همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ولایت» ثبت شده است

مسیح کردستان

 در وصف خصایل اخلاقی محمد بروجردی، همین بس که عموم مردم کردستان لقب مسیح کردستان را به او پیشکش کرده اند. محمد، علی رغم موقعیت درخشان و برجسته ای که در بین فرماندهان عالی رتبه نیروهای مسلح انقلاب اعم از ارتش و سپاه داشت، چنان کف نفس و تواضعی از خود بروز میداد که در بین تمامی رزم آوران جبهه های غرب و جنوب، اخلاص او زبانزد خاص و عام شده بود. با توجه به اینکه فرماندهی عالی جنگ در جبهه های شمال غرب و غرب کشور را بر عهده داشت، بارها مخبرین جراید و اکیپهای گزارشی رادیو و برای مصاحبه به سراغش می رفتند اما هر بار دست خالی بر گشتند. چرا که مسیح کردستان، همواره از دوربینهای تلویزیونی و میکروفونها گریزان بود.

 


یکی از دوستانش در این باره می گوید:

سعی داشت گمنام باشد. سعی می کرد وجودش در جامعه مطرح نشود. معتقد بود که تمام اجر یک کار، در گمنامی عامل آن است. سخت اصرار داشت بر این گمنامی. یک بار که اکیپ فیلمبرداری تلویزیون غافلگیرانه از او فیلمبرداری کرد، مصرانه مانع از ادامه کارشان شد. می گفت: از من فیلمبرداری می کنید؟. بروید استغفار کنید... شما باید بروید از این بچه رزمنده ها که دارند می جنگند فیلم بگیرید...

 

سردار سرتیپ قاسمی نیز از عشق و ارادت عمیق محمد به فرزندان معنوی حضرت امام ، اینگونه یاد می کند:

حاج آقا همیشه رسم داشتند که با بچه بسیجی ها حشرو نشر داشته باشند. با تمامی تنگی وقت و مسئولیت های سنگین که به عنوان فرمانده منطقه ۷ سپاه کشور داشتند، از کمترین فرصت ها، برای رسیدگی به معضلات بسیجی ها استفاده می کردند. در برخورد با نیروها، مصداق عینی رحماء بینهم بودند.درهر عملیات هم، مثل یک نیروی ساده، دوش به دو ش بسیجی ها می جنگید و پیشروی میکرد. برای همین هم، بچه ها عاشق او بودند، اما خدا شاهد است که این مرد، از این همه عشق و ارادت، سر سوزنی دچار عجب و غرور نشد.

 

از دیگر مسایلی که محمد به شدت نسبت به آن پای بندی نشان می داد، رسیدگی و ملاقات با خانواده های شهدا و جانبازان بود. محبت و علاقه اش به یتیمان شهدا و حد حصری نداشت. بارها با لحنی مو کد گفته بود:

 

خدا ما را به واسطه همین شهید داده ها امتحان می کند. مبادا با غفلت از آنها، سختی و عذاب خدا را برای خودمان بخریم!.

 

با گسترش دامنه فعالیت قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) در غرب، محمد ضرورت تشکیل یک یگان رزمی ویژه، جهت جنگ های غرب کشور را احساس نمود. بر حسب همین ضرورت نیز، او سازمان دهی، آموزش و کادر بندی تیپ ویژه شهدا را در دستور کار خود قرار داد. مسئولیت فرماندهی این تیپ را نیز به سردار شهید ناصر کاظمی محول کرد.

 


حضور مستقیم او در تمامی مراحل نبرد تا به آن حد ملموس بود که به گفته سردار شهید حاج همت:

در جریان پاکسازی محور بانه سردشت؛ بعضی از برادران ما، به شهید کاظمی گفته بودند شما به بروجردی بگویید اینقدر جلو نیاید. احتیاجی به آمدن ایشان نیست. ما خودمان می رویم. شهید کاظمی، چندین بار درخواست بچه ها را با بروجردی مطرح کرد. اما هر بار، ایشان چیزی نمی گفت. نهایتا در برابر اصرار موکد شهید کاظمی گفته بود: اگر بنابر ولایت است، من بر شما ولایت دارم، اینقدر از حد خودتان خارج نشوید!.

