. رنگش پریده بود. تا حالا ندیده بودم اینقدر نگران باشد. رفت سراغ کمد تبلیغات. قوطی رنگ را برداشت و حرکت کرد.

باتعجب پرسیدم: چی‌ شده؟! گفت: روی پل عابر، نزدیک ورزشگاه حرف زشتی به رهبر نوشته‌اند. دارم می‌رم پاکش کنم.

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۶
همسفر شهدا

آیه 69 سوره نساء را خواند و ترجمه کرد. می‌گفت: طبق این آیه شهدا بهترین رفقای انسان هستند. می‌گفت: این را قرآن می‌گوید. آیا سندی محکمتر از این هست!؟

بعد به سخنان بزرگان اشاره می‌کرد. به کلام امام. به سخنان رهبر عزیزمان اشاره کرد که: امروز فضیلت زنده نگه‌ داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست.

خیلی از کارهایی که انجام می‌داد می‌گفت: فقط به عشق شهدا. در شعرهایی که برای مداحی آماده می‌کرد همواره ذکر و نام شهدا گفته می‌شد.

اتاق او در منزلشان نمایشگاهی از تصاویر شهدا بود. یکروز وارد اتاقش شدم. باتعجب گفتم: سید، درسته که به شهدا علاقه داری ولی چرا عکس خودت را بین عکس شهدا زدی!؟ گفت: نه! کدوم عکس رو می‌گی!؟

وقتی عکس را نشان دادم خندید. گفت: این عکس شهید بروجردی است. یعنی من اینقدر به او شبیه هستم. گفتم: باور کن من فکر کردم خودتی!

برنامه هیئت را بارها در کنار قبور شهدای گمنام(پارک چهل‌تن)برگزار کرد. بعضی اوقات هیئت را در بهشت زهرا برگزار می‌کرد.

به بهشت‌زهرا علاقه خاصی داشت. هر چند وقت یکبار با بچه‌ها به آنجا می‌رفتیم. از قطعات اموات شروع می‌کرد تا به قطعه شهدا برسیم. از قطعه اموات که رد می شدیم کمتر حرف می‌زد. می‌گفت: اینجا ترس عجیبی دارد. انسان یاد عقوبت اعمال و ... می‌افتد. اما وقتی به قطعه شهدا می‌رسیدیم می‌خندید.

(نشسته از سمت چپ شهید مدافع حرم "شهید هادی ذوالفقاری" تاریخ شهادت: 93/11/26


می‌گفت: اینجا جای‌ آرامش است. شهید زنده است. مهمان خداست. بعد هم شروع به خواندن می‌کرد. بیشترین دعایش این بود که روزی به آنها ملحق شود.

گفتم: آقا سید، قبر شهید پلارک کجاست. همون که قبرش بوی عطر می‌ده!؟ نگاه معنی‌داری کرد و گفت: اگه متوجه باشیم از همه این قبرها بوی عطر می‌یاد!

***

زنگ زدم به سید. گفتم: مشکل شدیدی برام پیش اومده. خیلی برام دعا کن. بی‌مقدمه گفت: اگه می‌خوای مشکلت سریع برطرف بشه، برو بهشت زهرا ! برو سر قبر شهدا، از اونها بخواه که برات دعا کنند. دعای شهدا سریع اجابت می‌شه. چون قرآن می‌فرماید که شهدا هم زنده‌اند، هم نزد خدا هستند. پس کی بهتر از شهدا؟!

بعد ادامه داد: یکی از شهدا به خواب شخصی آمده و گفته بود: شما برای حاجات دنیایی و گرفتاریهای روزمره، سراغ ائمه نروید! شما در این گرفتاریها، سر مزار شهدا بیایید. خدا را به حق شهدا قسم بدهید. شهدای ما خیلی در پیشگاه خدا مقام دارند.

***

هر سال در مسجد یادواره شهدا برگزار می‌کرد. در سالگرد عملیات کربلای پنج. خیلی اذیت می‌شد. خیلی خسته می‌شد. ولی با عشق وعلاقه کار می‌کرد.

آخرین یادواره شهدا همزمان با راه‌اندازی تابلو شهدای مسجد بود. خیلی خسته شد. اما مراسم فوق‌العاده خوبی بود. هر کسی در مراسم حضور داشت این را حس می‌کرد.

چند روزی بود که وقتش را گذاشته بود برای مراسم. هرچه پس انداز داشت برای این تابلو خرج کرد. برای من عجیب بود ، در کنار تصاویر بیش از یکصد شهید مسجد، بالای تابلو خالی بود.

به شوخی گفتم: جای یک عکس خالیه، نکنه گذاشتی برای خودت!؟ سید خندید و گفت:

خدا قسمت کنه! بعد گفت: دعا کن ما هم شهید بشیم! (عجیب اینکه شش ماه بعد تصویر سید در همان محل در کنار عکس شهدا قرار گرفت)


روز بعد سید را دیدم و تشکر کردم. گفت: ما کاری نکردیم. زحمت کار به دوش بچه‌های مسجد و خود شهدا بود.

گفتم: سید می‌خوام ماجرایی رو  برات تعریف کنم که دیگه احساس خستگی‌‌ نکنی!

سال قبل در یکی از مساجد تهران یادواره شهدای مسجد برگزار شد. مسئول فرهنگی مسجد خیلی برای هماهنگی برنامه تلاش می‌کرد اما کارها خوب پیش نمی‌رفت.

تا اینکه شب قبل از مراسم، خیلی سریع هم چیز مرتب شد. سخنران، قاری، مداح و... مراسم از آنچه فکر می‌کرد بهتر برگزار شد. من می‌گفتم و سید باتعجب گوش می‌کرد. مسئول فرهنگی خیلی خوشحال بود اما می‌دانست این اتفاق عادی نیست!

همان شب یکی از شهدای مسجد را در خواب می‌بیند. شهید از اوتشکر می‌کند و می‌گوید: فکر نکن مراسم را شما هماهنگ کردی! قرار بود حضرت زهرا(س) تشریف بیاورند. ما هم برنامه را هماهنگ کردیم.

سید عینکش را برداشت و با پشت دست اشکهایش را پاک می‌کرد.

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۹
همسفر شهدا

سید قاری قرآن بود. بعد از اولین سفر کربلا شروع به مداحی کرد. ابتدا فقط زیارت عاشورا می‌خواند. کم‌کم اشعار دیگر مداحان را به همان سبک می‌خواند. با راه‌اندازی کانون شهید آوینی هم مسئول کانون بود هم مداح مجموعه.

