همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مداحی» ثبت شده است

معلم اخلاق

دو تا برادر بودند که به ظاهر هیئتی نبودند و به قول بعضی ها آن تیپی ..!! این دو شیفته سید شده بودند و به خاطر دوستی با سید وارد هیئت شدند. یک روز مادر اینها شک می کند که چرا شبها دیر به خانه می آیند؟! یک شب دنبال آنها راه می افتد، می بیند پسرانش رفتند داخل یک زیرزمین!

 

 این خانم هم پشت در می نشیند و گوش می دهد متوجه می شود از زیر زمین صدای مداحی می آید. بعد از اتمام مراسم مادر متوجه می شود فرزندانش مشغول نماز شده اند؛ با دیدن این صحنه مادر هم تحت تأثیر قرار می گیرد و او هم به این راه کشیده می شود.

 


خود سید بعدها تعریف کرد که این دو تا برادر یک شب آمدند گفتند: سید! مادرمان می خواهد شما را ببیند. رفتم دیدم خانمی است چادری؛ گفت: آقا سید شما من را که نماز نمی خواندم،نمازخوان کردید! چادر به سر نمی کردم، چادری کردید! ما هر چه داریم! از شما داریم. این خانم بعدها تعریف کرد که سید به من گفت: من هر چه دارم از این فرزندان شما دارم! اینها معلم اخلاق من هستند!

 

تواضع

من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبزخود را بر گردن من گذاشت.

 

با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد. بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر بسوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد.

 


عنایت امام زمان (عج)

خاطرات همسر سید

 

سیّد همیشه یا زهرا (س) می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. ۵ تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچه مان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک ۵ تومانی هم نداشتیم این هزاری ها از کجا آمد. گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به کسی نگو.

 

ایام عجیب

 

همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود. خیلی عجیب بود. می گفت وقتی که شیمیایی شدم همین اوایل دی ماه بود و عجیب تر اینکه ۱۱ دی ماه هم روز تولد و هم روز شهادتش بود. در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان (زهرا) هم ۸ دی ماه بدنیا آمد.

 

گواهی زبان

آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می دهد. حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا ، یا حسین (ع) آنوقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد.

 



 احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند، دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد. وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست ؟!!! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می خواهیم بدهیم.

 

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۸
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

ذاکر اهل بیت شهید سید جمال قریشی

 

شهیدی که رهبری از شال او تبرک جست

 

 

مداح اهل بیت شهید سید جمال قریشی ازخانواده ای در روستای برغان کرج که در مدت حدود یک سال، ۴ فرزند خود را تقدیم اسلام و انقلاب کرد. این خاطره راجع به یکی از همون شهداست...

 

قبل از یکی از عملیات ها، بچه های گردان علی اکبر(ع) میرن پیش رییس جمهور وقت ( مقام معظم رهبری) تا هم دیداری داشته باشند و هم روحیه ای بگیرن. تو مراسم هم سید جمال که هم مسئول تبلیغات گردان بوده و هم مداح اهل بیت(ع)، برنامه اجرا می کنه و جلوی حضرت آقا مرثیه سرایی می کنه که ایشون هم سید جمال رو خیلی مورد تفقد قرار می ده. موقع نماز وقتی حضرت آقا میان شروع کنن نماز رو سید جمال که قرار بود مکبر هم باشه شال سبزشو میندازه رو دوش آقا و میگه اینو می ذارم تا تبرک بشه و بعداً می برم تا ایشالله تو جبهه به آرزوم برسم و شهید بشم.


 

نماز که تموم میشه و میره شال رو بگیره آقا می فرمایند که شما هم ساداتی و اگه مشکلی نداره این به عنوان تبرک پیش من بمونه که سید جمال قبول می کنه. بعداً هم حضرت آقا به برخی از دوستان تو لشکر می سپرن تا بیشتر هوای سید جمال رو داشته باشن و نذارن بره خط که حضورش برا بقیه رزمنده ها هم باعث دلگرمیه و هم قوت قلب.

