همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۱۹۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

کرامت شهید

 

حالا چندین سالی است که از مفقودی ابراهیم می گذرد.یکی از یادبودهای ابراهیم ترسیم چهره وی در سال ۱۳۷۶ زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود.کار ترسیم چهره ی ابراهیم را سید انجام داده بود.سید می گوید: من ابراهیم را نمی شناختم وبرای کشیدن چهره ابراهیم چیزی نخواستم.اما بعداز انجام این کار به قدری خدا به زندگی ام برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم و خیلی چیزها هم  از این تصویر دیدم. همون  زمانی که این عکس رو کشیدم ، نمایشگاه جلوه گاه راه افتاد .



یک شب جمعه ای بود.خانمی پیش من اومد وگفت: آقا ریا، این شیرینی ها برای این شهید ، همین جا پخش کنید.فکرکردم از فامیل های ابراهیم هستند ، پرسیدم: شما شهید هادی را می شناختید؟ گفت: نه. تعجب من رو که دید ادامه داد:خونه ما همین ، اطرافه ، من در زندگی مشکل سختی داشتم .چند روز پیش وقتی شما داشتید این عکس رو ترسیم می کردید از اینجا رد می شدم .خدا را به حق این شهید صدا کردم.وقول دادم اگر مشکلم حل شود نمازهایم را اول وقت بخوانم.بعد هم برای این شهید که اسمش رو نمی دانستم فاتحه ای خوندم .باور کنید خیلی زود مشکل من برطرف شد وحالا اومدم که از ایشون تشکر کنم.

 

سید نقاش چهره ابراهیم می گوید:

 پارسال دوباره اوضاع کاری من بهم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم.یک بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد می شدم دیدم به خاطر گذشت زمان تصویر زرد و خراب شده .من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگ ها رو برداشتم وشروع به درست کردن تصویر شهید کردم.باور نکردنی بود .درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد و خیلی از گرفتاری های مالی ام برطرف شد.سید ادامه داد: آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم .کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی ، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمی گردونه.

 

یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی نیزدر جریان اعمال حج طوافی را به نیت ابراهیم انجام داده بود .شب ابراهیم را بخواب دید که از او تشکر کردو گفت: هدیه ات به ما رسید.

 

خوشا به حال جوان هایی که امثال ابراهیم را الگوی رفتاری خود کرده و مسیری جز مسیر انبیاء و اولیاء نمی پیمایندکسانی که در نورانیت حقیقت یار و رب العالمین سوختند و خود روشنی بخش مسیر من و شما در این عالم فانی شدند.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهمْ 

۶ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۳
همسفر شهدا

وصیت نامه

علیرضا در اوج حوادث سیاسی بعد از انتخابات سال 88 و قبل از آخرین سفر راهیان نور وصیت نامه اش را نوشت!!

وصیتی که برگرفته از درون پاک و با صفای او بود. این وصیت چون مشعل هدایتی فرا روی همه دوستان و رهروان حال و آینده او قرار خواهد گرفت.


 

بسم رب الحسین(علیه السلام)

با سلام به امام زمان عجل ا... تعال فرجه الشریف و درود بر امام خامنه ای ادامه دهنده راه امام راحل و سلام و درود بر امت حزب الله که همیشه عاشورا را زنده نگاه داشته اند چه پای بیرق ها چه در میادین جنگ و در کارزارها.

این وصیت نامه متعلق به بنده(سید علیرضا مصطفوی) عاصی گنه کار می باشد.

شخصی که عمر خود را در جهالت و سیاهی گذراند و کدام جهالت بالاتر از غافل بودن از امام عصر که امیدوارم خداوند به خاطر اجداد طاهرین آن بزرگوارها ما را ببخشد.

بنده حقیر از این جمله شهید آوینی استمداد می جویم که گفت:

((می گویند گنهکاران را در این غافله راهی نیست اما پشیمانان را که می پذیرند))

 

هم اکنون که می بینم عده ای در تاریکی فرو رفته اند احساس خطر می کنم و برای آنها تأسف می خورم و برای آنها از خداوند طلب هدایت می کنم.

مگر در وصیت نامه شهداء نخواندید که کرار‌‌ا‍ً گفته اند:

امام و ولایت فقیه را تنها نگذارید

مگر عمری ندا سر ندادید که:

ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند

مگر تاریخ را ندیدید که چگونه امام خویش را تنها گذاشتند و کاری کردند که مولا سر بر چاه بگیرد و با چاه درد و دل نماید.

وای بر شما که اکنون فریب خوردید و مشغول بازیهای دنیا و سیاست شدید و راه را گم کردید محور اصل ولایت است اما شما به خاطر منافع خودآن را زیر پا گذاشتید.

عده ای به تکه ای پارچه متمسک شده اند که اَنَهُ ورقه های قرآن را سر به نیزه گرفته اند.

عده ای الله اکبر می گویند مثل کسانی که سر از بدن امام حسین علیه السلام جدا کردند و الله اکبر می گفتند.

کوتاهی در دین و ارزشها توجیه پذیر نیست و سرزنش بعد از واقعه فایده ای نمی دهد

 تکلیف ما را سید الشهداء مشخص کرده است و راه روشن است.

اکنون که جنگ صفین دیگری آغاز شده است نمیگذاریم علی تنها بماند و او را رها نمی کنیم.

هم اکنون ندای ملکوتی و مظلومانه سید الشهداء در گوش تاریخ پیچیده است و سر باختگان و دلباختگان و عشاق حرم را فرا می خواند بیایید تا برویم (( رفقا جا نمانید )).

برای اطلاعات و فهم و آگاهی بیشتر از حقایق به گفتار شهید آوینی مراجعه فرمایید.

 

والسلام علیکم(یازهرا)  88/3/26

سید علیرضا مصطفوی


۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۳
همسفر شهدا

 

آخرین دست نوشته ها

سید در آخرین صفحات دفترش و در روزهای آخر حیاتش این متن ها را نگاشته بود:

آخرین دست نوشته ها «1»

« بسم رب الشهداء و الصدیقین»

به نام خداوندی که عشق را آفرید تا زندگی حیات پیدا کند و عاشق را آفرید تا زندگی برای آن معنا پیدا کند!

در سختیها بسوزد و بسازد ولی از میان نرود. عشق را آفرید تا عاشق به سویش بیاید و شوق پیدا کند.

او خداوندی است که هم عاشق است و هم معشوق.

خود حضرتش فرمود:

هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم.

اگر مجنون دل شوریده ای داشت                           دل لیلی از او شوریده تر بی

و با یاد آنانکه عشق را به ما آموختند.

در آن زمان که غرق در خود بودم این نفس گرم سید مرتضی آوینی بود که دلم را به لرزه در آورد.

ولی هم اکنون با دست خالی و کوتاهی در عبادت خداوند و کم کاری در اموری که به من واگذار شده جز شرمندگی و خجالت برایم چیزی باقی نمانده.

دوست داشتم تمام لحظات زندگی را در راه خدمت به معبودم بگذرانم اما چه لحظه سختی است. لحظه انتخاب بین ماندن و رفتن!

و من چگونه دم از رفتن با شهادت بزنم در حالی که دستم و توشه ام خالی و بارم سنگین می باشد.

چگونه دم از شهادت بزنم در حالی که لیاقت آن را ندارم. چگونه دم از ماندن و زندگی بزنم در حالی که از آینده خود خبر ندارم.

نمیدانم آیا تا آخر این خط، با اخلاص می مانم یا نه! و چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:

زندگی زیباست اما شهادت از آن زیبا تراست.

وقتی چهره ها و الگوهای آسمانی چون آوینی و بروجردی و همت ... را می بینم آرزو می کنم در کنار آنها پرواز کنم اما کو بال پرواز؟

امیدوارم خداوند از گناهانم و کوتاهی که در انجام واجبات کردم در گذرد.

ای خدای بزرگ؛ اگر خواسته یا نا خواسته در حق کسی ظلم و ناحقی کردم از من درگذر.

و اکنون از همگی دوستان و آشنایان و اقوام که مدیون آنها هستم حلالیت می طلبم و امیدوارم که از من راضی باشند.

وسایل شلوغ ما هم شاید با اموال دیگران و بیت المال آمیخته شده باشد. در صورت امکان آنها را شناسایی کنید و تحویل صاحبشان دهید و بقیه آن را در صورتی که دیگران نیاز دارند به آنها بدهید.

از دوستان مسجدی نیز تقاضا دارم که از تمام اهداف و آرمانها و برنامه هایی که در مسجد و کانون وجود دارد حمایت کنید و آن را به سر منزل اصلی برسانید. والسلام علیکم و رحمت ا... برکاته

سید علیرضا مصطفوی

اخرین دست نوشته ها «2»

« السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین»

با عرض سلام خدمت صاحب الزمان (عج) و رهبر معظم انقلاب و سلام بر مادر دلسوز و برادر و خواهران عزیزم.

امیدوارم در این مدت که مرا تحمل کرده اید از من راضی باشید. از شما و برادران دینی ام می خواهم که مرا حلال نمایید.

امیدوارم خداوند متعال کوتاهی مرا در انجام نوکری امام حسین (ع) و انجام وظایف دینی و فرهنگی ببخشد.

از خداوند می خواهم که در راه انجام وظایف دینی به شهادت برسم و در لحظه آخر عمر امام زمان (عج) خود را ملاقات کنم.

اینک از کلیه دوستان و آشنایان خود می خواهم که برای من طلب مغفرت نمایند.

دل مرده ام ز خاک درت زنده می شوم

با مهر تو چون مهر فروزنده می شوم

گر در حریم خویش مرا راه دهی

از جرم خویش و لطف تو شرمنده می شوم

یا علی سید علی مصطفوی

 

 

 

آخرین دست نوشته ها «3»

السلا م علیک یا فاطمه الزهرا

سلام بر بانوی عالمیان و سلام بر عصمت‌ُ اللهِ الکبری بانوی گمنامی که در آسمانها قدر او را بیشتر شناختند ولی امان از غرور و مَنیت و خود خواهی و تکبر که حجاب بر قلب می نهد تشخیص راه را سخت می کند و انسان را به گمراهی می کشاند نه فقط به گمراهی بلکه شقاوت و پلیدی که خدا کند ما نیز اینطور نشویم که از مخزن دل و محل اسرار صدای کبریایی عرشیان را بشنویم ولی امان ازمردمی که قدر او را ندانستند خانه ای که معدن رحمت و کرامت و سخاوت بود خانه ای که زیارتگاه عرشیان و ملائکه مقرب خدا بود خانه ای که در آن انسان های بزرگ زندگی می کردند بلی آن خانه را به آتش کشیدند هیزم آوردند مقابل خانه شلوغ شد اما یک نفر از آن حرامیان با خود نگفتند که این کدام خانه است نگفتند که محل زندگی افرادی است که ما را از درون جاهلیت و زنده به گور کردن دختران و وحشیت نجات داد و آن نامرد نگفت که این خانه ای را که درش را با لگد کوبید در پشت آن نور ولایت و پاره تن پیامبر بود که نقش زمین شد و محسنش سقط شد وای بر شما که خود را به شیطان فروختید خدایا ما را از ولایت امیر المؤمنین جدا مکن و بر دلهای ما مهر شقاوت نزن و در دلهای ما نور هدایت را روشن فرما تا بند اسارت نفس و شیطان بر گردن ما آویخته نشود.

