32 - روزهای آخر
ساعت ده شب رسید تهران. روز شنبه 24 مرداد88 بود. سید کمی سرفه میکرد. صبح روز بعد برنامه فوتبال داشت. سید هم رفت ورزشگاه. ظهر هم رفته بودیم منزل خواهرمان،همراه مادر.
خواهرم گفت: علیرضا، باید دستت را بند کنیم تا دیگه اینقدر دنبال کار مسجد و ... نباشی! او هم در حالی که سر به زیر انداخته بود گفت: ای بابا، پس خدا این حوریههای بهشتی رو برای کی گذاشته!
شب سرفههای علی بیشتر شد. ولی میگفت: چیزی نیست. سرماخوردگی است. خوب میشه.
صبح دوشنبه بود. نماز صبح را خواندم. میخواستم بروم سر کار که مادر زنگ زد. گفت: سریع بیا حال علی خیلی خرابه از دو نیمه شب تا حالا داره به خودش میپیچه.
رفتم منزل مادر. علی را بردیم دکتر. تشخیص او هم سرماخوردگی بود. میگفت: چیز خاصی نیست. اگر حالش بدتر شد ببریدش بیمارستان.
عصر همان روز حالش بدتر شد. به او سرم وصل کردیم. دوستانش هم به دیدنش آمدند. علی خیلی بیحال است. معلوم است که خیلی درد میکشد. دوستانش هم برای ملاقات آمدند.
چند نفری از بستگان هم به دیدنش آمدند. حال علی لحظه بهلحظه بدتر میشد. یکی از بستگان گفت: چی شده چرا خوابیدی!؟ مرد که نمیخوابه، پاشو بریم مسجد!
سید همینطور که دراز کشیده بود دستش را بالا آورد وبه نشانه خداحافظی تکان داد و گفت: دیگه تموم شد!! امشب نماز مغربش را هم نشسته خواند!
صبح سهشنبه27 مرداد بود. مادر دوباره تماس گرفت وبا ناراحتی گفت: زود بیا علی بی هوش شده! سریع خودم را رساندم. با خواهر زادهام آمبولانس گرفتیم و رفتیم بیمارستان لقمان.
تشخیص تیم پزشکی بیماری مننژیت بود. آزمایش آنفولانزای A هم گرفتند اما منفی بود.
آن روز از علی آزمایشهای مختلفی گرفتند. حتی از نخاع او جهت آزمایش مایعی را خارج کردند.
سید بیهوش روی تخت بود. برای لحظاتی شدیداً بی تابی میکرد و تکان می خورد. خیلی ترسیده بودم. به توصیه پزشک، دستانش را به تخت بستیم. او بیقراری میکرد و من اشک میریختم.
یکی از بچههای مسجد آمده بود بیمارستان. میگفت: سید این چند روزه خیلی عجیب شده بود. در سفر جنوب هم گفته بود این آخرین سفر من است! خیلی ناراحت بودم. تنها برادر عزیزتر از جانم در مقابلم دست وپا میزد و من هیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم. کمی که آرام شد دستانش را باز کردیم. گوشیام را کنار سرش گذاشتم. صدای مداحی پخش میشد.
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
قطرات اشک از گوشه چشم علی جاری شد. فهمیدم هنوز هوشیاری دارد.
شعری که خیلی علاقه داشت را برایش گذاشتم. شعر بچههای جنگ:
نسیمی جانفزا میآید بوی کر،بُ وبلا میآید... واویلا واویلا ...
لحظاتی بعد سید دستش را کمی بالا آورد ومانند سینهزنی به سینه اش میزد! کاری نمیتوانستم بکنم. فقط او را نگاه میکردم واشک میریختم.
عصر رفتیم بیمارستان امام خمینی. آنها هم همین تشخیص را تأیید کردند. مننژیت مغزی، علت آن را هم آلودگی ناشی از آب آلوده و گرد و غبار دانستند. بعد هم گفتند: باید هر چه سریعتر در بخش آیسییو بستری شود اما در اینجا تخت خالی نداریم!
عجیب بود. آن شب به تمام بیمارستانهای دولتی و خصوصی تماس گرفتیم. به طور اتفاقی هیچ تخت خالی در آیسییو وجود نداشت!
بالاخره در بیمارستان شهدای یافت آباد تخت خالی مهیا شد. سید را سریع به آنجا منتقل کردیم.
صبح چهارشنبه دوباره برگشتم بیمارستان. با دکتر فوق تخصص هم صحبت کردم. گفتند: همه چیز نرمال است. اگر مریض بتواند چند روزی این حالت را تحمل کند و به هوش بیاید مشکل حل میشود. دیگر پزشکان هم با دیدن پرونده او همین حرف را میزدند و ما را دلداری می دادند.
سید تمام روز را بیهوش بود. به بچههای مسجد زنگ زدم و گفتم: برای شب جمعه هیئت را بیاندازید خانه ما، می خواهیم برای سلامتی سید دعا کنیم.
شب برگشتم خانه مادر، خیلی خسته بودم. قرار شد بعد از نماز صبح برگردیم بیمارستان