همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسجد» ثبت شده است

مادر یکی از شاگردان سید نقل می کند:

مدتی بود که تغییرات عجیبی در پسرم می دیدم. نمازش را اول وقت می خواند. برخورد بهتری با من و پدرش پیدا کرده بود. به درسش هم می رسید.

سال گذشته معدل پسرم 12 بود اما امسال با وجود سخت شدن درس ها معدش به 17 رسیده !

شب های امتحان در مسجد می ماند و با کمک سید درس می خواند.

همیشه از خدا می خواستم که پسرم انسانی درست و با اخلاق شود. حالا خدا آقا سید را در مسیر زندگی پسرم قرار داده بود.

نمی دانستم این سید کیست اما همیشه دعایش می کردم. یک شب از خدا خواستم همانطور که پسرم یک مربی خوب پیدا کرده. یک مربی خوب هم در مسیر زندگی من پیدا شود!

دیگر خسته شده بودم. تحمل آزار های همسرم را نداشتم.

بارها می خواستم به زندگی پایان دهم! اما تنها امید زندگی من پسرم بود.

در مراسم افتتاحیه کانون سید را دیدم. بعد از جلسه جلو رفتم و با او صحبت کردم.

کمی از مشکلات پسرم گفتم. بعد هم از او خواهش کردم در حق او برادری کند.

در طول مدتی که با او حرف می زدم سرش را بالا نمی گرفت. خوب به صحبت های من گوش کرد. بعدهم گفت: چشم تا آنجا که بتوانم در خدمت فرزند شما هستم.



مدتی بعد سید تماس گرفت. با پسرم کار داشت. من که حسابی از زندگی خسته شده بودم شروع به صحبت کردم. ازمشکلاتم گفتم از بدبختی ها و...

آقا سید، همه ی حرفای من را گوش کرد. بعد شروع کرد به نصیحت کردن. به من امید به زندگی داد.

از کسانی گفت که مشکلاتی شبیه من داشتند. اما با توکل بر خدا و توسل بر معصومین بر مشکلات غلبه کرده اند.

بیشترین حرف سید، صبر کردن بر مشکلات بود. بعد در مورد اهمیت دادن به نماز خصوصاً نماز صبح گفت.

من هم گفتم: برای نماز صبح بیدار نمی شوم! سید گفت: تلاش کنید نماز هایتان را اول وقت بخوانید. بیش تر گرفتاری های شما به خاطر  دوری از خداست. این را مطمئن باشید.

بعد مطالبی از بزرگان در باب صبر گفت. تمام حرف هایش با مثال بود.

می گفت: اگر همسر شما بد اخلاقی می کند، فحش می دهد و... شما هیچ جوابی به او ندهید.

بعد گفت: از امام رضا (ع) کمک بخواهید. حتما شما را یاری می کند.

مدتی بعد با پسرم در مورد نماز صبح صحبت کرد. در ضمن صحبت گفته بود: مادرت را برای نماز بیدار کن. هر روز پسرم زود تر از ما بیدار می شد. ما را هم بیدار می کرد!

دیگر از پسرم خجالت می کشیدم. سعی می کردم زود تر از او بیدار شوم.

یک روز همسرم شروع کرد به فحاشی. هر چه دلش خواست گفت. من برخلاف گذشته سکوت کردم.

هیچ حرفی نزدم. وقتی که آرام شد من مشغول کار های خانه شدم. کمی بعد همسرم آمد آشپز خانه وشروع کرد به معذرت خواهی!

همه توصیه های سید را به کار بستم. زندگی من روز به روز بهتر می شود.

تازه معنای زندگی واقعی را می چشیدم. خدا بهترین مونس زندگی من شده بود.

پسرم که از مسجد می آمد به استقبالش می رفتم. از او در مورد صحبت های سید می پرسیدم. پسرم خیلی خوشحال بود. دیگر از آن دعواهای همیشگی خبری نبود. حتی برخورد همسرم نیز تغییر کرده بود.

حرف های سید در مورد شهدا من را متحول کرده بود. بعضی مواقع با پسرم می رفتیم بهشت زهرا (س) بر سر مزار شهدا. حالا به جای عکس هنرپیشه ها عکس شهدا در خانه ما بود.

یک بار دیگر تلفنی با سید صحبت کردم. در مورد زندگی رهنمودهای کار سازی داشت.

تأثیری که او در آرامش زندگی ام داشت حتی از پدر و مادرم هم بیشتر بود.

