همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بسیج» ثبت شده است

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

 شهید عباس صابری

 

جستجوگر نور

 

ولادت : 1351/7/8 - تهران

شهادت : 1375/3/5 - فکه

آرامگاه : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها


در هشتمین روز از فصل پاییز غنچه بهاری دیگری در خانواده صابری به نام عباس شکفته شد هنوز چند ماهی از تولدش نگذشته بود که در فصل بهار، خزان بیماری او را روانه بیمارستان کرد ولی با کرامت حضرت ابوالفضل (ع) شفا یافت.

 

راوی:  مادر شهید

اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۲ عباس هنوز نوزادی چند ماهه بود که به بیماری سختی مبتلا شد. پس از مراجعه به چند دکتر او را در بیمارستان بستری کردیم. حالش طوری بود که اصلاً به هوش نبود ، تنها یک لحظه هنگامی که پدرش بالای سرش بود چشمانش را باز کرده و دوباره از هوش رفت که بسیار ناراحت شده، سروصدا کردم! آخر او با بچه های دیگرم فرق داشت .

 

قبل از اینکه او را باردار شوم در عالم خواب دیده بودم که آقایی گفت: این فرزند شما پسر است و نامش عباس است، یاد آوری این خاطرات، در آن لحظه مرا بی تاب می کرد ، همه دکترها مرا دلداری می دادند و می گفتند: این بچه خوب می شود و بزرگتر که شد دکتر می شود. اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد .

 

دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده سید نصرالدین بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا آرامیده اند رفتم، به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هم هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر (پدر عباس) به خانه آمد با رویی گشاده گفت: عباس خوب شده ، می گویند دیشب شفا پیدا کرده است.

 

دکتری هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه اذعان داشت که او هیچ دردی ندارد و وضعیتش فرق کرده است. پنج ماه مراقب او بودم ولی دراین چند ماه حتی تب هم نکرد با اینکه دکتر خواسته بود تا ۱۶ سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود ولی در ۱۳ سالگی روانه جبهه شد او به کرامت آقا ابوالفضل العباس (ع) بهبودی کامل یافته بود.

 

او از همان دوران کودکی و در سن ۴ سالگی نفرتی عمیق نسبت به خاندان پهلوی داشت تا حدی که بر روی عکس پسر شاه پا می کوبید و می گفت: این شاه نمی شود! او مبارزی کوچک بود که در سنگر انقلاب رشد کرد و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد مدرسه شد و همیشه با صوت داوودی اش بر سر صف هنگام صبح قرآن می خواند.

 


عباس از سال ۱۳۶۳ در بسیج مسجد نارمک شروع به فعالیت کرد و در سن ۱۳ سالگی قامت به لباس زیبای بسیج آراست و با تغییر سال تولدش در شناسنامه و ارایه رضایت نامه ای به امضای برادرش حسن عازم جبهه شد و در عملیات آبی خاکی در منطقه فاو عراق شرکت نمود. وی به مسائل اسلامی و انجام فرامین دینی اهمیت زیادی می داد و با روحیه و ایمانی عالی همه کارها را فقط برای رضای خدا انجام می داد و دوست نداشت کسی از کارهای او باخبر شود حتی زمانی که بر اثر بمباران شیمیایی دشمن در شهر فاو مجروح شد به کسی اطلاع نداد.

 

راوی : مادر شهید

حضور عباس در جنگ دلم را بی تاب می کرد. یکبار که منزل آمد، خون بالا می آورد، با اصرار او را به بیمارستان امام حسین(ع) بردم. دکتر بعد از معاینه و شستشو گفت: او شیمیایی شده است، خانه شما در منطقه جنگی قرار داشته؟ ازآنجایی که عباس نمی خواست کسی متوجه شود او در جبهه خدمت می کند به همین خاطر آهسته به دکتر گفتم: که ایشان جبهه بوده است . دکتر کنار عباس آمد و گفت: شما جهت معالجه به بیمارستان سپاه برو بعد دوباره می توانی به جبهه بروی اما او قبول نکرد، و گفت: من بیمارستان برو ، نیستم اگر دارو و درمانی دارید، بدهید وگرنه ... چند روز بعد خوب شد و دوباره راهی جبهه گشت .

