همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کربلا» ثبت شده است

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

شهید مدافع حرم مهدی نوروزی 

 

تولد : 61/3/15  کرمانشاه

شهادت : 93/10/20  سامراء

آرامگاه : گلزار شهدای کرمانشاه

 

این بار صحبت از شیر سامراست؛ «شهید مهدی نوروزی» مردی که مخالفین و معاندین نظام در بحبوحه فتنه 88 انتشار تصاویر شهید، او را به دروغ یکی از اعضای حزب‌الله لبنان و برادر شهید منیف اشمر معرفی می‌کردند.در حالی که مهدی نوروزی متولد 15 خرداد 1361 در کرمانشاه بود.



شهیدی که پدر یکنوزاد 9 ماهه به نام محمد‌هادی است و به رسم ولایتمداری‌اش عمری در همه حوادثی که نظام اسلامی را تهدیدمی‌کرد با دل و جان وارد شد تا مالک اشتر بودن را به رخ همه آنهایی بکشد که ولایت را بی‌سرباز و عمارمی‌خوانند. 

مهدی نترس بود و شجاع. از همان بچگی هم روحیه مبارزه داشت. وقتی هواپیماها بمباران هوایی می‌کردند، همه پنهان می‌شدند و مهدی با اسلحه چوبی که برای خودش درست کرده بود به حیاط خانه می‌دوید و هواپیماهای دشمن را نشانه می‌گرفت و می‌گفت من بروم این هواپیما را بندازم.

هر چه بزرگ‌تر می‌شد، فعالیت‌هایش بیشتر می‌شد. نگران حضرت آقا بود و بارها برای آقا گریه می‌کرد و می‌گفت امام‌مان تنهاست. در فتنه 88 جگر مهدی خون شد. وقتی بعد‌ها از مجاهدت‌هایش در دفع فتنه شنیدم به او تبریک گفتم. به مهدی گفتم: « الهی خدا آنقدر به تو عمر بده که خدمت به رهبر و نظامت کنی.» مهدی هم می‌گفت: «مادر برای شهادتم و برای اینکه من هرگز امامم را تنها نگذارم، دعا کن.» می‌گفت دعا کن از خط ولایت فقیه خارج نشوم.

مهدی ذوب در ولایت بود. بصیرت و ولایت‌پذیری ایشان از خانواده مجاهد و انقلابی‌اش نشئت می‌گرفت که در آن رشد پیدا کرده بود. پدر مهدی از مبارزین انقلابی بود که به همراه عمو و دوستان مبارزش رئیس ساواک کرمانشاه را به درک واصل نمودند. مهدی خصوصیات بارزی داشت. می‌توان از جمله این خصوصیات به نماز اول وقت، دائم‌الوضو بودن، مجاهدت و انجام تکلیف خالصانه ایشان اشاره کرد. او همواره بچه‌ها را به نماز اولوقت توصیه می‌کرد.



همیشه همسرداری اش خاص بود و از طرف دیگر توجه خاصی به مادرش داشت. هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمی دید،تعادل را رعایت می کرد به خاطر دل همسرش ، دل مادرش را نمی شکست و یا به خاطر مادرش به همسرش بی احترامی نمی کرد.

شجاعت و دلیری‌های مثال‌زدنی مهدی، دلیلی شد تا او را با نام «شیر سامرا» بشناسند. در عملیات‌هایی که در سامرا و نواحی آن انجام می‌شد، هر‌جا بچه‌ها تحت فشار قرار می‌گرفتند و به تنگنا می‌رسیدند، از مهدی می‌خواستند تا با نیروهایش به کمک آنها برود و غائله را ختم کند. مهدی خط‌شکن بود، همیشه در وسط میدان معرکه بود. می‌گفت: ما باید اولین نفر در جلو و خط‌مقدم نبرد باشیم تا هر زمان به بچه‌ها گفتیم بیایند ما را ببینندو بدانند که ما نیز در معرکه نبرد حاضریم. حضورش هم همواره با شجاعت و دلاوری همراه بود.

در تاریخ 19 دی‌ماه در منطقه‌ای به نام «اوینات» 40 کیلومتر بعد از شهر سامرا به سمت تکریت جهت شناسایی رفتیم. فردای آن روز ساعت 3 بعد از ظهر، به سمت داخل سامرا در حرکت بودیم، در یک کیلومتری دشمن، به ما تیر‌اندازی شد و ما در کمین افتادیم. من در کنار مهدی بودم و به همراه 5 نفر داخل یک کانال بودیم. سه چهار مرتبه بلند شدیم با هم تیر‌اندازی کردیم که بتوانیم از سمت دیگر برویم که یک لحظه دیدم آقا‌مهدی تیر خورد و به زمین افتاد. گفتم مهدی چی شد؟ گفت تیر خوردم.

 

شجاعت مهدی را برای بار دیگر دیدم. خون از بدنش می‌رفت اما بلند شد، چند مرتبه‌ای دوباره تیر‌اندازی کرد. تا تیر آخرش را زد. گلوله‌ای برایش نمانده بود. ذکر یا حسین بر لب‌های مهدی جاری بود.



مهدی آنطور که دوست داشت به شهادت رسید. دعای مادرش در حق او مستجاب شد و مهدی در خون خود غلطید. چون مولایش اباعبدالله‌الحسین(ع) مظلومانه به شهادت رسید. بعد شهادت برای تشییع پیکر، مهدی را به کربلا و حرم ابا‌عبدالله‌الحسین (ع) بردند.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید مدافع حرم مهدی نوروزی صلوات

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۸
همسفر شهدا

یک ماه بعد از دایی، من داماد می شوم

سال ۱۳۹۱ بود که تصمیم جدی گرفتم برایش به خواستگاری بروم. وسایلی برای عروسم از مکه خریده بودم و آنها را نشانش دادم و گفتم این ها را برای همسر آینده ات خریده ام و دختر یک شهید را برایت در نظر گرفته ام، بدون این که به وسایل نگاه کند، گفت مادر دست بردار، این بنده خدا دختر شهید که هست، همسر شهید هم بشود. مهدی  هیچ چیز را برای خودش نمی خواست.