همیشه صحبت های او از اهل بیت و بزرگان دین بود.

مثل یک پیر دنیا دیده صحبت می کرد. به حرف هایی که می زد اعتقاد داشت. می گفت: این ها را دیگران تجربه کرده اند و موفق شدند. شما هم امتحان کنید!

بعد از عروج سید فهمیدم، کسی که مسیر زندگی ام را عوض کرد، جوانی کم سن وسال بود! اما به خاطر ایمان قوی و اعتقاد درونی کلامش بسیار تأثیر گذار بود.

*

تازه با مسجد و سید آشنا شده بودم. یک روز در حالی که روزنامه ورزشی دستم بود وارد مسجد شدم. هنوز موقع نماز نشده بود.

آمدم کنار کفشداری. سید آنجا نشسته بود. سلام کردم. از آنجا بلند شد وجواب سلام من را داد. خیلی احترام گذاشت. انگار مدت هاست که من را می شناسد.

روزنامه را دید. پرسید: هر روز روزنامه می خری؟ گفتم: آره، اما فقط روزنامه ورزشی.

کمی فکر کرد وگفت: فوتبال هم تماشا می کنی!؟ گفتم: اصلا کل زندگی من علاقه به فلان تیم است. یکدفعه لبخند همیشگی از چهره اش رفت.

کمی مکث کرد وگفت: هر چیزی در زندگی باید حد وحدودی داشته باشد.

اگر از حد خودش خارج شود همه چیز به هم می ریزد. مثلاً همین نماز.

اگر کسی همه وقت خود را به نماز بگذارد، دیگر به خانواده نمی رسد. به کار و جامعه نمی رسد و...

در ثانی شما باید در زندگی به دنبال مسائلی باشید که برای دنیا وآخرت شما سود مند باشد. تماشای فوتبال در وقت بی کاری آن هم برای نیم ساعت بد نیست اما نباید زندگی را فدای آن کرد.



بعد گفت: اگر موقع پخش بازی اذان بگویند شما به نماز اول وقت می پردازی یا مشغول فوتبال می شوی!؟ اگر هیئت بود چه!؟

سید ادامه داد: وقتی کسی در این مواقع به سراغ فوتبال می رود آغاز دوری از خداست. بعد گفت: دنیا دوستی وخدا دوستی در یک دل جمع نمی شود.

صحبت های آن شب سید من را به فکر برد. من تصمیم خودم را گرفتم مثل سید ورزش و فوتبال بازی کنم اما دیگر این گونه به دنبال فوتبال نروم.

بعد از آن هر روز به دنبال سید بودم. او بهترین مشاور در مسیر زندگی من بود.

*

سه سال از آشنایی ما می گذشت. ایستاده بود داخل حیاط مسجد. گفتم سید چیکار کنم!؟ پرسید: چی شده!؟

گفتم: می خوام بروم عروسی ، پدرم می گه باید ریش هایت رو از ته بزنی! هر چه می گم این کار خوب نیست زیر بار نمی ره چیکار کنم!

کمی فکر کرد گفت: گوش کردن حرف پدر واجبه. اما باید کاری کرد که هم پدرت رو ناراحت نکنی هم کار حرام نکنی. بعد گفت: شما برو ریشت رو کوتاه کن. هم حرف پدرت رو گوش کردی. هم کار بدی نکردی.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۶
همسفر شهدا

سید در کار فرهنگی خیلی فعال بود. تلاش می‌کرد تا همه گونه دانش‌آموزی را جذب نماید. حتی آنها که ظاهر درستی نداشتند. می‌گفت: اینها به این دلیل دچار انحراف می‌شوند که شیرینی ارتباط با خدا را نچشیده‌اند. لذا سعی می‌کرد حتی با کسانی که امیدی به آنها نبود رفیق شود و ازاین طریق آنها را هدایت کند.



صبح جمعه بود. با چند نفر از بچه‌های کانون از جلسه دعای ندبه برمی‌گشتیم. دو نفر از همان جوانهای هرزه درآن سوی خیابان ایستاده بودند. خودشان را مخفی کرده بودند. اسم سید را می‌آوردند و مسخره می‌کردند.

سید یکدفعه به آنطرف رفت. با خودم گفتم: حتماً یک دعوای حسابی راه می‌اندازد. به دنبالش دویدم. یکدفعه در مقابل آن دو نفر قرار گرفت. فکر نمی‌کردند که سید به سراغشان بیاید.