 


اما هر لحظه منتظر خبری تأسف بار بودم، ناراحتی در چهره ام غوغا می کرد ولی عباس با آرامشی دست نیافتنی میخندید . یکبار که لباسهایش را از جبهه آورد وقتی آن ها را می شستم ، دیدم پیراهنش سوراخ سوراخ و پایین شلوارش هم پاره شده ، در فکر و خیال این بودم که خودش آسیبی ندیده باشد که عباس آمد و گفت: مامان ببین! با اینکه پیراهن و شلوارم اینطور شده ولی من سالمم اگر خدا بخواهد چیزی نمی شود و همه چیز دست اوست.

 

او با توجه به حضور در میدانهای نبرد توانست دیپلم ریاضی را با موفقیت دریافت کند . وی در طول مدت جنگ در عملیاتهای مختلف با عنوان بسیجی با سمت تخریبچی و بی سیم چی شرکت داشت و بعد از جنگ نیز با حضور در عملیاتهای برون مرزی ، بحران خلیج فارس و عضویت در کمیته جستجوی مفقودین همیشه در جستجوی شهداء چون عاشقی دلسوخته در تمنای شهادت بارها روانه بیابانهای قلاویزان، فکه، طلائیه و شملچه شد تا محبت الهی را در دل خود به جایی برساند که به وصال حضرت دوست دست یابد، او پیوسته دعا می کرد تا به برادر شهیدش حسن بپیوندد.

 

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۷
همسفر شهدا

دلنوشته ها

سید علیرضا در اوقات تنهایی دستی بر قلم می برد. سید آنچه را در درون دوران پاک و نورانی خود بود بر صفحات کاغذ منعکس می کرد.

ما هم تعدادی از آن دلنوشته های نورانی را که قبلا به محضر مقتدای عاشقان مقام معظم رهبری (روحی فداه) رسیده تقدیم می کنیم.

 

دلنوشته ها«1»

«السلام علیک یا فاطمه الزهرا»

سلام بر بانوی عالمیان. سلام بر عصمت الله الکبری، بانوی گمنامی که در آسمان ها قدر او را بیشتر شناختند.

اما امان از غرور و منیت و خود خواهی و تکبر که حجاب بر قلب می نهد.

تشخیص راه را سخت می کند و انسان را به گمراهی می کشاند.

نه فقط به گمراهی بلکه به شقاوت و پلیدی می کشاند. خدا کند ما اینطور نشویم. تا از محزن دل و محل اسرار، صدای کبریایی عرشیان را بشنویم.

ولی امان از مردمی که قدر او را ندانستند. خانه ای که معدن رحمت و کرامت و سخاوت بود، خانه ای که زیارتگاه عرشیان و ملائکه مقرب خدا بود، خانه ای که در آن انسان های بزرگ زندگی می کردند، بلی آن خانه را به آتش کشیدند!

هیزم آوردند. مقابل خانه شلوغ شد اما یک نفر از آن حرامیان با خود نگفت که این کدام خانه است!

نگفتند که محل زندگی افرادی است که ما را از دوران جاهلیت و زنده به گور کردن دختران و وحشت نجات دادند.  

آن نامرد نگفت که این خانه ای را که درش را با لگد کوبید در پشت آن نور ولایت و پاره تن پیامبر (ص) بود که نقش زمین شد و محسنش سقط شد.    

وای بر شما که خود را به شیطان فروختید. خدایا ما را از ولایت امیرالمؤمنین جدا مکن. بر دل های ما مهر شقاوت نزن.

در دلهای ما نور هدایت را روشن فرما. تا بند اسارت نفس و شیطان بر گردن ما آویحته نشود.

                                                                                 

                                                                   سید عیرضا مصطفوی 28/3/86

 

دل نوشته ها«2»

«بسم رب الشهداء والصدیقین»

با خود گفتم بمانم بهتر است. دو روز مانده به حساس ترین امتحانات زندگیم. آن هم با حجم زیاد و مطالب سنگین! اما انگار از درون به جایی کشیده می شوم.

در هیاهوی ماندن و رفتن بود که خود را در حرکت به سمت مسجد یافتم.

عیبی ندارد. این همه وقتمان تلف شده حداقل برای نماز به مسجد بروم.

وقتی به مسجد رسیدم نماز تمام شده بود. همه از مسجد بیرون می آمدند.

پیگیر کار بسیج شدم. متوجه شدم (یعنی یادم آمد) که امروز بچه ها به منزل شهید رضا بیات می روند.