 

سرتیپ شهید آبشناسان که خود در چندین نبرد دوشادوش «محمد» جنگیده بود، درباره روحیه معنوی او در میادین رزم گفته بود:

در عملیات دائم زیر لب با خودش زمزمه می کرد و نام خدا را بر زبان می آورد. چه در موقع سختی ها، و چه در حین پیروزی، زبانش جز به شکر به درگاه خداوند نچرخید. واقعا ایشان مظهر توکل بودند.

 

همسر شهید، از یکی از آخرین دیدارهایش با محمد می گوید:

به ایشان گفتم چهار سال است که در این منطقه هستیم. انشاءالله بعد از ختم جنگ به تهران برمی گردیم یا نه؟!. در جوابم گفتند: بخاطر نیاز شدید این منطقه ، تصمیم گرفته ام در کردستان بمانم کاری هم به ختم جنگ ندارم. گفتم : پس لابد باخبر شهادت شما به تهران بر می گردیم؟ خندید و چیزی نگفت.

 

 

پرواز در بی نهایت

روز اول خرداد سال ۱۳۶۲ ، محمد به همراه پنج تن دیگر از فرماندهان، به قصد انتخاب محلی مناسب برای استقرار تیپ ویژه شهدا شهرستان مهاباد را ترک کرد، و به روایت یکی از همسفران:

بین راه، برادری که کنار ایشان نشسته بود، از مشکلات خودش صحبت می کرد. حاج آقا در جواب او گفتند: این دنیا ارزشی ندارد. ما باید همه چیزمان را در راه خدمت به مکتب مان بدهیم. همانطور که امام حسین (ع) و اصحاب ایشان با تمام سختی ها مبارزه کردند، ما هم مکلف به صبرو مبارزه ایم.

 

با عبور از سه راهی مهاباد نقده خودرو حامل محمد و دوستانش به مین برخورد کرد.

صدای انفجار مهیبی بلند شد. ماشین از زمین کنده شد و تمام سرنشینان، از آن به بیرون پرتاب شدند، حاج آقا حدود ۷۰ قدم دورتر از ماشین به زمین افتادند. وقتی بالای سرش رسیدیم، همان تبسم گرم همیشگی را بر لب داشت اما شهید شده بود.

 

سردار شهید حاج همت ، درباره مهجور ماندن قدر و ارزش نقش بروجردی در تاریخ پر فراز و فرود انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، ۶ ماه پیش از شهادتش در کربلای خیبر گفته بود:

بروجردی شناخته نشد. بروجردی هنوز، نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما شناخته نشده. تصور من این است که زمان بسیاری باید سپری شود تا بروجردی شناخته بشود. شاید خون رنگین بروجردی، این بیداری را در ما بوجود بیاورد.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید محمد بروجردی صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

 

 

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۲
همسفر شهدا

ویژگیهای برجسته شهید

او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوهای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش میکرد و سختترین و مشکلترین مسؤولیت های نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر میپذیرفت.

سردار رحیم صفوی درباره وی چنین میگوید :

او انسانی بود که برای خدا کار میکرد و اخلاص در عمل از ویژگیهای بارز اوست. ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه مأموریتهای سنگین برعهده اش قرار داشت. حاج همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعی که درمقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت، درمقابله با دشمن همچون شیری غرّان از مصادیق اشداء علی الکفار، رحماء بینهم بود. همت کسی بود که برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگیش گذشت. او واقعاً به امر ولایت اعتقادکامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، که عاقبت هم چنین کرد. همیشه سفارش میکرد که دستورات را باید موبهمو اجرا کرد. وقتی دستوری هرچند خلاف نظرش به وی ابلاغ میشد، از آن دفاع میکرد. ابراهیم از زمان طفولیت، روحی لطیف،عبادی و نیایشگر داشت.



پدر بزرگوارش میگوید :

محمدابراهیم از سن 10 سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز ونشیبهای سیاسی ونظامی، هرگز نمازش ترک نشد. روزی از یک سفرطولانی و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را با همه خستگیهایش تا پگاه، به نماز ونیایش ایستاد و وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجیبی داشتم. ای کاش به سراغم نمی آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از من نمیگرفتی.

این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا ونیایش برنداشت. نماز اول وقت را برهمه چیز مقدم میشمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستی همه چیزش را فدای انقلاب کرده بود. آن چیزی که برای او مطرح نبود خواب وخوراک و استراحت بود. هر زمان که برای دیدار خانوادهاش به شهرضا میرفت، درآنجا لحظهای از گرهگشایی مشکلات و گرفتاریهای مردم بازنمیایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلقالله بود.