 

اتفاقاً تو عملیات هم تقریباً مواظب بودن که خط نره و تو عقبه بمونه. ولی تو شلوغی درگیری ها سید هم جلو می ره و به آرزوی دیرینه اش میرسه و به بردار شهیدش ملحق میشه.

 


تعریف میکنن بعدها که مجدد گردان میرن خدمت آقا و کسی دیگه بلند میشه مداحی می کنه آقا جویای احوال سید جمال میشن که بهشون میگن سید شهید شده...

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید سید جمال قریشی صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۳
همسفر شهدا

ساعت ده شب رسید تهران. روز شنبه 24 مرداد88 بود. سید کمی سرفه می‌کرد. صبح روز بعد برنامه فوتبال داشت. سید هم رفت ورزشگاه. ظهر هم رفته بودیم منزل خواهرمان،همراه مادر.

خواهرم گفت: علیرضا، باید دستت را بند کنیم تا دیگه اینقدر دنبال کار مسجد و ... نباشی! او هم در حالی که سر به زیر انداخته بود گفت: ای بابا، پس خدا این حوریه‌های بهشتی رو برای کی‌ گذاشته!

شب سرفه‌های علی بیشتر شد. ولی می‌گفت: چیزی نیست. سرماخوردگی است. خوب می‌شه.

صبح دوشنبه بود. نماز صبح را خواندم. می‌خواستم بروم سر کار که مادر زنگ زد. گفت: سریع بیا حال علی خیلی خرابه از دو نیمه شب تا حالا داره به خودش می‌پیچه.



رفتم منزل مادر. علی را بردیم دکتر. تشخیص او هم سرماخوردگی بود. می‌گفت: چیز خاصی نیست. اگر حالش بدتر شد ببریدش بیمارستان.

عصر همان روز حالش بدتر شد. به او سرم وصل کردیم. دوستانش هم به دیدنش آمدند. علی خیلی بی‌حال است. معلوم است که خیلی درد می‌کشد. دوستانش هم برای ملاقات آمدند.

چند نفری از بستگان هم به دیدنش آمدند. حال علی لحظه به‌لحظه بدتر می‌شد. یکی از بستگان گفت: چی شده چرا خوابیدی!؟ مرد که نمی‌خوابه، پاشو بریم مسجد!

سید همینطور که دراز کشیده بود دستش را بالا آورد وبه نشانه خداحافظی تکان داد و گفت: دیگه تموم شد!! امشب نماز مغربش را هم نشسته خواند!

صبح سه‌شنبه27 مرداد بود. مادر دوباره تماس گرفت وبا ناراحتی گفت: زود بیا علی بی هوش شده! سریع خودم را رساندم. با خواهر زاده‌ام آمبولانس گرفتیم و رفتیم بیمارستان لقمان.

تشخیص تیم پزشکی بیماری مننژیت بود. آزمایش آنفولانزای A هم گرفتند اما منفی بود.

آن روز از علی آزمایشهای مختلفی گرفتند. حتی از نخاع او جهت آزمایش مایعی را خارج کردند.

سید بی‌هوش روی تخت بود. برای لحظاتی شدیداً بی تابی می‌کرد و تکان می خورد. خیلی ترسیده بودم. به توصیه پزشک، دستانش را به تخت بستیم. او بی‌قراری می‌کرد و من اشک می‌ریختم.

یکی از بچه‌های مسجد آمده بود بیمارستان. می‌گفت: سید این چند روزه خیلی عجیب شده بود. در سفر جنوب هم گفته بود این آخرین سفر من است! خیلی ناراحت بودم. تنها برادر عزیزتر از جانم در مقابلم دست وپا می‌زد و من هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم. کمی که آرام شد دستانش را باز کردیم. گوشی‌ام را کنار سرش گذاشتم. صدای مداحی پخش می‌شد.