نماز مغرب را خواندم و عازم شدیم. اینجا بود که فهمیدم این کدام جاذبه است که ما را می کشید.

انتخاب می کنند. می کشانند. هدایت می کنند. آری جوان 19 ساله ای که چهره معصومانه اش با ما سخن می گفت.

کلامی که بر زبان پدر و مادر و برادر شهید جاری می شد کلام خود شهید بود. و آن روز زنده تر از همیشه که ما را نیز زنده کرد.

این برای اولین بار است که این گونه مسائل را می نویسم. خود زیاد گرایش به اینطور نوشته ها نداشتم اما بی تاب بودم و این گونه خود را آرام ساختم.

انسان امیدوار است ولی با پیامی یأس به او غلبه می کند. اما این باعث قوت بیشتر می شود.

آری دوری از شهادت را می گویم. شنیدن و آتش گرفتن! پدر رضا گفت: اشخاصی نیز بودند و رفتند در میدان مین اما حتی جای یک ترکش هم بر بدنشان نماند چه رسد به شهادت.

اما افرادی که هیچ کس باورشان نمی شد رفتند و شاید در کوتاه ترین زمان ممکن مزه شیرین شهادت را چشیدند. آری شهادت بر محور لیاقت سالاری است.

ما کجا و شهادت کجا!؟ پس بگذارید چون شمع بسوزیم و چون شقایق سوخته شویم تا لایق شویم.

«الهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»

 

                                                              سید علیرضا مصطفوی 18/3/86

 

دلنوشته ها«3»

«بسم رب الشهداء و الصدیقین»

می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از عشق، می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از خون، آن هم با قلمی که جوهرش از خون بود. می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از حقیقت.

همان حقیقتی که در بازی روزمره ما گم شد! و از آن فقط یک نوشته ماند.

می نویسم از آنانکه با چهره های نورانی و زیبایشان اسلام را زنده کردند.

اما ما آن را به بازی گرفتیم و فراموشمان شد!

می نویسم، از آن هدفی که به خاطرش خون ها روی زمین ریخته شد. اما ما هدف اصلی که ادامه راه شهداء و اهل بیت و انبیاء می باشد را بازی زندگی خودمان می بینیم!

می نویسم به یاد آنانکه مرگ را به بازی گرفتند. و چه زیبا گفت آوینی که: «هنر آن است که بمیری قبل از آن که بمیرانندت.»

چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:

حقیقت این عالم فناست، انسان را نه برای فنا که برای بقا آفریدند.

چه جسم ما در حرکت باشد و چه نباشد هدف بقاست. از حالا هم می توان به بقا رسید.

پس از همین حالا خودمان را می میرانیم و شهید می شویم!

مگر حتما باید جسم از بین برود. وتی دنیا را خواسته های نفسانی و بی ارزش ببینیم آن وقت می فهمیم که برای هیچ و پوچ خودمان را به سختی می اندازیم.

و به این نتیجه می رسیم که ما را برای بقا آفریدند، بقا یعنی زنده شدن، بقا یعنی هدف.

بقا همان است که شهدا برای رسیدن به آن کربلایی شدند. خیلی ها به یاد اربابشان از تشنگی به شهادت رسیدند. خیلی ها سر از بدنشان جدا شد. خیلی حتی جسمشان نیز بر نگشت. چرا که گمنامی و مخفی بودن یکی از راه های رسیدن به بقا است.

بقا همانست که حسین ابن علی (ع) برای اثبات آن راهی کربلا شد. و به خاطر آن سرش بر روی نیزه ها رفت. آری بقا یعنی اینکه سر بریده قرآن بخواند.

خواست بگوید: ای مردم اگر دین ندارید آزاده باشید. آن زمان هم مردم در بازی دنیا راه خود را گم کرده بودند. همانند این دوران که از بعضی وقتی سوال می کنیم هدف چیست؟ می مانند.

مگر حسین بن علی (ع) به شهادت رسید که ما گریه کنیم و بر سینه بزنیم!؟

آری گریه کردن و بر سینه زدن خوب است اما نمی دانیم چه سود!

نوکری واقعی یعنی ادادمه راه امام حسین(ع) و چه زیبا گفت: آوینی:

چه جنگ باش ونباشد را من و تو از کربلا می گذرد.

یعنی اینکه: کل یوم عاشورا وکل ارض کربلا واین سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند.

پس ما برای رسید به هدفمان زمان و مکان نمی شناسیم. هر جا که باشیم کربلایی می شویم و عاشورا به پا می کنیم.