اصرار داشت که برادر من اول ازدواج کند و می گفت یک ماه بعد از دایی، من داماد می شوم.

 


هر کسی که شهید نمی شود

ماموریت های مختلفی به لبنان و سوریه داشت. در جنگ ۳۳ روزه لبنان، برای جهاد رفته بود. برای دفاع از حرم زینب و حضرت رقیه به سوریه می رفت. هر زمان تهران بود، هیچ وقت در خانه نمی ماند و شب ها دیر وقت می آمد.

همیشه از رفتن و شهادت حرف می زد و من می گفتم از رفتن نگو، بمان و خدمت کن که در جواب می گفت، هدفم همین است ولی هر کسی که شهید نمی شود و من لیاقت ندارم.

می گفت، اگر این یزیدیان دستشان به حرم حضرت زینب برسد، مثل این است که حضرت زینب را دوباره به اسارت برده اند.

 

دلم نیامد برای خودم کفن بخرم

۲ ماه مانده بود به شهادتش که  به آرزویش رسید و به کربلا رفتفقط تسبیح و تربت به عنوان سوغات آورد. می گفت رفتم کفن بخرم، دلم نیامد، هیهات، آمده ام شهر بی کفن ها و برای خودم کفن بخرم؟

دوستانش تعریف می کنند که زیر قبه امام حسین، خیلی گریه و زاری می کرد و وقتی از پرسیدیم چه می خواهی، گفته بود دو بال می خواهم.

 یک ماه مانده بود به شهادتش، که من و مادرم را با خود همراه کرد. نماز صبح را در حرم سید الکریم خواندیم و به بهشت زهرا و بر سر مزار شهدای گمنام رفتیم. می گفت هر حاجتی که دارید، از این شهدا بخواهید و هر وقت دلتان گرفت، سر مزار این شهدا بیایید.

 

خدا صبرت دهد

سه روز مانده بود به ماه مبارک رمضان که برادرم عقد کرد و مهدی برای جشن نیامد. قرار بود برود سوریه. بر خلاف معمول این سه روز را فقط در خانه ماند و روزه گرفت. در این سه روز، تمام وسایلش را مرتب می کرد و هر جا در خانه می رفتم به دنبالم می آمد.

دلمه خیلی دوست داشت، ولی این بار که خواستم درست کنم گفت نمی خواهم و هنگام خارج شدن از آشپزخانه، دوبار گفت خدا صبرت دهد.

این بار حس کرده بودم که اگر مهدی برود، دیگر بر نمی گردد و این آخرین دیدار است. از من رضایت خواست و گفت من خودم این راه را انتخاب کرده ام و این دنیا با تمام زیبایی هایش روزی به پایان می رسد. از من خواست که با پدرش هم صحبت کنم. بار دیگر گفت من اگر بر نگردم چه کار می کنی که گفتم تو هر جا باشی، من افتخار می کنم.

مهدی گفت این حرف دلت است یا زبانت، حرف دلت  را بزن تا من راضی باشم و با خیال راحت بروم، گفتم حرف دلم است.

هر دفعه که به ماموریت می رفت وصیت می کرد، ولی این بار فرق داشت. به من گفت من اگر شهید شدم، کسی صدایت را نشنود و  آبروداری کن.

 

 


آخرین عکس

هیچ وقت اهل عکس انداختن نبود و عکس هایی هم که الان وجود داد، دوستانش بعد از شهادت مهدی، به ما داده اند.

قرار بود ساعت ۸ شب اول ماه مبارک رمضان برود. بغض داشتم ولی به روی خودم نمی آوردم، با دخترم تماس گرفتم که بیاید وسایل مهدی را آماده کند. دوربین را آماده کردم و از مهدی خواستم با مبینا نوه ام، عکس بگیرد که قبول کرد.

دستانم به شدت می لرزید، سعی می کردم خودم را کنترل کنم و بغضم را قورت دهم. به سختی یک عکس گرفتم و  این شد آخرین عکس از مهدی.

دخترم، مهدی را از زیر قرآن رد کرد و هنگامی که می خواست از در خارج شود به من گفت مرد مردانه قول داده ای و من گفتم مرد مردانه.

وقتی رفت به دخترم گفتم برو از پشت سر برادرت را نگاه کن، نمی توانستم بگویم از رفتن برادرت فیلم بگیر که این آخرین دیدار است.

بعد از رفتن مهدی، دخترم به منزلش برگشت و به خانم برادرم گفتم مهدی رفت، ولی این آخرین بار بود و دیگر بر نمی گردد که او گریه کرد و من  برای این که او  اذیت نشود، گفتم نه این بار هم می رود و بر می گردد.

حتی وقتی خواهرم تماس گرفت به او گفتم، مهدی آخرین رفتنش بود.

 

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۶
همسفر شهدا

بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا شیطان را از ما دور کن

 

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند

پایان زندگی هر کسی به مرگ اوست جز مرد حق که مرگش آغاز دفتر اوست.

هر روز ستاره ای را از این آسمان به پایین می کشند امّا باز این آسمان پر از ستاره است. این بار نیز در پی امر امام، دریایی خروشان از داوطلبین به طرف جبهه های حق علیه باطل روان شد و من قطره ای از این دریایم و نیز می دانید که این اقیانوس بی پایان است و هر بار بر او افزوده می شود. راه شهیدان را ادامه دهید. که آنها نظاره گر شمایند مواظب ستون پنجم باشید که در داخل شما هستند. بی تفاوتی را از خود دور کنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید. مردم کوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید. در دعاهای کمیل شرکت کنید. فرزندانتان را آگاه کنید. و تشویق به فعالیت در راه الله کنید.