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی          که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

قطرات اشک از گوشه چشم علی جاری شد. فهمیدم هنوز هوشیاری دارد.

شعری که خیلی علاقه داشت را برایش گذاشتم. شعر بچه‌های جنگ:

نسیمی جانفزا می‌آید         بوی کر،بُ وبلا می‌آید...      واویلا واویلا ...

لحظاتی بعد سید دستش را کمی بالا آورد ومانند سینه‌زنی به سینه اش می‌زد! کاری نمی‌توانستم بکنم. فقط او را نگاه می‌کردم واشک می‌ریختم.

عصر رفتیم بیمارستان امام خمینی. آنها هم همین تشخیص را تأیید کردند. مننژیت مغزی، علت آن را هم آلودگی ناشی از آب آلوده و گرد و غبار دانستند. بعد هم گفتند: باید هر چه سریعتر در بخش آی‌سی‌یو بستری شود اما در اینجا تخت خالی نداریم!

عجیب بود. آن شب به تمام بیمارستانهای دولتی و خصوصی تماس گرفتیم. به طور اتفاقی هیچ تخت خالی در آی‌سی‌یو وجود نداشت!

بالاخره در بیمارستان شهدای یافت آباد تخت خالی مهیا شد. سید را سریع به آنجا منتقل کردیم.



صبح چهارشنبه دوباره برگشتم بیمارستان. با دکتر فوق تخصص هم صحبت کردم. گفتند: همه چیز نرمال است. اگر مریض بتواند چند روزی این حالت را تحمل کند و به هوش بیاید مشکل حل می‌شود. دیگر پزشکان هم با دیدن پرونده او همین حرف را می‌زدند و ما را دلداری می دادند.

سید تمام روز را بی‌هوش بود. به بچه‌های مسجد زنگ زدم و گفتم: برای شب جمعه هیئت را بیاندازید خانه ما، می خواهیم برای سلامتی سید دعا کنیم.

شب برگشتم خانه مادر، خیلی خسته بودم. قرار شد بعد از نماز صبح برگردیم بیمارستان

۲ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۳
همسفر شهدا

آیه 69 سوره نساء را خواند و ترجمه کرد. می‌گفت: طبق این آیه شهدا بهترین رفقای انسان هستند. می‌گفت: این را قرآن می‌گوید. آیا سندی محکمتر از این هست!؟

بعد به سخنان بزرگان اشاره می‌کرد. به کلام امام. به سخنان رهبر عزیزمان اشاره کرد که: امروز فضیلت زنده نگه‌ داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست.

خیلی از کارهایی که انجام می‌داد می‌گفت: فقط به عشق شهدا. در شعرهایی که برای مداحی آماده می‌کرد همواره ذکر و نام شهدا گفته می‌شد.

اتاق او در منزلشان نمایشگاهی از تصاویر شهدا بود. یکروز وارد اتاقش شدم. باتعجب گفتم: سید، درسته که به شهدا علاقه داری ولی چرا عکس خودت را بین عکس شهدا زدی!؟ گفت: نه! کدوم عکس رو می‌گی!؟

وقتی عکس را نشان دادم خندید. گفت: این عکس شهید بروجردی است. یعنی من اینقدر به او شبیه هستم. گفتم: باور کن من فکر کردم خودتی!

برنامه هیئت را بارها در کنار قبور شهدای گمنام(پارک چهل‌تن)برگزار کرد. بعضی اوقات هیئت را در بهشت زهرا برگزار می‌کرد.

به بهشت‌زهرا علاقه خاصی داشت. هر چند وقت یکبار با بچه‌ها به آنجا می‌رفتیم. از قطعات اموات شروع می‌کرد تا به قطعه شهدا برسیم. از قطعه اموات که رد می شدیم کمتر حرف می‌زد. می‌گفت: اینجا ترس عجیبی دارد. انسان یاد عقوبت اعمال و ... می‌افتد. اما وقتی به قطعه شهدا می‌رسیدیم می‌خندید.