 

                                                                        سید علیرضا مصطفوی

 

دلنوشته «4»

سلام بر مهدی (عج)

*سلام بر عدالت مهدی که جهان تشنه اوست*

*سلام بر زنده کننده اسلام واقعی که مکتب راستین رسول الله (ع) و فرزندانش را جهانی می کند*

*سلام بر ناجی مستضعفین و دردمندان جهان*

*سلام بر نهضت حسینی مهدی (عج) که دوباره عاشورا و پیام عاشوراییان را زنده می کند*

*سلام بر او که عقل ها را کامل می کند و همه را آگاه و آزاد می کند*

*سلام بر کسی که شیطان به اذن خدا تسلیم او می شود. حجت بر همه تمام می شود وحقیقت روشن می شود*

پس سلام بر مهدی (عج)

 

دلنوشته ها«5»

« بسم رب شهداء»

بالاخره باید دست به قلم می شدم.  مدت زیادی بود که ننوشته بودم.

دلم برای خودم تنگ شده بود. همینطور زمان با سرعت پیش می رود و ما غافلان در روزمرگی ها جا ماندیم.

روز سوم محرم گفتم: هر روز از زندگی می گذرد می فهمم که روز های قبل کمتر می فهمم!

زمان امان نمی دهد ما نیز بعد از مشغله های ساختگی و غفلت های جاهلانه ناگهان می فهمیم که یک عمر تمام شد. حالا چه باید کرد! آیا می شود آن را باز گرداند. آیا می شود آن را متوقف کرد!

در این فکر هستم که کاروان عاشوراییان در حرکت است. از سال 61 هجری قمری حرکت کرد و منادی آن عشاق را فرا می خواند. در این اضطراب بودم که آیا من نیز در خیل کربلائیان راهی دارم!

هر سال عاشورا وجدان ها را بیدار می کند. غفلت زنگان را نهیب می زند!

اما وای بر کسانی که این صدا را نمی شنوند.

خدایا از این می ترسم که من نیز در میان این گروه وامانده به مادیات جای گیرم! خدایا از آن می ترسم که ندای یار را بشنوم و در پیوستن به او سستی کنم.

اینک در روز سوم محرم در حالی که تا لحظاتی  دیگر نوای روح بخش اذان، گوش و جان و دل را معطر می کند.

از تو می خواهم که ما را به غافله عاشورائیان برسانی.

مگر مقربان در نگاهت نگفتند:

راه این کاروان از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.

واین را می دانم که :یا لیتنا کنا معکم، اگر فقط با چرخیدن زبان در دهن باشد فایده ای ندارد. و خود نمی دانم اگر امروز لبیک می گویم از انتهای افق جان و دلم هست یا نه!؟

 سخت است اینکه انسان نداند که نمی داند. حداقل خوشا به حال کسی که می داند که نمی داند!

اکنون می گویم که خود این حس از درونم غلیان می کند. اما نمی دانم که واقعاً این طور است یا نه!

                                                                            

                                                                                      سید علیرضا مصطفوی

 

دلنوشته«6»

« بسم رب الشهدا »

این بار جهاد اکبر شروع شده بود ولی با ترکش ناسزا و با آر پی جی فساد. علمداران نسل بعد در این فکر بودند که در آتش باران مزدوران قلم به دست و روشنفکران چه باید کرد.

تا آنکه یکی از بچه ها بی سیم زد.

رفتیم تا بگوییم هستیم. شور و حال عجیبی در شهر و دیار بود. عطر کربلا از مناطق جنگی بر مشام می رسد.

بسیجیان به خوبی فهمیده بودند: آغاز عصر توبه بشریت شروع شده.

آنها به خوبی درک کرده بودند که علمداران عرصه ظهور هستند. وقتی جنگ به پایان رسید همه فکر کردند که مبارزه نیز پایان یافته است! اما بسیجیان می دانستند که :

چه جنگ باشد و نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد!

                                                                                       سید علیرضا مصطفوی

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۵
همسفر شهدا

همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی


انتخابات


آغاز سال 88 بود. بحث انتخابات خیلی داغ. سید هر هفته داخل مسجد، مطالبی داخل مسجد نصب می کرد. بیشتر این مطالب سخنان مقام معظم رهبری (حفظه الله) بود. در بیشتر جلسات انتخابی نامزدها شرکت می کرد. می گفت: باید بهتر از قبل بررسی کنیم.