وصیت به پدر و مادرم:

 پدر و مادرم! همچنان که تا الآن صبر کرده اید از خدا می خواهم صبر بیشتری به شما عطا کند. فعالیتتان را در راه خدا بیشتر کنید. در عزایم ننشینید،نمی گویم گریه نکنید ولی اگر خواستید گریه کنید به یاد امام حسین ( ع) و کربلا و پدر و مادرانی که پنج فرزندشان شهید شده گریه کنید، که اگر گریه های امام حسینی و تاسوعا و عاشورایی نبود،اکنون یادی از اسلام نبود. پشت جبهه را برای منافقین و ضد انقلاب خالی نگذارید،در مراسم عزاداری بیشتر شرکت کنید که این مراسم شما را به یاد شهیدان می اندازد و این یاد شهیدان است که مردم را منقلب می کند. امام را تنها نگذارید. فراموش نکنید که شهیدان نظاره گر کارهای شمایند.

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

 موجیم که آسودگی ما عدم ماست

 

والسلام قطره ای از دریای خروشان حزب الله احمد کشوری


شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید خلبان احمد کشوری صلوات


الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۲
همسفر شهدا

دلنوشته ها

سید علیرضا در اوقات تنهایی دستی بر قلم می برد. سید آنچه را در درون دوران پاک و نورانی خود بود بر صفحات کاغذ منعکس می کرد.

ما هم تعدادی از آن دلنوشته های نورانی را که قبلا به محضر مقتدای عاشقان مقام معظم رهبری (روحی فداه) رسیده تقدیم می کنیم.

 

دلنوشته ها«1»

«السلام علیک یا فاطمه الزهرا»

سلام بر بانوی عالمیان. سلام بر عصمت الله الکبری، بانوی گمنامی که در آسمان ها قدر او را بیشتر شناختند.

اما امان از غرور و منیت و خود خواهی و تکبر که حجاب بر قلب می نهد.

تشخیص راه را سخت می کند و انسان را به گمراهی می کشاند.

نه فقط به گمراهی بلکه به شقاوت و پلیدی می کشاند. خدا کند ما اینطور نشویم. تا از محزن دل و محل اسرار، صدای کبریایی عرشیان را بشنویم.

ولی امان از مردمی که قدر او را ندانستند. خانه ای که معدن رحمت و کرامت و سخاوت بود، خانه ای که زیارتگاه عرشیان و ملائکه مقرب خدا بود، خانه ای که در آن انسان های بزرگ زندگی می کردند، بلی آن خانه را به آتش کشیدند!

هیزم آوردند. مقابل خانه شلوغ شد اما یک نفر از آن حرامیان با خود نگفت که این کدام خانه است!

نگفتند که محل زندگی افرادی است که ما را از دوران جاهلیت و زنده به گور کردن دختران و وحشت نجات دادند.  

آن نامرد نگفت که این خانه ای را که درش را با لگد کوبید در پشت آن نور ولایت و پاره تن پیامبر (ص) بود که نقش زمین شد و محسنش سقط شد.    

وای بر شما که خود را به شیطان فروختید. خدایا ما را از ولایت امیرالمؤمنین جدا مکن. بر دل های ما مهر شقاوت نزن.

در دلهای ما نور هدایت را روشن فرما. تا بند اسارت نفس و شیطان بر گردن ما آویحته نشود.

                                                                                 

                                                                   سید عیرضا مصطفوی 28/3/86

 

دل نوشته ها«2»

«بسم رب الشهداء والصدیقین»

با خود گفتم بمانم بهتر است. دو روز مانده به حساس ترین امتحانات زندگیم. آن هم با حجم زیاد و مطالب سنگین! اما انگار از درون به جایی کشیده می شوم.

در هیاهوی ماندن و رفتن بود که خود را در حرکت به سمت مسجد یافتم.

عیبی ندارد. این همه وقتمان تلف شده حداقل برای نماز به مسجد بروم.

وقتی به مسجد رسیدم نماز تمام شده بود. همه از مسجد بیرون می آمدند.

پیگیر کار بسیج شدم. متوجه شدم (یعنی یادم آمد) که امروز بچه ها به منزل شهید رضا بیات می روند.

نماز مغرب را خواندم و عازم شدیم. اینجا بود که فهمیدم این کدام جاذبه است که ما را می کشید.

انتخاب می کنند. می کشانند. هدایت می کنند. آری جوان 19 ساله ای که چهره معصومانه اش با ما سخن می گفت.

کلامی که بر زبان پدر و مادر و برادر شهید جاری می شد کلام خود شهید بود. و آن روز زنده تر از همیشه که ما را نیز زنده کرد.

این برای اولین بار است که این گونه مسائل را می نویسم. خود زیاد گرایش به اینطور نوشته ها نداشتم اما بی تاب بودم و این گونه خود را آرام ساختم.

انسان امیدوار است ولی با پیامی یأس به او غلبه می کند. اما این باعث قوت بیشتر می شود.

آری دوری از شهادت را می گویم. شنیدن و آتش گرفتن! پدر رضا گفت: اشخاصی نیز بودند و رفتند در میدان مین اما حتی جای یک ترکش هم بر بدنشان نماند چه رسد به شهادت.

اما افرادی که هیچ کس باورشان نمی شد رفتند و شاید در کوتاه ترین زمان ممکن مزه شیرین شهادت را چشیدند. آری شهادت بر محور لیاقت سالاری است.

ما کجا و شهادت کجا!؟ پس بگذارید چون شمع بسوزیم و چون شقایق سوخته شویم تا لایق شویم.

«الهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»

 

                                                              سید علیرضا مصطفوی 18/3/86

 

دلنوشته ها«3»

«بسم رب الشهداء و الصدیقین»

می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از عشق، می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از خون، آن هم با قلمی که جوهرش از خون بود. می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از حقیقت.

همان حقیقتی که در بازی روزمره ما گم شد! و از آن فقط یک نوشته ماند.

می نویسم از آنانکه با چهره های نورانی و زیبایشان اسلام را زنده کردند.

اما ما آن را به بازی گرفتیم و فراموشمان شد!

می نویسم، از آن هدفی که به خاطرش خون ها روی زمین ریخته شد. اما ما هدف اصلی که ادامه راه شهداء و اهل بیت و انبیاء می باشد را بازی زندگی خودمان می بینیم!