(نشسته از سمت چپ شهید مدافع حرم "شهید هادی ذوالفقاری" تاریخ شهادت: 93/11/26


می‌گفت: اینجا جای‌ آرامش است. شهید زنده است. مهمان خداست. بعد هم شروع به خواندن می‌کرد. بیشترین دعایش این بود که روزی به آنها ملحق شود.

گفتم: آقا سید، قبر شهید پلارک کجاست. همون که قبرش بوی عطر می‌ده!؟ نگاه معنی‌داری کرد و گفت: اگه متوجه باشیم از همه این قبرها بوی عطر می‌یاد!

***

زنگ زدم به سید. گفتم: مشکل شدیدی برام پیش اومده. خیلی برام دعا کن. بی‌مقدمه گفت: اگه می‌خوای مشکلت سریع برطرف بشه، برو بهشت زهرا ! برو سر قبر شهدا، از اونها بخواه که برات دعا کنند. دعای شهدا سریع اجابت می‌شه. چون قرآن می‌فرماید که شهدا هم زنده‌اند، هم نزد خدا هستند. پس کی بهتر از شهدا؟!

بعد ادامه داد: یکی از شهدا به خواب شخصی آمده و گفته بود: شما برای حاجات دنیایی و گرفتاریهای روزمره، سراغ ائمه نروید! شما در این گرفتاریها، سر مزار شهدا بیایید. خدا را به حق شهدا قسم بدهید. شهدای ما خیلی در پیشگاه خدا مقام دارند.

***

هر سال در مسجد یادواره شهدا برگزار می‌کرد. در سالگرد عملیات کربلای پنج. خیلی اذیت می‌شد. خیلی خسته می‌شد. ولی با عشق وعلاقه کار می‌کرد.

آخرین یادواره شهدا همزمان با راه‌اندازی تابلو شهدای مسجد بود. خیلی خسته شد. اما مراسم فوق‌العاده خوبی بود. هر کسی در مراسم حضور داشت این را حس می‌کرد.

چند روزی بود که وقتش را گذاشته بود برای مراسم. هرچه پس انداز داشت برای این تابلو خرج کرد. برای من عجیب بود ، در کنار تصاویر بیش از یکصد شهید مسجد، بالای تابلو خالی بود.

به شوخی گفتم: جای یک عکس خالیه، نکنه گذاشتی برای خودت!؟ سید خندید و گفت:

خدا قسمت کنه! بعد گفت: دعا کن ما هم شهید بشیم! (عجیب اینکه شش ماه بعد تصویر سید در همان محل در کنار عکس شهدا قرار گرفت)


روز بعد سید را دیدم و تشکر کردم. گفت: ما کاری نکردیم. زحمت کار به دوش بچه‌های مسجد و خود شهدا بود.

گفتم: سید می‌خوام ماجرایی رو  برات تعریف کنم که دیگه احساس خستگی‌‌ نکنی!

سال قبل در یکی از مساجد تهران یادواره شهدای مسجد برگزار شد. مسئول فرهنگی مسجد خیلی برای هماهنگی برنامه تلاش می‌کرد اما کارها خوب پیش نمی‌رفت.

تا اینکه شب قبل از مراسم، خیلی سریع هم چیز مرتب شد. سخنران، قاری، مداح و... مراسم از آنچه فکر می‌کرد بهتر برگزار شد. من می‌گفتم و سید باتعجب گوش می‌کرد. مسئول فرهنگی خیلی خوشحال بود اما می‌دانست این اتفاق عادی نیست!

همان شب یکی از شهدای مسجد را در خواب می‌بیند. شهید از اوتشکر می‌کند و می‌گوید: فکر نکن مراسم را شما هماهنگ کردی! قرار بود حضرت زهرا(س) تشریف بیاورند. ما هم برنامه را هماهنگ کردیم.