در سفرهای زیارتی، در مراسمات جشن و... می‌خواند. از دیگر مداحان هم برای جلسات دعوت می‌کرد. سید با شروع به کار هیئت رهروان شهدا مداحی هیئت را هم انجام می‌داد.

از ذکر ویاد شهدا در جلسات هیئت غافل نمی‌شد. در پایان عزاداری‌ها اشعار زمان جنگ یا اشعاری به همان سبک می‌خواند.

هیئت منزل خود سید بود. بعد از پایان برنامه شروع کرد به خواندن شعر قدیمی دوران جنگ: ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش ... سید با اخلاص خودش می‌خواند و حال و هوای همه را تغییر داده بود.

بعد از جلسه با خنده گفتم: سید با این لشکرکشی کجا رو می‌خوای بگیری!؟ سید هم خندید وگفت: کربلا

سال تحصیلی شروع شده بود. می‌گفت: برای جذب بهتر بچه‌ها باید با مدرسه ارتباط داشته باشیم. لذا صبح‌های پنج‌شنبه به مدرسه شهید توپچی می‌رفت و زیارت‌عاشورای مدرسه را راه انداخت. بدون هیچ چشم داشتی مداحی کرد و از این طریق خیلی از بچه‌ها را جذب مسجد کرد.

بعد از زیارت عاشورا جلوی مدرسه ایستاده بودیم. آقا جواد، برادر سید آمد و سلام وعلیک کرد. بعد با تعجب پرسید: علیرضا، تو زیارت‌عاشورا خواندی!؟ سید گفت: آره چطور مگه!؟

آقا جواد سید را بغل کرد. بعد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بودگفت: اون موقع که بچه بودی و لکنت زبان داشتی آرزو می‌کردم که یه روزی راحت حرف بزنی.

بعد ادامه داد: امروز می‌خواستم از خانه خارج شوم دیدم صوت زیبای زیارت‌عاشورا می‌یاد. کمی دقت کردم. دیدم صدای علیرضاست. فقط از خدا تشکر می‌کردم.

برادرش تعریف می‌کرد: همان شب رفتیم منزل یکی از بستگان. جهت مراسم ختم. قرار بود علیرضا مداحی کند. گفتم: اینجا روضه نخوان. اینها اهل گریه نیستند. اما وسط خواندن دعا شروع به روضه خوانی کرد. اخلاص و سوز درونی سید صدای گریه همه را بلند کرد. چراغها که روشن شد همه چشمها از اشک سرخ شده بود.


 سید در مداحی سبک خاص خودش را داشت. بیشتر مواقع پیشانی‌بند یاحسین(ع) را می‌بست و به همان سبک بچه‌های جبهه می‌خواند.

خیلی کم روضه می‌خواند. بیشتر سوز درونی سید بود که بچه‌ها را به وجد می‌آورد. در سینه‌زنی هرگز لخت نمی‌شد. اجازه نمی‌داد کسی هم لخت شود.

به خاطر علاقه بچه‌ها، در تابستان 88 کلاس مداحی برگزار کرد. می‌گفت: باید مداح ولایتی و در خط شهدا تربیت کنیم.

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۷
همسفر شهدا

نشسته بودیم سر کلاس. آن زمان من و سید هم مباحثه بودیم. در حوزه امام القائم(عج). سید انگار در این عالم نبود. خیلی هوایی شده بود. بعد از درس گفتم: چی شده انگار سر درس حواست نبود. گفت: آره، خیلی حال و روزم به هم ریخته. خیلی دوست دارم برم کربلا!

گفتم: چی‌ می‌گی!؟

گفت: یکی از رفقا برای عرفه کاروان می‌بره کربلا. می‌یای با کاروانش بریم!

گفتم: من یه عمر آرزو دارم برم کربلا. چی از این بهتر. اما من نه گذرنامه دارم نه پول.

سید گفت: کربلا که این چیزها رو نمی‌خواد. باید دلت کربلایی بشه. باید از خود آقا بخوای. بعد آقا همه چی رو درست می‌کنه!

سید ادامه داد: من برات وام می‌گیرم. برای گرفتن گذرنامه هم کمکت می‌کنم.

***

باور کردنی نبود. یک ماه بعد از آن ماجرا در راه سفر عتبات بودیم. سید مبلغ هزینه من را پرداخت کرده بود! در این سفر سید را بیشتر شناختم. از آنچه فکر می‌کردم خیلی بالاتر بود.

سید انسان بسیار وارسته‌ای بود. در این سفر جدای از عشق به اهل‌بیت مرا با شهدا آشنا ساخت. از کربلای ایران برایم گفت. از شلمچه از فکه و...

رسیدیم نجف. سید خیلی آرامش داشت. نشاط عجیبی در وجودش بود. می‌گفت: ‌احساس می‌کنم آمده‌ام منزل پدرم. اینجا مثل وطن انسان است. لباس سفید و بلند عربی(دشداشه)خرید و تنش کرد. هر جا می‌رفتیم سید برای ما مداحی می‌کرد.

سید می‌گفت: انسان می‌آید نجف تا پاک شود. بعد هم با این پاکی وارد کربلا شود.

در کربلا دیگر آن آرامش نجف را نداشت. چهره‌اش را غم گرفته بود. کمتر غذا می‌خورد. با پای برهنه راه می‌رفت. من فقط به دنبال سید بودم. برای مثل یک معلم بود.

شب عرفه در اتاق خودمان در هتل هیئت راه انداخت. فردا صبح با رفقا در بین الحرمین بودیم. سید پرچم رهروان شهدا را آورده بود و متبرک کرد.

یکی از اساتید را دیدم . ایشان پس از کمی صحبت گفت: هر کدام به سمتی برویم و جدای از بقیه دعا بخوانیم و با آقا درد و دل کنیم.

هر کس به گوشه ای رفت . ساعتی بعد سید را دیدم. جارو دستش گرفته بود. زباله های حرم را بیرون می برد!

سید حال و هوایی داشت که در کمتر کسی می‌دیدم. واقعاً عاشق بود. نمی‌توانست از کربلا دل بکند. او قبل از اینکه به کربلا بیاید هم واقعاً عاشق آقا بود. سوز عجیبی در مداحی داشت. سید جزء افرادی بود که با شنیدن نام حسین(ع) اشکش جاری می‌شد.

پس از یک هفته برگشتیم. این سفر را مدیون سید بودم. او مرا کربلایی کرد.

یکروز در مدرسه نشسته بودم. ایام پایانی ماه صفر بود. سید شروع کرد برای خودش خواندن. از سوز دل برای امام حسین (ع) می‌خواند. بچه‌ها و دیگر طلبه‌ها هم آمدند و کنار او نشستند.