 

سید علیرضا مصطفوی

 

 

 

آخرین دست نوشته ها «4»

بسم رب الشهدا

بگذار آمریکا با مانورهای (( ستاره دریایی )) و (( جنگ ستاره ها )) خوش باشد؛دریا،دل مطمئن این بچه هاست و ستاره ها نور از ایمان این بچه مسجدی ها می گیرند همان ها که در جواب تو می گویند (( ما خط را نشکستیم خدا شکست )) و همه اسرار در همین کلام نهفته است.

به راستی اگر مردم دنیا و مخصوصا مردم آمریکا و اروپا می دانستند که زندگی ماورای صنعتی آنها بر خون میلیونها نفر انسان بی گناه بنا شده است که در جبهه های جنگ با آمریکا و قدرتهای استکباری دیگر بر زمین می ریزد ، واکنش آنها چه بود ؟ آیا شانه هایشان را بالا می انداختند و با لهجه لوس آمریکایی می گفتند    (( اهمیتی ندارد )) یا نه ؟

عجب اینجاست که باز هم این (( دهکده جهانی )) که در زیر آسمانش بسیجیان رملهای فکه زیسته اند همان دهکده جهانی که در نیمه شبهایش ماه هم بر کازینوهای (( لاس واگاس )) تابیده است و بر حسینیه  (( دو کوهه )) و گورهایی که در آن بسیجیان از خوف خدا و عشق به او می گریسته اند.دنیای عجیبی است ، نه ؟ 

سید علیرضا مصطفوی

 

 

آخرین دست نوشته ها «5»

« بسم رب الشهداء والصدیقین»

به نام خداوندی که شکر گذاران واقعی به نعمتش، نمی توانند شکر او را به جای آورند. به نام خداوندی که ما را بی هیچ منتی آفرید و بدون منت نیز روزی می دهد در حالی که عصیان و گناهان، او را از یاد ما برده است. ولی با این حال او ما را از یاد نمی برد اما گناهان ما باعث شد که او نظر لطفش را از ما برگرداند!

آه از محبت او! و وای از عصیان ما، آه از غفران او، وای بر معصیت ما، آه از ستاریت او، وای بر جسارت ما، آه از محبت و لطف او، وای بر کم لطفی ما.

آری اوست فرماندهی که نافرمانی ما را نادیده گرفت. همیشه از روی محبتش منتظر بود که ما توبه کنیم تا او هم ببخشد و اکنون ما قادر به ستایش او نیستیم.

خداوندا تا به حال جز محبت و معرفت و مغفرت از تو چیز دیگری ندیدم.

تو بودی که هرگاه حاجتی داشتم برآورده کردی! بی آنکه منت بگذاری و اکنون امیدوارم که این حاجتم را نیز برآورده کنی. چرا که از لطف بی پایانت بعید نیست.

دوست دارم تا آخرین نفسی که در سینه دارم در راه دین و اسلام واقعی ات قدم بردارم. و لحظه ای از این حرکت غافل نشوم. آرزو دارم در همین مسیر پر هیاهو و پرخطر جان ناقابل را تقدیم کنم.

سخنی با رسول الله (ص) رحمت للعالمین دارم:

ای پیامبر عشق و محبت، من حقیر ناقابل چگونه می توانم حق پیامبری شما را ادا کنم. چه مصیبت هایی که در این راه کشیدی که مردم هدایت شوند.

مایه هدایت بشر شدی تا همه از گمراهی غفلت بیرون آیند. مایه رحمت برای عالم شدی. به خدا که تمام بشر مدیون تو هستند و با اخلاق و رفتار و کردار و منشت به ما راه را نشان دادی.

و سخنی با حضرت علی (ع):

ای مولایم، ای ولی نعمتم، به خدا در عالم کسی به مظلومیت تو نرسید، به جز خاندانت. و می دانم که هر چه دارم به برکت شما و آل شماست.

اما امان از شیطان که هر کس را به هر نحو گمراه می کند. من نیز حق مولا بودنت را ادا نکردم.

یا حضرت زهرا (س):

تمام دلخوشیم در زندگی این بود که می توانستم به شما مادر بگویم. من لیاقت مادر گفتن به شما را ندارم اما محبت شماست که به من لیاقت اولاد بودندت را عطا کرد.

همیشه با خود می گفتم: ای کاش عمرم از هجده سال بیشتر نشود. خجالت می کشم که چنین گنج بی پایانی با این همه عظمت در بندگی خدا و با این مقامات، هجده سال عمر کند و سن من بیشتر شود.

خوشا به حال شهدای گمنام که مادر واقعی آنان شدی. جانم نه بلکه هزار بار جانم فدای خاک چادرت. خدا ذلیل و خوار کند کسانی که به شما جسارت کردند و در قیامت عذاب آنان را زیاد کند.

همیشه با خود می گفتم که این چه حرفی است که محبین و مقربین می گویند:

شما باید بسوزید تا به خدا و اهل بیت بیشتر نزدیک شوید! و تازه فهمیدم که به خاطر این است که درب این خانه ای که خانه عصمت و ولایت و اهل بیت بود آتش گرفته و همه پیروان واقعی باید بسوزند! شهدا سوختند! انبیاء سوختند، صالحان سوختند، خدایا مارا نیز بسوزان.

بسوزان هر طریقی می پسندی                   که آتش از تو و خاکستر ازمن

یا امام حسن مجتبی (ع):

آری اگر صبر شما نبود، کربلا نیز نبود. این صبر شما بود که حماسه عظیم عاشورا را زنده کرد آری زینب کبری (س) در کلاس ایثار و صبر تو بزرگ شد و به ما یاد دادی که در راه خدا در برابر سختی ها صبر پیشه مکنیم.

و اکنون سرور و مولایم یا ابا عبدالله الحسین (ع) :

همه  عمر برندارم سر از این خمار مستی                   که هنوز من نبودم که تو بر دام نشستی

چه بگویم، به چه کسی می توان گفت که درون آتش فشان چگونه است. تا آن را نبینند و لمس نکنند نمی فهمند.

چه زیبا گفت رسول خدا (ص): همانا در دلهای مؤمنین از حسین (ع) حرارتی است که تا ابد به سردی نمی گراید.

از کودکی وقتی محرم می شد درونم طوفانی به پا می شد. آری این حسین است. اکنون بعد از هزار و چهار صد سال در هر لحظه و هر جا ندا می دهد: ((هل من ناصر ینصرنی))

آری هنوز تکیه بر نیزه شکسته داده و مرا صدا می کند. وای از دنیا که خود مولا فرمود: مردم عبد دنیا هستند.

آری این غفلتکده دنیا چیست که نمی گذارد صدای اربابم را بشنوم. کور شود چشمی که برای تو نگرید.

بشکند دستی که تو را طلب نکند. بشکند پایی که در مسیر تو گام برندارد. اوست که عشاق را می طلبد.

کاروان حرکت کرده و ندا می دهد. صدای کاروان به گوش می رسد. بنگر بر روی گنبد طلایی اش و بنگر پرچم سرخی را که به نهاد مظلومیت و خون به اهتزاز درآمده است.

این جوشش خون حسین است که اسلام را آبیاری کرد و این شهدا و خونشان امتداد همین خون است.

آیا خون ناقابل مانیز امکان دارد که امتداد خون سالار شهیدان شود؟!

این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست         هر که از عشق تو دیوانه نشد عاقل نیست

و دیگر سخنم با اهل بیت است. حیف که مجال نیست بنویسم.

که نیاز به نوشتن نیست. من حقیر چه بگویم از این بزرگواری ها چه بگویم از کرامات ولی نعمتم اما رضا (ع)

توی این عالم هستی که همش رو به فناست

به خدا یه دل دارم اونم مال امام رضاست

آری هر چه دارم به برکت شاه خراسان است. برات کربلا و شهادت را از او گرفتند و امیدوارم ما را نیز لایق بدانند.

و چه بگویم از مظلومیت امام عصرم (عج)

یا صاحب الزمان چقدر من در حق شما کوتاهی کردم. با چه رویی سرم را در مقابلت بالا بیاورم.

ولی به این امید زنده هستم که شما خانواده اهل بیت و کرامت هستید.

و اکنون که این مطالب را می نویسم چند ساعت بیشتر به حرکت نمانده.

از اینکه بد خط بود معذرت می خواهم. مرا حلال کنید و بدی هایم را ببخشید!!

کسانی که به هر دلیل از من دلخور شده اند را راضی کنید تا از من بگذرند. در پایان می گویم:

این مجالس اهل بیت و مساجد و بسیج را تنها نگذارید.

عمر خود را جای دیگر تلف نکنید که بیهوده است.

اگر در این برنامه ها هستید مخلصانه کار کنید

که به غیر از این فایده ای ندارد.

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۷
همسفر شهدا

اشعار

سروده های سید شاید از لحاظ ادبی دارای کیفیت بالایی نباشد. اما وقتی سید، در سینه زنی هیئت این اشعار را می خواند، کربلایی بر پا می شد. یادش بخیر

 

دوباره محرم تو، دلمو کرده هوایی

اونقدر پیشت می مونم تا بشم کرببلایی

مثل پروانه می چرخم دور این شمع تا بسوزم

آخرش خودم می دونم مثل پروانه می سوزم

شده خواب هر شب یا زیارت یا شهادت

آخرش با خون می شورم کربلاتو با شهادت

حاجتم رو می گیرم... تو کربلات می میرم... به خاک و خون می شینم

هی میگه این دل زارم، هنوز چشم انتظارم

می خوام از غمت بمیرم، دیگه حاجتی ندارم

یاد فکه و دوکوهه، یاد کارون و شلمچه

هنوزم یاد تو گوشم، ناله های شب حمله

آقا جون خودت می دونی، دلمو به تو سپردم

همه دل خوشیم همینه، یه نیگات کنم شهید شم

آوینی میگه توگوشم، آخر این قصه، خونه

تو این دوره زمونه، حقیقت مثل جنونه

کار ماها جنونه... به ما می گن دیوونه... یه خوب و یه بد می مونه...