می نویسم به یاد آنانکه مرگ را به بازی گرفتند. و چه زیبا گفت آوینی که: «هنر آن است که بمیری قبل از آن که بمیرانندت.»

چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:

حقیقت این عالم فناست، انسان را نه برای فنا که برای بقا آفریدند.

چه جسم ما در حرکت باشد و چه نباشد هدف بقاست. از حالا هم می توان به بقا رسید.

پس از همین حالا خودمان را می میرانیم و شهید می شویم!

مگر حتما باید جسم از بین برود. وتی دنیا را خواسته های نفسانی و بی ارزش ببینیم آن وقت می فهمیم که برای هیچ و پوچ خودمان را به سختی می اندازیم.

و به این نتیجه می رسیم که ما را برای بقا آفریدند، بقا یعنی زنده شدن، بقا یعنی هدف.

بقا همان است که شهدا برای رسیدن به آن کربلایی شدند. خیلی ها به یاد اربابشان از تشنگی به شهادت رسیدند. خیلی ها سر از بدنشان جدا شد. خیلی حتی جسمشان نیز بر نگشت. چرا که گمنامی و مخفی بودن یکی از راه های رسیدن به بقا است.

بقا همانست که حسین ابن علی (ع) برای اثبات آن راهی کربلا شد. و به خاطر آن سرش بر روی نیزه ها رفت. آری بقا یعنی اینکه سر بریده قرآن بخواند.

خواست بگوید: ای مردم اگر دین ندارید آزاده باشید. آن زمان هم مردم در بازی دنیا راه خود را گم کرده بودند. همانند این دوران که از بعضی وقتی سوال می کنیم هدف چیست؟ می مانند.

مگر حسین بن علی (ع) به شهادت رسید که ما گریه کنیم و بر سینه بزنیم!؟

آری گریه کردن و بر سینه زدن خوب است اما نمی دانیم چه سود!

نوکری واقعی یعنی ادادمه راه امام حسین(ع) و چه زیبا گفت: آوینی:

چه جنگ باش ونباشد را من و تو از کربلا می گذرد.

یعنی اینکه: کل یوم عاشورا وکل ارض کربلا واین سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند.

پس ما برای رسید به هدفمان زمان و مکان نمی شناسیم. هر جا که باشیم کربلایی می شویم و عاشورا به پا می کنیم.

 

                                                                        سید علیرضا مصطفوی

 

دلنوشته «4»

سلام بر مهدی (عج)

*سلام بر عدالت مهدی که جهان تشنه اوست*

*سلام بر زنده کننده اسلام واقعی که مکتب راستین رسول الله (ع) و فرزندانش را جهانی می کند*

*سلام بر ناجی مستضعفین و دردمندان جهان*

*سلام بر نهضت حسینی مهدی (عج) که دوباره عاشورا و پیام عاشوراییان را زنده می کند*

*سلام بر او که عقل ها را کامل می کند و همه را آگاه و آزاد می کند*

*سلام بر کسی که شیطان به اذن خدا تسلیم او می شود. حجت بر همه تمام می شود وحقیقت روشن می شود*

پس سلام بر مهدی (عج)

 

دلنوشته ها«5»

« بسم رب شهداء»

بالاخره باید دست به قلم می شدم.  مدت زیادی بود که ننوشته بودم.

دلم برای خودم تنگ شده بود. همینطور زمان با سرعت پیش می رود و ما غافلان در روزمرگی ها جا ماندیم.

روز سوم محرم گفتم: هر روز از زندگی می گذرد می فهمم که روز های قبل کمتر می فهمم!

زمان امان نمی دهد ما نیز بعد از مشغله های ساختگی و غفلت های جاهلانه ناگهان می فهمیم که یک عمر تمام شد. حالا چه باید کرد! آیا می شود آن را باز گرداند. آیا می شود آن را متوقف کرد!

در این فکر هستم که کاروان عاشوراییان در حرکت است. از سال 61 هجری قمری حرکت کرد و منادی آن عشاق را فرا می خواند. در این اضطراب بودم که آیا من نیز در خیل کربلائیان راهی دارم!

هر سال عاشورا وجدان ها را بیدار می کند. غفلت زنگان را نهیب می زند!

اما وای بر کسانی که این صدا را نمی شنوند.

خدایا از این می ترسم که من نیز در میان این گروه وامانده به مادیات جای گیرم! خدایا از آن می ترسم که ندای یار را بشنوم و در پیوستن به او سستی کنم.

اینک در روز سوم محرم در حالی که تا لحظاتی  دیگر نوای روح بخش اذان، گوش و جان و دل را معطر می کند.

از تو می خواهم که ما را به غافله عاشورائیان برسانی.

مگر مقربان در نگاهت نگفتند:

راه این کاروان از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.

واین را می دانم که :یا لیتنا کنا معکم، اگر فقط با چرخیدن زبان در دهن باشد فایده ای ندارد. و خود نمی دانم اگر امروز لبیک می گویم از انتهای افق جان و دلم هست یا نه!؟

 سخت است اینکه انسان نداند که نمی داند. حداقل خوشا به حال کسی که می داند که نمی داند!

اکنون می گویم که خود این حس از درونم غلیان می کند. اما نمی دانم که واقعاً این طور است یا نه!

                                                                            

                                                                                      سید علیرضا مصطفوی

 

دلنوشته«6»

« بسم رب الشهدا »

این بار جهاد اکبر شروع شده بود ولی با ترکش ناسزا و با آر پی جی فساد. علمداران نسل بعد در این فکر بودند که در آتش باران مزدوران قلم به دست و روشنفکران چه باید کرد.

تا آنکه یکی از بچه ها بی سیم زد.

رفتیم تا بگوییم هستیم. شور و حال عجیبی در شهر و دیار بود. عطر کربلا از مناطق جنگی بر مشام می رسد.

بسیجیان به خوبی فهمیده بودند: آغاز عصر توبه بشریت شروع شده.