مجلس عجیبی شد. چنین عزاداری باحالی را کمتر دیده بودم. اینها همه از صفای درونی سید بود.

بعد از نماز کنارش نشستم. نگاهی به من کرد. اشاره‌ای به سینه‌اش نمود و بی‌مقدمه گفت: اگر اینجا رو بشکافند از عشق امام حسین(ع) و کربلا پاره پاره است اما باید تحمل کرد!

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۶
همسفر شهدا

سال 84 بود. از سفر راهیان نور برمی‌گشتیم. سیدعلی کنار یکی از روحانیون کاروان نشست. من هم پشت سر آنها نشستم و صحبتهای آنها را می‌شنیدم.

سید با همان لحن متواضعانه شروع کرد در مورد حوزه سؤال کردن.

می‌گفت: مدتی است که در مورد رفتن به حوزه یا دانشگاه خیلی فکر می‌کنم. با بچه‌های دانشجو خیلی مشورت کردم. با طلبه‌ها هم خیلی صحبت کردم. اما هنوز به نتیجه نرسیدم. بعضی ازبچه‌ها می‌گویند: برو دانشگاه، همین رشته برق رو ادامه بده. پول خوبی هم داره. اما خودم زیاد راغب نیستم.

آقای روحانی گفت: من با شناختی که از شما دارم توصیه می‌کنم بری حوزه. البته فکر نکنی درسهای حوزه سبک و راحته. بعد ادامه داد: در دانشگاه نهایت کاری که می‌کنی اینه که خوب درس بخوانی و کار خوبی پیدا کنی وآدم خوبی بشی.

اما شما که توانایی کار فرهنگی رو داری بهتره بری حوزه، چون اینطوری می‌تونی بهتر به اسلام و جامعه خدمت کنی. کار تو حوزه برای شما عاقبت بخیری داره.

بعد از سفر با چند نفر از روحانیون محل مشورت کرد. وقتی راه صحیح را شناخت دیگر معطل نکرد. در حالی که ترم آخر برق صنعتی را در هنرستان می‌گذراند درس را رها کرد و به سراغ حوزه رفت.

مدتی به صورت آزاد در کلاسهای درس حوزوی شرکت کرد تا زمان ثبت نام تابستانی حوزه آغاز شد. اما مشکلی پیش‌آمد. سید مشمول حساب می‌شد و نمی‌توانست طلبه شود.

اما با اینحال در آزمون شرکت کرد. با اینکه تابستان بود و سخت مشغول فعالیت‌های مسجد بود و هیچ وقتی هم برای مطالعه نداشت.

سید می‌گفت: شب قبل از امتحان هیئت داشتیم. درسم را خواندم. اما در هیئت توسل پیدا کردم. از خدا خواستم اگر حوزه رفتن را به صلاح من می‌دانی مشکلم را حل کن.

مدتی بعد نتایج آمد. سید در نهایت ناباوری قبول شد. اما برخی از کسانی که خیلی مطالعه کرده بودند قبول نشدند.

بعد از مصاحبه ورودی، مشکل سربازی سید هم حل شد. سید از ابتدای مهر، طلبه مدرسه امام القائم (عج) در اطراف میدان خراسان شد. به دروس حوزوی اهمیت می‌داد. اما از کار مسجد کم نمی‌کرد.

سید در حوزه در کنار درس مشغول کار فرهنگی شد. نصب جملاتی از شهدا و شهید آوینی در حوزه. برگزاری برنامه‌های فرهنگی و...

یکی از رفقای قدیمی، سید را دید. باتعجب پرسید: طلبه شدی!؟ سید گفت: چطور مگه!

دوستش ادامه داد: مرد حسابی، مگه تو نمی‌خوای زندگی تشکیل بدی. از کجا می‌خوای پول بیاری!؟ ‌سید گفت: همه چیز دست خداست. خدا گفته: شما دین من رو یاری کنید من هم شما رو یاری می‌کنم.

 در ثانی مگه اونهایی که حوزه رفتند خانواده تشکیل ندادند. حوزه شاید درآمد کمتری داشته باشه ولی برکت داره. بعد هم آیه قرآن را خواند که می‌فرماید: از هر گروهی باید عده‌ای برود و دین را بیاموزند و به دیگران یاد بدهند.

***

سه سال از تحصیل علیرضا در حوزه می‌گذشت. ظهرها لباس روحانی می‌پوشید و برای اقامه نمازجماعت به یک دبیرستان می‌رفت. بارها می‌شد در مسیر عبور، کسانی به او حرفهای زشتی می‌زدند اما ناراحت نمی‌شد. می گفت: این لباس پیغمبر است. وقتی این لباس را پوشیدم خودم را برای همه چیز آماده کرده‌ام.

یکروز با هم بودیم. شخصی از کنار ما رد شد. به سید که ملبّس بود نگاهی کرد و گفت: به‌به حاج آقا سِت کرده! نگاهی به سید انداختم. به جز عمامه مشکی، سرتا پای او قهوه‌ای روشن بود. حتی محاسنش. خنده‌ام گرفت. سید هم همینطور.

سید اما همیشه سربه زیر بود. کمی جلوتر خانمی از کنار ما رد شد. یکدفعه و باتعجب برگشت و گفت: علیرضا خودتی!؟

سید هم باتعجب برگشت وگفت: سلام آبجی، اینجا چیکار می‌کنی!؟

خواهرش گفت: علیرضا، تو لباس روحانی پوشیدی و ما خبر نداریم!

 من کمی از آنها فاصله گرفتم. سید گفت: فقط برای اقامه نمازه. من به طور رسمی لباس نپوشیدم.

خواهرش گفت: می‌دونی مامان آرزو داره تو رو تو این لباس ببینه، از وقتی به دنیا اومدی می‌گفت: این پسر من روحانی می‌شه!

سید هم گفت: فعلاً چیزی به مادر نگو، به موقع من براش توضیح می‌دم.

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۲
همسفر شهدا

سید، اردو را یکی از بهترین ابزارهای کار فرهنگی می‌دانست. می‌گفت: اردو مکانی است که می‌توان غیر مستقیم روی بچه‌ها کار کرد. برای هر اردو برنامه ریزی دقیق انجام می‌داد. می‌گفت: نباید با انجام کار ضعیف، بچه‌ها را نسبت به مسجد و دین بدبین کرد.

اردوهای کوتاه مدت او بیشتر تفریحی بود یا اینکه هدف خاصی داشت. کوهنوردی، پارک، زیارت، بازدید از موزه‌ها و نمایشگاه‌ها و...