 

شهید همت آنچنان با جبهه وجنگ عجین شده بود که در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها یکبار در آغوش گرفته بود.

او بسان شمع میسوخت و چونان چشمهساران درحال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمیایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران میبخشید و با همان کم، قانع بود و درپاسخ کسانی که میپرسیدند چرا لباس خود را که به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ میگفت: من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است!

او فرماندهی مدیرو مدبّر بود. قدرت عجیبی درمدیریت داشت. آن هم یک مدیریت سالم در اداره کارها و نیروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفی و نیز اصولمدیریت احترام میگذاشت و عمل میکرد، درعین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه میکرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. کسی را که در انجام دستورات کوتاهی مینمود بازخواست میکرد و کسی را که خوب عمل میکرد تشویق مینمود.

بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار میرفت. به مسائل لبنان و فلسطین وسایر کشورهای اسلامی بسیار میاندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول ص درستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت.

از ویژگیهای اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان برکف بود. به بسیجیان عشق میورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی میکرد. من خاک پای بسیجیها هم نمیشوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمیشدم.

وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت میآوردند سؤال میکرد : آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را میخورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمیشد دست به غذا نمیزد.

 


شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأکید و توصیه داشت. او که از روحیه ایثار واستقامت کمنظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقیاش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه میگفت، عمل میکرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه میگرفت. برای شهید همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است یا نه. همت یک رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.

 

 

نحوه شهادت

شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: باید مقاومت کرده و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید میشویم ویا جزیره مجنون را نگه میداریم. رزمندگان لشکر نیز با تمام توان دربرابر دشمن مردانه ایستادگی کردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیک بررسی کند، که گلوله توپ در نزدیکی اش اصابت میکند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اکبر زجاجی، دعوت حق را لبیک گفتند و سرانجام در17 اسفند سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم


۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۸
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

سردار خلبان شهید علی اکبر شیرودی


ستاره درخشان جنگ کردستان

 

 

ولادت : 1334/1/20 - شیرود

شهادت : 1360/2/8 - سر پل ذهاب

آرامگاه : گلزار شهدای شیرود


علی اکبرشیرودی حماسه نامی است که باید بارها خواند، مردی که حماسهای بی بدیل در تاریخ از خود به یادگار گذاشت و خود را در کنار ستارگان پر فروغ آسمان دفاع مقدس قرار داد.  

وی دوران ابتدایی و دبیرستان را در تنکابن پشت سر گذاشت، سپس راهی تهران شد و همراه با کار به تحصیل خود ادامه داد .

شهید شیرودی با اتمام تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۱ وارد ارتش شد و دوره مقدماتی خلبانی را در تهران به پایان رساند . سپس دوره هلی کوپتری کبرا را در پادگان اصفهان دید و با درجه ستوانیاری فارغ التحصیل شد .

وی پس از سه سال خدمت در ارتش به کرمانشاه رفت وبا شهید کشوری و چند نفر دیگر آشنا شد بطوری که بیشترین اوقات را با آنان می گذراند و با اوج گرفتن جریانات انقلاب اسلامی شهید شیرودی از ارتشیانی بود که به صفوف راهپیمایان پیوست و به دستور حضرت امام مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها او نیز خارج شد.

پس از خروج از پادگان درصدد تشکیل گروهی چریکی بر آمد و با تعدادی از دوستانش در کرمانشاه در این زمینه اقدام کرد تا اینکه امام به میهن بازگشتند و انقلاب به پیروزی رسید .

شهید شیرودی پس از جریانات پیروزی انقلاب با پیشمرگان کرد مسلمان همکاری کرد و سپس با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به سپاه غرب کشور پیوست.

بر پایه این گزارش زمانی که جنگ کردستان آغاز شد شیرودی و چند تن دیگر ازخلبانان وارد جنگ شدند و او ساعتی ازجنگ فاصله نگرفت وچنان جنگید که شهید دکتر چمران او را ستاره درخشان جنگ کردستان می نامید و شهید تیمسار فلاحی نیز او را ناجی غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات آربابا ، بازی دراز ، میمک و دشت ذهاب و پایگاه ابوذر معرفی می کرد.

 

 


شهید شیرودی بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از ۴۰ بار سانحه و بیش از ۳۰۰ مورد اصابت گلوله به هلی کوپترش ولی باز سرسختانه می جنگید و همیشه عاشق به تمام معنی بود.