آنها را شناختم. قبلاً از بچه‌های کانون بودند. اما به خاطر دوستان بد از مجموعه جدا شده بودند. سید با لبخندی بر لب به آنها سلام کرد و دست داد. از خجالت گوشهایشان سرخ شده بود.

بعد حالشان را پرسید و گفت: چرا کانون نمی‌آیید!؟ در مورد برنامه فوتبال و... صحبت کرد. بعد هم خداحافظی کرد و رفتیم. سید با این کار نحوه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می‌داد.

یکی از شاگردان سید می گفت: آشنایی من با سید برمی گردد به یک گناه! من دوره راهنمایی بودم. بعد از ظهر در خیابان شهید چنگروی به دنبال ناموس مردم بودم! یکدفعه سید در مقابلم قرار گرفت. او را نمی شناختم. ابتدا با ترساندن و ... با من برخورد کرد. مدتی بعد با من رفیق شد. سلام و علیک می کرد. حسابی تحویل می گرفت. آهسته آهسته مرا به سمت مسجد و هیئت و ... کشاند.

آقا سید جواد برادر سید می‌گفت: با هم از میدان آیت الله سعیدی به خانه برمی‌گشتیم. جوانی به سمت ما آمد. با سید دست داد و روبوسی کرد وگفت: مخلص آقا سید هم هستیم. خیلی نوکریم!

چهره‌اش اصلاً به بچه‌های مسجدی شباهت نداشت. موهای ژل زده و بلند. شلوار تنگ و... . وقتی رفت به شوخی گفتم: علیرضا، این کی بود. نگفته بودی از این رفیقا داری! بعد با خنده گفتم: پس تو بجای مسجد، می‌ری با اینها رفیق می‌شی!؟

خندید وگفت: نه بابا، همین یکی بود. پسر خوبیه فقط ظاهرش غلط اندازه.کمی جلوتر مشغول صحبت بودیم.

یک نفر دیگه جلو آمد و گفت: سلام آقا سید! بعد علیرضا را بغل کرد. این یکی چهره‌اش به مراتب از نفر قبلی بدتر بود. ظاهرش مثل خلافکارها بود. ازخنده صورتم سرخ شده بود. علیرضا هم همینطور.

وقتی خداحافظی کرد به من نگاهی کرد و خندید. بعد گفت: هدفم از رفاقت با اینها فقط خداست. شاید با یاری خدا بتوانم بیارمشان سمت مسجد و... .

یکبار هم در حیاط مسجد نشسته بود کنار یکی از همین افراد، یک ساعت به درد و دل او گوش کرد. بعد هم شروع کرد به نصیحت کردن.

پرسیدم: سید تو مگه کار نداری. ول کن اینها رو! نگاهی به من کرد و گفت: من اگه درد دل او را گوش نکنم و او را نصیحت نکنم مطمئن باش سراغ دوستان خراب خودش می‌رود و آنها هم آنطور که می‌خواهند نصیحت می‌کنند. این کار ما مثل امر به معروف است.

بارها دیده بودم که با روشهایی نو، بچه‌ها را امر به معروف می‌کرد. به طوری که اثر کار او به مراتب بالاتر از دیگران بود.



از مدرسه برمی‌گشتیم. روز شهادت یکی از معصومین بود. صدای نوار مبتذل از اتومبیل کنار خیابان بلند شده بود. سید نگاهی کرد. یک لحظه به سمت جوان راننده رفت. از شیشه کنار راننده سرش را جلو آورد و بی‌مقدمه گفت: شما راحت باش!

جوان راننده نگاهی به سید و پیراهن مشکی او کرد. بعد با ادب گفت: ببخشید و نوار را خاموش کرد.

وقتی در جمعی نشسته بودیم اجازه نمی‌داد از کسی که در بین ما نیست حرفی زده شود. همیشه جلوی غیبت را می‌گرفت. وقتی پشت سر کسی در جمع حرفی زده می‌شد. سید به حالت آژیر کشیدن می‌گفت: غی، بت. غی، بت و...

به این ترتیب جلوی کار اشتباه را می‌گرفت. در برخورد با اشتباهات بچه‌ها نیز برخورد سید مثال زدنی بود. اگر کسی اشتباهی را انجام می‌داد، سید با چشم او را تنبیه می‌کرد! نگاه تندی به او می‌کرد تا شخص خودش به اشتباه خود پی ببرد.

اگر اشتباه را تکرار می‌کرد، سید با او حرف نمی‌زد تا به این طریق او را تنبیه کند. این روش او واقعاً اثر گذار بود.