سید برای پایان مداحی هیئت شعری را آماده کرده بود که بچه ها همگی با هم می خواندند.

شبای جمعه که میشه

دلم بهونه می گیره

گاهی میون روضه ها

کرب و بلا رو می بینه

می خونه     دل دیوونه     کجا دارم جز     در این خونه

یا مولا، حسین ثار الله، ابا عبدالله

یه روز میریم کربلا

با کاروان شهدا

می شیم فدایی حسین (ع)

ما رهروان شهدا

از نسل کبوترهاییم

به یاد کوچ پرستوهاییم (2)

شهادت     شد آرزویم      چون خاک     فکه کشد هر سویم

یا مولا، حسین ثار الله ابا عبد الله

آی آدما خبر میاد

نشونه ها شده زیاد

ما شیعه ها صاحب داریم

منتظریم مهدی بیاد

از چشمم تو باشی غایب

ولی می مانم به پای نائب

این باشد کلام آخر

کنم جان خود فدای رهبر

یا مولا، حسین ثار الله ابا عبد الله

هر وقت به عبارت « کنم جان خود فدای رهبر» می رسید می گفت: دستهای خود را بالا بیاورید و مشت کرده و بلند بگویید.

 

 

 

 

میکده عشق

از میکده ی عشق جدایم نکنید

بی گریه و بی سوز و نوایم نکنید

تا شور به سر دارم و در تابم و در تب

جز معرکه عشق فدایم نکنید

من دست گدایی به امید آوردم

تا دست دراز است رهایم نکنید

با جام می دوست نمک گیر شدم من

با دوری معشوق هلاکم نکنید

من شعله شمع محفل عشق شدم

با سردی و بی دلی صدایم نکنید

تا هر نفسی می رود و می آید

 از میکده عشق جدایم نکنید

غروب جمعه 11/3/ 86

 

به وقت دادن جانم،خدا کند که بیایی

که وقت دیدن یار است در آن جهان خدایی

به وقت سختی قبرم در آن سوال و جوابم

به وقت ترس و سیاهی خدا کند که بیایی

به وقت صوت حزینم به وقت داد و فغانم

به وقت گریه و زاری خدا کند که بیایی

به عشق دیدن رویت در انتظار تو هستم

قدم به چهره من نه، خدا کند که بیایی

 

تقدیم به امام هادی(ع)

امشب متوسلین هادی (ع) هستند

بالای تمام کهکشانها هستند

یک عمر به پای سامرا سوخته اند

یک چشم به ایوان نجف دوخته اند

از رهبر و پیر خود اطاعت دارند

تحصیلی و تهذیبی و ورزشکارند

گر از برکات این شهیدان شادی

تو یاد کن از شیر شهیدان هادی

*

شور و غوغا شد به پا در عالمین

آفریدی بنده ای همچون حسین(ع)

خلق کردی بنده ای مثل نبی

آفریدی فاطمه (ع) بنت نبی

تو چه کردی که چنین شد منجلی

در زمین و آسمان نور علی (ع)

تا که پر شد در زمین نور حسن (ع)

شد بهشت جاودان مست حسن (ع)

عاشقم من عاشق کوی حسین (ع)

آرزویم گشته دیدار حسین (ع)

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۵
همسفر شهدا

دلنوشته ها

سید علیرضا در اوقات تنهایی دستی بر قلم می برد. سید آنچه را در درون دوران پاک و نورانی خود بود بر صفحات کاغذ منعکس می کرد.

ما هم تعدادی از آن دلنوشته های نورانی را که قبلا به محضر مقتدای عاشقان مقام معظم رهبری (روحی فداه) رسیده تقدیم می کنیم.

 

دلنوشته ها«1»

«السلام علیک یا فاطمه الزهرا»

سلام بر بانوی عالمیان. سلام بر عصمت الله الکبری، بانوی گمنامی که در آسمان ها قدر او را بیشتر شناختند.

اما امان از غرور و منیت و خود خواهی و تکبر که حجاب بر قلب می نهد.

تشخیص راه را سخت می کند و انسان را به گمراهی می کشاند.

نه فقط به گمراهی بلکه به شقاوت و پلیدی می کشاند. خدا کند ما اینطور نشویم. تا از محزن دل و محل اسرار، صدای کبریایی عرشیان را بشنویم.

ولی امان از مردمی که قدر او را ندانستند. خانه ای که معدن رحمت و کرامت و سخاوت بود، خانه ای که زیارتگاه عرشیان و ملائکه مقرب خدا بود، خانه ای که در آن انسان های بزرگ زندگی می کردند، بلی آن خانه را به آتش کشیدند!

هیزم آوردند. مقابل خانه شلوغ شد اما یک نفر از آن حرامیان با خود نگفت که این کدام خانه است!

نگفتند که محل زندگی افرادی است که ما را از دوران جاهلیت و زنده به گور کردن دختران و وحشت نجات دادند.  

آن نامرد نگفت که این خانه ای را که درش را با لگد کوبید در پشت آن نور ولایت و پاره تن پیامبر (ص) بود که نقش زمین شد و محسنش سقط شد.    

وای بر شما که خود را به شیطان فروختید. خدایا ما را از ولایت امیرالمؤمنین جدا مکن. بر دل های ما مهر شقاوت نزن.

در دلهای ما نور هدایت را روشن فرما. تا بند اسارت نفس و شیطان بر گردن ما آویحته نشود.

                                                                                 

                                                                   سید عیرضا مصطفوی 28/3/86

 

دل نوشته ها«2»

«بسم رب الشهداء والصدیقین»

با خود گفتم بمانم بهتر است. دو روز مانده به حساس ترین امتحانات زندگیم. آن هم با حجم زیاد و مطالب سنگین! اما انگار از درون به جایی کشیده می شوم.

در هیاهوی ماندن و رفتن بود که خود را در حرکت به سمت مسجد یافتم.

عیبی ندارد. این همه وقتمان تلف شده حداقل برای نماز به مسجد بروم.

وقتی به مسجد رسیدم نماز تمام شده بود. همه از مسجد بیرون می آمدند.

پیگیر کار بسیج شدم. متوجه شدم (یعنی یادم آمد) که امروز بچه ها به منزل شهید رضا بیات می روند.

نماز مغرب را خواندم و عازم شدیم. اینجا بود که فهمیدم این کدام جاذبه است که ما را می کشید.

انتخاب می کنند. می کشانند. هدایت می کنند. آری جوان 19 ساله ای که چهره معصومانه اش با ما سخن می گفت.

کلامی که بر زبان پدر و مادر و برادر شهید جاری می شد کلام خود شهید بود. و آن روز زنده تر از همیشه که ما را نیز زنده کرد.

این برای اولین بار است که این گونه مسائل را می نویسم. خود زیاد گرایش به اینطور نوشته ها نداشتم اما بی تاب بودم و این گونه خود را آرام ساختم.

انسان امیدوار است ولی با پیامی یأس به او غلبه می کند. اما این باعث قوت بیشتر می شود.

آری دوری از شهادت را می گویم. شنیدن و آتش گرفتن! پدر رضا گفت: اشخاصی نیز بودند و رفتند در میدان مین اما حتی جای یک ترکش هم بر بدنشان نماند چه رسد به شهادت.

اما افرادی که هیچ کس باورشان نمی شد رفتند و شاید در کوتاه ترین زمان ممکن مزه شیرین شهادت را چشیدند. آری شهادت بر محور لیاقت سالاری است.

ما کجا و شهادت کجا!؟ پس بگذارید چون شمع بسوزیم و چون شقایق سوخته شویم تا لایق شویم.

«الهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»

 

                                                              سید علیرضا مصطفوی 18/3/86

 

دلنوشته ها«3»

«بسم رب الشهداء و الصدیقین»

می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از عشق، می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از خون، آن هم با قلمی که جوهرش از خون بود. می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از حقیقت.

همان حقیقتی که در بازی روزمره ما گم شد! و از آن فقط یک نوشته ماند.

می نویسم از آنانکه با چهره های نورانی و زیبایشان اسلام را زنده کردند.

اما ما آن را به بازی گرفتیم و فراموشمان شد!

می نویسم، از آن هدفی که به خاطرش خون ها روی زمین ریخته شد. اما ما هدف اصلی که ادامه راه شهداء و اهل بیت و انبیاء می باشد را بازی زندگی خودمان می بینیم!

می نویسم به یاد آنانکه مرگ را به بازی گرفتند. و چه زیبا گفت آوینی که: «هنر آن است که بمیری قبل از آن که بمیرانندت.»

چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:

حقیقت این عالم فناست، انسان را نه برای فنا که برای بقا آفریدند.

چه جسم ما در حرکت باشد و چه نباشد هدف بقاست. از حالا هم می توان به بقا رسید.

پس از همین حالا خودمان را می میرانیم و شهید می شویم!

مگر حتما باید جسم از بین برود. وتی دنیا را خواسته های نفسانی و بی ارزش ببینیم آن وقت می فهمیم که برای هیچ و پوچ خودمان را به سختی می اندازیم.

و به این نتیجه می رسیم که ما را برای بقا آفریدند، بقا یعنی زنده شدن، بقا یعنی هدف.

بقا همان است که شهدا برای رسیدن به آن کربلایی شدند. خیلی ها به یاد اربابشان از تشنگی به شهادت رسیدند. خیلی ها سر از بدنشان جدا شد. خیلی حتی جسمشان نیز بر نگشت. چرا که گمنامی و مخفی بودن یکی از راه های رسیدن به بقا است.

بقا همانست که حسین ابن علی (ع) برای اثبات آن راهی کربلا شد. و به خاطر آن سرش بر روی نیزه ها رفت. آری بقا یعنی اینکه سر بریده قرآن بخواند.

خواست بگوید: ای مردم اگر دین ندارید آزاده باشید. آن زمان هم مردم در بازی دنیا راه خود را گم کرده بودند. همانند این دوران که از بعضی وقتی سوال می کنیم هدف چیست؟ می مانند.

مگر حسین بن علی (ع) به شهادت رسید که ما گریه کنیم و بر سینه بزنیم!؟

آری گریه کردن و بر سینه زدن خوب است اما نمی دانیم چه سود!