سید عینکش را برداشت و با پشت دست اشکهایش را پاک می‌کرد.

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۹
همسفر شهدا

سید قاری قرآن بود. بعد از اولین سفر کربلا شروع به مداحی کرد. ابتدا فقط زیارت عاشورا می‌خواند. کم‌کم اشعار دیگر مداحان را به همان سبک می‌خواند. با راه‌اندازی کانون شهید آوینی هم مسئول کانون بود هم مداح مجموعه.

در سفرهای زیارتی، در مراسمات جشن و... می‌خواند. از دیگر مداحان هم برای جلسات دعوت می‌کرد. سید با شروع به کار هیئت رهروان شهدا مداحی هیئت را هم انجام می‌داد.

از ذکر ویاد شهدا در جلسات هیئت غافل نمی‌شد. در پایان عزاداری‌ها اشعار زمان جنگ یا اشعاری به همان سبک می‌خواند.

هیئت منزل خود سید بود. بعد از پایان برنامه شروع کرد به خواندن شعر قدیمی دوران جنگ: ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش ... سید با اخلاص خودش می‌خواند و حال و هوای همه را تغییر داده بود.

بعد از جلسه با خنده گفتم: سید با این لشکرکشی کجا رو می‌خوای بگیری!؟ سید هم خندید وگفت: کربلا

سال تحصیلی شروع شده بود. می‌گفت: برای جذب بهتر بچه‌ها باید با مدرسه ارتباط داشته باشیم. لذا صبح‌های پنج‌شنبه به مدرسه شهید توپچی می‌رفت و زیارت‌عاشورای مدرسه را راه انداخت. بدون هیچ چشم داشتی مداحی کرد و از این طریق خیلی از بچه‌ها را جذب مسجد کرد.

بعد از زیارت عاشورا جلوی مدرسه ایستاده بودیم. آقا جواد، برادر سید آمد و سلام وعلیک کرد. بعد با تعجب پرسید: علیرضا، تو زیارت‌عاشورا خواندی!؟ سید گفت: آره چطور مگه!؟

آقا جواد سید را بغل کرد. بعد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بودگفت: اون موقع که بچه بودی و لکنت زبان داشتی آرزو می‌کردم که یه روزی راحت حرف بزنی.

بعد ادامه داد: امروز می‌خواستم از خانه خارج شوم دیدم صوت زیبای زیارت‌عاشورا می‌یاد. کمی دقت کردم. دیدم صدای علیرضاست. فقط از خدا تشکر می‌کردم.

برادرش تعریف می‌کرد: همان شب رفتیم منزل یکی از بستگان. جهت مراسم ختم. قرار بود علیرضا مداحی کند. گفتم: اینجا روضه نخوان. اینها اهل گریه نیستند. اما وسط خواندن دعا شروع به روضه خوانی کرد. اخلاص و سوز درونی سید صدای گریه همه را بلند کرد. چراغها که روشن شد همه چشمها از اشک سرخ شده بود.


 سید در مداحی سبک خاص خودش را داشت. بیشتر مواقع پیشانی‌بند یاحسین(ع) را می‌بست و به همان سبک بچه‌های جبهه می‌خواند.

خیلی کم روضه می‌خواند. بیشتر سوز درونی سید بود که بچه‌ها را به وجد می‌آورد. در سینه‌زنی هرگز لخت نمی‌شد. اجازه نمی‌داد کسی هم لخت شود.

به خاطر علاقه بچه‌ها، در تابستان 88 کلاس مداحی برگزار کرد. می‌گفت: باید مداح ولایتی و در خط شهدا تربیت کنیم.