بعد شروع کرد به تحلیل کردن. مواضع همه نامزد ها را خیلی خوب مطالعه کرده بود. حتی کتابچه های تبلیغاتی آنها را تهیه کرده بود.

بازار بحث و مناظره داغ شده بود. سید پس از مطالعه وسیع و بررسی وضع موجود تصمیم خودش را گرفته بود. بچه های دانشجو و... می آمدند مسجد.

با او بحث می کردند. سید برا ی انتخاب خودش استدلال هایی هم آورد. هر چند برخی زیر بار نمی رفتند.

هر چه به 22 خرداد نزدیک تر می شدیم شور انتخاباتی بیش تر می شد. مناظره های تلویزیونی تنور انتخابات را داغ تر کرده بود. بحث های بچه ها گاهی تا نیمه شب در مسجد ادامه داشت.

سید می گفت: آمریکا و همه دشمنان ما، با همه شبکه های خبری خود، پشت سر یک کاندیدا جمع شده اند! من نمی گویم او بد است. ولی امام گفتند: بترسید از زمانی که آمریکا و دشمنان از شما تعریف کنند!



بعد ادامه داد: در کدام مقطع از تاریخ ایران آمریکا و انگلیس به ما خدمت کده اند. هر چه بدبختی بر سر ما آمده از این دو خبیث است.

شما نگاه کنید، درتاریخ آمده امیر کبیر با خیانت انگلیسی ها به شهادت رسید.

رضا شاه را انگلیسی ها آوردند. محمد رضا  را آمریکایی ها روی کار آوردند. جنگ هشت ساله با حمایت آمریکا بود.

حالا همان دولت های خبیث به ما توصیه می کنند به چه کسی رأی بدهیم.

بعد ادامه داد: از همه مهمتر شاخصه هایی است که رهبر تعیین کرده. ایشان بهتر از ما شرایط کشور را می داند.

سید می گفت: اصول و ارزش های انقلابی و اسلامی هیچ معنایی در میان طرفداران آنها ندارد.

خودم دیدم که در ایام شهادت حضرت زهرا (س) در خلال صحبت های آن آقا کف و سوت می زدند. هیچ کس هم واکنشی نشون نداد!

بعد هم از انرژی هسته ای گفت: اینکه چندین سال همه چیز تعطیل شد و با شجاعت دولت انقلابی جدید همه چیز راه اندازی شد.

سید ادامه داد: من نمی گویم این دولت بدون مشکل است. نمی گویم همه چیزآن مطلوب و مورد نظر است. اما در مواردی از دولتهای قبل بهتر است.

این دولت در بعد خارجی مقابل دولتهای قسم خورده این ملت سر تعظیم فرور نیاورد.

در بعد داخلی هم مقابل این همه ناسزا و اذیت و آزار مخالفانش با نرمی برخورد کرده! باکدام دولت این همه دشمنی شده؟

بعد گفت: این درس امام راحل بود که به ما یاد داد؛ در مقابل دشمن شدید و سخت باشیم، در مقابل خودی نرم و مهربان« اشداء علی الکفار رحماء بینهم»

یکی از بچه های دانشجو گفت: ببین سید جون، ما رئیس جمهوری که با سیب زمینی رأی جمع می کنه نمی خواهیم! سید فقط نگاه می کرد. یکی از بچه ها گفت: اجازه می دی من جواب بدم. بعد شروع کرد به صحبت و گفت:

سیب زمینی خرید تضمینی دارد. یعنی اگر کشاورز نتوانست محصول خود را بفروشد دولت آن را می خرد. در طی سالیان گذشته اضافه محصول سیب زمینی کشور به دلیل نیود انبار در بیابان رها می شد و از بین می رفت.

سال گذشته امام جمعه ی یکی از شهر ها به رئیس جمهور نامه نوشت و گفت: اضافه محصول ما که صد تن می شود در حال خراب شدن است اگر اجازه می دهید با همکاری کمیته امداد و برای جلو گیری از اسراف بین روستاییان اطراف پخش کنیم.