نوکری واقعی یعنی ادادمه راه امام حسین(ع) و چه زیبا گفت: آوینی:

چه جنگ باش ونباشد را من و تو از کربلا می گذرد.

یعنی اینکه: کل یوم عاشورا وکل ارض کربلا واین سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند.

پس ما برای رسید به هدفمان زمان و مکان نمی شناسیم. هر جا که باشیم کربلایی می شویم و عاشورا به پا می کنیم.

 

                                                                        سید علیرضا مصطفوی

 

دلنوشته «4»

سلام بر مهدی (عج)

*سلام بر عدالت مهدی که جهان تشنه اوست*

*سلام بر زنده کننده اسلام واقعی که مکتب راستین رسول الله (ع) و فرزندانش را جهانی می کند*

*سلام بر ناجی مستضعفین و دردمندان جهان*

*سلام بر نهضت حسینی مهدی (عج) که دوباره عاشورا و پیام عاشوراییان را زنده می کند*

*سلام بر او که عقل ها را کامل می کند و همه را آگاه و آزاد می کند*

*سلام بر کسی که شیطان به اذن خدا تسلیم او می شود. حجت بر همه تمام می شود وحقیقت روشن می شود*

پس سلام بر مهدی (عج)

 

دلنوشته ها«5»

« بسم رب شهداء»

بالاخره باید دست به قلم می شدم.  مدت زیادی بود که ننوشته بودم.

دلم برای خودم تنگ شده بود. همینطور زمان با سرعت پیش می رود و ما غافلان در روزمرگی ها جا ماندیم.

روز سوم محرم گفتم: هر روز از زندگی می گذرد می فهمم که روز های قبل کمتر می فهمم!

زمان امان نمی دهد ما نیز بعد از مشغله های ساختگی و غفلت های جاهلانه ناگهان می فهمیم که یک عمر تمام شد. حالا چه باید کرد! آیا می شود آن را باز گرداند. آیا می شود آن را متوقف کرد!

در این فکر هستم که کاروان عاشوراییان در حرکت است. از سال 61 هجری قمری حرکت کرد و منادی آن عشاق را فرا می خواند. در این اضطراب بودم که آیا من نیز در خیل کربلائیان راهی دارم!

هر سال عاشورا وجدان ها را بیدار می کند. غفلت زنگان را نهیب می زند!

اما وای بر کسانی که این صدا را نمی شنوند.

خدایا از این می ترسم که من نیز در میان این گروه وامانده به مادیات جای گیرم! خدایا از آن می ترسم که ندای یار را بشنوم و در پیوستن به او سستی کنم.

اینک در روز سوم محرم در حالی که تا لحظاتی  دیگر نوای روح بخش اذان، گوش و جان و دل را معطر می کند.

از تو می خواهم که ما را به غافله عاشورائیان برسانی.

مگر مقربان در نگاهت نگفتند:

راه این کاروان از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.

واین را می دانم که :یا لیتنا کنا معکم، اگر فقط با چرخیدن زبان در دهن باشد فایده ای ندارد. و خود نمی دانم اگر امروز لبیک می گویم از انتهای افق جان و دلم هست یا نه!؟

 سخت است اینکه انسان نداند که نمی داند. حداقل خوشا به حال کسی که می داند که نمی داند!

اکنون می گویم که خود این حس از درونم غلیان می کند. اما نمی دانم که واقعاً این طور است یا نه!

                                                                            

                                                                                      سید علیرضا مصطفوی

 

دلنوشته«6»

« بسم رب الشهدا »

این بار جهاد اکبر شروع شده بود ولی با ترکش ناسزا و با آر پی جی فساد. علمداران نسل بعد در این فکر بودند که در آتش باران مزدوران قلم به دست و روشنفکران چه باید کرد.

تا آنکه یکی از بچه ها بی سیم زد.

رفتیم تا بگوییم هستیم. شور و حال عجیبی در شهر و دیار بود. عطر کربلا از مناطق جنگی بر مشام می رسد.

بسیجیان به خوبی فهمیده بودند: آغاز عصر توبه بشریت شروع شده.

آنها به خوبی درک کرده بودند که علمداران عرصه ظهور هستند. وقتی جنگ به پایان رسید همه فکر کردند که مبارزه نیز پایان یافته است! اما بسیجیان می دانستند که :

چه جنگ باشد و نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد!

                                                                                       سید علیرضا مصطفوی

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۵
همسفر شهدا

مطالب کتاب جمع آوری شد. پس از مطالعه احساس کردم فقط از خوبی های او نوشته ایم. گفتم شاید او را آنجور که بوده توصیف نکرده باشیم.

به سراغ دوستانش رفتم. گفتم : یک سؤال دارم. نقطه ضعف در اخلاق یا برخورد سید چه بوده!؟

رفقا که انگار منتظر چنین سوالی نبودند کمی فکر کردند. یکی از آن ها گفت: من هر چه می گردم پیدا نمی کنم. دیگری هم همین را تکرار کرد. تقریبا نظر همه همین بود.

گفتم: شما تا فردا فکر کنید. ببینید مورد منفی از کارهای سید به یاد می آورید؟



روز بعد دوباره بچه ها را در مسجد دیدم. سؤالم را تکرار کردم. یکی از بچه ها گفت: شاید بتوان گفت: سید روی قضیه شهدا خیلی وقت می گذاشت.

بعد خودش ادامه داد: البته این نقطه ضعف نیست. چون سید همه ی ابعاد را رعایت می کرد. هم موضوع شهدا هم اهل بیت هم قرآن و...

رفتم سراغ یکی دیگر از دوستان سید. او از روحانیون محل بود. گفتم: حاج آقا در مورد سؤال من فکر کردید؟

ایشان گفت: بله دیشب خیلی در این موضوع فکر کردم. ما سالها با هم رفیق بودیم.

بسیار با هم سفر رفتیم. اما هرچه گشتم هیچ نکته منفی در اخلاق و رفتار او نیافتم.

حاج آقا در حالی اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: او در اخلاق و رفتار نمونه بود.

بعد ادامه داد: دیشب وقتی فکر به جایی نرسید قرآن را برداشتم و به نیت سید باز کردم. بالای صفحه آیه عجیبی بود:

«لقد کان لکم فی رسول الله اسوه حسنه» ـ این آیه در مورد اسوه بودن رسول گرامی اسلام است.

می گوید: پیامبر اسلام از هر لحاظ برای مردم الگو بود.

سید علی هم که از اولاد رسول گرامی اسلام بود. اخلاق و رفتارش واقعا الگو بود. خدا او را با اخلاق طاهرینش محشور کند.

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۶
همسفر شهدا

مدتی از عروج علیرضا گذشته بود. خواب وخوراک نداشتم. همه خانواده مثل من بودند. یک شب به خاطر سنگ کلیه درد زیادی داشتم. کار به جایی رسید که مرا به بیمارستان منتقل کردند.

با تزریق آرام بخش به خواب رفتم. همان لحظه علیرضا آمد سراغم. خوشحال به سمتش رفتم. با تعجب پرسیدم: مگرتو از دنیا نرفتی !؟ گفت: نه! من زنده ام همه کارهای شما رو می بینم.

همان ایام زلزله خفیفی در تهران آمده بود. علیرضا بی مقدمه اشاره ای به زلزله کرد و گفت: معصیت مردم این شهر خیلی زیاد شده!

بعد با هم به حرم امام رضا(ع) رفتیم. پرچم رهروان شهدا دستش بود.

شاگردانش هم بودند. جلوی حرم مشغول خواندن اذان دخول شدیم. سید به سمتی رفت و سریع برگشت.

برای همه ی بچه ها خوراکی گرفته بود. به من هم یک لیوان آب خنک داد. همه ی آب را خوردم. بسیار گوارا بود. یکدفعه از خواب پریدم. هیچ دردی در کلیه حس نمی کردم. دیگر مشکلی پیدا نکردم.

در سالهای آخر عمر او، احساس می کردم برادر خوب چه نعمت بزرگی است. تازه به عنوان  یک هم زبان یک یار خوب او را شناخته بودم. اما حالا! احساس می کنم علیرضا مسافرت رفته. هرگز فکر نمی کنم که او از دنیا رفته باشد!



اواخر آذر ماه بود. رفته بودم مسجد. چند نفری از شاگردان سید را دیدم. یکی از آن ها جلو آمد. بعد هم سلام کرد و گفت: دیشب خواب آقا سید را دیدم. آقا سید مثل زمانی که سید بود، در مورد دوستانم به من توصیه هایی کرد. بعد هم گفت: ما زنده ایم، و همه ی کارهای شما را می بینیم! پسرک مکثی کرد و ادامه داد: من از آقا سید پرسیدم شب اول قبر سخته!؟

سید در خواب نگاهی به من کرد و آرام گفت: خیلی سخت، خیلی سخت!؟

از حرفای آن پسر خیلی تو فکر رفتم. بعد از نماز رفتم خانه خواهرم. بعد از حال و احوال پرسی از من پرسید: از علیرضا مطلبی چاپ شده!؟

گفتم: نه! چطور مگه!؟ گفت: دیشب تو عالم خواب دیدم که برگه ای را در دست گرفته و خوشحال به سمت ما آمد. بعد هم بلند بلند می گفت: آبجی ببین من چقدر مهم شدم! بیا اینجا را ببین بعد جلو آمد و برگه را نشان داد.

  فردای آن روز علت آن خواب را فهمیدم. مادر ما چند روز قبل وصیت نامه  و تمام دست نوشته های علیرضا را برده بود بیت رهبری.

می گفت: پسرم اینقدر عاشق رهبر بوده، حال می خواهم اینها را به حضرت آقا برسانم.

ما می گفتیم: مادر این کار را نکن، وقت رهبر انقلاب خیلی بیشتر ارزش دارد. اما مادر کار خودش را کرد.

روز بعد از این خواب، نامه ای از بیت رهبری به همراه یک جلد قرآن برای ما آمد. در آنجا نوشته شده بود:

خانم مقیمی، نامه پر اندوه شما به محضر بیت رهبری رسید. معظم له پس از مطالعه، مرقوم فرمودند:

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»



زمستان 88 بود. صبح جمعه با مادر رفتیم سر قبر علیرضا. پیرزنی آنجا نشسته بود. او را نمی شناختم.

نشستیم و مشغول فاتحه شدیم. با تعجب به او نگاه می کردم. آن خانم پرسید شما این آقا سید علی رو می شناسید!؟ مادر با تعجب گفت: پسر من است چطور مگه!؟

پیرزن ادامه داد شوهر من مدتی پیش از دنیا رفته. قبر او دو ردیف جلوتر است. او انسانی بسیار با تقوا بود. اما من ناراحت او بودم نمی دانستم در برزخ وضع او چگونه است!

