8. تحول
زمستان سال 81 بدترین زمان زندگی علیرضا بود. این را بارها گفته بود. در یکی از روزهای دی ماه آن سال حال پدر تغییر کرد. سریع او را به بیمارستان سوم شعبان رساندیم. علیرضا هم آمده بود.
در قسمت اورژانسایستاده بودیم. پدر مرتب از هوش میرفت و به هوش میآمد. دکتر متخصص آمد و او را معاینه کرد. ما با تعجب به دکتر نگاه میکردیم.
دکتر من را صدا زد و گفت: سکته است. حالش تعریفی ندارد. ما تلاش خودمان را میکنیم. اما امیدی نیست!
هیچوقت آن لحظات را فراموش نمیکنم. آخرین لحظات پدر دردناکترین لحظات زندگی ما بود. علیرضا دست پدر را گرفته بود و فریاد میزد: پدر نرو!!
صدای او در کل بیمارستان پیچیده بود. به هیچ وجه نمیتوانستیم او را آرام کنیم. مسئول بخش آمد و به هر صورتی بود جنازه را به سردخانه منتقل کردند. حال علیرضا هنوز منقلب بود. به هر صورتی بود او را از بیمارستان خارج کردیم.
روز وفات پدر هم میلاد امام رضا (ع)بود. اصلاً زندگی پدر با محبت ایشان پیوند خورده بود. مراسم تشییع و ختم پدر برگزار شد. بیتابی علیرضا داغ همه را تازه میکرد. یکی از دوستان، که انسانی وارسته بود با او صحبت کرد:
ببین علی جان، خدا هر چه که حکم میکند خیر ما در همان است. خدا از انسان هر چه را میگیرد بهترش را میدهد. بسیاری از بزرگان دین هم طعم تلخ یتیمی را چشیده بودند. این زمینه رشد آنها بود. شما تا پانزده سالگی پدر بالای سرت بود. اما پیامبر نه پدرش را دیده بود نه مادرش را، امام خمینی هم همینطور. مطمئن باش خدا در مسیر زندگی بیشتر از قبل تو را یاری میکند.
بعد از مراسم ختم، علیرضا برای نماز رفت مسجد. فردا شب هم همینطور. یکی دو تا از دوستان جلسه مکتب فاطمیه را در مسجد موسی ابن جعفر دیده بود. میرفت پیش آنها. این ارتباط با دوستان تسکینی برای او بود.
از زمانی که جلسه مکتب تعطیل شده بود به هیئت دوستانش میرفت. اولین قدم آشنایی او با بچههای مسجدی از همین جا شکل گرفت. کمکم برنامه همه روزه او حضور در مسجد بود. مدتی بعد هم عضو بسیج شد.