وی بار ها هنگام پرواز می گفت: وقتی که پرواز می کنم حالتی دارم همانند یک نفرعاشق که به طرف معشوق خود می رود. هرلحظه فکر می کنم که به معشوق خودم نزدیک تر می شوم و به آن آرزوی قلبی که دارم می رسم ولی وقتی برمی گردم هرچند که پروازم موفقیت آمیزبوده باشد باز مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز آنطوریکه باید خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم.

 

وی عاشق انقلاب و ولایت بود و همواره سعی میکرد پیوند مستحکم بین ارتش و روحانیت برقرار کند و در این راستا از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد. شیرودی عاشق پرواز بود، او برای پیروزی و نبرد علیه دشمن زمان را نمیشناخت و شبانه روز برای پیشبرد اهداف جنگی تلاش میکرد.

 

بیژن شیرودی از همرزمان شهید درباره شهید شیرودی می گوید: خلبان شهید شیرودی، یک نظامی شجاع و دلیر و بینظیر بود و زمانی که رژیم بعثی عراق با نیروهای زرهی خود به ایران حمله کرد شهید شیرودی با کمک همرزمان خود جلوی پیشروی عراقیها را گرفت و با توجه به اوضاع نابسامان کشورمان در اوایل انقلاب نقش ممتاز و بینظیر خلبان شیرودی در سرکوب متجاوزان و منافقین قابل توجه بوده و هر زمانی که ایشان در آسمانی بود رزمندگان نیروی مضاعفی میگرفتند.

 


شهید علی اکبر شیرودی در نهایت به خلوصی که خواهانش بود رسید و دعوت حق را لبیک گفت و در هشتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ در حالیکه تانک های عراقی به طرف قره بلاغ دشت ذهاب در حرکت بودند با هلی کوپتر به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید .

پیکر پاک و مطهرش در گلزار شهدای شیرود به خاک سپرده شد.

 

تیمسار فلاحی بعد از شهادت وی گفت : وقتی خبر شهادت شیرودی رابه امام دادم یک ربع به فکر فرو رفتند و حضرت امام در مورد همه شهدا می گفت خدا آنها را بیامرزد ولی در مورد شیرودی گفت او آمرزیده است.

 

شهید علی اکبر شیرودی حماسه نامهای است که باید بارها خواند، مردی که حماسهای بی بدیل در تاریخ از خود به یادگار گذاشت.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص خلبان شهید علی اکبر شیرودی صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهمْ


۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۳
همسفر شهدا

نحوه شهادت

ساعت نه صبح بود. تانکهای دشمن مرتب شلیک می کردند و جلو می آمدند.تانکهائی که از روبرو می آمدند بسیار نزدیک شده بودند. شاهرخ هم اولین گلوله را شلیک کرد. بلافاصله جای خودمان را عوض کردیم. آنها بی امان شلیک می کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد.

تیربار روی تانک ها مرتب شلیک می کردند. ما هنوز در کنار نفربر در درون خاکریز بودیم. فاصله تانکها با ما کمتر از صدمتر بود.

شاهرخ گفت: تو اون سنگر گلوله آرپی جی هست برو بیار. بعد هم آماده شلیک آخرین گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و دو گلوله آرپی جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدائی شنیدم.

یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که می دیدم باورکردنی نبود. گلوله ها را انداختم و دویدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گوئی سالهاست که به خواب رفته. بر روی سینه اش حفره ائی ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می زد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود ،

رنگ از چهره ام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش می کردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد می زدم و صدایش می کردم. اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد. نه می توانستم او را به عقب منتقل کنم نه توان جنگیدن داشتم.

اسلحه ام را برداشتم و به سمت عقب حرکت کردم.

صد متر عقبتر یک خاکریز کوچک بود. سریع پشت آن رفتیم. برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ راببینم. با تعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیده اند. آنها مرتب فریاد می زدند و دوستانشان را صدا می کردند. بعد هم در کنار پیکر او از خوشحالی هلهله می کردند.



گمنامی

سید مجتبی را دیدم. مجروح شده بود،درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت :

شاهرخ کو!؟

بچه ها هم در کنار ما جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم . قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد. سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم ، کسی باور نمی کرد که شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند.

روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟

گفتم: چطور مگه؟! گفت: الان عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدنش پر از تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند.