اما برای اردوهای بلند از مدتها قبل برنامه‌ریزی می‌کرد. بچه‌ها در اردو بی‌کار نبودند. سید خوب می‌دانست که بیکاری عامل بسیاری از مشکلات است. لذا طوری برنامه‌ریزی می‌کرد که بچه‌ها از لحظه‌لحظه اردو استفاده کنند. اردو برای مربیان چیزی جز زحمت وخستگی نبود اما بچه‌ها واقعاً استفاده می‌کردند.

هر اردوی بلند مدت او یک شعار داشت. یک هدف اصلی داشت که  همه در راستای آن هدف فعالیت می‌کردند. یکی از اردوها احترام به پدر ومادر، یکی دیگر شناخت امام‌زمان (عج) یکی ولایت و...

رفته بودیم دماوند. اولین اردوی بلندمدت بود. برنامه‌ها خیلی خوب اجرا شد. کوهنوردی، فوتبال، نمازجماعت و... معمولاً این برنامه‌ها خالی از مشکلات نیست. اتفاقاتی می‌افتد که پیش‌بینی نشده است. سید در این شرایط بهترین تصمیم‌ها را می‌گرفت. کاری می‌کرد که بچه‌ها احساس خستگی و دل زدگی نکنند.

از اردو برگشته بودیم. هفدهم تیرماه بود. سید برای برگزاری کلاس وارد کانون شد. از پله ها بالا می آمد. بچه ها از بالا او را دیدند. توی راه پله داد می زدند: اومد، اومد!

به محض اینکه وارد سالن شد همه با هم گفتند: تولد تولد تولدت مبارک ...خیلی غافلگیر شده بود. بعد از کلی خنده و شوخی و خوردن شیرینی و ... به بچه ها گفت: به جای گرفتن تولد برای امثال من، سعی کنید مراسم تولد اهل بیت را خوب برگزار کنید.


پسرخاله‌اش از خوانسار آمده بود. می‌گفت: سید، تو نمی‌خواهی برای صله‌ارحام به خوانسار بیایی! سید گفت: من اگر بیایم با بچه‌هایم می‌آیم. ببین اگر آنجا شرایط اردو مهیاست ما می‌آییم.

بالاخره شرایط فراهم شد. اردوی جالبی بود. برنامه دیدار با علما را هم در همین اردو برنامه‌ریزی کرد.

 

همه ساله در اوایل تابستان اردوی مشهد داشتیم. با زحمت بسیار بلیط قطار و مکان مناسب تهیه می‌کرد. در اردو بچه‌ها را گروه‌بندی می‌کردیم.  گروه شهیدهمت، شهیدهادی و... هر گروه یک مربی داشت. بین گروه‌ها رقابت بود. مسبقه، امتیاز، جایزه و...

همیشه روی لبهایش لبخند بود. می‌گفت و می‌خندید حتی در سخت‌ترین شرایط. بچه ها با وجود سید واقعاً لذت می‌بردند.

اولین باری که حرم می‌رفتیم در راه شروع می‌کرد به مداحی. بعد هم با چشمانی اشک‌آلود وارد حرم می‌شدیم.

در گوشه جنوب‌شرقی گوهرشاد جمع می‌شدیم سید با چشمانی اشک‌آلود زیارتنامه را می‌خواند. بعد شروع می‌کرد با امام‌رضا(ع) حرف زدن. او عادی صحبت می‌کرد و بچه‌ها اشک می‌ریختند. می‌گفت: این گوشه زاویه عشق است.

در موقع وداع و خداحافظی هم به همانجا می‌رفتیم. وقتی حرف از وداع می‌زد، همه گریه می‌کردند. دیگر به سختی می‌توانستیم بچه‌ها را جمع کنیم. هیچکس نمی‌خواست از آقا جدا شود. یاد آن روزها بخیر!

برای آخرین اردوی مشهد رضایتنامه‌ها را جمع کرده بود. مبالغی که از بچه‌ها گرفته بود خیلی کم بود. از بچه‌های بی‌بضاعت هم پول نمی‌گرفت. گفتم: سید این مبلغ خیلی کمِ، چطور می‌خوای اردو برگزار کنی!؟

گفت: مگه تا حالا ما هزینه مشهد رو تأمین می‌کردیم. خدا خودش می‌رسونه

گفتم: خُب بگو چیکار می‌کنی. خندید وجواب نداد. وقتی اصرار من را دید گفت:

هر وقت توی کار مشکل مالی پیدا می‌کنم، توسل پیدا می‌کنم به امام زمان(عج) تو خلوت خودم می‌رم سراغ آقا. خدا هم از جایی که ما اصلاً فکرش را نمی‌کنیم مشکل ما را حل می‌کند.

روز بعد شخصی آمد و مبلغ زیادی را برای اردوی مشهد بچه‌ها کمک کرد و رفت. من بعد از این ماجرا غبطه می‌خوردم به اخلاص سید!

از دیگر اردوهایی که سید بسیار به آن اهمیت می‌داد و سالی دو بار برگزار می‌کرد اردوی راهیان نور بود.

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۱
همسفر شهدا

مدتی از فعالیت کانون گذشت. سید جلسه بچه های فرهنگی مسجد را به دو قسمت تقسیم کرد. جلسه هیئت به صورت عمومی شب های جمعه برقرار می شد. جلسه دیگری هم برای بچه های دبیرستانی راه انداخت.

یکروز سید بی مقدمه گفت: جلسه بچه های دبیرستانی صبح های جمعه بعد از نماز است! همه یکدفعه خندیدیم. بچه ها می گفتند: آقا سید اذیت نکن. می خواهیم بخوابیم!

سید بلند و با جدیت گفت: یعنی چی! اصلاً همه مشکل ما از دست این خواب هست! ما می خوابیم اما شیطان همیشه بیداره. یه خورده اراده داشته باشید. (شبیه چنین جلسه صبحگاهی در سال های جنگ تئسط 20 نفر از بچه های دبیرستانی در مسجد تشکیل می شد.آنها اراده عجیبی داشتند.بسیار انسان هاس مؤمن و با تقوا بودند. تقریباً همه اعضای آن جلسه به قافله شهدا پیوستند)

جلسات صبح جمعه راه اندازی شد. در این جلسه روی اعتقادات و قرآن به صورت تخصصی کار می‌شد. سید دبیرستانی‌ها را برای آینده کانون تربیت می‌کرد. لذا دقت خاصی روی این جلسه داشت.