آنها به خوبی درک کرده بودند که علمداران عرصه ظهور هستند. وقتی جنگ به پایان رسید همه فکر کردند که مبارزه نیز پایان یافته است! اما بسیجیان می دانستند که :

چه جنگ باشد و نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد!

                                                                                       سید علیرضا مصطفوی

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۵
همسفر شهدا

می‌گفت: دلم برای شلمچه تنگ شده. دلم می‌خواد بریم دوکوهه. می گفت کسی که دلش برای کربلا  و بین الحرمین تنگ می شه باید بره غروبهای فکه رو ببینه!  اونجا آدم یاد غربتهای آقا می افته. با اینکه نوروز 88 با بچه ها رفته بودیم جنوب اما سید دوباره هوایی شده بود.

 

 

رفت و با بچه‌های یکی از مساجد هماهنگ کرد. قرار شد پانزدهم مرداد حرکت کنیم. شب نیمه شعبان.

 

 

رفته بودیم خانه سید. مادرش آمد وگفت: علیرضا، هوا گرمه، هوای جنوب آلوده است. کجا می‌خوای بری! صبر کن هوا که بهتر شد برو!

 

 

سید گفت: مادر، اینطوری نگو، مگه رزمنده‌ها تو گرما جبهه نمی‌رفتند. مگه اونجا برای تفریحه! ما می‌ریم اونجا که سختی بکشیم. به یاد شهدا!

 

 

مادرش گفت: لااقل بچه‌ها رو با خودت نبر! سید خیلی آهسته گفت: من دیونه‌ام! نمی‌تونم بمونم. رفیقام هم دیونه‌اند! عاشقند!

 

 

بعد کمی مکث کرد و گفت: آخه مادر شما نمی‌دونی فکه کجاست. نمی‌دونی شرهانی چه جور جائیه! طلائیه رو ندیدی! آدم دلش برای کربلا که تنگ می‌شه باید بره توی اون بیابون‌ها! بلکه کمی آروم بشه!

 

 

شب تزئینات مسجد را انجام داد. روز بعد حرکت کردیم. محل قرار بچه‌ها بهشت ‌زهرا (س) بود. گفتم: کجای بهشت‌زهرا (س)

 

 

گفت: سر مزار شهید آوینی، می‌خواهیم با او هم خداحافظی کنیم!

 

 

از همانجا حرکت کردیم. این سفر عجیبتر از دفعات قبل بود. مدت این سفر ده روز بود. سید هر روز با مسجد تماس می‌گرفت و کارهای فرهنگی را پیگیری می‌کرد. برخلاف همیشه هر روز هم به مادرش زنگ می‌زد و حالش را می‌پرسید!

 

 

سید نورانیت خاصی پیدا کرده بود. این را دیگر بچه‌های کاروان هم می‌گفتند. یک شب در بیابانهای شرهانی ماندیم. سید شروع به مداحی کرد. آنقدر سوزناک می‌خواند که بسیاری از بچه‌های مرزبانی هم آمدند و کنار ما نشستند.

 

 

 

 

وارد آبادان شدیم. پس از بازدید از مناطق عملیاتی به محل استقرار رفتیم. سید زودتر از بقیه خوابید. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یکدفعه فریاد زد: یا حسین(ع) و از خواب پرید. برای چند دقیقه بدنش می‌لرزید. نمی‌دانستم چرا اینطور شده. هر چقدر هم سؤال کردیم جواب درستی نداد. می‌گفت: چیزی نیست. خواب دیدم!

 

 

رفت بیرون. توی محوطه قدم می‌زد. همان شب با یکی از پیرمردهای کاروان که در محوطه بود شروع به صحبت کرد. در خلال صحبتها گفت: تمام شد! این آخرین سفر من است!!

 

 

در حمام دوکوهه با بچه‌ها شروع کرد به حنا بستن. می‌گفت: رزمنده‌ها در شبهای حمله حنا می‌بستند.

 

 

بعد هم رفتیم حسینیه شهدای تخریب. برای ما از شهید دین‌شعاری می‌گفت. در پشت حسینیه قبرهایی بود که رزمندگان برای خواندن نمازشب کنده بودند. سید رفت وداخل یکی از آنها خوابید. برای دقایقی در این حالت بود.

 

 

 

 

در مسیر برگشت گرد وغبار خیلی شدیدتر شده بود. فاصله بیست متری را نمی‌توانستیم ببینیم. می‌گفتند اینها از سمت عراق آمده.

 

 

به هر حال صبح شنبه 24 مرداد حرکت کردیم و به سمت تهران آمدیم.

 

 

همه بچه های کاروان با سید عکس می گرفتند و می گفتند: این سفر خیلی بهتر از سفرهای قبلی بوده.

 

 

معنویت این سفر را هم مدیون سید می دانستند. در نزدیکی تهران یکی از دوستان حوزوی او تماس گرفت. می خواست برای نماز و منبر از او قول بگیرد. بر خلاف همیشه که سریع قبول می کرد بی مقدمه گفت: نه نمیام!!

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۳
همسفر شهدا

اولین جلسه گروه شهید ابراهیم هادی بود. سید نظرات جالبی ارائه کرد.

می گفت: باید منش و رفتار آقا ابراهیم را برای بچه ها بگوییم. باید او را به الگوی جوانان محل خودمان تبدیل کنیم و...

چند روز بعد او را دیدم. یک بسته به من داد. گفت: شخصی زحمت این کار را کشیده و فرستاده. شما استفاده کنید.

بسته را باز کردم بر چسب زیبایی از شهید هادی بود. مدتی بعد از همین کار، برای شهید ابراهیمی مجد و... انجام شد.

پایین پوستر نوشته بود: جبهه فرهنگی علیه تهاجم فرهنگی!

بعد از عروج سید فهمیدیم همه اینها کار خودش بود. همه هزینه را از جیب خودش داده بود.

 

از کربلا آمده بود. گفتم: بی معرفت تنها میری! یکدفعه دست کرد جیبش و گفت: این دویست هزار تومان را بگیر و برو دنبال کار های کربلا!