اما اگر این کار هم جواب نمی‌داد از روشهای دیگر استفاده می‌کرد.

مدتی بود که تعدادی از بچه‌ها در هیئت رهروان، حرف سید را گوش نمی‌کردند. سید هر چه تلاش کرد بی فایده بود. تا اینکه یک شب وارد هیئت شد وبدون مقدمه هیئت را تعطیل کرد.

گفت: هیئتی که موازین شرعی در آن رعایت نمی‌شود باید تعطیل شود! چند هفته‌ای هیئت برگزار نشد. بچه‌ها واقعاً ناراحت بودند تا اینکه پدر یکی از شهدا واسطه شد و به خاطر او دوباره هیئت فعال شد.

تأکید می‌کرد که بعد از هیئت سریع بروید خانه. آن شب در هیئت از بدی بازیهای کامپیوتری صحبت کرد. می‌گفت: بروید کار با کامپیوتر را یاد بگیرید. فقط با آن بازی نکنید.

همان شب من بعد از هیئت رفتم گیم‌نت! حسابی مشغول بازی بودم. من درست پشت شیشه مغازه نشسته بودم. همان موقع سید در حال عبور از آنجا بود. یکدفعه سرش را آورد داخل مغازه، نگاهی به من کرد. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و بالبخند گفت: التماس دعا!

این حرف از صد تا فحش برای من بدتر بود. خیلی خجالت کشیدم. از جا بلند شدم و رفتم خانه دیگر سراغ گیم‌نت نرفتم.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۷
همسفر شهدا

می‌گفت: خداوند در قرآن فرموده مؤمنین از آنچه خدا روزی آنها کرده انفاق می‌کنند. نه اینکه اضافه مال را بدهند. بعد هم برای ما از دل نبستن به مال دنیا می‌گفت و خودش قبل از همه به آن عمل می‌کرد.

مادرش ماهیانه مبلغی از حقوق پدری را به سید می‌داد. او هم سعی می‌کرد با همان مبلغ امورات خود را بگذراند. مبالغی را که از شهریه حوزه یا از منبرها و... دریافت می‌کرد در یک صندوق قرض‌الحسنه واریز می‌کرد تا به نیازمندان وام پرداخت شود. سید از این طریق به بسیاری از دوستانش وام داد تا عازم کربلا شوند. این پول هنوز هم در این صندوق جهت وام موجود است.

کت و شلوار بسیار زیبایی داشت. در مراسمات جشن اهل بیت می‌پوشید. یکبار گفتم: سید این کت وشلوار رو چند خریدی!؟ اگه

جایی سراغ داری که قیمت مناسب می‌فروشه به ما معرفی کن. سید نگاهی به من کرد و گفت: سایز من به تو می‌خوره، فردا برات می‌یارم!

 همان شب کت وشلوار خودش را داد خشکشویی. فردا آورد و تحویل من داد. هر چه اصرار کردم بی‌فایده بود. سید می‌گفت: این یک هدیه ناقابل است برای شما!

سید یکبار هم به همین صورت کفشهایش را هدیه داده بود.

چفیه عربی زیبایی داشت که از کربلا آورده بود. خیلی به آن علاقه داشت. در بیشتر اردوها همراهش بود. یکی از بچه‌ها گفت: آقا سید می‌تونم چفیه شما را تا شب نگه دارم.  

سید چفیه را داد. شب بود که آن دانش آموز چفیه را آورد. سید گفت: این چفیه مال شماست. من به قصد هدیه آن را دادم. شما هم قدر این یادگار کربلا را بدان.

وسیله نداشت. برای رفتن به هیئت و رسیدگی به کارهای مسجد خیلی اذیت می‌شد. برای همین تصمیم گرفت موتور بخرد. چهارصد هزارتومان پس انداز کرد.

با خبر شد که کاروان کربلا برای عرفه 88 ثبت نام می‌کند. بچه‌های بسیج و مربیان مسجد را جمع کرد. با آنها صحبت نمود. قرار شد همگی با هم راهی کربلا شوند. پول موتور را بین بچه‌ها پخش کرد تا پیگیر کار گذرنامه باشند. هر چه داشت خرج بچه‌ها کرد. اما با عروج ملکوتی سید، برنامه سفر کربلا به هم خورد.



از جلوی مسجد رد می‌شدم. شب هفت سید بود. پیرمرد رفتگر خیره شده بود به اعلامیه سید. از کنارش رد شدم. باتعجب دیدم اشک تمام صورت پیرمرد را گرفته!