با موافقت رئیس جمهور این کار انجام شد. کمیته امداد بدون اینکه هیچ تبلیغی انجام دهد این مصحولات را بین روستاییان کشور توزیع کرد. حالا تو بگو جلوگیری از اسراف بد است!؟

*

ایستاده بود جلوی مسجد. گفتم: سید همه ی حرف های تو درس اما نگاه کن. تمام خیابون پر شده از تبلیغات آن ها، شما چه کار کردی!؟

لبخند زد وگفت: میدان را نگاه کن. برگشتم سمت عقب. در میدان آیت الله سعیدی بنر بزرگی از رئیس جمهور از بالا تا پایین یک ساختمان نصب شده بود. از فاصله دور هم قابل رؤیت بود. بعد ها فهمیدم از هزینه شخصی خودش آن را تهیه کرده بود!

روز 23 خرداد بلافاصله بعد از اعلام نتایج در مسجد شیرینی پخش کرد. بنر دیگری هم تهیه کرده بود مبنی بر پیروزی رئیس جمهور مردمی ملت ایران.



با حوادث بعد از انتخابات شیرینی حضور چهل میلیونی در کام سید، مثل بقیه دوستداران ایران  تلخ شد.

چند روزی را در مسجد بود. بچه های بسیج آماده باش بودند. با سید رفتیم میدان انقلاب. سید خیلی با دقت به شعارها و عملکرد معترضین توجه می کرد. می گفت: این نحوه اعتراض خیلی عجیب است. مگر ما شورای نگهبان نداریم. مگر می شود با این سطح وسیع تقلب شده باشد.

چند روز بعد با هم به جلو دانشگاه رفتیم. خیلی شلوغ بود. اغتشاش گران همه چیز می گفتند: همه اصول و مبانی را زیر سؤال می بردند.

کمی آن طرف تر پارچه سیاهی نصب شده بود! اسامی مقتولین دروغین کوی دانشگاه روی آن نوشته شده بود! سید ازموتور پیاده شد و به طرف آن رفت.

گفتم: سید برگرد اینجا جای ما نیست.

او با شجاعت به میان جمع رفت. جلو رفت و پارچه را از جا کند. بعد هم برگشت و سوار شد. کمی آن طرف تر ایستادم. سید خوب به شعارها وحرکات معترضین توجه می کرد.

برگشتیم مسجد. یکی از بچه ها پرسید: سید کجا بودی!؟ سید هنوز توی فکر بود به اتفاقات توی دانشگاه فکر می کرد.

گفت: رفته بودم جنگ صفین رو ببینم!!

وقتی قیافه ی متعجب بچه ها را دید ادامه داد: نبردی به نام انتخابات صورت گرفت آن ها که پیروز نشدند برای جبران شکست، به جای قرآن، پارچه های سبز را بر سر نیزه کرده اند!

بعد گفت: بچه ها ببینید من کی این حرف را میزنم، این ها به هیچ چیز اعتقاد ندارند. نه به دموکراسی، نه به قانون، نه به ولایت و ... .

اگر ندیدید این ها رو در روی رهبر بایستند. این ها اگر اعتراضی داشتند باید از طریق قانونی عمل می کردند نه از طریق آشوب.

درآن روز ها باز هم بحث ها وگفتگو بین بچه ها درمسجد و هیئت ادامه داشت.

یکی از محاسن سید این بود که در بحث ها بسیار منطقی بود. هیچ گاه این بحث ها را عامل کدورت نمی دانست.

دوستانی داشت که بر خلاف او فکر می کردند، برخلاف او رأی داده بودند، اما هیچ گاه رفاقتشان دچار مشکل نشد.

با آن ها بحث می کرد. بسیاری از آن ها با حرف های سید نظرشان فرق می کرد. آن ها می گفتند: دولت در ماه های قبل ازانتخابات حقوق را افزایش داده، سهام عدالت داده و ...

سید می گفت: مگر همه ی مردم مناظره های تلوزیونی را ندیدند. مگر در مناظره ها همین حرفا زده نشد. بالا تر از این، مگر باصراحت رئیس جمهور را دروغگو نخواندند!

ولی مردم با توجه به همه ی این مسائل، خودشان انتخاب کردند. پس چرا به دموکراسی احترام نمی گذارید!

در ثانی محل بررسی شکایات در قانون مشخص شده. باید به آنجا مراجعه کرد. نه اینکه مردم را به خیابان بکشانیم و به این طریق آشوب ومشکل درست کنیم. جواب خون آن ها که از بین رفنتند را چه کسی می دهد!

