24 - انفاق
میگفت: خداوند در قرآن فرموده مؤمنین از آنچه خدا روزی آنها کرده انفاق میکنند. نه اینکه اضافه مال را بدهند. بعد هم برای ما از دل نبستن به مال دنیا میگفت و خودش قبل از همه به آن عمل میکرد.
مادرش ماهیانه مبلغی از حقوق پدری را به سید میداد. او هم سعی میکرد با همان مبلغ امورات خود را بگذراند. مبالغی را که از شهریه حوزه یا از منبرها و... دریافت میکرد در یک صندوق قرضالحسنه واریز میکرد تا به نیازمندان وام پرداخت شود. سید از این طریق به بسیاری از دوستانش وام داد تا عازم کربلا شوند. این پول هنوز هم در این صندوق جهت وام موجود است.
کت و شلوار بسیار زیبایی داشت. در مراسمات جشن اهل بیت میپوشید. یکبار گفتم: سید این کت وشلوار رو چند خریدی!؟ اگه
جایی سراغ داری که قیمت مناسب میفروشه به ما معرفی کن. سید نگاهی به من کرد و گفت: سایز من به تو میخوره، فردا برات مییارم!
همان شب کت وشلوار خودش را داد خشکشویی. فردا آورد و تحویل من داد. هر چه اصرار کردم بیفایده بود. سید میگفت: این یک هدیه ناقابل است برای شما!
سید یکبار هم به همین صورت کفشهایش را هدیه داده بود.
چفیه عربی زیبایی داشت که از کربلا آورده بود. خیلی به آن علاقه داشت. در بیشتر اردوها همراهش بود. یکی از بچهها گفت: آقا سید میتونم چفیه شما را تا شب نگه دارم.
سید چفیه را داد. شب بود که آن دانش آموز چفیه را آورد. سید گفت: این چفیه مال شماست. من به قصد هدیه آن را دادم. شما هم قدر این یادگار کربلا را بدان.
وسیله نداشت. برای رفتن به هیئت و رسیدگی به کارهای مسجد خیلی اذیت میشد. برای همین تصمیم گرفت موتور بخرد. چهارصد هزارتومان پس انداز کرد.
با خبر شد که کاروان کربلا برای عرفه 88 ثبت نام میکند. بچههای بسیج و مربیان مسجد را جمع کرد. با آنها صحبت نمود. قرار شد همگی با هم راهی کربلا شوند. پول موتور را بین بچهها پخش کرد تا پیگیر کار گذرنامه باشند. هر چه داشت خرج بچهها کرد. اما با عروج ملکوتی سید، برنامه سفر کربلا به هم خورد.
از جلوی مسجد رد میشدم. شب هفت سید بود. پیرمرد رفتگر خیره شده بود به اعلامیه سید. از کنارش رد شدم. باتعجب دیدم اشک تمام صورت پیرمرد را گرفته!
جلو رفتم و سلام کردم. پیرمرد پرسید: این سید چی شده؟ چرا فوت کرده؟!
ماجرا را تعریف کردم. پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه. من مشکل شدید مالی داشتم. یکی از آقایان مسجدی سفارش من را به ایشان کرد. آقا سید هم کمک مالی برای من فراهم کرد هم برایم وام گرفت.
شبیه این ماجرا را نیز یکی از کسبه اطراف مسجد تعریف کرد.