جلو رفتم و سلام کردم. پیرمرد پرسید: این سید چی شده؟ چرا فوت کرده؟!

ماجرا را تعریف کردم. پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه. من مشکل شدید مالی داشتم. یکی از آقایان مسجدی سفارش من را به ایشان کرد. آقا سید هم کمک مالی برای من فراهم کرد هم برایم وام گرفت.

شبیه این ماجرا را نیز یکی از کسبه اطراف مسجد تعریف کرد.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۷
همسفر شهدا

سال 84 بود. از سفر راهیان نور برمی‌گشتیم. سیدعلی کنار یکی از روحانیون کاروان نشست. من هم پشت سر آنها نشستم و صحبتهای آنها را می‌شنیدم.

سید با همان لحن متواضعانه شروع کرد در مورد حوزه سؤال کردن.

می‌گفت: مدتی است که در مورد رفتن به حوزه یا دانشگاه خیلی فکر می‌کنم. با بچه‌های دانشجو خیلی مشورت کردم. با طلبه‌ها هم خیلی صحبت کردم. اما هنوز به نتیجه نرسیدم. بعضی ازبچه‌ها می‌گویند: برو دانشگاه، همین رشته برق رو ادامه بده. پول خوبی هم داره. اما خودم زیاد راغب نیستم.

آقای روحانی گفت: من با شناختی که از شما دارم توصیه می‌کنم بری حوزه. البته فکر نکنی درسهای حوزه سبک و راحته. بعد ادامه داد: در دانشگاه نهایت کاری که می‌کنی اینه که خوب درس بخوانی و کار خوبی پیدا کنی وآدم خوبی بشی.

اما شما که توانایی کار فرهنگی رو داری بهتره بری حوزه، چون اینطوری می‌تونی بهتر به اسلام و جامعه خدمت کنی. کار تو حوزه برای شما عاقبت بخیری داره.

بعد از سفر با چند نفر از روحانیون محل مشورت کرد. وقتی راه صحیح را شناخت دیگر معطل نکرد. در حالی که ترم آخر برق صنعتی را در هنرستان می‌گذراند درس را رها کرد و به سراغ حوزه رفت.

مدتی به صورت آزاد در کلاسهای درس حوزوی شرکت کرد تا زمان ثبت نام تابستانی حوزه آغاز شد. اما مشکلی پیش‌آمد. سید مشمول حساب می‌شد و نمی‌توانست طلبه شود.

اما با اینحال در آزمون شرکت کرد. با اینکه تابستان بود و سخت مشغول فعالیت‌های مسجد بود و هیچ وقتی هم برای مطالعه نداشت.

سید می‌گفت: شب قبل از امتحان هیئت داشتیم. درسم را خواندم. اما در هیئت توسل پیدا کردم. از خدا خواستم اگر حوزه رفتن را به صلاح من می‌دانی مشکلم را حل کن.

مدتی بعد نتایج آمد. سید در نهایت ناباوری قبول شد. اما برخی از کسانی که خیلی مطالعه کرده بودند قبول نشدند.

بعد از مصاحبه ورودی، مشکل سربازی سید هم حل شد. سید از ابتدای مهر، طلبه مدرسه امام القائم (عج) در اطراف میدان خراسان شد. به دروس حوزوی اهمیت می‌داد. اما از کار مسجد کم نمی‌کرد.

سید در حوزه در کنار درس مشغول کار فرهنگی شد. نصب جملاتی از شهدا و شهید آوینی در حوزه. برگزاری برنامه‌های فرهنگی و...

یکی از رفقای قدیمی، سید را دید. باتعجب پرسید: طلبه شدی!؟ سید گفت: چطور مگه!

دوستش ادامه داد: مرد حسابی، مگه تو نمی‌خوای زندگی تشکیل بدی. از کجا می‌خوای پول بیاری!؟ ‌سید گفت: همه چیز دست خداست. خدا گفته: شما دین من رو یاری کنید من هم شما رو یاری می‌کنم.

 در ثانی مگه اونهایی که حوزه رفتند خانواده تشکیل ندادند. حوزه شاید درآمد کمتری داشته باشه ولی برکت داره. بعد هم آیه قرآن را خواند که می‌فرماید: از هر گروهی باید عده‌ای برود و دین را بیاموزند و به دیگران یاد بدهند.