 


اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. اوشهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر ، اما یاد او زنده است.

یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک های سرزمین ایران است.

او مرد میدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مرید امام بود. شاهرخ مطیع بی چون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زنده اند.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید شاهرخ ضرغام (حر انقلاب) صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۱
همسفر شهدا

دلنوشته ها

سید علیرضا در اوقات تنهایی دستی بر قلم می برد. سید آنچه را در درون دوران پاک و نورانی خود بود بر صفحات کاغذ منعکس می کرد.

ما هم تعدادی از آن دلنوشته های نورانی را که قبلا به محضر مقتدای عاشقان مقام معظم رهبری (روحی فداه) رسیده تقدیم می کنیم.

 

دلنوشته ها«1»

«السلام علیک یا فاطمه الزهرا»

سلام بر بانوی عالمیان. سلام بر عصمت الله الکبری، بانوی گمنامی که در آسمان ها قدر او را بیشتر شناختند.

اما امان از غرور و منیت و خود خواهی و تکبر که حجاب بر قلب می نهد.

تشخیص راه را سخت می کند و انسان را به گمراهی می کشاند.

نه فقط به گمراهی بلکه به شقاوت و پلیدی می کشاند. خدا کند ما اینطور نشویم. تا از محزن دل و محل اسرار، صدای کبریایی عرشیان را بشنویم.

ولی امان از مردمی که قدر او را ندانستند. خانه ای که معدن رحمت و کرامت و سخاوت بود، خانه ای که زیارتگاه عرشیان و ملائکه مقرب خدا بود، خانه ای که در آن انسان های بزرگ زندگی می کردند، بلی آن خانه را به آتش کشیدند!

هیزم آوردند. مقابل خانه شلوغ شد اما یک نفر از آن حرامیان با خود نگفت که این کدام خانه است!

نگفتند که محل زندگی افرادی است که ما را از دوران جاهلیت و زنده به گور کردن دختران و وحشت نجات دادند.  

آن نامرد نگفت که این خانه ای را که درش را با لگد کوبید در پشت آن نور ولایت و پاره تن پیامبر (ص) بود که نقش زمین شد و محسنش سقط شد.    

وای بر شما که خود را به شیطان فروختید. خدایا ما را از ولایت امیرالمؤمنین جدا مکن. بر دل های ما مهر شقاوت نزن.

در دلهای ما نور هدایت را روشن فرما. تا بند اسارت نفس و شیطان بر گردن ما آویحته نشود.

                                                                                 

                                                                   سید عیرضا مصطفوی 28/3/86

 

دل نوشته ها«2»

«بسم رب الشهداء والصدیقین»

با خود گفتم بمانم بهتر است. دو روز مانده به حساس ترین امتحانات زندگیم. آن هم با حجم زیاد و مطالب سنگین! اما انگار از درون به جایی کشیده می شوم.

در هیاهوی ماندن و رفتن بود که خود را در حرکت به سمت مسجد یافتم.

عیبی ندارد. این همه وقتمان تلف شده حداقل برای نماز به مسجد بروم.

وقتی به مسجد رسیدم نماز تمام شده بود. همه از مسجد بیرون می آمدند.

پیگیر کار بسیج شدم. متوجه شدم (یعنی یادم آمد) که امروز بچه ها به منزل شهید رضا بیات می روند.

نماز مغرب را خواندم و عازم شدیم. اینجا بود که فهمیدم این کدام جاذبه است که ما را می کشید.

انتخاب می کنند. می کشانند. هدایت می کنند. آری جوان 19 ساله ای که چهره معصومانه اش با ما سخن می گفت.

کلامی که بر زبان پدر و مادر و برادر شهید جاری می شد کلام خود شهید بود. و آن روز زنده تر از همیشه که ما را نیز زنده کرد.

این برای اولین بار است که این گونه مسائل را می نویسم. خود زیاد گرایش به اینطور نوشته ها نداشتم اما بی تاب بودم و این گونه خود را آرام ساختم.

انسان امیدوار است ولی با پیامی یأس به او غلبه می کند. اما این باعث قوت بیشتر می شود.

آری دوری از شهادت را می گویم. شنیدن و آتش گرفتن! پدر رضا گفت: اشخاصی نیز بودند و رفتند در میدان مین اما حتی جای یک ترکش هم بر بدنشان نماند چه رسد به شهادت.