چند جلسه روی بحث غنا، نا محرم، ماهواره و ... کار کرد. بچه ها هم در بحث وارد می شدند. یکبار وارد بحث شُبهه و شبهه افکنی در مسائل دین شد. مثال های جالبی می زد. می گفت: شبهه مثل ویروس برای کامپیوتر است. اگر می خواهی برنامه روی کامپیوتر بریزی اول باید ویروس ها را از بین ببری تا آن برنامه کامل اجرا شود.

در جامعه هم همین است. اگر می خواهیم برنامه دینی ما ، مفید باشد باید شبهه را از بین ببریم. بعد هم مثال های در این زمینه می زد.

مثال های سید در نوع خود بسیار جالب بود. می گفت: همه ما در جاده زندگی در حال حرکت هستیم. این جاده تاریک است. اطراف آن را هم دره های عمیق گرفته. چراغی که راه را روشن می کند اعمال ماست. گاهی مواقع این چراغ کم نور می شود. یعنی اعمال ما مشکل دارد.

گاهی مواقع در مسیر مل طوفان برپا می شود.! انقدر شدید می شود که راه را نمی بینیم! ممکن است از جاده خارج شویم و در دره ها سقوط کنیم! این طوفانها تأثیرات محیط است. بچه ها مواظب باشید. اطراف شما چه خبر است!؟ با چه کسانی رفیق هستید!؟

با صحبت های او کسی احساس خستگی نمی کرد.

بعد از مدتی بحث هفتگی را به بچه ها می سپرد. هر کسی باید تحقیق می کرد و در جلسه صبح جمعه ارائه می داد.

بعد از جلسه صبحانه می خوردیم و برای بازی به پارک زیتون می رفتیم.

در ایام ماه مبارک رمضان بیشتر شبها برنامه داشتیم. نام طرح را گذاشته بود حلقه های معرفت. روی رو خوانی و تفسیر قرآن کار می شد. برنامه فوتبال جام رمضان هم داشتیم.

هیئت شبهای جمعه برای همه بچه های کانون بود. بیشتر آنها مقطع راهنمایی بودند. البته چندنفر از بزرگترها به عنوان مربی در آن حضور داشتند. یکبار گفتم: سید، ارزش داره روی بچه‌های راهنمایی وقت می‌گذاری!؟

گفت: اگه می‌خواهیم جوانهای آینده تربیت دینی پیدا کنند باید از همین سن شروع کنیم. به دبیرستان که برسند دیگه خیلی دیر می‌شه. بعد ادامه داد: دشمن برای همین سن بچه‌ها برنامه‌ریزی کرده. یه نگاه بنداز، ببین تو موبایل بچه‌های راهنمایی ما چه خبره!

تلفن همراه بزرگترهای کانون را گرفت. طوری که ناراحت نشوند تلفن همراه آنها راچک کرده بود. البته فقط پیامکها را می‌خواند.

سید در مورد برخی بچه‌ها خیلی حساس بود. این کار را چند بار دیگر در حضور خودشان انجام داده بود.

گفتم: سید اینقدر حساسیت به خرج می‌دی خوب نیست. گفت: می‌دونم. اما من می‌خوام اینها را بفرستم جلسه کوچکترها به عنوان مربی. می‌خوام ببینم چه جور رفیقایی دارند. چه جور پیامهایی برایشان ارسال می‌شه! پیامهای توی گوشی، تفکر خود شخص و دوستانش را نشان می‌ده!

سید در طول برنامه بچه های راهنمایی را از بزرگترها جدا می کرد. برنامه فوتبال بچه‌ها هم جداگانه بود. حتی در اردوها نیز این امر رعایت می‌شد.

صبح بود که دیدم با مربی های کانون آمده اند مسجد برای نماز. بعد از اتمام نماز به گوشه‌ای رفتند وجلسه فرهنگی کانون را شروع کردند.

بعدها فهمیدم اینگونه جلسات را بعد از نمازصبح در مسجد برگزار می‌کند. اینگونه آنها را هم به جماعت صبح عادت می‌دهد.

ثمره برنامه‌های خوب وحساب شده سید، تربیت مربیانی بود که همکنون در کانون شهید آوینی و مساجد اطراف فعالیت دارند. تربیت یافتگان او کارهای فرهنگی چندین مسجد را راه‌اندازی کردند.

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۳
همسفر شهدا

رفتم دم در. دوستم بود. آمده بود دنبال من. قبلاً گفته بود که صبح‌های جمعه با بچه‌های مسجد به فوتبال می‌رود. اما من از بسیج و مسجد و... ذهنیت خوبی نداشتم. دوستم گفت: تویکبار بیا، اگه نخواستی دیگه نیا. پول هم که نمی‌خواد بدی.

با هم رفتیم ورزشگاه. بچه‌ها مشغول یارکشی بودند. به دوستم گفتم: رئیس شما کیه؟ گفت: رئیس چیه؟! آقا سید همون که پیش بچه‌ها ایستاده، مسئول کارهای فرهنگی مسجد

از دور نگاهش می‌کردم. به نظر آدم بدی نبود. اما من احساس غریبگی می‌کردم. نگاه سید یکدفعه به من افتاد. بالبخندی برلب به سمت من آمد. دستش را جلو آورد وسلام کرد.

شروع کرد به حال واحوالپرسی. انگار سالهاست که من را می‌شناسد. من را هم آورد توی تیم خودش. چند بار هم به من پاس داد. حسابی باهاش رفیق شدم.

دوستم پرسید: آقا سید چطوره؟! گفتم: خیلی باحاله، کاشکی زودتر باهاش رفیق شده بودم.

 بعد از فوتبال آقا سید گفت: دوست داری بیای توی کانون، ما اونجا هم کلاس زبان داریم هم اردو هم...

گفتم: بله، خیلی دوست دارم بیام.

شب با پدرم رفتیم مسجد. بعد از نماز بچه‌ها دورآقا سید جمع شده بودند. آمدیم جلو. سید بلند شد و با ادب سلام کرد. بعد با پدرم مشغول صحبت شد. من از آن روز عضو کانون شدم. هر شب مسجد و... . نمازهایم را هم شروع کردم. همه اینها را مدیون سید هستم.

 

سید همیشه می‌گفت: یکی از بهترین راه‌های جذب بچه‌ها به مسجد و برنامه‌ها، ورزش است. با شروع فعالیت‌های تابستانی، یکی از زمین‌های فوتسال ورزشگاه را مهیا کرد. از آنبه بعد هر هفته فوتبال داشتیم.