 

نشسته بودیم داخل تاکسی. یکدفعه شروع کرد به گفتن استغفار.گفتم:

چیزی شده!؟ گفت: از ماشین بغلی صدای ترانه می آمد. استغفار کردم که اثر نداشته باشد!

 

مقام ومنصب افراد برایش مهم نبود. هرجا لازم بود خیلی با ادب حرفش را می زد.

دیدن یکی از مسئولین فرهنگی کشور رفته بودیم. سید اجازه گرفت و بی مقدمه گفت: در این چند مورد به کار شما انتقاد دارم و بعد خیلی صریح و شفاف صحبت کرد.

یکی از دوستان برای سید نوشته بود: منطق و کلام شما شبیه آوینی است.

چهره ات شبیه بروجردی، برنامه ریزی تو شبیه افشردی، تلاش و کوشش تو شبیه همت، مدیرت تو شبیه متوسلیان، توسل تو شبیه ردانی پور و اخلاصت مانند ابراهیم هادی است.

سید هم گفته بود: ما کجا و شهدا کجا!

 


رفته بود سراغ بچه هایی که از کانون فرهنگی اخراج شده بودند. کلی با آنها صحبت کرد. می گفت و می خندید. گفتم: اگه این هارو قبول داری پس چرا اخراجشون کردی.

گفت: می ترسم به خاطر اشتباه من از کانون رفته باشند. می خواهم از مسجد دلگیر نباشند!

ایام محرم بود می رفت هیئت بچه های کم سن وسال. در محله ای دیگر آن هم با لباس روحانی.

هم برایشان سخنرانی می کرد، هم مداحی. گفتم: سید در شأن تو نیست.

اینها یک مشت بچه اند! لبخند زد وچیزی نگفت. اما می دانستم همه این  کارها را برای رضای خدا انجام می داد.

به مربی ها می گفت: مواظب باشید بچه ها را به سوی خودتان دعوت نکنید! با تعجب گفتم: یعنی چه!؟ گفت: به سوی خدا دعوتشان کنید.

سالهای آخر نورانیت در باطن در چهره اش اثر کرده بود. خیلی نورانی شده بود. همیشه با وضو بود.

به پولی که از مسجد در اختیارش بود خیلی توجه می کرد. به حق الناس خیلی اهمیت می داد. نماز هایش بسیار طولانی و زیبا شده بود. سبک قرائت او در نماز مانند مقام معظم رهبری بود.

اوایل تابستان88  بود. به او زنگ زدم و گفتم: دایی کنکور دارم برای ما دعا کن. گفت: خوب موقع ای زنگ زدی الان مقابل حرم امام رضا (ع) هستم. نتایج که آمد باور کردنی نبود. من قبول شده بودم. اما ای کاش علیرضا بود و می دید!

یکی از بزرگان حوزه می گفت: اخلاص در کار سید موج می زد. فعالیت او در سه بخش خلاصه می شد:

کار برای امام زمان (عج) .شناخت ایشان. پیروی محض از ولایت فقیه و همچنین کار برای شهدا وانقلاب.

بعد از عروج سید به دیدن خانواده های یکی از شهدا رفتیم. مادر شهید عکس سید را کنار تصویر پسر شهیدش گذاشته بود. می گفت : آنقدری که برای این جوان ناراحت شدم و گریه کردم برای پسر شهیدم اینگونه نبودم.

این مادر ادامه داد: یکروز آقا سید آمده بود اینجا. گفتم: عکس پسرم خراب و زرد شده! تصویر پسرم را برد. هفته دیگر آورد. عکس او رنگی و زیبا شده بود. قاب زیبایی هم برایش گرفته بود. آقا سید گفت: دوستان مسجد عکس را درست کردند. اما ما می دانستیم کار خودش بوده!

۲ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۲
همسفر شهدا

می‌گفت: خداوند در قرآن فرموده مؤمنین از آنچه خدا روزی آنها کرده انفاق می‌کنند. نه اینکه اضافه مال را بدهند. بعد هم برای ما از دل نبستن به مال دنیا می‌گفت و خودش قبل از همه به آن عمل می‌کرد.

مادرش ماهیانه مبلغی از حقوق پدری را به سید می‌داد. او هم سعی می‌کرد با همان مبلغ امورات خود را بگذراند. مبالغی را که از شهریه حوزه یا از منبرها و... دریافت می‌کرد در یک صندوق قرض‌الحسنه واریز می‌کرد تا به نیازمندان وام پرداخت شود. سید از این طریق به بسیاری از دوستانش وام داد تا عازم کربلا شوند. این پول هنوز هم در این صندوق جهت وام موجود است.

کت و شلوار بسیار زیبایی داشت. در مراسمات جشن اهل بیت می‌پوشید. یکبار گفتم: سید این کت وشلوار رو چند خریدی!؟ اگه

جایی سراغ داری که قیمت مناسب می‌فروشه به ما معرفی کن. سید نگاهی به من کرد و گفت: سایز من به تو می‌خوره، فردا برات می‌یارم!

 همان شب کت وشلوار خودش را داد خشکشویی. فردا آورد و تحویل من داد. هر چه اصرار کردم بی‌فایده بود. سید می‌گفت: این یک هدیه ناقابل است برای شما!

سید یکبار هم به همین صورت کفشهایش را هدیه داده بود.

چفیه عربی زیبایی داشت که از کربلا آورده بود. خیلی به آن علاقه داشت. در بیشتر اردوها همراهش بود. یکی از بچه‌ها گفت: آقا سید می‌تونم چفیه شما را تا شب نگه دارم.  

سید چفیه را داد. شب بود که آن دانش آموز چفیه را آورد. سید گفت: این چفیه مال شماست. من به قصد هدیه آن را دادم. شما هم قدر این یادگار کربلا را بدان.

وسیله نداشت. برای رفتن به هیئت و رسیدگی به کارهای مسجد خیلی اذیت می‌شد. برای همین تصمیم گرفت موتور بخرد. چهارصد هزارتومان پس انداز کرد.