***

سه سال از تحصیل علیرضا در حوزه می‌گذشت. ظهرها لباس روحانی می‌پوشید و برای اقامه نمازجماعت به یک دبیرستان می‌رفت. بارها می‌شد در مسیر عبور، کسانی به او حرفهای زشتی می‌زدند اما ناراحت نمی‌شد. می گفت: این لباس پیغمبر است. وقتی این لباس را پوشیدم خودم را برای همه چیز آماده کرده‌ام.

یکروز با هم بودیم. شخصی از کنار ما رد شد. به سید که ملبّس بود نگاهی کرد و گفت: به‌به حاج آقا سِت کرده! نگاهی به سید انداختم. به جز عمامه مشکی، سرتا پای او قهوه‌ای روشن بود. حتی محاسنش. خنده‌ام گرفت. سید هم همینطور.

سید اما همیشه سربه زیر بود. کمی جلوتر خانمی از کنار ما رد شد. یکدفعه و باتعجب برگشت و گفت: علیرضا خودتی!؟

سید هم باتعجب برگشت وگفت: سلام آبجی، اینجا چیکار می‌کنی!؟

خواهرش گفت: علیرضا، تو لباس روحانی پوشیدی و ما خبر نداریم!

 من کمی از آنها فاصله گرفتم. سید گفت: فقط برای اقامه نمازه. من به طور رسمی لباس نپوشیدم.

خواهرش گفت: می‌دونی مامان آرزو داره تو رو تو این لباس ببینه، از وقتی به دنیا اومدی می‌گفت: این پسر من روحانی می‌شه!

سید هم گفت: فعلاً چیزی به مادر نگو، به موقع من براش توضیح می‌دم.

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۲
همسفر شهدا

مدتی از فعالیت کانون گذشت. سید جلسه بچه های فرهنگی مسجد را به دو قسمت تقسیم کرد. جلسه هیئت به صورت عمومی شب های جمعه برقرار می شد. جلسه دیگری هم برای بچه های دبیرستانی راه انداخت.

یکروز سید بی مقدمه گفت: جلسه بچه های دبیرستانی صبح های جمعه بعد از نماز است! همه یکدفعه خندیدیم. بچه ها می گفتند: آقا سید اذیت نکن. می خواهیم بخوابیم!

سید بلند و با جدیت گفت: یعنی چی! اصلاً همه مشکل ما از دست این خواب هست! ما می خوابیم اما شیطان همیشه بیداره. یه خورده اراده داشته باشید. (شبیه چنین جلسه صبحگاهی در سال های جنگ تئسط 20 نفر از بچه های دبیرستانی در مسجد تشکیل می شد.آنها اراده عجیبی داشتند.بسیار انسان هاس مؤمن و با تقوا بودند. تقریباً همه اعضای آن جلسه به قافله شهدا پیوستند)

جلسات صبح جمعه راه اندازی شد. در این جلسه روی اعتقادات و قرآن به صورت تخصصی کار می‌شد. سید دبیرستانی‌ها را برای آینده کانون تربیت می‌کرد. لذا دقت خاصی روی این جلسه داشت.

چند جلسه روی بحث غنا، نا محرم، ماهواره و ... کار کرد. بچه ها هم در بحث وارد می شدند. یکبار وارد بحث شُبهه و شبهه افکنی در مسائل دین شد. مثال های جالبی می زد. می گفت: شبهه مثل ویروس برای کامپیوتر است. اگر می خواهی برنامه روی کامپیوتر بریزی اول باید ویروس ها را از بین ببری تا آن برنامه کامل اجرا شود.

در جامعه هم همین است. اگر می خواهیم برنامه دینی ما ، مفید باشد باید شبهه را از بین ببریم. بعد هم مثال های در این زمینه می زد.

مثال های سید در نوع خود بسیار جالب بود. می گفت: همه ما در جاده زندگی در حال حرکت هستیم. این جاده تاریک است. اطراف آن را هم دره های عمیق گرفته. چراغی که راه را روشن می کند اعمال ماست. گاهی مواقع این چراغ کم نور می شود. یعنی اعمال ما مشکل دارد.

گاهی مواقع در مسیر مل طوفان برپا می شود.! انقدر شدید می شود که راه را نمی بینیم! ممکن است از جاده خارج شویم و در دره ها سقوط کنیم! این طوفانها تأثیرات محیط است. بچه ها مواظب باشید. اطراف شما چه خبر است!؟ با چه کسانی رفیق هستید!؟

با صحبت های او کسی احساس خستگی نمی کرد.

بعد از مدتی بحث هفتگی را به بچه ها می سپرد. هر کسی باید تحقیق می کرد و در جلسه صبح جمعه ارائه می داد.

