همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آوینی» ثبت شده است

 

آخرین دست نوشته ها

سید در آخرین صفحات دفترش و در روزهای آخر حیاتش این متن ها را نگاشته بود:

آخرین دست نوشته ها «1»

« بسم رب الشهداء و الصدیقین»

به نام خداوندی که عشق را آفرید تا زندگی حیات پیدا کند و عاشق را آفرید تا زندگی برای آن معنا پیدا کند!

در سختیها بسوزد و بسازد ولی از میان نرود. عشق را آفرید تا عاشق به سویش بیاید و شوق پیدا کند.

او خداوندی است که هم عاشق است و هم معشوق.

خود حضرتش فرمود:

هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم.

اگر مجنون دل شوریده ای داشت                           دل لیلی از او شوریده تر بی

و با یاد آنانکه عشق را به ما آموختند.

در آن زمان که غرق در خود بودم این نفس گرم سید مرتضی آوینی بود که دلم را به لرزه در آورد.

ولی هم اکنون با دست خالی و کوتاهی در عبادت خداوند و کم کاری در اموری که به من واگذار شده جز شرمندگی و خجالت برایم چیزی باقی نمانده.

دوست داشتم تمام لحظات زندگی را در راه خدمت به معبودم بگذرانم اما چه لحظه سختی است. لحظه انتخاب بین ماندن و رفتن!

و من چگونه دم از رفتن با شهادت بزنم در حالی که دستم و توشه ام خالی و بارم سنگین می باشد.

چگونه دم از شهادت بزنم در حالی که لیاقت آن را ندارم. چگونه دم از ماندن و زندگی بزنم در حالی که از آینده خود خبر ندارم.

نمیدانم آیا تا آخر این خط، با اخلاص می مانم یا نه! و چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:

زندگی زیباست اما شهادت از آن زیبا تراست.

وقتی چهره ها و الگوهای آسمانی چون آوینی و بروجردی و همت ... را می بینم آرزو می کنم در کنار آنها پرواز کنم اما کو بال پرواز؟

امیدوارم خداوند از گناهانم و کوتاهی که در انجام واجبات کردم در گذرد.

ای خدای بزرگ؛ اگر خواسته یا نا خواسته در حق کسی ظلم و ناحقی کردم از من درگذر.

و اکنون از همگی دوستان و آشنایان و اقوام که مدیون آنها هستم حلالیت می طلبم و امیدوارم که از من راضی باشند.

وسایل شلوغ ما هم شاید با اموال دیگران و بیت المال آمیخته شده باشد. در صورت امکان آنها را شناسایی کنید و تحویل صاحبشان دهید و بقیه آن را در صورتی که دیگران نیاز دارند به آنها بدهید.

از دوستان مسجدی نیز تقاضا دارم که از تمام اهداف و آرمانها و برنامه هایی که در مسجد و کانون وجود دارد حمایت کنید و آن را به سر منزل اصلی برسانید. والسلام علیکم و رحمت ا... برکاته

سید علیرضا مصطفوی

اخرین دست نوشته ها «2»

« السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین»

با عرض سلام خدمت صاحب الزمان (عج) و رهبر معظم انقلاب و سلام بر مادر دلسوز و برادر و خواهران عزیزم.

امیدوارم در این مدت که مرا تحمل کرده اید از من راضی باشید. از شما و برادران دینی ام می خواهم که مرا حلال نمایید.

امیدوارم خداوند متعال کوتاهی مرا در انجام نوکری امام حسین (ع) و انجام وظایف دینی و فرهنگی ببخشد.

از خداوند می خواهم که در راه انجام وظایف دینی به شهادت برسم و در لحظه آخر عمر امام زمان (عج) خود را ملاقات کنم.

اینک از کلیه دوستان و آشنایان خود می خواهم که برای من طلب مغفرت نمایند.