سید از نوجوانی مثل خیلی از بچه‌ها به فوتبال علاقه داشت. خیلی خوب بازی می‌کرد. خصوصاً در دفاع عالی بود. به هیچ وجه توپ از او رد نمی‌شد! (یا اگر رد می شد بازیکن رد نمی شد!!)

مدتی بعد به یکی از تیم‌های فوتبال علاقه پیدا کرد. خیلی شدید طرفدار آن تیم شده بود. اما بالطف خدا این علاقه کاذب و بی‌مورد را کنار گذاشت.

همیشه می‌گفت: به جای تماشای فوتبال وعلاقه بیش از حد به تیم‌ها، باید خودمان ورزش کنیم. توصیه او به همه بچه‌های کانون همین بود: بجای اینکه وقت وعمرتان را صرف قرمزو آبی کنید، خودتان بازی کنید تا بدنی قوی‌تر داشته باشید.

در فوتبال هم بچه‌ها را تفکیک می‌کرد. بازی بزرگترها و کوچکترها از هم جدا بود. به نظم در برنامه‌ها خیلی اهمیت می‌داد. اگر می‌گفت: ساعت شش جلوی ورزشگاه، همه باید همان ساعت می‌آمدند.

برنامه فوتبال سید هم مثل یک کلاس آموزشی بود. او با برخورد خوب خودش کاری کرده بود که کسی سر دیگری داد نمی‌زد. در حالی که همه بچه‌ها در اوج هیجان بودند هیچکس حرف زشت از دهانش خارج نمی‌شد.

روحیه برادری و از خود گذشتگی را در بین بچه‌ها تقویت کرده بود. کاری کرده بود که بازی فوتبال بچه‌ها احتیاج به داور نداشت. هر کس داور خودش بود!

در فوتبال هم نیرو‌سازی کرده بود. چند نفر از بچه‌های دبیرستانی به عنوان مربیان بچه‌های راهنمایی حضور داشتند.بچه‌ها می‌توانستند دوستانشان را برای فوتبال بیاورند. می گفت: اینجا بهترین مکان برای جذب نیروست.

***

***

کنار زمین فوتبال نشسته بودیم. مدتی بود که سید طلبه شده بود. نوبت تیم سید شد. به همراه تیم وارد زمین شد. پیراهن رئال‌ مادرید پوشیده بود با یقه بسته و آستین بلند!

بچه‌ها می‌گفتند: سید پیراهن یقه آخوندی رئال رو خریده!

همانروز به توصیه سید از بازی بچه‌ها فیلم گرفتیم. در کانون هر هفته یکبار برنامه پخش فیلم داشتیم. سید کار مونتاژ فیلم را انجام داد. در یکی از مراسمات جشن، برنامه نود را اجرا کرد! خودش شده بود فردوسی‌پور، یکی از مربی‌ها هم شده بود کارشناس! فیلم فوتبال را پخش کرد. هیچوقت ندیده بودم بچه‌ها اینقدر بخندند!

مدتی بعد بعد از فوتبال دور هم نشسته بودیم. سید می‌گفت: می‌خوام برم کونگ‌فو! می‌گفت: نیروی فرهنگی باید با ورزشهایی که بچه‌ها علاقه دارند مسلط باشه یا حداقل آشنا باشه.

یکی از بچه‌ها خیره شده بود به سید. گفتم: چیزی شده!؟ گفت: می‌دونی سید شبیه کدوم بازیکن فوتباله؟!

باتعجب گفتم: نه!

گفت: دیوید بکهام اگه ریش وعینک بذاره می‌شه آقا سید خودمون!

همه با خنده حرفش را تأیید کردند. بعد هم رفتند دور سید و می‌گفتند: آقا سیدامضا بده! سید باتعجب گفت: چی شده!؟

بچه‌ها با خنده می‌گفتند: جناب سید بکهام ما تازه شما رو پیدا کردیم! 

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۷
همسفر شهدا

تابستان 84  رو به پایان بود. با اتمام تعطیلات عملاً پای درس و مدرسه به میان می‌آمد. در نتیجه ارتباط بچه‌ها با مسجد کمتر می‌شد.

شهریور ماه بود. سید طرح تشکیل هیئت دانش‌آموزی را اعلام کرد. بسیاری از نیروها ومربیان فرهنگی با این کار مخالفت کردند. می‌گفتند: برگزاری هیئت با اهداف ما سازگار نیست. کانون جای نظم و برنامه‌ریزی است. اما تشکیلات هیئت منظم نیست و...

سید اما مصمّم بود. دلایل زیادی هم برای این کار آورد. می‌گفت: اگر این بچه‌ها را با امام حسین (ع) پیوند دهیم مشکل حل است. می‌گفت: تهاجم فرهنگی دشمن آنجا اثر می‌کند که ما از اهل بیت دور باشیم. بعد هم ماجرای خواب شهید ابراهیم هادی را تعریف کرد . مسئول فرهنگی یکی از مساجد می‌گفت: پایان تابستان بود. مانده بودیم که چگونه ارتباط بچه‌های کانون را با مسجد حفظ کنیم.  شهید هادی را در عالم خواب دیدم. همه مربیان را در مسجد جمع کرده بود. می‌گفت: هیئت، هیئت راه بیندازید. برای بچه‌ها صحبت کنید. کار کنید. تا بچه‌ها با عشق امام‌حسین(ع) تربیت شوند.

فردا شب سید آمد. با پرچمی که روی آن نوشته بود: هیئت رهروان شهدا

هیئت برپا شد. با حضور همان دانش‌آموزان. در شبهای جمعه. سید می‌گفت: شب جمعه درهای رحمت خدا باز است. شب زیارتی آقا اباعبدالله است. جمعه هم تعطیل است. برای همین بهترین زمان تشکیل هیئت است.

جلسات رهروان شهدا به صورت سیار در منازل بچه‌ها بود. می‌گفت: با اینکار خانواده‌ها هم با مربیان و دوستان فرزندشان آشنا می‌شوند. از طرفی باعث خیر و برکت برای آنهاست.

هیئت رهروان شهدا از یک جلسه مذهبی فراتر بود. سید اهداف بسیاری را با برگزاری این هیئت دنبال می‌کرد.

شروع کار جلسه با قرائت قرآن بود. در زمانی کوتاه روی آیات و ترجمه کار می‌کرد. بعد قسمتی از وصیتنامه یک شهید خوانده می‌شد.(تهیه وصیتنامه شهدا به عهده خود بچه‌ها بود) بعد موقع سخنرانی بود. یا خود سید یا دوستان حوزوی سخنرانی می‌کردند. صحبتهای آنها در سطح خود بچه‌ها بود. بحثهای اعتقادی، اخلاقی و...