اما افرادی که هیچ کس باورشان نمی شد رفتند و شاید در کوتاه ترین زمان ممکن مزه شیرین شهادت را چشیدند. آری شهادت بر محور لیاقت سالاری است.

ما کجا و شهادت کجا!؟ پس بگذارید چون شمع بسوزیم و چون شقایق سوخته شویم تا لایق شویم.

«الهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»

 

                                                              سید علیرضا مصطفوی 18/3/86

 

دلنوشته ها«3»

«بسم رب الشهداء و الصدیقین»

می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از عشق، می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از خون، آن هم با قلمی که جوهرش از خون بود. می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از حقیقت.

همان حقیقتی که در بازی روزمره ما گم شد! و از آن فقط یک نوشته ماند.

می نویسم از آنانکه با چهره های نورانی و زیبایشان اسلام را زنده کردند.

اما ما آن را به بازی گرفتیم و فراموشمان شد!

می نویسم، از آن هدفی که به خاطرش خون ها روی زمین ریخته شد. اما ما هدف اصلی که ادامه راه شهداء و اهل بیت و انبیاء می باشد را بازی زندگی خودمان می بینیم!

می نویسم به یاد آنانکه مرگ را به بازی گرفتند. و چه زیبا گفت آوینی که: «هنر آن است که بمیری قبل از آن که بمیرانندت.»

چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:

حقیقت این عالم فناست، انسان را نه برای فنا که برای بقا آفریدند.

چه جسم ما در حرکت باشد و چه نباشد هدف بقاست. از حالا هم می توان به بقا رسید.

پس از همین حالا خودمان را می میرانیم و شهید می شویم!

مگر حتما باید جسم از بین برود. وتی دنیا را خواسته های نفسانی و بی ارزش ببینیم آن وقت می فهمیم که برای هیچ و پوچ خودمان را به سختی می اندازیم.

و به این نتیجه می رسیم که ما را برای بقا آفریدند، بقا یعنی زنده شدن، بقا یعنی هدف.

بقا همان است که شهدا برای رسیدن به آن کربلایی شدند. خیلی ها به یاد اربابشان از تشنگی به شهادت رسیدند. خیلی ها سر از بدنشان جدا شد. خیلی حتی جسمشان نیز بر نگشت. چرا که گمنامی و مخفی بودن یکی از راه های رسیدن به بقا است.

بقا همانست که حسین ابن علی (ع) برای اثبات آن راهی کربلا شد. و به خاطر آن سرش بر روی نیزه ها رفت. آری بقا یعنی اینکه سر بریده قرآن بخواند.

خواست بگوید: ای مردم اگر دین ندارید آزاده باشید. آن زمان هم مردم در بازی دنیا راه خود را گم کرده بودند. همانند این دوران که از بعضی وقتی سوال می کنیم هدف چیست؟ می مانند.

مگر حسین بن علی (ع) به شهادت رسید که ما گریه کنیم و بر سینه بزنیم!؟

آری گریه کردن و بر سینه زدن خوب است اما نمی دانیم چه سود!

نوکری واقعی یعنی ادادمه راه امام حسین(ع) و چه زیبا گفت: آوینی:

چه جنگ باش ونباشد را من و تو از کربلا می گذرد.

یعنی اینکه: کل یوم عاشورا وکل ارض کربلا واین سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند.

پس ما برای رسید به هدفمان زمان و مکان نمی شناسیم. هر جا که باشیم کربلایی می شویم و عاشورا به پا می کنیم.

 

                                                                        سید علیرضا مصطفوی

 

دلنوشته «4»

سلام بر مهدی (عج)

*سلام بر عدالت مهدی که جهان تشنه اوست*

*سلام بر زنده کننده اسلام واقعی که مکتب راستین رسول الله (ع) و فرزندانش را جهانی می کند*

*سلام بر ناجی مستضعفین و دردمندان جهان*

*سلام بر نهضت حسینی مهدی (عج) که دوباره عاشورا و پیام عاشوراییان را زنده می کند*

*سلام بر او که عقل ها را کامل می کند و همه را آگاه و آزاد می کند*

*سلام بر کسی که شیطان به اذن خدا تسلیم او می شود. حجت بر همه تمام می شود وحقیقت روشن می شود*

پس سلام بر مهدی (عج)

 

دلنوشته ها«5»

« بسم رب شهداء»

بالاخره باید دست به قلم می شدم.  مدت زیادی بود که ننوشته بودم.