دل مرده ام ز خاک درت زنده می شوم

با مهر تو چون مهر فروزنده می شوم

گر در حریم خویش مرا راه دهی

از جرم خویش و لطف تو شرمنده می شوم

یا علی سید علی مصطفوی

 

 

 

آخرین دست نوشته ها «3»

السلا م علیک یا فاطمه الزهرا

سلام بر بانوی عالمیان و سلام بر عصمت‌ُ اللهِ الکبری بانوی گمنامی که در آسمانها قدر او را بیشتر شناختند ولی امان از غرور و مَنیت و خود خواهی و تکبر که حجاب بر قلب می نهد تشخیص راه را سخت می کند و انسان را به گمراهی می کشاند نه فقط به گمراهی بلکه شقاوت و پلیدی که خدا کند ما نیز اینطور نشویم که از مخزن دل و محل اسرار صدای کبریایی عرشیان را بشنویم ولی امان ازمردمی که قدر او را ندانستند خانه ای که معدن رحمت و کرامت و سخاوت بود خانه ای که زیارتگاه عرشیان و ملائکه مقرب خدا بود خانه ای که در آن انسان های بزرگ زندگی می کردند بلی آن خانه را به آتش کشیدند هیزم آوردند مقابل خانه شلوغ شد اما یک نفر از آن حرامیان با خود نگفتند که این کدام خانه است نگفتند که محل زندگی افرادی است که ما را از درون جاهلیت و زنده به گور کردن دختران و وحشیت نجات داد و آن نامرد نگفت که این خانه ای را که درش را با لگد کوبید در پشت آن نور ولایت و پاره تن پیامبر بود که نقش زمین شد و محسنش سقط شد وای بر شما که خود را به شیطان فروختید خدایا ما را از ولایت امیر المؤمنین جدا مکن و بر دلهای ما مهر شقاوت نزن و در دلهای ما نور هدایت را روشن فرما تا بند اسارت نفس و شیطان بر گردن ما آویخته نشود.

 

سید علیرضا مصطفوی

 

 

 

آخرین دست نوشته ها «4»

بسم رب الشهدا

بگذار آمریکا با مانورهای (( ستاره دریایی )) و (( جنگ ستاره ها )) خوش باشد؛دریا،دل مطمئن این بچه هاست و ستاره ها نور از ایمان این بچه مسجدی ها می گیرند همان ها که در جواب تو می گویند (( ما خط را نشکستیم خدا شکست )) و همه اسرار در همین کلام نهفته است.

به راستی اگر مردم دنیا و مخصوصا مردم آمریکا و اروپا می دانستند که زندگی ماورای صنعتی آنها بر خون میلیونها نفر انسان بی گناه بنا شده است که در جبهه های جنگ با آمریکا و قدرتهای استکباری دیگر بر زمین می ریزد ، واکنش آنها چه بود ؟ آیا شانه هایشان را بالا می انداختند و با لهجه لوس آمریکایی می گفتند    (( اهمیتی ندارد )) یا نه ؟

عجب اینجاست که باز هم این (( دهکده جهانی )) که در زیر آسمانش بسیجیان رملهای فکه زیسته اند همان دهکده جهانی که در نیمه شبهایش ماه هم بر کازینوهای (( لاس واگاس )) تابیده است و بر حسینیه  (( دو کوهه )) و گورهایی که در آن بسیجیان از خوف خدا و عشق به او می گریسته اند.دنیای عجیبی است ، نه ؟ 

سید علیرضا مصطفوی

 

 

آخرین دست نوشته ها «5»

« بسم رب الشهداء والصدیقین»

به نام خداوندی که شکر گذاران واقعی به نعمتش، نمی توانند شکر او را به جای آورند. به نام خداوندی که ما را بی هیچ منتی آفرید و بدون منت نیز روزی می دهد در حالی که عصیان و گناهان، او را از یاد ما برده است. ولی با این حال او ما را از یاد نمی برد اما گناهان ما باعث شد که او نظر لطفش را از ما برگرداند!

آه از محبت او! و وای از عصیان ما، آه از غفران او، وای بر معصیت ما، آه از ستاریت او، وای بر جسارت ما، آه از محبت و لطف او، وای بر کم لطفی ما.

آری اوست فرماندهی که نافرمانی ما را نادیده گرفت. همیشه از روی محبتش منتظر بود که ما توبه کنیم تا او هم ببخشد و اکنون ما قادر به ستایش او نیستیم.