سید از مباحث ساده و مثال های ملموس شروع می کرد و بعد به نتیجه مورد نظر می رسید.

به یاد دارم چند جلسه در مورد مشکلات جامعه نظیر: حجاب، ماهواره، تهاجم فرهنگی، تاریخ انقلاب، فساد و...صحبت کرد. اطلاعاتش خیلی خوب بود. فن بیان خوبی داشت. بچه‌ها اصلاً احساس خستگی نمی‌کردند.

پایان برنامه هیئت مداحی بود.

می گفت: خدا به مؤمنین فرموده: با وسیله به دَرِ خانه من بیایید. پس چه وسیله ای بهتر از اهل بیت. ما دستمان خالی است. تنها چیزی که به ما آبرو می دهد توسل به این چهارده نور پاک است.

سید در مداحی هم سعی می کرد معارف بچه ها را بالا ببردو زمانی بود که بیشتر مداحان از زیبایی حضرت عباس (ع) می خواندند. سید می گفت : شما بروید دید وبینش و ادب حضرت عباس (ع) را یاد بگیرید.

مداحی سید سوز عجیبی داشت. هر هفته یا جشن داشتیم یا عزاداری. هفته ‌هایی هم که مناسبت خاصی نبود ذکر توسل داشتیم. در جشن های اهل بیت سنگ تمام می ذاشت.

یکبار سرودی را آماده کرده بود به سبک : ای ایران ای مرز پر گهر ... ، بچه ها هم دست می زدند و هم می خندیدند. سید مصداق کلام نورانی معصومین بود که می فرمایند: شیعیان ما در شادی ما شاد و در عزاداری ما عزادارند. برنامه هیئت واقعاً کامل بود. بچه ها لذت می بردند.


سید برای پایان مداحی هیئت ، شعری سروده بود. بچه ها همه با هم می خواندند. خیلی تأثیر گذار بود.

به نماز جماعت هم خیلی اهمیت می داد . هر گاه برنامه هیئت با اذان تلاقی پیدا می کردبرنامه را قطع می کردو نماز جماعت بر پا می کرد.سید در برنامه های کانون هم همبنطور بود. نماز جماعت اول وقت محور همه فعالیت هایش بود.


در پایان هم مسابقه حدیث برگزار می‌شد.سید در بالای برگه آدرس هیئت حدیث هفته را می‌نوشت. بعد هم به کسانی که حدیث را حفظ کرده بودند جایزه می‌داد. جوایز او چیزهای کم هزینه اما بیشتر معنوی بود. کل این برنامه در کمتر از صد دقیقه برگزار می شد.

بیشتر هفته ها بعد از پایان برنامه هیئت با مربیان می رفتیم زیارت حضرت سید الکریم عبداعظیم حسنی. می گفت: شب جمعه شب زیارتی آقا ابا عبدالله الحسین (ع) است. برای همین می رویم جایی که ثواب زیارت کربلا را داشته باشد.

تنوع در هیئت رهروان زیاد بود. بارها جلسه هیئت را برسر مزار شهدای گمنام پارک چهل تن یا دیگر اماکن مذهبی برگزار می‌کرد. بعضی مواقع به جای سخنرانی برنامه پخش فیلم مذهبی و دفاع مقدس داشتیم. می‌گفت: همیشه سر وقت در هیئت حاضر باشید. هیچوقت هم به خاطر نیامدن به هیئت خودتان را نبخشید. با دوری از این جلسات فقط خودتان ضرر می‌کنید.

می گفت : هیئت و مجلس امام حسین (ع) مثل یک گنج در یک جای تاریک میمونه. تا به روشنایی نرسیم قدر و ارزش هیئت رو نمی فهمیم. بعد ادامه داد: دنیا همون شب تاریکه، روز هم یعنی قیامت. 

سید تمام وقتش را برای امام حسین (ع)گذاشته بود. بعد از عروج سید شبی در عالم خواب او را دیدم. می‌دانستم از دنیا رفته. با تعجب گفتم: سید، از آنطرف چه خبر!؟ نگاهی کرد و گفت: اگر می‌دانستم اینجا چه خبر است بیشتر برای امام‌حسین (ع) کار می‌کردم.

همیشه تاکید می‌کرد با خودتان دفتر بیاورید و مطالب مهم را بنویسید. جلسه فوتبال جداگانه‌ای برای بچه‌هایی که در هیئت بودند برپا کرده بود.در هیئت طوری کار می‌کرد که بچه‌ها خسته نشوند. تلاش می‌کرد که از میان آنها انسانهایی عاشق خدا و اهل‌بیت تربیت شوند.




در ایام محرم و فاطمیه دیگر لبخند برچهره اش نبود. در فاطمیه همیشه لباس مشکی می پوشید. می گفت: پوشیدن لباس مشکی ما این سؤال را دارد: به چه جرمی مادر ما را کشتند!؟

فراموش نمی کنم. فاطمیه سال 88 به من گفت: من هر سال در ایام فاطمیه اتفاقی برایم می افتد تا یاد مادر پهلو شکسته ام باشم. امسال داشتم از خیابان عبور می کردم. خانم با حجابی جلوتر از من بود. یکدفعه به زمین خورد و چادرش خاکی و پاره شد. خانمهایی که رد می شدند کمکش کردند. من همانجا ایستاده بودم. بغض گلویم را گرفته بود. یاد مدینه افتادم. سید این ماجرا را تعریف می کرد و اشک می ریخت.


محرم بود. بچه‌ها علاقه داشتند دسته عزاداری راه بیاندازند. با سید مطرح کردیم. گفت: خوبه، اولین شب جمعه اول ماه محرم حرکت می‌کنیم.

پنجاه سربند یاحسین(ع) و پنجاه پرچم کوچک که روی آن نوشته بود: هیهات مناالذله به تعداد بچه‌ها تهیه کرد. بلندگو را هم آماده کرد.

آن شب هیئت در منزل یکی از مربیان برپا بود. بعد از نماز دسته عزادار از جلوی مسجد حرکت کرد. از علامت و دیگر وسایل زائد هم خبری نبود.

جلوه زیبایی ایجاد شده بود. عزاداری سنتی بچه‌ها و سوز درونی سید، باعث شد که هر رهگذری مجذوب آنها شود. مردم کنار خیابان ایستاده بودند و گریه می‌کردند.