تا اینکه دیشب در خواب شوهرم را دیدم پرسیدم: آن طرف چه خبر!؟ او در جواب گفت: خداروشکر ما مشکلی نداریم پیش سید علیرضا هستیم!

با تعجب گفتم: کی!؟ گفت: دو ردیف پایین تر از قبر من مزار سید علیرضا قرار دارد. و بعد قبر سید را نشان داد.

همان روز یکی از آقایان علما و مدرسین حوزه بر سر قبر سید آمد و فاتحه خواند. من هنوز در فکر سخنان آن خانم بودم.

آن عالم بعد از فاتحه بلند شد  و بی مقدمه به قبراشاره کرد و گفت: آرامشی که در این قسمت بهشت زهرا (س) وجود دارد به خاطر این سید بزگوار است و رفت.

به دنبالش رفتم و با ادب  پرسیدم: شما برای چه اینجا آمدید! گفت: پدر من مرحوم شده. خدا رو شکر در قطعه ای قرار دارد که برادر شما هم حضور دارد. اما توضیح بیشتری نداد!


۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۳
همسفر شهدا

چند روزی از پرواز سید گذشته بود. برای تمام کسانی که شماره آن ها در حافظه گوشی سید بود پیغام فرستادیم. متن پیغام اعلام عروج سید بود.

بار دیگر برای آن ها پیام فرستادیم. مراسم ختم را اعلام کردیم. جوانی با ما تماس گرفت  وگفت: منظور شما از فرستادن چنین پیامی چیست!؟

گفتم: شماره و نام شما در گوشی سید بود. گفتم حتما از دوستان او هستید. برای همین فرستادیم. جوان پرسید: سید کیه!؟ شما الان کجا هستید؟

گفتم: مسجد موسی ابن جعفر (ع)

چند دقیقه بعد از آن آقا به مسجد آمد. چهره ی عجیبی داشت. موهای چرب، شلوار لی تنگ و... به قیافه ی دوستان سید نمی خورد.

اما از اهالی محلشان بود. می خواست بداند سید، شماره او را از کجا آورده!؟

گفتم : نمی دانم اما سید خیلی دوست داشت با جوانان محله خودشان رفیق شود. دوست داشت تا می تواند به آن ها کمک کند.برایش جالب بود.

گفت: اگه امکان داره یکم از این آقا سید تعریف کنید!

نشستم تو حیاط مسجد. شروع کردم از او گفتم. از کار های سید، از اخلاص سید از شوخی ها از گریه ها و....

توی مراسم ختم گوشه مسجد نشسته بودم. همان جوان آمد. کلیپ مداحی پخش شد. جوان سرش پایین بود. شانه هایش تکان می خورد.زار زار گریه می کرد.

شب دیدم آمده مسجد. بعد از نماز یکی از عکس های سید را از من گرفت. بعد از آن هم باز چند بار آمد مسجد.

برای من جالب بود. نمی دانم این شماره تلفن چگونه در گوشی سید آمده بود. اما باعث هدایت یکی از جوانان محل شد.



همان روزهای اول بود یکی از بستگان آمده بود خانه. گفت: دیشب در عالم خواب سید را دیدم. در ذهنم بود که از او سؤال بپرسم. می خواستم بدانم چه چیزی در هدایت ما مؤثر است؟ در آن دنیا چه چیزی به درد می خورد؟ سید بلافاصله گفت: این جا خیلی از امام حسین (ع) سؤال می پرسند! تا می توانید برای آقا کار کنید.

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۹
همسفر شهدا

حال و روز خود را نمی فهمیدم. انگار در این دنیا نبودم. مثل آدم هایی که شوکه شده اند همینطور کنار بیمارستان نشسته بودم. تمام خاطرات علیرضا از بچگی و از دوران مدرسه و ... در ذهنم مرور می شد. اصلا نفهمیدم چطور برگشتم خانه.

مدتی بود احساس می‌کردم برادر خوب چه نعمت بزرگی است. تازه به عنوان یک همزبان، یک یار خوب او را شناخته بودم. اما حالا! تازه می‌فهمم داغ برادر خیلی سخت است.

روز پنج شنبه گذشت. رفقا و بچه‌های مسجد کارها را هماهنگ کردند. جلسه شب جمعه هیئت برگزار شد. مداح جلسه با اشعار خودش آتش به قلب من می زد.

بیمار بستری من آخر شفا گرفت           امید من برفت واین دل خونین عزا گرفت

با دیدن شاگردان سید، داغ همه تازه می‌شد. نوجوانانی با پیراهنهای مشکی، که بی‌صبرانه ضجه می‌زدند و از فراق او ناله می‌کردند.

صبح جمعه رفتیم به سمت مسجد موسی‌ ابن جعغر(ع). مراسم تشییع قراراست از آنجا شروع شود. جلوی مسجد جمعیت زیادی بود. وارد مسجد شدم. داخل هم پر بود. همه گریه می‌کردند.هنوز داغ بودم. نمی فهمیدم چه شده. احساس می کردم همه اینها خواب است.

ساعتی بعد پیکر سید را آوردند. نمی‌دانم چه کسی هماهنگ کرده بود. خیلی عجیب بود. سید را داخل تابوت شهید گذاشته بودند! می‌گفتند مربوط به یک شهید گمنام است.



روی تابوت، پرچم سرخ حرم قمربنی‌هاشم (ع) را انداخته بودند. با فریاد یاحسین(ع) پیکر سید را آوردند داخل مسجد. بعد هم زیارت عاشورا و عزاداری برگزار شد.

حاج آقا طباطبایی آمد و در غم فراق سید صحبت کرد. حاج آقا فرمودند: دوستان، امشب شب اول ماه رمضان است. ماه مهمانی خدا، اما سیدعلی زودتر به مهمانی خدا رفت و... . صدای گریه مردم بیشتر شده بود.



تشییع پیکر او هم عجیب بود. انگار دسته عزاداری راه افتاده. همه سینه‌زنی می‌کردند.

پیرمردها می‌گفتند: یاد نداریم بعد از ایام جنگ چنین تشییع جنازه‌ای در محل انجام شده باشد. اما من انگار هیچ چیزی نمی‌فهمیدم. به خودم دلداری می‌دادم. می‌گفتم: اشتباه می‌کنی، این که سید علی نیست. برادر تو برمی گرد.



رفتیم بهشت زهرا. در سالن غسالخانه بچه‌ها ایستاده بودند و روضه حضرت زهرا می‌خواندند.

بریز آب روان اسماء   به جسم اطهر زهرا(س)       ولی آهسته آهسته ...

کفن سید را آوردند. این کفن را دو سال قبل از کربلا خریده بود. داخل کفن مقداری خاک وآشغال بود. باتعجب نگاه می‌کردم. دوستش گفت: سید کف حرم امام حسین را جارو کرد. بعد هم آنها را ریخت داخل کفنش!

سید را قطعه211 بردیم. آنجا هم مراسم بود. نگران شاگردان سید بودم. گفتم : اینها را ببرید عقب. طاقت ندارند. از صبح تا حالا اشک می ریزند. پس از یک ساعت، سید به خاک سپرده شد.

یکی از طلبه‌های حوزه همان موقع از راه رسید. خیلی عجیب ناله و گریه می‌کرد. خودش را می‌زد. بعد هم آمد جلو و خودش را روی مزار سید انداخت. حالت عادی نداشت. به یکی از دوستان گفتم: کمکش کنید. او را ببرید عقب.

در حالتی که از خود بی خود شده بود آمد پیش من. گفت: سید خیلی حق گردن من داره من رو برد کربلا، من رو با شهدا آشنا کرد. اما من...

در حالی که گریه می‌کرد ادامه داد: امروز صبح می‌خواستم بیام برای تشییع. اما خیلی خسته بودم. خوابم بُرد. در عالم خواب سید را دیدم. آمد و فریاد زد: پاشو، گرفتی خوابیدی! امیرالمومنین(ع) تشریف آوردند تشییع جنازه من!

من هم از خواب پریدم. وقتی آمدم دیر شده بود. شما رفته بودید.

***

بالاخره همه رفتند. عصر دوباره برگشتم. من بودم و علیرضا. باورکردنی نبود. به اتفاقات این پنج روز فکر می‌کردم. خیلی سریع اتفاق افتاد.

من تازه احساس می‌کردم سیدعلی مَرد شده. خوشحال بودم که بعد از پدر یک همدم پیدا کرده‌ام. اما...

شب برگشتم مسجد. بعد از نماز بچه‌ها گفتند: یکی از خانم‌ها دم در شما را کار دارد. رفتم جلوی در. پیرزنی ایستاده بود. بعداز سلام پرسید: شما برادر این آقا سید هستید!

گفتم: بله، بفرمایید! پیرزن ادامه داد: من حرم امام رضا(ع)بودم. تازه الان آمده‌ام. دیشب در عالم خواب دیدم از جلوی این مسجد شهید تشییع می‌کنند. شخصی هم می‌گفت: این شهید اسمش سیدعلی است. بعد از تشییع او را می‌برند نجف پیش امیرالمومنین(ع)!

پیرزن می‌گفت: من در خواب چهره آن شهید را دیدم. همین آقایی است که عکسش را زده‌اند. همین برادر شما!


۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۸
همسفر شهدا

رسیدم خانه. یکی از خواهرانم باعجله جلو آمد و گفت: چه خبر از علی، رنگش پریده بود.

 

 

گفتم: دکترها امیدواری دادند. گفتند انشاء الله خوب می شه. همه ما ناراحت بودیم اما حالت او فرق داشت. باتعجب پرسیدم:

 

 

چیزی شده!؟

 

 

گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم. تمام شهدای محل با همان لباسهای زمان جنگ آمده بودند اینجا! پشت درب خانه جمع شده بودند. همگی باخوشحالی علیرضا را صدا می‌کردند. می‌گفتند: سید بیا! علیرضا بیا!

 

 

اشک دیگر اجازه صحبت به او نمی‌داد. نمی دانستم چکار کنم. رفتم گوشه‌ای نشستم. به خدا التماس ‌کردم. نذر ‌کردم. هر کاری از دستم برمی‌آمد کردم. خیلی خسته بودم و...

 

 

 

 

مادرم صدایم کرد: پاشو نمازت رو بخوان. نماز را که خواندم مادر گفت: قبل از اذان خواب عجیبی دیدم! علی آمده بود اینجا، نورانیت خاصی داشت. چهره‌اش شده بود مثل شهدا. می‌گفت: مادر، ببین من خوب شدم!