خداوندا تا به حال جز محبت و معرفت و مغفرت از تو چیز دیگری ندیدم.

تو بودی که هرگاه حاجتی داشتم برآورده کردی! بی آنکه منت بگذاری و اکنون امیدوارم که این حاجتم را نیز برآورده کنی. چرا که از لطف بی پایانت بعید نیست.

دوست دارم تا آخرین نفسی که در سینه دارم در راه دین و اسلام واقعی ات قدم بردارم. و لحظه ای از این حرکت غافل نشوم. آرزو دارم در همین مسیر پر هیاهو و پرخطر جان ناقابل را تقدیم کنم.

سخنی با رسول الله (ص) رحمت للعالمین دارم:

ای پیامبر عشق و محبت، من حقیر ناقابل چگونه می توانم حق پیامبری شما را ادا کنم. چه مصیبت هایی که در این راه کشیدی که مردم هدایت شوند.

مایه هدایت بشر شدی تا همه از گمراهی غفلت بیرون آیند. مایه رحمت برای عالم شدی. به خدا که تمام بشر مدیون تو هستند و با اخلاق و رفتار و کردار و منشت به ما راه را نشان دادی.

و سخنی با حضرت علی (ع):

ای مولایم، ای ولی نعمتم، به خدا در عالم کسی به مظلومیت تو نرسید، به جز خاندانت. و می دانم که هر چه دارم به برکت شما و آل شماست.

اما امان از شیطان که هر کس را به هر نحو گمراه می کند. من نیز حق مولا بودنت را ادا نکردم.

یا حضرت زهرا (س):

تمام دلخوشیم در زندگی این بود که می توانستم به شما مادر بگویم. من لیاقت مادر گفتن به شما را ندارم اما محبت شماست که به من لیاقت اولاد بودندت را عطا کرد.

همیشه با خود می گفتم: ای کاش عمرم از هجده سال بیشتر نشود. خجالت می کشم که چنین گنج بی پایانی با این همه عظمت در بندگی خدا و با این مقامات، هجده سال عمر کند و سن من بیشتر شود.

خوشا به حال شهدای گمنام که مادر واقعی آنان شدی. جانم نه بلکه هزار بار جانم فدای خاک چادرت. خدا ذلیل و خوار کند کسانی که به شما جسارت کردند و در قیامت عذاب آنان را زیاد کند.

همیشه با خود می گفتم که این چه حرفی است که محبین و مقربین می گویند:

شما باید بسوزید تا به خدا و اهل بیت بیشتر نزدیک شوید! و تازه فهمیدم که به خاطر این است که درب این خانه ای که خانه عصمت و ولایت و اهل بیت بود آتش گرفته و همه پیروان واقعی باید بسوزند! شهدا سوختند! انبیاء سوختند، صالحان سوختند، خدایا مارا نیز بسوزان.

بسوزان هر طریقی می پسندی                   که آتش از تو و خاکستر ازمن

یا امام حسن مجتبی (ع):

آری اگر صبر شما نبود، کربلا نیز نبود. این صبر شما بود که حماسه عظیم عاشورا را زنده کرد آری زینب کبری (س) در کلاس ایثار و صبر تو بزرگ شد و به ما یاد دادی که در راه خدا در برابر سختی ها صبر پیشه مکنیم.

و اکنون سرور و مولایم یا ابا عبدالله الحسین (ع) :

همه  عمر برندارم سر از این خمار مستی                   که هنوز من نبودم که تو بر دام نشستی

چه بگویم، به چه کسی می توان گفت که درون آتش فشان چگونه است. تا آن را نبینند و لمس نکنند نمی فهمند.

چه زیبا گفت رسول خدا (ص): همانا در دلهای مؤمنین از حسین (ع) حرارتی است که تا ابد به سردی نمی گراید.

از کودکی وقتی محرم می شد درونم طوفانی به پا می شد. آری این حسین است. اکنون بعد از هزار و چهار صد سال در هر لحظه و هر جا ندا می دهد: ((هل من ناصر ینصرنی))

آری هنوز تکیه بر نیزه شکسته داده و مرا صدا می کند. وای از دنیا که خود مولا فرمود: مردم عبد دنیا هستند.