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۷
همسفر شهدا

نشسته بودیم سر کلاس. آن زمان من و سید هم مباحثه بودیم. در حوزه امام القائم(عج). سید انگار در این عالم نبود. خیلی هوایی شده بود. بعد از درس گفتم: چی شده انگار سر درس حواست نبود. گفت: آره، خیلی حال و روزم به هم ریخته. خیلی دوست دارم برم کربلا!

گفتم: چی‌ می‌گی!؟

گفت: یکی از رفقا برای عرفه کاروان می‌بره کربلا. می‌یای با کاروانش بریم!

گفتم: من یه عمر آرزو دارم برم کربلا. چی از این بهتر. اما من نه گذرنامه دارم نه پول.

سید گفت: کربلا که این چیزها رو نمی‌خواد. باید دلت کربلایی بشه. باید از خود آقا بخوای. بعد آقا همه چی رو درست می‌کنه!

سید ادامه داد: من برات وام می‌گیرم. برای گرفتن گذرنامه هم کمکت می‌کنم.

***

باور کردنی نبود. یک ماه بعد از آن ماجرا در راه سفر عتبات بودیم. سید مبلغ هزینه من را پرداخت کرده بود! در این سفر سید را بیشتر شناختم. از آنچه فکر می‌کردم خیلی بالاتر بود.

سید انسان بسیار وارسته‌ای بود. در این سفر جدای از عشق به اهل‌بیت مرا با شهدا آشنا ساخت. از کربلای ایران برایم گفت. از شلمچه از فکه و...

رسیدیم نجف. سید خیلی آرامش داشت. نشاط عجیبی در وجودش بود. می‌گفت: ‌احساس می‌کنم آمده‌ام منزل پدرم. اینجا مثل وطن انسان است. لباس سفید و بلند عربی(دشداشه)خرید و تنش کرد. هر جا می‌رفتیم سید برای ما مداحی می‌کرد.

سید می‌گفت: انسان می‌آید نجف تا پاک شود. بعد هم با این پاکی وارد کربلا شود.

در کربلا دیگر آن آرامش نجف را نداشت. چهره‌اش را غم گرفته بود. کمتر غذا می‌خورد. با پای برهنه راه می‌رفت. من فقط به دنبال سید بودم. برای مثل یک معلم بود.

شب عرفه در اتاق خودمان در هتل هیئت راه انداخت. فردا صبح با رفقا در بین الحرمین بودیم. سید پرچم رهروان شهدا را آورده بود و متبرک کرد.

یکی از اساتید را دیدم . ایشان پس از کمی صحبت گفت: هر کدام به سمتی برویم و جدای از بقیه دعا بخوانیم و با آقا درد و دل کنیم.

هر کس به گوشه ای رفت . ساعتی بعد سید را دیدم. جارو دستش گرفته بود. زباله های حرم را بیرون می برد!

سید حال و هوایی داشت که در کمتر کسی می‌دیدم. واقعاً عاشق بود. نمی‌توانست از کربلا دل بکند. او قبل از اینکه به کربلا بیاید هم واقعاً عاشق آقا بود. سوز عجیبی در مداحی داشت. سید جزء افرادی بود که با شنیدن نام حسین(ع) اشکش جاری می‌شد.

پس از یک هفته برگشتیم. این سفر را مدیون سید بودم. او مرا کربلایی کرد.

یکروز در مدرسه نشسته بودم. ایام پایانی ماه صفر بود. سید شروع کرد برای خودش خواندن. از سوز دل برای امام حسین (ع) می‌خواند. بچه‌ها و دیگر طلبه‌ها هم آمدند و کنار او نشستند.

مجلس عجیبی شد. چنین عزاداری باحالی را کمتر دیده بودم. اینها همه از صفای درونی سید بود.

بعد از نماز کنارش نشستم. نگاهی به من کرد. اشاره‌ای به سینه‌اش نمود و بی‌مقدمه گفت: اگر اینجا رو بشکافند از عشق امام حسین(ع) و کربلا پاره پاره است اما باید تحمل کرد!

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۶
همسفر شهدا