بعد از جلسه صبحانه می خوردیم و برای بازی به پارک زیتون می رفتیم.

در ایام ماه مبارک رمضان بیشتر شبها برنامه داشتیم. نام طرح را گذاشته بود حلقه های معرفت. روی رو خوانی و تفسیر قرآن کار می شد. برنامه فوتبال جام رمضان هم داشتیم.

هیئت شبهای جمعه برای همه بچه های کانون بود. بیشتر آنها مقطع راهنمایی بودند. البته چندنفر از بزرگترها به عنوان مربی در آن حضور داشتند. یکبار گفتم: سید، ارزش داره روی بچه‌های راهنمایی وقت می‌گذاری!؟

گفت: اگه می‌خواهیم جوانهای آینده تربیت دینی پیدا کنند باید از همین سن شروع کنیم. به دبیرستان که برسند دیگه خیلی دیر می‌شه. بعد ادامه داد: دشمن برای همین سن بچه‌ها برنامه‌ریزی کرده. یه نگاه بنداز، ببین تو موبایل بچه‌های راهنمایی ما چه خبره!

تلفن همراه بزرگترهای کانون را گرفت. طوری که ناراحت نشوند تلفن همراه آنها راچک کرده بود. البته فقط پیامکها را می‌خواند.

سید در مورد برخی بچه‌ها خیلی حساس بود. این کار را چند بار دیگر در حضور خودشان انجام داده بود.

گفتم: سید اینقدر حساسیت به خرج می‌دی خوب نیست. گفت: می‌دونم. اما من می‌خوام اینها را بفرستم جلسه کوچکترها به عنوان مربی. می‌خوام ببینم چه جور رفیقایی دارند. چه جور پیامهایی برایشان ارسال می‌شه! پیامهای توی گوشی، تفکر خود شخص و دوستانش را نشان می‌ده!

سید در طول برنامه بچه های راهنمایی را از بزرگترها جدا می کرد. برنامه فوتبال بچه‌ها هم جداگانه بود. حتی در اردوها نیز این امر رعایت می‌شد.

صبح بود که دیدم با مربی های کانون آمده اند مسجد برای نماز. بعد از اتمام نماز به گوشه‌ای رفتند وجلسه فرهنگی کانون را شروع کردند.

بعدها فهمیدم اینگونه جلسات را بعد از نمازصبح در مسجد برگزار می‌کند. اینگونه آنها را هم به جماعت صبح عادت می‌دهد.

ثمره برنامه‌های خوب وحساب شده سید، تربیت مربیانی بود که همکنون در کانون شهید آوینی و مساجد اطراف فعالیت دارند. تربیت یافتگان او کارهای فرهنگی چندین مسجد را راه‌اندازی کردند.

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۳
همسفر شهدا

رفتم دم در. دوستم بود. آمده بود دنبال من. قبلاً گفته بود که صبح‌های جمعه با بچه‌های مسجد به فوتبال می‌رود. اما من از بسیج و مسجد و... ذهنیت خوبی نداشتم. دوستم گفت: تویکبار بیا، اگه نخواستی دیگه نیا. پول هم که نمی‌خواد بدی.

با هم رفتیم ورزشگاه. بچه‌ها مشغول یارکشی بودند. به دوستم گفتم: رئیس شما کیه؟ گفت: رئیس چیه؟! آقا سید همون که پیش بچه‌ها ایستاده، مسئول کارهای فرهنگی مسجد

از دور نگاهش می‌کردم. به نظر آدم بدی نبود. اما من احساس غریبگی می‌کردم. نگاه سید یکدفعه به من افتاد. بالبخندی برلب به سمت من آمد. دستش را جلو آورد وسلام کرد.

شروع کرد به حال واحوالپرسی. انگار سالهاست که من را می‌شناسد. من را هم آورد توی تیم خودش. چند بار هم به من پاس داد. حسابی باهاش رفیق شدم.

دوستم پرسید: آقا سید چطوره؟! گفتم: خیلی باحاله، کاشکی زودتر باهاش رفیق شده بودم.

 بعد از فوتبال آقا سید گفت: دوست داری بیای توی کانون، ما اونجا هم کلاس زبان داریم هم اردو هم...

گفتم: بله، خیلی دوست دارم بیام.