آری این غفلتکده دنیا چیست که نمی گذارد صدای اربابم را بشنوم. کور شود چشمی که برای تو نگرید.

بشکند دستی که تو را طلب نکند. بشکند پایی که در مسیر تو گام برندارد. اوست که عشاق را می طلبد.

کاروان حرکت کرده و ندا می دهد. صدای کاروان به گوش می رسد. بنگر بر روی گنبد طلایی اش و بنگر پرچم سرخی را که به نهاد مظلومیت و خون به اهتزاز درآمده است.

این جوشش خون حسین است که اسلام را آبیاری کرد و این شهدا و خونشان امتداد همین خون است.

آیا خون ناقابل مانیز امکان دارد که امتداد خون سالار شهیدان شود؟!

این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست         هر که از عشق تو دیوانه نشد عاقل نیست

و دیگر سخنم با اهل بیت است. حیف که مجال نیست بنویسم.

که نیاز به نوشتن نیست. من حقیر چه بگویم از این بزرگواری ها چه بگویم از کرامات ولی نعمتم اما رضا (ع)

توی این عالم هستی که همش رو به فناست

به خدا یه دل دارم اونم مال امام رضاست

آری هر چه دارم به برکت شاه خراسان است. برات کربلا و شهادت را از او گرفتند و امیدوارم ما را نیز لایق بدانند.

و چه بگویم از مظلومیت امام عصرم (عج)

یا صاحب الزمان چقدر من در حق شما کوتاهی کردم. با چه رویی سرم را در مقابلت بالا بیاورم.

ولی به این امید زنده هستم که شما خانواده اهل بیت و کرامت هستید.

و اکنون که این مطالب را می نویسم چند ساعت بیشتر به حرکت نمانده.

از اینکه بد خط بود معذرت می خواهم. مرا حلال کنید و بدی هایم را ببخشید!!

کسانی که به هر دلیل از من دلخور شده اند را راضی کنید تا از من بگذرند. در پایان می گویم:

این مجالس اهل بیت و مساجد و بسیج را تنها نگذارید.

عمر خود را جای دیگر تلف نکنید که بیهوده است.

اگر در این برنامه ها هستید مخلصانه کار کنید

که به غیر از این فایده ای ندارد.

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۷
همسفر شهدا

دلنوشته ها

سید علیرضا در اوقات تنهایی دستی بر قلم می برد. سید آنچه را در درون دوران پاک و نورانی خود بود بر صفحات کاغذ منعکس می کرد.

ما هم تعدادی از آن دلنوشته های نورانی را که قبلا به محضر مقتدای عاشقان مقام معظم رهبری (روحی فداه) رسیده تقدیم می کنیم.

 

دلنوشته ها«1»

«السلام علیک یا فاطمه الزهرا»

سلام بر بانوی عالمیان. سلام بر عصمت الله الکبری، بانوی گمنامی که در آسمان ها قدر او را بیشتر شناختند.

اما امان از غرور و منیت و خود خواهی و تکبر که حجاب بر قلب می نهد.

تشخیص راه را سخت می کند و انسان را به گمراهی می کشاند.

نه فقط به گمراهی بلکه به شقاوت و پلیدی می کشاند. خدا کند ما اینطور نشویم. تا از محزن دل و محل اسرار، صدای کبریایی عرشیان را بشنویم.

ولی امان از مردمی که قدر او را ندانستند. خانه ای که معدن رحمت و کرامت و سخاوت بود، خانه ای که زیارتگاه عرشیان و ملائکه مقرب خدا بود، خانه ای که در آن انسان های بزرگ زندگی می کردند، بلی آن خانه را به آتش کشیدند!

هیزم آوردند. مقابل خانه شلوغ شد اما یک نفر از آن حرامیان با خود نگفت که این کدام خانه است!

نگفتند که محل زندگی افرادی است که ما را از دوران جاهلیت و زنده به گور کردن دختران و وحشت نجات دادند.  