 

 

سریع حرکت کردم. هوا هنوز تاریک بود. به همراه خواهرزاده‌ام رفتیم به سمت بیمارستان. هنوز زیاد دور نشده بودیم که تلفن من زنگ خورد. شماره را نگاه کردم. از بیمارستان بود. همان بخش آی‌سی‌یو!

 

 

نَفَسم به شماره افتاده بود. دستانم می‌لرزید. با صدایی لرزان گفتم: بفرمایید!

 

 

خانمی پشت گوشی گفت: آقای سید جواد مصطفوی!؟

 

 

گفتم: بله بفرمایید. گفت: از بیمارستان مزاحم می‌شم. لطفاً سریعتر بیایید! گفتم: چیزی شده!؟ بعد از کمی مکث با صدایی لرزان گفت: بیمار شما، بیمار شما!

 

 

بعد هم دیگر حرف نزد و قطع کرد.

 

 

دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. داد می زدم و علیرضا را صدا می‌کردم. هر چه خواهر زاده‌ام دلداری‌ام می‌داد بی فایده بود.

 

 

***

 

 

وارد بیمارستان شدیم. بلافاصله به بخش رفتیم. تخت علی خالی بود. از پرستار سؤال کردیم. بی‌مقدمه گفت: او را برده اند سردخانه!

 

 

 

 

 

پاهایم سُست شد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. نمی‌دانستم چه کنم. نشستم روی زمین. تمام خاطراتش از کودکی تا حالا در جلوی چشمانم بود.

 

 

۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۹
همسفر شهدا

ساعت ده شب رسید تهران. روز شنبه 24 مرداد88 بود. سید کمی سرفه می‌کرد. صبح روز بعد برنامه فوتبال داشت. سید هم رفت ورزشگاه. ظهر هم رفته بودیم منزل خواهرمان،همراه مادر.

خواهرم گفت: علیرضا، باید دستت را بند کنیم تا دیگه اینقدر دنبال کار مسجد و ... نباشی! او هم در حالی که سر به زیر انداخته بود گفت: ای بابا، پس خدا این حوریه‌های بهشتی رو برای کی‌ گذاشته!

شب سرفه‌های علی بیشتر شد. ولی می‌گفت: چیزی نیست. سرماخوردگی است. خوب می‌شه.

صبح دوشنبه بود. نماز صبح را خواندم. می‌خواستم بروم سر کار که مادر زنگ زد. گفت: سریع بیا حال علی خیلی خرابه از دو نیمه شب تا حالا داره به خودش می‌پیچه.



رفتم منزل مادر. علی را بردیم دکتر. تشخیص او هم سرماخوردگی بود. می‌گفت: چیز خاصی نیست. اگر حالش بدتر شد ببریدش بیمارستان.

عصر همان روز حالش بدتر شد. به او سرم وصل کردیم. دوستانش هم به دیدنش آمدند. علی خیلی بی‌حال است. معلوم است که خیلی درد می‌کشد. دوستانش هم برای ملاقات آمدند.

چند نفری از بستگان هم به دیدنش آمدند. حال علی لحظه به‌لحظه بدتر می‌شد. یکی از بستگان گفت: چی شده چرا خوابیدی!؟ مرد که نمی‌خوابه، پاشو بریم مسجد!

سید همینطور که دراز کشیده بود دستش را بالا آورد وبه نشانه خداحافظی تکان داد و گفت: دیگه تموم شد!! امشب نماز مغربش را هم نشسته خواند!

صبح سه‌شنبه27 مرداد بود. مادر دوباره تماس گرفت وبا ناراحتی گفت: زود بیا علی بی هوش شده! سریع خودم را رساندم. با خواهر زاده‌ام آمبولانس گرفتیم و رفتیم بیمارستان لقمان.

تشخیص تیم پزشکی بیماری مننژیت بود. آزمایش آنفولانزای A هم گرفتند اما منفی بود.

آن روز از علی آزمایشهای مختلفی گرفتند. حتی از نخاع او جهت آزمایش مایعی را خارج کردند.

سید بی‌هوش روی تخت بود. برای لحظاتی شدیداً بی تابی می‌کرد و تکان می خورد. خیلی ترسیده بودم. به توصیه پزشک، دستانش را به تخت بستیم. او بی‌قراری می‌کرد و من اشک می‌ریختم.

یکی از بچه‌های مسجد آمده بود بیمارستان. می‌گفت: سید این چند روزه خیلی عجیب شده بود. در سفر جنوب هم گفته بود این آخرین سفر من است! خیلی ناراحت بودم. تنها برادر عزیزتر از جانم در مقابلم دست وپا می‌زد و من هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم. کمی که آرام شد دستانش را باز کردیم. گوشی‌ام را کنار سرش گذاشتم. صدای مداحی پخش می‌شد.

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی          که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

قطرات اشک از گوشه چشم علی جاری شد. فهمیدم هنوز هوشیاری دارد.

شعری که خیلی علاقه داشت را برایش گذاشتم. شعر بچه‌های جنگ:

نسیمی جانفزا می‌آید         بوی کر،بُ وبلا می‌آید...      واویلا واویلا ...

لحظاتی بعد سید دستش را کمی بالا آورد ومانند سینه‌زنی به سینه اش می‌زد! کاری نمی‌توانستم بکنم. فقط او را نگاه می‌کردم واشک می‌ریختم.

عصر رفتیم بیمارستان امام خمینی. آنها هم همین تشخیص را تأیید کردند. مننژیت مغزی، علت آن را هم آلودگی ناشی از آب آلوده و گرد و غبار دانستند. بعد هم گفتند: باید هر چه سریعتر در بخش آی‌سی‌یو بستری شود اما در اینجا تخت خالی نداریم!

عجیب بود. آن شب به تمام بیمارستانهای دولتی و خصوصی تماس گرفتیم. به طور اتفاقی هیچ تخت خالی در آی‌سی‌یو وجود نداشت!

بالاخره در بیمارستان شهدای یافت آباد تخت خالی مهیا شد. سید را سریع به آنجا منتقل کردیم.



صبح چهارشنبه دوباره برگشتم بیمارستان. با دکتر فوق تخصص هم صحبت کردم. گفتند: همه چیز نرمال است. اگر مریض بتواند چند روزی این حالت را تحمل کند و به هوش بیاید مشکل حل می‌شود. دیگر پزشکان هم با دیدن پرونده او همین حرف را می‌زدند و ما را دلداری می دادند.

سید تمام روز را بی‌هوش بود. به بچه‌های مسجد زنگ زدم و گفتم: برای شب جمعه هیئت را بیاندازید خانه ما، می خواهیم برای سلامتی سید دعا کنیم.

شب برگشتم خانه مادر، خیلی خسته بودم. قرار شد بعد از نماز صبح برگردیم بیمارستان

۲ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۳
همسفر شهدا

می‌گفت: دلم برای شلمچه تنگ شده. دلم می‌خواد بریم دوکوهه. می گفت کسی که دلش برای کربلا  و بین الحرمین تنگ می شه باید بره غروبهای فکه رو ببینه!  اونجا آدم یاد غربتهای آقا می افته. با اینکه نوروز 88 با بچه ها رفته بودیم جنوب اما سید دوباره هوایی شده بود.

 

 

رفت و با بچه‌های یکی از مساجد هماهنگ کرد. قرار شد پانزدهم مرداد حرکت کنیم. شب نیمه شعبان.

 

 

رفته بودیم خانه سید. مادرش آمد وگفت: علیرضا، هوا گرمه، هوای جنوب آلوده است. کجا می‌خوای بری! صبر کن هوا که بهتر شد برو!

 

 

سید گفت: مادر، اینطوری نگو، مگه رزمنده‌ها تو گرما جبهه نمی‌رفتند. مگه اونجا برای تفریحه! ما می‌ریم اونجا که سختی بکشیم. به یاد شهدا!

 

 

مادرش گفت: لااقل بچه‌ها رو با خودت نبر! سید خیلی آهسته گفت: من دیونه‌ام! نمی‌تونم بمونم. رفیقام هم دیونه‌اند! عاشقند!

 

 

بعد کمی مکث کرد و گفت: آخه مادر شما نمی‌دونی فکه کجاست. نمی‌دونی شرهانی چه جور جائیه! طلائیه رو ندیدی! آدم دلش برای کربلا که تنگ می‌شه باید بره توی اون بیابون‌ها! بلکه کمی آروم بشه!

 

 

شب تزئینات مسجد را انجام داد. روز بعد حرکت کردیم. محل قرار بچه‌ها بهشت ‌زهرا (س) بود. گفتم: کجای بهشت‌زهرا (س)

 

 

گفت: سر مزار شهید آوینی، می‌خواهیم با او هم خداحافظی کنیم!

 

 

از همانجا حرکت کردیم. این سفر عجیبتر از دفعات قبل بود. مدت این سفر ده روز بود. سید هر روز با مسجد تماس می‌گرفت و کارهای فرهنگی را پیگیری می‌کرد. برخلاف همیشه هر روز هم به مادرش زنگ می‌زد و حالش را می‌پرسید!

 

 

سید نورانیت خاصی پیدا کرده بود. این را دیگر بچه‌های کاروان هم می‌گفتند. یک شب در بیابانهای شرهانی ماندیم. سید شروع به مداحی کرد. آنقدر سوزناک می‌خواند که بسیاری از بچه‌های مرزبانی هم آمدند و کنار ما نشستند.

 

 

 

 

وارد آبادان شدیم. پس از بازدید از مناطق عملیاتی به محل استقرار رفتیم. سید زودتر از بقیه خوابید. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یکدفعه فریاد زد: یا حسین(ع) و از خواب پرید. برای چند دقیقه بدنش می‌لرزید. نمی‌دانستم چرا اینطور شده. هر چقدر هم سؤال کردیم جواب درستی نداد. می‌گفت: چیزی نیست. خواب دیدم!

 

 

رفت بیرون. توی محوطه قدم می‌زد. همان شب با یکی از پیرمردهای کاروان که در محوطه بود شروع به صحبت کرد. در خلال صحبتها گفت: تمام شد! این آخرین سفر من است!!

 

 

در حمام دوکوهه با بچه‌ها شروع کرد به حنا بستن. می‌گفت: رزمنده‌ها در شبهای حمله حنا می‌بستند.

 

 

بعد هم رفتیم حسینیه شهدای تخریب. برای ما از شهید دین‌شعاری می‌گفت. در پشت حسینیه قبرهایی بود که رزمندگان برای خواندن نمازشب کنده بودند. سید رفت وداخل یکی از آنها خوابید. برای دقایقی در این حالت بود.