دلم برای خودم تنگ شده بود. همینطور زمان با سرعت پیش می رود و ما غافلان در روزمرگی ها جا ماندیم.

روز سوم محرم گفتم: هر روز از زندگی می گذرد می فهمم که روز های قبل کمتر می فهمم!

زمان امان نمی دهد ما نیز بعد از مشغله های ساختگی و غفلت های جاهلانه ناگهان می فهمیم که یک عمر تمام شد. حالا چه باید کرد! آیا می شود آن را باز گرداند. آیا می شود آن را متوقف کرد!

در این فکر هستم که کاروان عاشوراییان در حرکت است. از سال 61 هجری قمری حرکت کرد و منادی آن عشاق را فرا می خواند. در این اضطراب بودم که آیا من نیز در خیل کربلائیان راهی دارم!

هر سال عاشورا وجدان ها را بیدار می کند. غفلت زنگان را نهیب می زند!

اما وای بر کسانی که این صدا را نمی شنوند.

خدایا از این می ترسم که من نیز در میان این گروه وامانده به مادیات جای گیرم! خدایا از آن می ترسم که ندای یار را بشنوم و در پیوستن به او سستی کنم.

اینک در روز سوم محرم در حالی که تا لحظاتی  دیگر نوای روح بخش اذان، گوش و جان و دل را معطر می کند.

از تو می خواهم که ما را به غافله عاشورائیان برسانی.

مگر مقربان در نگاهت نگفتند:

راه این کاروان از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.

واین را می دانم که :یا لیتنا کنا معکم، اگر فقط با چرخیدن زبان در دهن باشد فایده ای ندارد. و خود نمی دانم اگر امروز لبیک می گویم از انتهای افق جان و دلم هست یا نه!؟

 سخت است اینکه انسان نداند که نمی داند. حداقل خوشا به حال کسی که می داند که نمی داند!

اکنون می گویم که خود این حس از درونم غلیان می کند. اما نمی دانم که واقعاً این طور است یا نه!

                                                                            

                                                                                      سید علیرضا مصطفوی

 

دلنوشته«6»

« بسم رب الشهدا »

این بار جهاد اکبر شروع شده بود ولی با ترکش ناسزا و با آر پی جی فساد. علمداران نسل بعد در این فکر بودند که در آتش باران مزدوران قلم به دست و روشنفکران چه باید کرد.

تا آنکه یکی از بچه ها بی سیم زد.

رفتیم تا بگوییم هستیم. شور و حال عجیبی در شهر و دیار بود. عطر کربلا از مناطق جنگی بر مشام می رسد.

بسیجیان به خوبی فهمیده بودند: آغاز عصر توبه بشریت شروع شده.

آنها به خوبی درک کرده بودند که علمداران عرصه ظهور هستند. وقتی جنگ به پایان رسید همه فکر کردند که مبارزه نیز پایان یافته است! اما بسیجیان می دانستند که :

چه جنگ باشد و نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد!

                                                                                       سید علیرضا مصطفوی

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۵
همسفر شهدا

سید، اردو را یکی از بهترین ابزارهای کار فرهنگی می‌دانست. می‌گفت: اردو مکانی است که می‌توان غیر مستقیم روی بچه‌ها کار کرد. برای هر اردو برنامه ریزی دقیق انجام می‌داد. می‌گفت: نباید با انجام کار ضعیف، بچه‌ها را نسبت به مسجد و دین بدبین کرد.

اردوهای کوتاه مدت او بیشتر تفریحی بود یا اینکه هدف خاصی داشت. کوهنوردی، پارک، زیارت، بازدید از موزه‌ها و نمایشگاه‌ها و...

اما برای اردوهای بلند از مدتها قبل برنامه‌ریزی می‌کرد. بچه‌ها در اردو بی‌کار نبودند. سید خوب می‌دانست که بیکاری عامل بسیاری از مشکلات است. لذا طوری برنامه‌ریزی می‌کرد که بچه‌ها از لحظه‌لحظه اردو استفاده کنند. اردو برای مربیان چیزی جز زحمت وخستگی نبود اما بچه‌ها واقعاً استفاده می‌کردند.

هر اردوی بلند مدت او یک شعار داشت. یک هدف اصلی داشت که  همه در راستای آن هدف فعالیت می‌کردند. یکی از اردوها احترام به پدر ومادر، یکی دیگر شناخت امام‌زمان (عج) یکی ولایت و...