آن نامرد نگفت که این خانه ای را که درش را با لگد کوبید در پشت آن نور ولایت و پاره تن پیامبر (ص) بود که نقش زمین شد و محسنش سقط شد.    

وای بر شما که خود را به شیطان فروختید. خدایا ما را از ولایت امیرالمؤمنین جدا مکن. بر دل های ما مهر شقاوت نزن.

در دلهای ما نور هدایت را روشن فرما. تا بند اسارت نفس و شیطان بر گردن ما آویحته نشود.

                                                                                 

                                                                   سید عیرضا مصطفوی 28/3/86

 

دل نوشته ها«2»

«بسم رب الشهداء والصدیقین»

با خود گفتم بمانم بهتر است. دو روز مانده به حساس ترین امتحانات زندگیم. آن هم با حجم زیاد و مطالب سنگین! اما انگار از درون به جایی کشیده می شوم.

در هیاهوی ماندن و رفتن بود که خود را در حرکت به سمت مسجد یافتم.

عیبی ندارد. این همه وقتمان تلف شده حداقل برای نماز به مسجد بروم.

وقتی به مسجد رسیدم نماز تمام شده بود. همه از مسجد بیرون می آمدند.

پیگیر کار بسیج شدم. متوجه شدم (یعنی یادم آمد) که امروز بچه ها به منزل شهید رضا بیات می روند.

نماز مغرب را خواندم و عازم شدیم. اینجا بود که فهمیدم این کدام جاذبه است که ما را می کشید.

انتخاب می کنند. می کشانند. هدایت می کنند. آری جوان 19 ساله ای که چهره معصومانه اش با ما سخن می گفت.

کلامی که بر زبان پدر و مادر و برادر شهید جاری می شد کلام خود شهید بود. و آن روز زنده تر از همیشه که ما را نیز زنده کرد.

این برای اولین بار است که این گونه مسائل را می نویسم. خود زیاد گرایش به اینطور نوشته ها نداشتم اما بی تاب بودم و این گونه خود را آرام ساختم.

انسان امیدوار است ولی با پیامی یأس به او غلبه می کند. اما این باعث قوت بیشتر می شود.

آری دوری از شهادت را می گویم. شنیدن و آتش گرفتن! پدر رضا گفت: اشخاصی نیز بودند و رفتند در میدان مین اما حتی جای یک ترکش هم بر بدنشان نماند چه رسد به شهادت.

اما افرادی که هیچ کس باورشان نمی شد رفتند و شاید در کوتاه ترین زمان ممکن مزه شیرین شهادت را چشیدند. آری شهادت بر محور لیاقت سالاری است.

ما کجا و شهادت کجا!؟ پس بگذارید چون شمع بسوزیم و چون شقایق سوخته شویم تا لایق شویم.

«الهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»

 

                                                              سید علیرضا مصطفوی 18/3/86

 

دلنوشته ها«3»

«بسم رب الشهداء و الصدیقین»

می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از عشق، می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از خون، آن هم با قلمی که جوهرش از خون بود. می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از حقیقت.

همان حقیقتی که در بازی روزمره ما گم شد! و از آن فقط یک نوشته ماند.

می نویسم از آنانکه با چهره های نورانی و زیبایشان اسلام را زنده کردند.

اما ما آن را به بازی گرفتیم و فراموشمان شد!

می نویسم، از آن هدفی که به خاطرش خون ها روی زمین ریخته شد. اما ما هدف اصلی که ادامه راه شهداء و اهل بیت و انبیاء می باشد را بازی زندگی خودمان می بینیم!

می نویسم به یاد آنانکه مرگ را به بازی گرفتند. و چه زیبا گفت آوینی که: «هنر آن است که بمیری قبل از آن که بمیرانندت.»

چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:

حقیقت این عالم فناست، انسان را نه برای فنا که برای بقا آفریدند.

چه جسم ما در حرکت باشد و چه نباشد هدف بقاست. از حالا هم می توان به بقا رسید.

پس از همین حالا خودمان را می میرانیم و شهید می شویم!

مگر حتما باید جسم از بین برود. وتی دنیا را خواسته های نفسانی و بی ارزش ببینیم آن وقت می فهمیم که برای هیچ و پوچ خودمان را به سختی می اندازیم.

