31 - سفر جنوب
میگفت: دلم برای شلمچه تنگ شده. دلم میخواد بریم دوکوهه. می گفت کسی که دلش برای کربلا و بین الحرمین تنگ می شه باید بره غروبهای فکه رو ببینه! اونجا آدم یاد غربتهای آقا می افته. با اینکه نوروز 88 با بچه ها رفته بودیم جنوب اما سید دوباره هوایی شده بود.
رفت و با بچههای یکی از مساجد هماهنگ کرد. قرار شد پانزدهم مرداد حرکت کنیم. شب نیمه شعبان.
رفته بودیم خانه سید. مادرش آمد وگفت: علیرضا، هوا گرمه، هوای جنوب آلوده است. کجا میخوای بری! صبر کن هوا که بهتر شد برو!
سید گفت: مادر، اینطوری نگو، مگه رزمندهها تو گرما جبهه نمیرفتند. مگه اونجا برای تفریحه! ما میریم اونجا که سختی بکشیم. به یاد شهدا!
مادرش گفت: لااقل بچهها رو با خودت نبر! سید خیلی آهسته گفت: من دیونهام! نمیتونم بمونم. رفیقام هم دیونهاند! عاشقند!
بعد کمی مکث کرد و گفت: آخه مادر شما نمیدونی فکه کجاست. نمیدونی شرهانی چه جور جائیه! طلائیه رو ندیدی! آدم دلش برای کربلا که تنگ میشه باید بره توی اون بیابونها! بلکه کمی آروم بشه!
شب تزئینات مسجد را انجام داد. روز بعد حرکت کردیم. محل قرار بچهها بهشت زهرا (س) بود. گفتم: کجای بهشتزهرا (س)
گفت: سر مزار شهید آوینی، میخواهیم با او هم خداحافظی کنیم!
از همانجا حرکت کردیم. این سفر عجیبتر از دفعات قبل بود. مدت این سفر ده روز بود. سید هر روز با مسجد تماس میگرفت و کارهای فرهنگی را پیگیری میکرد. برخلاف همیشه هر روز هم به مادرش زنگ میزد و حالش را میپرسید!
سید نورانیت خاصی پیدا کرده بود. این را دیگر بچههای کاروان هم میگفتند. یک شب در بیابانهای شرهانی ماندیم. سید شروع به مداحی کرد. آنقدر سوزناک میخواند که بسیاری از بچههای مرزبانی هم آمدند و کنار ما نشستند.
وارد آبادان شدیم. پس از بازدید از مناطق عملیاتی به محل استقرار رفتیم. سید زودتر از بقیه خوابید. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که یکدفعه فریاد زد: یا حسین(ع) و از خواب پرید. برای چند دقیقه بدنش میلرزید. نمیدانستم چرا اینطور شده. هر چقدر هم سؤال کردیم جواب درستی نداد. میگفت: چیزی نیست. خواب دیدم!
رفت بیرون. توی محوطه قدم میزد. همان شب با یکی از پیرمردهای کاروان که در محوطه بود شروع به صحبت کرد. در خلال صحبتها گفت: تمام شد! این آخرین سفر من است!!
در حمام دوکوهه با بچهها شروع کرد به حنا بستن. میگفت: رزمندهها در شبهای حمله حنا میبستند.
بعد هم رفتیم حسینیه شهدای تخریب. برای ما از شهید دینشعاری میگفت. در پشت حسینیه قبرهایی بود که رزمندگان برای خواندن نمازشب کنده بودند. سید رفت وداخل یکی از آنها خوابید. برای دقایقی در این حالت بود.
در مسیر برگشت گرد وغبار خیلی شدیدتر شده بود. فاصله بیست متری را نمیتوانستیم ببینیم. میگفتند اینها از سمت عراق آمده.
به هر حال صبح شنبه 24 مرداد حرکت کردیم و به سمت تهران آمدیم.
همه بچه های کاروان با سید عکس می گرفتند و می گفتند: این سفر خیلی بهتر از سفرهای قبلی بوده.
معنویت این سفر را هم مدیون سید می دانستند. در نزدیکی تهران یکی از دوستان حوزوی او تماس گرفت. می خواست برای نماز و منبر از او قول بگیرد. بر خلاف همیشه که سریع قبول می کرد بی مقدمه گفت: نه نمیام!!