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۵
همسفر شهدا

رفتم دم در. دوستم بود. آمده بود دنبال من. قبلاً گفته بود که صبح‌های جمعه با بچه‌های مسجد به فوتبال می‌رود. اما من از بسیج و مسجد و... ذهنیت خوبی نداشتم. دوستم گفت: تویکبار بیا، اگه نخواستی دیگه نیا. پول هم که نمی‌خواد بدی.

با هم رفتیم ورزشگاه. بچه‌ها مشغول یارکشی بودند. به دوستم گفتم: رئیس شما کیه؟ گفت: رئیس چیه؟! آقا سید همون که پیش بچه‌ها ایستاده، مسئول کارهای فرهنگی مسجد

از دور نگاهش می‌کردم. به نظر آدم بدی نبود. اما من احساس غریبگی می‌کردم. نگاه سید یکدفعه به من افتاد. بالبخندی برلب به سمت من آمد. دستش را جلو آورد وسلام کرد.

شروع کرد به حال واحوالپرسی. انگار سالهاست که من را می‌شناسد. من را هم آورد توی تیم خودش. چند بار هم به من پاس داد. حسابی باهاش رفیق شدم.

دوستم پرسید: آقا سید چطوره؟! گفتم: خیلی باحاله، کاشکی زودتر باهاش رفیق شده بودم.

 بعد از فوتبال آقا سید گفت: دوست داری بیای توی کانون، ما اونجا هم کلاس زبان داریم هم اردو هم...

گفتم: بله، خیلی دوست دارم بیام.

شب با پدرم رفتیم مسجد. بعد از نماز بچه‌ها دورآقا سید جمع شده بودند. آمدیم جلو. سید بلند شد و با ادب سلام کرد. بعد با پدرم مشغول صحبت شد. من از آن روز عضو کانون شدم. هر شب مسجد و... . نمازهایم را هم شروع کردم. همه اینها را مدیون سید هستم.

 

سید همیشه می‌گفت: یکی از بهترین راه‌های جذب بچه‌ها به مسجد و برنامه‌ها، ورزش است. با شروع فعالیت‌های تابستانی، یکی از زمین‌های فوتسال ورزشگاه را مهیا کرد. از آنبه بعد هر هفته فوتبال داشتیم.

سید از نوجوانی مثل خیلی از بچه‌ها به فوتبال علاقه داشت. خیلی خوب بازی می‌کرد. خصوصاً در دفاع عالی بود. به هیچ وجه توپ از او رد نمی‌شد! (یا اگر رد می شد بازیکن رد نمی شد!!)

مدتی بعد به یکی از تیم‌های فوتبال علاقه پیدا کرد. خیلی شدید طرفدار آن تیم شده بود. اما بالطف خدا این علاقه کاذب و بی‌مورد را کنار گذاشت.

همیشه می‌گفت: به جای تماشای فوتبال وعلاقه بیش از حد به تیم‌ها، باید خودمان ورزش کنیم. توصیه او به همه بچه‌های کانون همین بود: بجای اینکه وقت وعمرتان را صرف قرمزو آبی کنید، خودتان بازی کنید تا بدنی قوی‌تر داشته باشید.

در فوتبال هم بچه‌ها را تفکیک می‌کرد. بازی بزرگترها و کوچکترها از هم جدا بود. به نظم در برنامه‌ها خیلی اهمیت می‌داد. اگر می‌گفت: ساعت شش جلوی ورزشگاه، همه باید همان ساعت می‌آمدند.

برنامه فوتبال سید هم مثل یک کلاس آموزشی بود. او با برخورد خوب خودش کاری کرده بود که کسی سر دیگری داد نمی‌زد. در حالی که همه بچه‌ها در اوج هیجان بودند هیچکس حرف زشت از دهانش خارج نمی‌شد.

روحیه برادری و از خود گذشتگی را در بین بچه‌ها تقویت کرده بود. کاری کرده بود که بازی فوتبال بچه‌ها احتیاج به داور نداشت. هر کس داور خودش بود!

در فوتبال هم نیرو‌سازی کرده بود. چند نفر از بچه‌های دبیرستانی به عنوان مربیان بچه‌های راهنمایی حضور داشتند.بچه‌ها می‌توانستند دوستانشان را برای فوتبال بیاورند. می گفت: اینجا بهترین مکان برای جذب نیروست.

***

***

کنار زمین فوتبال نشسته بودیم. مدتی بود که سید طلبه شده بود. نوبت تیم سید شد. به همراه تیم وارد زمین شد. پیراهن رئال‌ مادرید پوشیده بود با یقه بسته و آستین بلند!