 

 

 

 

در مسیر برگشت گرد وغبار خیلی شدیدتر شده بود. فاصله بیست متری را نمی‌توانستیم ببینیم. می‌گفتند اینها از سمت عراق آمده.

 

 

به هر حال صبح شنبه 24 مرداد حرکت کردیم و به سمت تهران آمدیم.

 

 

همه بچه های کاروان با سید عکس می گرفتند و می گفتند: این سفر خیلی بهتر از سفرهای قبلی بوده.

 

 

معنویت این سفر را هم مدیون سید می دانستند. در نزدیکی تهران یکی از دوستان حوزوی او تماس گرفت. می خواست برای نماز و منبر از او قول بگیرد. بر خلاف همیشه که سریع قبول می کرد بی مقدمه گفت: نه نمیام!!

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۳
همسفر شهدا

قبل از شروع تابستان، فضای طبقه سوم مسجد در اختیار ما قرار گرفت. سید با کمک بچه‌ها این مکان را جهت برنامه‌های تابستانی آماده کرد.

برای شروع تابستان چند میز فوتبال دستی برای مسجد تهیه کرد. اقلام ورزشی را هم اضافه کرد. اما برای پایگاه تابستانی تبلیغات نکرد.

 پرسیدم: چرا تبلیغات انجام نمی‌دهی!؟

گفت‌: نیرویی که داریم خوب است. برای جذب هم از میان بچه‌های مدرسه راهنمایی توپچی انتخاب می‌کنیم. بعد هم باید سعی کنیم کیفیت کار فدای کمیّت نشود.

بچه‌هایی که از سال 84 شاگرد مجموعه بودند حالا می‌توانستند به عنوان مربی فعالیت نمایند. چندین جلسه برگزار نمود. برنامه هفتگی بچه‌ها را مشخص کرد. هریک از کارها یک مسئول داشت. سیدکاری کرد که مجموعه وابسته به او نباشد. در نبود او هم کارها روال خود را داشته باشد.

وقت بچه‌ها را هم پر کرد. از برنامه فوتبال تا پینگ‌پنگ. برای خودش هم یک کلاس گذاشت. بنا به علاقه بچه‌ها کلاس مداحی را راه‌اندازی کرد. کلاس زبان هم از برنامه‌های تابستان 88 بود. برنامه‌ریزی اردوها را هم انجام داد.

هر روزی که در کانون نبود با تماس تلفنی از نحوه کار با خبر می‌شد. حالا دیگر کانون توسط دانش‌آموزان گذشته‌اش اداره می‌شد! حضور سید خیلی کم شده بود. نمی‌دانم، شاید می‌خواست بچه‌ها آهسته‌آهسته کانون بدون سید را تجربه کنند!

اردوی مشهد برگزار شد. روز آخر اردو داشتم از سید و بچه‌ها که به سمت حرم می‌رفتند فیلم می‌گرفتم. سید رو به دوربین گفت: برای آخرین بار، داریم می‌ریم حرم!



بعد از زیارت، در گوشه جنوب شرقی گوهرشاد که گنبد پیدا بود(یا به قول سید، زاویه عشق) نشستیم. سید شروع به روضه وداع کرد. آنقدر سوزناک مداحی می‌کرد که جمعیت زیادی در اطراف ما جمع شدند.

سید با چشمانی اشک آلود می‌گفت: یا امام رضا (ع) این آخرین زیارت است! آقا جان می‌گن شما سه جا به زائرین خودت سر می‌زنی. آقا ما منتظریم!

صدای گریه بچه‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. او با شور عجیبی می‌خواند. ما هم نمی‌دانستیم که این زیارت، وداع واقعی سید با آقاست. با سختی بسیار بچه‌ها را جمع کردیم و حرکت کردیم.

سید در داخل قطار هم مشغول گریه بود. گنبد را از راه دور نگاه می‌کرد واشک می‌ریخت.

اردوهای تفریحی هم برگزار کرد. بعد از اردوی خوانسار تصمیم گرفت مثل سال قبل به اردوی جهادی برود.



سید به همراه دوستانش در تابستان سال قبل‌ به اردوی جهادی در منطقه پیراشگفت رفته بود. آنها به جز کارهای عمرانی در روستا، منشاء خدمات فرهنگی بسیاری برای آن منطقه شدند. سید در آن سفر کارهای فرهنگی را انجام می داد . بچه های روستا خیلی با سید دوست شده بودند. امسال هم منتظر او بودند.

  اما یکدفعه نظرش عوض شد. گفت می‌خواهم بروم مناطق عملیاتی . با بچه ها می روم راهیان نور!

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۸
همسفر شهدا

همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی


انتخابات


آغاز سال 88 بود. بحث انتخابات خیلی داغ. سید هر هفته داخل مسجد، مطالبی داخل مسجد نصب می کرد. بیشتر این مطالب سخنان مقام معظم رهبری (حفظه الله) بود. در بیشتر جلسات انتخابی نامزدها شرکت می کرد. می گفت: باید بهتر از قبل بررسی کنیم.

بعد شروع کرد به تحلیل کردن. مواضع همه نامزد ها را خیلی خوب مطالعه کرده بود. حتی کتابچه های تبلیغاتی آنها را تهیه کرده بود.

بازار بحث و مناظره داغ شده بود. سید پس از مطالعه وسیع و بررسی وضع موجود تصمیم خودش را گرفته بود. بچه های دانشجو و... می آمدند مسجد.

با او بحث می کردند. سید برا ی انتخاب خودش استدلال هایی هم آورد. هر چند برخی زیر بار نمی رفتند.

هر چه به 22 خرداد نزدیک تر می شدیم شور انتخاباتی بیش تر می شد. مناظره های تلویزیونی تنور انتخابات را داغ تر کرده بود. بحث های بچه ها گاهی تا نیمه شب در مسجد ادامه داشت.

سید می گفت: آمریکا و همه دشمنان ما، با همه شبکه های خبری خود، پشت سر یک کاندیدا جمع شده اند! من نمی گویم او بد است. ولی امام گفتند: بترسید از زمانی که آمریکا و دشمنان از شما تعریف کنند!



بعد ادامه داد: در کدام مقطع از تاریخ ایران آمریکا و انگلیس به ما خدمت کده اند. هر چه بدبختی بر سر ما آمده از این دو خبیث است.

شما نگاه کنید، درتاریخ آمده امیر کبیر با خیانت انگلیسی ها به شهادت رسید.

رضا شاه را انگلیسی ها آوردند. محمد رضا  را آمریکایی ها روی کار آوردند. جنگ هشت ساله با حمایت آمریکا بود.

حالا همان دولت های خبیث به ما توصیه می کنند به چه کسی رأی بدهیم.

بعد ادامه داد: از همه مهمتر شاخصه هایی است که رهبر تعیین کرده. ایشان بهتر از ما شرایط کشور را می داند.

سید می گفت: اصول و ارزش های انقلابی و اسلامی هیچ معنایی در میان طرفداران آنها ندارد.

خودم دیدم که در ایام شهادت حضرت زهرا (س) در خلال صحبت های آن آقا کف و سوت می زدند. هیچ کس هم واکنشی نشون نداد!

بعد هم از انرژی هسته ای گفت: اینکه چندین سال همه چیز تعطیل شد و با شجاعت دولت انقلابی جدید همه چیز راه اندازی شد.

سید ادامه داد: من نمی گویم این دولت بدون مشکل است. نمی گویم همه چیزآن مطلوب و مورد نظر است. اما در مواردی از دولتهای قبل بهتر است.

این دولت در بعد خارجی مقابل دولتهای قسم خورده این ملت سر تعظیم فرور نیاورد.

در بعد داخلی هم مقابل این همه ناسزا و اذیت و آزار مخالفانش با نرمی برخورد کرده! باکدام دولت این همه دشمنی شده؟

بعد گفت: این درس امام راحل بود که به ما یاد داد؛ در مقابل دشمن شدید و سخت باشیم، در مقابل خودی نرم و مهربان« اشداء علی الکفار رحماء بینهم»

یکی از بچه های دانشجو گفت: ببین سید جون، ما رئیس جمهوری که با سیب زمینی رأی جمع می کنه نمی خواهیم! سید فقط نگاه می کرد. یکی از بچه ها گفت: اجازه می دی من جواب بدم. بعد شروع کرد به صحبت و گفت:

سیب زمینی خرید تضمینی دارد. یعنی اگر کشاورز نتوانست محصول خود را بفروشد دولت آن را می خرد. در طی سالیان گذشته اضافه محصول سیب زمینی کشور به دلیل نیود انبار در بیابان رها می شد و از بین می رفت.

سال گذشته امام جمعه ی یکی از شهر ها به رئیس جمهور نامه نوشت و گفت: اضافه محصول ما که صد تن می شود در حال خراب شدن است اگر اجازه می دهید با همکاری کمیته امداد و برای جلو گیری از اسراف بین روستاییان اطراف پخش کنیم.

با موافقت رئیس جمهور این کار انجام شد. کمیته امداد بدون اینکه هیچ تبلیغی انجام دهد این مصحولات را بین روستاییان کشور توزیع کرد. حالا تو بگو جلوگیری از اسراف بد است!؟

*

ایستاده بود جلوی مسجد. گفتم: سید همه ی حرف های تو درس اما نگاه کن. تمام خیابون پر شده از تبلیغات آن ها، شما چه کار کردی!؟

لبخند زد وگفت: میدان را نگاه کن. برگشتم سمت عقب. در میدان آیت الله سعیدی بنر بزرگی از رئیس جمهور از بالا تا پایین یک ساختمان نصب شده بود. از فاصله دور هم قابل رؤیت بود. بعد ها فهمیدم از هزینه شخصی خودش آن را تهیه کرده بود!

روز 23 خرداد بلافاصله بعد از اعلام نتایج در مسجد شیرینی پخش کرد. بنر دیگری هم تهیه کرده بود مبنی بر پیروزی رئیس جمهور مردمی ملت ایران.



با حوادث بعد از انتخابات شیرینی حضور چهل میلیونی در کام سید، مثل بقیه دوستداران ایران  تلخ شد.

چند روزی را در مسجد بود. بچه های بسیج آماده باش بودند. با سید رفتیم میدان انقلاب. سید خیلی با دقت به شعارها و عملکرد معترضین توجه می کرد. می گفت: این نحوه اعتراض خیلی عجیب است. مگر ما شورای نگهبان نداریم. مگر می شود با این سطح وسیع تقلب شده باشد.