شب با پدرم رفتیم مسجد. بعد از نماز بچه‌ها دورآقا سید جمع شده بودند. آمدیم جلو. سید بلند شد و با ادب سلام کرد. بعد با پدرم مشغول صحبت شد. من از آن روز عضو کانون شدم. هر شب مسجد و... . نمازهایم را هم شروع کردم. همه اینها را مدیون سید هستم.

 

سید همیشه می‌گفت: یکی از بهترین راه‌های جذب بچه‌ها به مسجد و برنامه‌ها، ورزش است. با شروع فعالیت‌های تابستانی، یکی از زمین‌های فوتسال ورزشگاه را مهیا کرد. از آنبه بعد هر هفته فوتبال داشتیم.

سید از نوجوانی مثل خیلی از بچه‌ها به فوتبال علاقه داشت. خیلی خوب بازی می‌کرد. خصوصاً در دفاع عالی بود. به هیچ وجه توپ از او رد نمی‌شد! (یا اگر رد می شد بازیکن رد نمی شد!!)

مدتی بعد به یکی از تیم‌های فوتبال علاقه پیدا کرد. خیلی شدید طرفدار آن تیم شده بود. اما بالطف خدا این علاقه کاذب و بی‌مورد را کنار گذاشت.

همیشه می‌گفت: به جای تماشای فوتبال وعلاقه بیش از حد به تیم‌ها، باید خودمان ورزش کنیم. توصیه او به همه بچه‌های کانون همین بود: بجای اینکه وقت وعمرتان را صرف قرمزو آبی کنید، خودتان بازی کنید تا بدنی قوی‌تر داشته باشید.

در فوتبال هم بچه‌ها را تفکیک می‌کرد. بازی بزرگترها و کوچکترها از هم جدا بود. به نظم در برنامه‌ها خیلی اهمیت می‌داد. اگر می‌گفت: ساعت شش جلوی ورزشگاه، همه باید همان ساعت می‌آمدند.

برنامه فوتبال سید هم مثل یک کلاس آموزشی بود. او با برخورد خوب خودش کاری کرده بود که کسی سر دیگری داد نمی‌زد. در حالی که همه بچه‌ها در اوج هیجان بودند هیچکس حرف زشت از دهانش خارج نمی‌شد.

روحیه برادری و از خود گذشتگی را در بین بچه‌ها تقویت کرده بود. کاری کرده بود که بازی فوتبال بچه‌ها احتیاج به داور نداشت. هر کس داور خودش بود!

در فوتبال هم نیرو‌سازی کرده بود. چند نفر از بچه‌های دبیرستانی به عنوان مربیان بچه‌های راهنمایی حضور داشتند.بچه‌ها می‌توانستند دوستانشان را برای فوتبال بیاورند. می گفت: اینجا بهترین مکان برای جذب نیروست.

***

***

کنار زمین فوتبال نشسته بودیم. مدتی بود که سید طلبه شده بود. نوبت تیم سید شد. به همراه تیم وارد زمین شد. پیراهن رئال‌ مادرید پوشیده بود با یقه بسته و آستین بلند!

بچه‌ها می‌گفتند: سید پیراهن یقه آخوندی رئال رو خریده!

همانروز به توصیه سید از بازی بچه‌ها فیلم گرفتیم. در کانون هر هفته یکبار برنامه پخش فیلم داشتیم. سید کار مونتاژ فیلم را انجام داد. در یکی از مراسمات جشن، برنامه نود را اجرا کرد! خودش شده بود فردوسی‌پور، یکی از مربی‌ها هم شده بود کارشناس! فیلم فوتبال را پخش کرد. هیچوقت ندیده بودم بچه‌ها اینقدر بخندند!

مدتی بعد بعد از فوتبال دور هم نشسته بودیم. سید می‌گفت: می‌خوام برم کونگ‌فو! می‌گفت: نیروی فرهنگی باید با ورزشهایی که بچه‌ها علاقه دارند مسلط باشه یا حداقل آشنا باشه.

یکی از بچه‌ها خیره شده بود به سید. گفتم: چیزی شده!؟ گفت: می‌دونی سید شبیه کدوم بازیکن فوتباله؟!

باتعجب گفتم: نه!

گفت: دیوید بکهام اگه ریش وعینک بذاره می‌شه آقا سید خودمون!

همه با خنده حرفش را تأیید کردند. بعد هم رفتند دور سید و می‌گفتند: آقا سیدامضا بده! سید باتعجب گفت: چی شده!؟

بچه‌ها با خنده می‌گفتند: جناب سید بکهام ما تازه شما رو پیدا کردیم! 

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۷
همسفر شهدا