و به این نتیجه می رسیم که ما را برای بقا آفریدند، بقا یعنی زنده شدن، بقا یعنی هدف.

بقا همان است که شهدا برای رسیدن به آن کربلایی شدند. خیلی ها به یاد اربابشان از تشنگی به شهادت رسیدند. خیلی ها سر از بدنشان جدا شد. خیلی حتی جسمشان نیز بر نگشت. چرا که گمنامی و مخفی بودن یکی از راه های رسیدن به بقا است.

بقا همانست که حسین ابن علی (ع) برای اثبات آن راهی کربلا شد. و به خاطر آن سرش بر روی نیزه ها رفت. آری بقا یعنی اینکه سر بریده قرآن بخواند.

خواست بگوید: ای مردم اگر دین ندارید آزاده باشید. آن زمان هم مردم در بازی دنیا راه خود را گم کرده بودند. همانند این دوران که از بعضی وقتی سوال می کنیم هدف چیست؟ می مانند.

مگر حسین بن علی (ع) به شهادت رسید که ما گریه کنیم و بر سینه بزنیم!؟

آری گریه کردن و بر سینه زدن خوب است اما نمی دانیم چه سود!

نوکری واقعی یعنی ادادمه راه امام حسین(ع) و چه زیبا گفت: آوینی:

چه جنگ باش ونباشد را من و تو از کربلا می گذرد.

یعنی اینکه: کل یوم عاشورا وکل ارض کربلا واین سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند.

پس ما برای رسید به هدفمان زمان و مکان نمی شناسیم. هر جا که باشیم کربلایی می شویم و عاشورا به پا می کنیم.

 

                                                                        سید علیرضا مصطفوی

 

دلنوشته «4»

سلام بر مهدی (عج)

*سلام بر عدالت مهدی که جهان تشنه اوست*

*سلام بر زنده کننده اسلام واقعی که مکتب راستین رسول الله (ع) و فرزندانش را جهانی می کند*

*سلام بر ناجی مستضعفین و دردمندان جهان*

*سلام بر نهضت حسینی مهدی (عج) که دوباره عاشورا و پیام عاشوراییان را زنده می کند*

*سلام بر او که عقل ها را کامل می کند و همه را آگاه و آزاد می کند*

*سلام بر کسی که شیطان به اذن خدا تسلیم او می شود. حجت بر همه تمام می شود وحقیقت روشن می شود*

پس سلام بر مهدی (عج)

 

دلنوشته ها«5»

« بسم رب شهداء»

بالاخره باید دست به قلم می شدم.  مدت زیادی بود که ننوشته بودم.

دلم برای خودم تنگ شده بود. همینطور زمان با سرعت پیش می رود و ما غافلان در روزمرگی ها جا ماندیم.

روز سوم محرم گفتم: هر روز از زندگی می گذرد می فهمم که روز های قبل کمتر می فهمم!

زمان امان نمی دهد ما نیز بعد از مشغله های ساختگی و غفلت های جاهلانه ناگهان می فهمیم که یک عمر تمام شد. حالا چه باید کرد! آیا می شود آن را باز گرداند. آیا می شود آن را متوقف کرد!

در این فکر هستم که کاروان عاشوراییان در حرکت است. از سال 61 هجری قمری حرکت کرد و منادی آن عشاق را فرا می خواند. در این اضطراب بودم که آیا من نیز در خیل کربلائیان راهی دارم!

هر سال عاشورا وجدان ها را بیدار می کند. غفلت زنگان را نهیب می زند!

اما وای بر کسانی که این صدا را نمی شنوند.

خدایا از این می ترسم که من نیز در میان این گروه وامانده به مادیات جای گیرم! خدایا از آن می ترسم که ندای یار را بشنوم و در پیوستن به او سستی کنم.

اینک در روز سوم محرم در حالی که تا لحظاتی  دیگر نوای روح بخش اذان، گوش و جان و دل را معطر می کند.

از تو می خواهم که ما را به غافله عاشورائیان برسانی.