چند روز بعد با هم به جلو دانشگاه رفتیم. خیلی شلوغ بود. اغتشاش گران همه چیز می گفتند: همه اصول و مبانی را زیر سؤال می بردند.

کمی آن طرف تر پارچه سیاهی نصب شده بود! اسامی مقتولین دروغین کوی دانشگاه روی آن نوشته شده بود! سید ازموتور پیاده شد و به طرف آن رفت.

گفتم: سید برگرد اینجا جای ما نیست.

او با شجاعت به میان جمع رفت. جلو رفت و پارچه را از جا کند. بعد هم برگشت و سوار شد. کمی آن طرف تر ایستادم. سید خوب به شعارها وحرکات معترضین توجه می کرد.

برگشتیم مسجد. یکی از بچه ها پرسید: سید کجا بودی!؟ سید هنوز توی فکر بود به اتفاقات توی دانشگاه فکر می کرد.

گفت: رفته بودم جنگ صفین رو ببینم!!

وقتی قیافه ی متعجب بچه ها را دید ادامه داد: نبردی به نام انتخابات صورت گرفت آن ها که پیروز نشدند برای جبران شکست، به جای قرآن، پارچه های سبز را بر سر نیزه کرده اند!

بعد گفت: بچه ها ببینید من کی این حرف را میزنم، این ها به هیچ چیز اعتقاد ندارند. نه به دموکراسی، نه به قانون، نه به ولایت و ... .

اگر ندیدید این ها رو در روی رهبر بایستند. این ها اگر اعتراضی داشتند باید از طریق قانونی عمل می کردند نه از طریق آشوب.

درآن روز ها باز هم بحث ها وگفتگو بین بچه ها درمسجد و هیئت ادامه داشت.

یکی از محاسن سید این بود که در بحث ها بسیار منطقی بود. هیچ گاه این بحث ها را عامل کدورت نمی دانست.

دوستانی داشت که بر خلاف او فکر می کردند، برخلاف او رأی داده بودند، اما هیچ گاه رفاقتشان دچار مشکل نشد.

با آن ها بحث می کرد. بسیاری از آن ها با حرف های سید نظرشان فرق می کرد. آن ها می گفتند: دولت در ماه های قبل ازانتخابات حقوق را افزایش داده، سهام عدالت داده و ...

سید می گفت: مگر همه ی مردم مناظره های تلوزیونی را ندیدند. مگر در مناظره ها همین حرفا زده نشد. بالا تر از این، مگر باصراحت رئیس جمهور را دروغگو نخواندند!

ولی مردم با توجه به همه ی این مسائل، خودشان انتخاب کردند. پس چرا به دموکراسی احترام نمی گذارید!

در ثانی محل بررسی شکایات در قانون مشخص شده. باید به آنجا مراجعه کرد. نه اینکه مردم را به خیابان بکشانیم و به این طریق آشوب ومشکل درست کنیم. جواب خون آن ها که از بین رفنتند را چه کسی می دهد!

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۵
همسفر شهدا

مادر یکی از شاگردان سید نقل می کند:

مدتی بود که تغییرات عجیبی در پسرم می دیدم. نمازش را اول وقت می خواند. برخورد بهتری با من و پدرش پیدا کرده بود. به درسش هم می رسید.

سال گذشته معدل پسرم 12 بود اما امسال با وجود سخت شدن درس ها معدش به 17 رسیده !

شب های امتحان در مسجد می ماند و با کمک سید درس می خواند.

همیشه از خدا می خواستم که پسرم انسانی درست و با اخلاق شود. حالا خدا آقا سید را در مسیر زندگی پسرم قرار داده بود.

نمی دانستم این سید کیست اما همیشه دعایش می کردم. یک شب از خدا خواستم همانطور که پسرم یک مربی خوب پیدا کرده. یک مربی خوب هم در مسیر زندگی من پیدا شود!

دیگر خسته شده بودم. تحمل آزار های همسرم را نداشتم.

بارها می خواستم به زندگی پایان دهم! اما تنها امید زندگی من پسرم بود.

در مراسم افتتاحیه کانون سید را دیدم. بعد از جلسه جلو رفتم و با او صحبت کردم.

کمی از مشکلات پسرم گفتم. بعد هم از او خواهش کردم در حق او برادری کند.

در طول مدتی که با او حرف می زدم سرش را بالا نمی گرفت. خوب به صحبت های من گوش کرد. بعدهم گفت: چشم تا آنجا که بتوانم در خدمت فرزند شما هستم.



مدتی بعد سید تماس گرفت. با پسرم کار داشت. من که حسابی از زندگی خسته شده بودم شروع به صحبت کردم. ازمشکلاتم گفتم از بدبختی ها و...

آقا سید، همه ی حرفای من را گوش کرد. بعد شروع کرد به نصیحت کردن. به من امید به زندگی داد.

از کسانی گفت که مشکلاتی شبیه من داشتند. اما با توکل بر خدا و توسل بر معصومین بر مشکلات غلبه کرده اند.

بیشترین حرف سید، صبر کردن بر مشکلات بود. بعد در مورد اهمیت دادن به نماز خصوصاً نماز صبح گفت.

من هم گفتم: برای نماز صبح بیدار نمی شوم! سید گفت: تلاش کنید نماز هایتان را اول وقت بخوانید. بیش تر گرفتاری های شما به خاطر  دوری از خداست. این را مطمئن باشید.

بعد مطالبی از بزرگان در باب صبر گفت. تمام حرف هایش با مثال بود.

می گفت: اگر همسر شما بد اخلاقی می کند، فحش می دهد و... شما هیچ جوابی به او ندهید.

بعد گفت: از امام رضا (ع) کمک بخواهید. حتما شما را یاری می کند.

مدتی بعد با پسرم در مورد نماز صبح صحبت کرد. در ضمن صحبت گفته بود: مادرت را برای نماز بیدار کن. هر روز پسرم زود تر از ما بیدار می شد. ما را هم بیدار می کرد!

دیگر از پسرم خجالت می کشیدم. سعی می کردم زود تر از او بیدار شوم.

یک روز همسرم شروع کرد به فحاشی. هر چه دلش خواست گفت. من برخلاف گذشته سکوت کردم.

هیچ حرفی نزدم. وقتی که آرام شد من مشغول کار های خانه شدم. کمی بعد همسرم آمد آشپز خانه وشروع کرد به معذرت خواهی!

همه توصیه های سید را به کار بستم. زندگی من روز به روز بهتر می شود.

تازه معنای زندگی واقعی را می چشیدم. خدا بهترین مونس زندگی من شده بود.

پسرم که از مسجد می آمد به استقبالش می رفتم. از او در مورد صحبت های سید می پرسیدم. پسرم خیلی خوشحال بود. دیگر از آن دعواهای همیشگی خبری نبود. حتی برخورد همسرم نیز تغییر کرده بود.

حرف های سید در مورد شهدا من را متحول کرده بود. بعضی مواقع با پسرم می رفتیم بهشت زهرا (س) بر سر مزار شهدا. حالا به جای عکس هنرپیشه ها عکس شهدا در خانه ما بود.

یک بار دیگر تلفنی با سید صحبت کردم. در مورد زندگی رهنمودهای کار سازی داشت.

تأثیری که او در آرامش زندگی ام داشت حتی از پدر و مادرم هم بیشتر بود.

همیشه صحبت های او از اهل بیت و بزرگان دین بود.

مثل یک پیر دنیا دیده صحبت می کرد. به حرف هایی که می زد اعتقاد داشت. می گفت: این ها را دیگران تجربه کرده اند و موفق شدند. شما هم امتحان کنید!

بعد از عروج سید فهمیدم، کسی که مسیر زندگی ام را عوض کرد، جوانی کم سن وسال بود! اما به خاطر ایمان قوی و اعتقاد درونی کلامش بسیار تأثیر گذار بود.

*

تازه با مسجد و سید آشنا شده بودم. یک روز در حالی که روزنامه ورزشی دستم بود وارد مسجد شدم. هنوز موقع نماز نشده بود.

آمدم کنار کفشداری. سید آنجا نشسته بود. سلام کردم. از آنجا بلند شد وجواب سلام من را داد. خیلی احترام گذاشت. انگار مدت هاست که من را می شناسد.

روزنامه را دید. پرسید: هر روز روزنامه می خری؟ گفتم: آره، اما فقط روزنامه ورزشی.

کمی فکر کرد وگفت: فوتبال هم تماشا می کنی!؟ گفتم: اصلا کل زندگی من علاقه به فلان تیم است. یکدفعه لبخند همیشگی از چهره اش رفت.

کمی مکث کرد وگفت: هر چیزی در زندگی باید حد وحدودی داشته باشد.

اگر از حد خودش خارج شود همه چیز به هم می ریزد. مثلاً همین نماز.

اگر کسی همه وقت خود را به نماز بگذارد، دیگر به خانواده نمی رسد. به کار و جامعه نمی رسد و...

در ثانی شما باید در زندگی به دنبال مسائلی باشید که برای دنیا وآخرت شما سود مند باشد. تماشای فوتبال در وقت بی کاری آن هم برای نیم ساعت بد نیست اما نباید زندگی را فدای آن کرد.



بعد گفت: اگر موقع پخش بازی اذان بگویند شما به نماز اول وقت می پردازی یا مشغول فوتبال می شوی!؟ اگر هیئت بود چه!؟

سید ادامه داد: وقتی کسی در این مواقع به سراغ فوتبال می رود آغاز دوری از خداست. بعد گفت: دنیا دوستی وخدا دوستی در یک دل جمع نمی شود.

صحبت های آن شب سید من را به فکر برد. من تصمیم خودم را گرفتم مثل سید ورزش و فوتبال بازی کنم اما دیگر این گونه به دنبال فوتبال نروم.

بعد از آن هر روز به دنبال سید بودم. او بهترین مشاور در مسیر زندگی من بود.

*

سه سال از آشنایی ما می گذشت. ایستاده بود داخل حیاط مسجد. گفتم سید چیکار کنم!؟ پرسید: چی شده!؟

گفتم: می خوام بروم عروسی ، پدرم می گه باید ریش هایت رو از ته بزنی! هر چه می گم این کار خوب نیست زیر بار نمی ره چیکار کنم!

کمی فکر کرد گفت: گوش کردن حرف پدر واجبه. اما باید کاری کرد که هم پدرت رو ناراحت نکنی هم کار حرام نکنی. بعد گفت: شما برو ریشت رو کوتاه کن. هم حرف پدرت رو گوش کردی. هم کار بدی نکردی.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۶
همسفر شهدا