با خبر شد که کاروان کربلا برای عرفه 88 ثبت نام می‌کند. بچه‌های بسیج و مربیان مسجد را جمع کرد. با آنها صحبت نمود. قرار شد همگی با هم راهی کربلا شوند. پول موتور را بین بچه‌ها پخش کرد تا پیگیر کار گذرنامه باشند. هر چه داشت خرج بچه‌ها کرد. اما با عروج ملکوتی سید، برنامه سفر کربلا به هم خورد.



از جلوی مسجد رد می‌شدم. شب هفت سید بود. پیرمرد رفتگر خیره شده بود به اعلامیه سید. از کنارش رد شدم. باتعجب دیدم اشک تمام صورت پیرمرد را گرفته!

جلو رفتم و سلام کردم. پیرمرد پرسید: این سید چی شده؟ چرا فوت کرده؟!

ماجرا را تعریف کردم. پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه. من مشکل شدید مالی داشتم. یکی از آقایان مسجدی سفارش من را به ایشان کرد. آقا سید هم کمک مالی برای من فراهم کرد هم برایم وام گرفت.

شبیه این ماجرا را نیز یکی از کسبه اطراف مسجد تعریف کرد.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۷
همسفر شهدا

سید قاری قرآن بود. بعد از اولین سفر کربلا شروع به مداحی کرد. ابتدا فقط زیارت عاشورا می‌خواند. کم‌کم اشعار دیگر مداحان را به همان سبک می‌خواند. با راه‌اندازی کانون شهید آوینی هم مسئول کانون بود هم مداح مجموعه.

در سفرهای زیارتی، در مراسمات جشن و... می‌خواند. از دیگر مداحان هم برای جلسات دعوت می‌کرد. سید با شروع به کار هیئت رهروان شهدا مداحی هیئت را هم انجام می‌داد.

از ذکر ویاد شهدا در جلسات هیئت غافل نمی‌شد. در پایان عزاداری‌ها اشعار زمان جنگ یا اشعاری به همان سبک می‌خواند.

هیئت منزل خود سید بود. بعد از پایان برنامه شروع کرد به خواندن شعر قدیمی دوران جنگ: ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش ... سید با اخلاص خودش می‌خواند و حال و هوای همه را تغییر داده بود.

بعد از جلسه با خنده گفتم: سید با این لشکرکشی کجا رو می‌خوای بگیری!؟ سید هم خندید وگفت: کربلا

سال تحصیلی شروع شده بود. می‌گفت: برای جذب بهتر بچه‌ها باید با مدرسه ارتباط داشته باشیم. لذا صبح‌های پنج‌شنبه به مدرسه شهید توپچی می‌رفت و زیارت‌عاشورای مدرسه را راه انداخت. بدون هیچ چشم داشتی مداحی کرد و از این طریق خیلی از بچه‌ها را جذب مسجد کرد.

بعد از زیارت عاشورا جلوی مدرسه ایستاده بودیم. آقا جواد، برادر سید آمد و سلام وعلیک کرد. بعد با تعجب پرسید: علیرضا، تو زیارت‌عاشورا خواندی!؟ سید گفت: آره چطور مگه!؟

آقا جواد سید را بغل کرد. بعد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بودگفت: اون موقع که بچه بودی و لکنت زبان داشتی آرزو می‌کردم که یه روزی راحت حرف بزنی.

بعد ادامه داد: امروز می‌خواستم از خانه خارج شوم دیدم صوت زیبای زیارت‌عاشورا می‌یاد. کمی دقت کردم. دیدم صدای علیرضاست. فقط از خدا تشکر می‌کردم.

برادرش تعریف می‌کرد: همان شب رفتیم منزل یکی از بستگان. جهت مراسم ختم. قرار بود علیرضا مداحی کند. گفتم: اینجا روضه نخوان. اینها اهل گریه نیستند. اما وسط خواندن دعا شروع به روضه خوانی کرد. اخلاص و سوز درونی سید صدای گریه همه را بلند کرد. چراغها که روشن شد همه چشمها از اشک سرخ شده بود.


 سید در مداحی سبک خاص خودش را داشت. بیشتر مواقع پیشانی‌بند یاحسین(ع) را می‌بست و به همان سبک بچه‌های جبهه می‌خواند.

خیلی کم روضه می‌خواند. بیشتر سوز درونی سید بود که بچه‌ها را به وجد می‌آورد. در سینه‌زنی هرگز لخت نمی‌شد. اجازه نمی‌داد کسی هم لخت شود.

به خاطر علاقه بچه‌ها، در تابستان 88 کلاس مداحی برگزار کرد. می‌گفت: باید مداح ولایتی و در خط شهدا تربیت کنیم.

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۷
همسفر شهدا

نشسته بودیم سر کلاس. آن زمان من و سید هم مباحثه بودیم. در حوزه امام القائم(عج). سید انگار در این عالم نبود. خیلی هوایی شده بود. بعد از درس گفتم: چی شده انگار سر درس حواست نبود. گفت: آره، خیلی حال و روزم به هم ریخته. خیلی دوست دارم برم کربلا!

گفتم: چی‌ می‌گی!؟

گفت: یکی از رفقا برای عرفه کاروان می‌بره کربلا. می‌یای با کاروانش بریم!

گفتم: من یه عمر آرزو دارم برم کربلا. چی از این بهتر. اما من نه گذرنامه دارم نه پول.

سید گفت: کربلا که این چیزها رو نمی‌خواد. باید دلت کربلایی بشه. باید از خود آقا بخوای. بعد آقا همه چی رو درست می‌کنه!

سید ادامه داد: من برات وام می‌گیرم. برای گرفتن گذرنامه هم کمکت می‌کنم.

***

باور کردنی نبود. یک ماه بعد از آن ماجرا در راه سفر عتبات بودیم. سید مبلغ هزینه من را پرداخت کرده بود! در این سفر سید را بیشتر شناختم. از آنچه فکر می‌کردم خیلی بالاتر بود.