بچه‌ها می‌گفتند: سید پیراهن یقه آخوندی رئال رو خریده!

همانروز به توصیه سید از بازی بچه‌ها فیلم گرفتیم. در کانون هر هفته یکبار برنامه پخش فیلم داشتیم. سید کار مونتاژ فیلم را انجام داد. در یکی از مراسمات جشن، برنامه نود را اجرا کرد! خودش شده بود فردوسی‌پور، یکی از مربی‌ها هم شده بود کارشناس! فیلم فوتبال را پخش کرد. هیچوقت ندیده بودم بچه‌ها اینقدر بخندند!

مدتی بعد بعد از فوتبال دور هم نشسته بودیم. سید می‌گفت: می‌خوام برم کونگ‌فو! می‌گفت: نیروی فرهنگی باید با ورزشهایی که بچه‌ها علاقه دارند مسلط باشه یا حداقل آشنا باشه.

یکی از بچه‌ها خیره شده بود به سید. گفتم: چیزی شده!؟ گفت: می‌دونی سید شبیه کدوم بازیکن فوتباله؟!

باتعجب گفتم: نه!

گفت: دیوید بکهام اگه ریش وعینک بذاره می‌شه آقا سید خودمون!

همه با خنده حرفش را تأیید کردند. بعد هم رفتند دور سید و می‌گفتند: آقا سیدامضا بده! سید باتعجب گفت: چی شده!؟

بچه‌ها با خنده می‌گفتند: جناب سید بکهام ما تازه شما رو پیدا کردیم! 

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۷
همسفر شهدا

زمستان سال 81 بدترین زمان زندگی علیرضا بود. این را بارها گفته بود. در یکی از روزهای دی ماه آن سال حال پدر تغییر کرد. سریع او را به بیمارستان سوم شعبان رساندیم. علیرضا هم آمده بود.

در قسمت اورژانسایستاده بودیم. پدر مرتب از هوش می‌رفت و به هوش می‌آمد. دکتر متخصص آمد و او را معاینه کرد. ما با تعجب به دکتر نگاه می‌کردیم.


دکتر من را صدا زد و گفت: سکته است. حالش تعریفی ندارد. ما تلاش خودمان را می‌کنیم. اما امیدی نیست!

هیچوقت آن لحظات را فراموش نمی‌کنم. آخرین لحظات پدر دردناکترین لحظات زندگی ما بود. علیرضا دست پدر را گرفته بود و فریاد می‌زد: پدر نرو!!

صدای او در کل بیمارستان پیچیده بود. به هیچ وجه نمی‌توانستیم او را آرام کنیم. مسئول بخش آمد و به هر صورتی بود جنازه را به سردخانه منتقل کردند. حال علیرضا هنوز منقلب بود. به هر صورتی بود او را از بیمارستان خارج کردیم.

روز وفات پدر هم میلاد امام رضا (ع)بود. اصلاً زندگی پدر با محبت ایشان پیوند خورده بود. مراسم تشییع و ختم پدر برگزار شد. بی‌تابی علیرضا داغ همه را تازه می‌کرد. یکی از دوستان، که انسانی وارسته بود با او صحبت کرد:

ببین علی جان، خدا هر چه که حکم می‌کند خیر ما در همان است. خدا از انسان هر چه را می‌گیرد بهترش را می‌دهد. بسیاری از بزرگان دین هم طعم تلخ یتیمی را چشیده بودند. این زمینه رشد آنها بود. شما تا پانزده سالگی پدر بالای سرت بود. اما پیامبر نه پدرش را دیده بود نه مادرش را، امام خمینی هم همینطور. مطمئن باش خدا در مسیر زندگی بیشتر از قبل تو را یاری می‌کند.



بعد از مراسم ختم، علیرضا برای نماز رفت مسجد. فردا شب هم همینطور. یکی دو تا از دوستان جلسه مکتب فاطمیه را در مسجد موسی ابن جعفر دیده بود. می‌رفت پیش آنها. این ارتباط با دوستان تسکینی برای او بود.

از زمانی که جلسه مکتب تعطیل شده بود به هیئت دوستانش می‌رفت. اولین قدم آشنایی او با بچه‌های مسجدی از همین جا شکل گرفت. کم‌کم برنامه همه روزه او حضور در مسجد بود. مدتی بعد هم عضو بسیج شد.

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۹
همسفر شهدا