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۸
همسفر شهدا

می‌گفت: مسجدی که بچه‌ها در آن نباشد روح ندارد. باید شور و نشاط انقلابی دوران جنگ را ایجاد کرد. دوران جنگ را ندیده بود اما خوب می‌دانست در آن دوران مساجد را جوانها پر کرده بودند.

در مسجد ما حضور جوانها خوب بود. اما می‌گفت: برای آینده باید روی بچه‌ها کار کرد. باید بچه‌ها را جذب مسجد کرد.

اواخر بهار بود. ایده تشکیل کانون فرهنگی را داد. می‌گفت: باید یک مجموعه فرهنگی داشته باشیم. باید پایگاه تابستانی بزنیم. باید برنامه‌های آموزشی، هنری، ورزشی را در کنار کار عقیدتی برگزار کنیم تا بچه‌ها جذب مسجد شوند. برای این کار پس از برنامه ریزی باید نیرو جذب کرد.

حرفهایش خوب بود.اما چگونه نیرو جذب کنیم!!

از آخرین سالی که مسجد پایگاه تابستانی تشکیل داده بود ده سال می‌گذشت. اما سید با توکل به خدا خیلی مصمم شروع به کار کرد. همه وقتش را گذاشت برای مسجد.

تراکتهای تبلیغاتی زیبایی تهیه کرد. در مدارس راهنمایی اطراف نصب نمود. برگه‌های کوچک هم آماده کرد و بین نمازگزاران توزیع نمود.

 از هر طریقی برای جذب بچه‌ها استفاده می‌کرد. برگزاری مسابقه، صحبت با مدیر و مربیان مدرسه و...

 کار بسیار سنگین بود. بودجه‌ای هم برای اینکار نبود. تا حالا هر چه بود از خودش خرج می‌کرد. از زمانی که پدرش فوت کرده مادر، قسمتی از حقوق ماهیانه را به علیرضا می‌داد.

رفت پیش حاج آقا طباطبایی امام جماعت مسجد. با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد. از طرح ایجاد کانون، از مشکلات کار، از نبود بودجه و...

حاج آقا هم استقبال کرد. گفت: شما شروع کن، با اخلاصی که داری خدا شما رو یاری می‌کنه. ما هم آنچه در توان داریم از شما دریغ نمی‌کنیم.

بحمدالله آن سال کانون فرهنگی شهید آوینی افتتاح شد. برنامه‌های خوبی هم اجرا شد. بچه‌ها دوستانشان را هم می‌آوردند و هر روز بر تعداد بچه‌ها افزوده می‌شد. اخلاص و صفای درونی سید همه مشکلات را برطرف می‌کرد.

مدیریت خوبی روی برنامه‌ها داشت. در سخت‌ترین شرایط بهترین تصمیم‌ها را می‌گرفت. نیروهایی که در کنار او بودند مثل خودش کم تجربه بودند. اما پشت کار و استفاده از تجربیات مربیان دیگر مساجد این مشکل را حل می‌کرد.

از مهمترین کارهایی که انجام می‌داد ارتباط مستمر با اولیا بود. ابتدا افتتاحیه را برای اولیاء برگزار نمود. دراین مراسم آنچه در ذهنش بود را گفت. از تهاجم فرهنگی از وضعیت محل، از اینکه تمام تلاش ما از این فعالیتها، جذب بچه‌ها به سوی مسجد است. به سوی خانه خدا.

در اختتامیه، برنامه‌ها را جمع‌بندی کرد. هر چند اندک اما به همه بچه‌ها هدیه داد. بعد هم از برنامه‌های آینده گفت. جوان هجده ساله طوری کار می‌کرد که انگار سالها مشغول کار فرهنگی بوده.


سید همیشه می‌گفت: دشمن از ابزارهای جدید برای تهاجم فرهنگی استفاده می‌کند ما هم باید با همان ابزار کار فرهنگی کنیم.

با وجود مشکلات مالی اما تلفن همراه جدید خرید. می‌خواست قابلیت فیلمبرداری و بلوتوث و... داشته باشد. کلیپ‌هایی از شهدا و شهید آوینی و... درست کرده بود .برای رفقا ارسال می‌کرد. از بچه‌های کانون فیلم تهیه کرده بود. پس از آماده سازی این فیلم را در اختتامیه پخش کرد. سی‌دی فیلم‌ها را هم آماده می‌کرد و به بچه‌ها هدیه می‌داد.

زندگی‌اش شده بود مسجد. همه کارش شده بود کار فرهنگی. می‌گفت: اگر یک نفر از این بچه‌ها را با خدا و مسجد آشنا کنم برای من بس است.

حدیث معروف پیامبر به علی(ع) را می‌خواند: یا علی اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می‌تابد برتر است. (بحار الانوار عربی ج 5 ص 28)

کار در مسجد ضمانت اجرایی نداشت. بارها می‌شد که در اوج کار همان دوستان همیشگی، سید را تنها می‌گذاشتند. سید می‌ماند و دنیایی کار، ناراحت می‌شد اما خسته نه!

 

یکبار در گوشه مسجد نشسته بود. خیلی هم ناراحت. گفتم : چی شده؟ کشتی هات غرق شده؟

جواب نمی داد. وقتی اصرار کردم گفت : ما کار رو با تعدادی از رفقا با هم شروع کردیم. حالا نه تنها کمک نمی کنند، بلکه پشت سر ما حرف می زنند!

بعد ادامه داد : به خدا ناراحتم. اما نه برای خودم. برای اونا ناراحتم. نمی دانم چرا اینطور برخورد می کنند! به راحتی به من تهمت می زنند. اینها چطور جواب خدا رو می دهند.

هر چه گفتم: کی حرف زده، کی بوده جواب نمی داد. می گفت غیبت میشه. بعد هم گفت: من منتظر سختی های کار بودم اما نه از طرف خودی ها.

سید ادامه داد: من اگه تا اینجای کار موندم به خاطر اینه که از ریش سفید رهبر خجالت می کشم. از خنده های مصلحتی آقا، از خون شهدا شرمنده ام.

راست می گفت. واقعاً کار سخت بود. از همه تفریح و درس و زندگی خودش زده بود. جوانی اش را وقف مسجد و بچه ها کرده بود.

شهید آوینی الگوی خوبی برای این لحظات بود. یاد سختی‌هایی که او در صحنه‌های نبرد برای برنامه روایت فتح کشیده بود می‌افتاد.

می‌گفت: اینجا هم محلی برای مبارزه است. همین که خدا و شهدا شاهد اعمال ما هستند کافی است. برای همین جمله معروف شهید آوینی را در کانون نصب کرده بود:

شاید جنگ خاتمه یافته باشد،

اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۷
همسفر شهدا