سید انسان بسیار وارسته‌ای بود. در این سفر جدای از عشق به اهل‌بیت مرا با شهدا آشنا ساخت. از کربلای ایران برایم گفت. از شلمچه از فکه و...

رسیدیم نجف. سید خیلی آرامش داشت. نشاط عجیبی در وجودش بود. می‌گفت: ‌احساس می‌کنم آمده‌ام منزل پدرم. اینجا مثل وطن انسان است. لباس سفید و بلند عربی(دشداشه)خرید و تنش کرد. هر جا می‌رفتیم سید برای ما مداحی می‌کرد.

سید می‌گفت: انسان می‌آید نجف تا پاک شود. بعد هم با این پاکی وارد کربلا شود.

در کربلا دیگر آن آرامش نجف را نداشت. چهره‌اش را غم گرفته بود. کمتر غذا می‌خورد. با پای برهنه راه می‌رفت. من فقط به دنبال سید بودم. برای مثل یک معلم بود.

شب عرفه در اتاق خودمان در هتل هیئت راه انداخت. فردا صبح با رفقا در بین الحرمین بودیم. سید پرچم رهروان شهدا را آورده بود و متبرک کرد.

یکی از اساتید را دیدم . ایشان پس از کمی صحبت گفت: هر کدام به سمتی برویم و جدای از بقیه دعا بخوانیم و با آقا درد و دل کنیم.

هر کس به گوشه ای رفت . ساعتی بعد سید را دیدم. جارو دستش گرفته بود. زباله های حرم را بیرون می برد!

سید حال و هوایی داشت که در کمتر کسی می‌دیدم. واقعاً عاشق بود. نمی‌توانست از کربلا دل بکند. او قبل از اینکه به کربلا بیاید هم واقعاً عاشق آقا بود. سوز عجیبی در مداحی داشت. سید جزء افرادی بود که با شنیدن نام حسین(ع) اشکش جاری می‌شد.

پس از یک هفته برگشتیم. این سفر را مدیون سید بودم. او مرا کربلایی کرد.

یکروز در مدرسه نشسته بودم. ایام پایانی ماه صفر بود. سید شروع کرد برای خودش خواندن. از سوز دل برای امام حسین (ع) می‌خواند. بچه‌ها و دیگر طلبه‌ها هم آمدند و کنار او نشستند.

مجلس عجیبی شد. چنین عزاداری باحالی را کمتر دیده بودم. اینها همه از صفای درونی سید بود.

بعد از نماز کنارش نشستم. نگاهی به من کرد. اشاره‌ای به سینه‌اش نمود و بی‌مقدمه گفت: اگر اینجا رو بشکافند از عشق امام حسین(ع) و کربلا پاره پاره است اما باید تحمل کرد!

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۶
همسفر شهدا

از سفر راهیان نور که برگشت خیلی هوایی شده بود. خیلی دوست داشت برود کربلا. اما شرایط برای این سفر مهیا نبود. تابستان فرا رسید. علیرضا مدتی بود که مشغول به کار شده بود. در مغازه یکی از دوستان مسجدی. مدتی بعد صاحب کار او عازم سفر کربلا شد.

علیرضا خیلی به هم ریخته بود. حال و روز خوبی نداشت. مرتب اصرار می‌کرد که همراهشان برود.

هر چه می‌گفتیم: علیرضا تو مشمول هستی. خروج ازکشور تو غیرقانونی است. به عنوان سرباز فراری دستگیر می‌شوی. امابی‌فایده بود.  

می‌نشست وگریه می‌کرد. خیلی آرزوی کربلا داشت. از وقتی هم که هیئت می‌رفت و مداحی می‌کرد این علاقه بیشتر شده بود.

بالاخره قرار شد به همراه استاد کار خود راهی شود. به شرط آنکه اگر جلوی خروجش را گرفتند برگردد. خوشحالی او قابل وصف نبود. سر از پا نمی‌شناخت.

مشکل فقط خروج از مرز بود. قبل از رسیدن به مرز، نگهبان ایرانی داخل اتوبوس می‌آمد و از جوانان کاروان کارت پایان خدمت می‌خواست. اما داخل خاک عراق نه گذرنامه می‌خواستند نه نظارت می‌کردند.

علیرضا رفت بهشت زهرا (س). از شهدا خواسته بود برایش دعا کنند. گفته بود می‌روم کربلا تا نایب ‌الزیاره شهدا باشم.

بالاخره روز موعود فرا رسید. اتوبوس حرکت کرد. علیرضا تا خود مرز مشغول ذکر و دعا بود.

افسر ایرانی وارد اتوبوس شد. به تک‌تک مسافرها نگاه می‌کرد. علی در ردیف آخر نشسته بود. از چند نفر کارت شناسایی خواست. علیرضا یکدفعه رفت زیر صندلی. شروع کرد به خواندن وجعلنا...

دقایقی بعد اتوبوس حرکت کرد. علیرضا هم بیرون آمد. همه کاروان خوشحال بودند. غروب همان روز رسیدیم به کربلا.


امام باقر(ع) می‌فرماید: هرکس با اشتیاق امام حسین(ع) را در کربلا زیارت کند خداوند ثواب هزار حج مقبول، هزارعمره، اجر هزار شهید از شهدای بدر، اجر هزار روزه دار و هزار صدقه مقبول و هزار بنده آزاد کردن در نامه عمل او می‌نویسد(1)1-کامل الزیارات ص154

حال و هوای او در این سفر وصف ناشدنی بود. این سفر را دعوت شهدا می‌دانست. سفرمعنوی او یک هفته طول کشید.

علیرضای هفده ساله سعادت زیارت کربلا را پیدا کرد. وقتی برگشتیم همه به استقبالش آمده بودند. برادرش او را در آغوش گرفته بود و گریه می‌کرد.

من شک ندارم سفر کربلا و سفر راهیان نور در رشد شخصیتی او تاثیر به سزایی داشت. به طوری که بعد از آن، رفتار و گفتار و عملکرد او بسیار تغییر کرده بود. علیرضا دیگر مرد شده بود.


۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۷
همسفر شهدا