رفته بودیم دماوند. اولین اردوی بلندمدت بود. برنامه‌ها خیلی خوب اجرا شد. کوهنوردی، فوتبال، نمازجماعت و... معمولاً این برنامه‌ها خالی از مشکلات نیست. اتفاقاتی می‌افتد که پیش‌بینی نشده است. سید در این شرایط بهترین تصمیم‌ها را می‌گرفت. کاری می‌کرد که بچه‌ها احساس خستگی و دل زدگی نکنند.

از اردو برگشته بودیم. هفدهم تیرماه بود. سید برای برگزاری کلاس وارد کانون شد. از پله ها بالا می آمد. بچه ها از بالا او را دیدند. توی راه پله داد می زدند: اومد، اومد!

به محض اینکه وارد سالن شد همه با هم گفتند: تولد تولد تولدت مبارک ...خیلی غافلگیر شده بود. بعد از کلی خنده و شوخی و خوردن شیرینی و ... به بچه ها گفت: به جای گرفتن تولد برای امثال من، سعی کنید مراسم تولد اهل بیت را خوب برگزار کنید.


پسرخاله‌اش از خوانسار آمده بود. می‌گفت: سید، تو نمی‌خواهی برای صله‌ارحام به خوانسار بیایی! سید گفت: من اگر بیایم با بچه‌هایم می‌آیم. ببین اگر آنجا شرایط اردو مهیاست ما می‌آییم.

بالاخره شرایط فراهم شد. اردوی جالبی بود. برنامه دیدار با علما را هم در همین اردو برنامه‌ریزی کرد.

 

همه ساله در اوایل تابستان اردوی مشهد داشتیم. با زحمت بسیار بلیط قطار و مکان مناسب تهیه می‌کرد. در اردو بچه‌ها را گروه‌بندی می‌کردیم.  گروه شهیدهمت، شهیدهادی و... هر گروه یک مربی داشت. بین گروه‌ها رقابت بود. مسبقه، امتیاز، جایزه و...

همیشه روی لبهایش لبخند بود. می‌گفت و می‌خندید حتی در سخت‌ترین شرایط. بچه ها با وجود سید واقعاً لذت می‌بردند.

اولین باری که حرم می‌رفتیم در راه شروع می‌کرد به مداحی. بعد هم با چشمانی اشک‌آلود وارد حرم می‌شدیم.

در گوشه جنوب‌شرقی گوهرشاد جمع می‌شدیم سید با چشمانی اشک‌آلود زیارتنامه را می‌خواند. بعد شروع می‌کرد با امام‌رضا(ع) حرف زدن. او عادی صحبت می‌کرد و بچه‌ها اشک می‌ریختند. می‌گفت: این گوشه زاویه عشق است.

در موقع وداع و خداحافظی هم به همانجا می‌رفتیم. وقتی حرف از وداع می‌زد، همه گریه می‌کردند. دیگر به سختی می‌توانستیم بچه‌ها را جمع کنیم. هیچکس نمی‌خواست از آقا جدا شود. یاد آن روزها بخیر!

برای آخرین اردوی مشهد رضایتنامه‌ها را جمع کرده بود. مبالغی که از بچه‌ها گرفته بود خیلی کم بود. از بچه‌های بی‌بضاعت هم پول نمی‌گرفت. گفتم: سید این مبلغ خیلی کمِ، چطور می‌خوای اردو برگزار کنی!؟

گفت: مگه تا حالا ما هزینه مشهد رو تأمین می‌کردیم. خدا خودش می‌رسونه

گفتم: خُب بگو چیکار می‌کنی. خندید وجواب نداد. وقتی اصرار من را دید گفت:

هر وقت توی کار مشکل مالی پیدا می‌کنم، توسل پیدا می‌کنم به امام زمان(عج) تو خلوت خودم می‌رم سراغ آقا. خدا هم از جایی که ما اصلاً فکرش را نمی‌کنیم مشکل ما را حل می‌کند.

روز بعد شخصی آمد و مبلغ زیادی را برای اردوی مشهد بچه‌ها کمک کرد و رفت. من بعد از این ماجرا غبطه می‌خوردم به اخلاص سید!

از دیگر اردوهایی که سید بسیار به آن اهمیت می‌داد و سالی دو بار برگزار می‌کرد اردوی راهیان نور بود.

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۱
همسفر شهدا