مگر مقربان در نگاهت نگفتند:

راه این کاروان از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.

واین را می دانم که :یا لیتنا کنا معکم، اگر فقط با چرخیدن زبان در دهن باشد فایده ای ندارد. و خود نمی دانم اگر امروز لبیک می گویم از انتهای افق جان و دلم هست یا نه!؟

 سخت است اینکه انسان نداند که نمی داند. حداقل خوشا به حال کسی که می داند که نمی داند!

اکنون می گویم که خود این حس از درونم غلیان می کند. اما نمی دانم که واقعاً این طور است یا نه!

                                                                            

                                                                                      سید علیرضا مصطفوی

 

دلنوشته«6»

« بسم رب الشهدا »

این بار جهاد اکبر شروع شده بود ولی با ترکش ناسزا و با آر پی جی فساد. علمداران نسل بعد در این فکر بودند که در آتش باران مزدوران قلم به دست و روشنفکران چه باید کرد.

تا آنکه یکی از بچه ها بی سیم زد.

رفتیم تا بگوییم هستیم. شور و حال عجیبی در شهر و دیار بود. عطر کربلا از مناطق جنگی بر مشام می رسد.

بسیجیان به خوبی فهمیده بودند: آغاز عصر توبه بشریت شروع شده.

آنها به خوبی درک کرده بودند که علمداران عرصه ظهور هستند. وقتی جنگ به پایان رسید همه فکر کردند که مبارزه نیز پایان یافته است! اما بسیجیان می دانستند که :

چه جنگ باشد و نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد!

                                                                                       سید علیرضا مصطفوی

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۵
همسفر شهدا

اوایل سال 82 بود. برای اینکه علیرضا سرگرم باشد برای او کامپیوتر گرفتیم.

گفتم شاید با فیلم و بازی و... از فکر پدر و مشکلات خارج شود.

 کار با کامپیوتر را یاد گرفته بود. از دوستانش سی‌دی می‌گرفت. چون می‌دانستم بیشتر دوستانش از بچه‌های مسجدی هستند حساسیت خاصی نداشتم.

شب بود که وارد خانه شدم. علیرضا پای میز کامپیوتر بود. سلام کردم و گفتم: چه خبر!؟ انگار حواسش به من نبود. فقط به مانیتور نگاه می‌کرد. ساعت را نگاه کرد و گفت: جمله‌ای از یه شهید تمام فکرم رو مشغول کرده. چند ساعت اینجا نشستم. نمی‌تونم بلند بشم.

باتعجب گفتم: چی!؟ وآمدم وکنار او نشستم. گفت: داداش این شهید آوینی رو می‌شناسی!؟

گفتم: آره، سال 72 رفته بود برای فیلمبرداری از فکه، پاش رفت روی مین و شهید شد.

علی گفت: این رو من هم می‌دونم. اما آوینی چه جور آدمی بوده. متن‌هاش رو خواندی؟ صحبت‌هاش رو گوش کردی؟!

 

گفتم: نه، فقط می‌دونم برنامه روایت فتح رو راه‌اندازی کرد. آدم خیلی با اخلاصی بود. تا زمانی هم که حضرت آقا در تشییع ایشان شرکت نکرده بود کسی او را نمی‌شناخت. حالا مگه چی‌شده؟!

 علیرضا گفت: من عصر تا حالا نشستم پای سی‌دی آوینی. چه جملات عجیبی داره!

اولین جمله‌اش بدنم را لرزاند. نزدیک به پنجاه بار آمدم عقب و دوباره گوش کردم. اصلاً همه جمله را حفظ شدم. اما انگار آوینی با من داره صحبت می‌کنه.

گفتم: کدام جمله رو می‌گی؟! گفت: گوش کن و بعد جمله را پخش کرد:

راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد. هر کس از هر کجا بدین صلا لبیک گوید جزء ملازمان کاروان کربلاست...

 مبادا روزمرگی‌ها شما را از حضور تاریخی خویش غافل سازد.

راست می‌گفت. جمله عجیبی بود. همه جملات شهید آوینی عجیب بود. اما این جمله تمام فکر علیرضا را مشغول کرده بود. گویی این نوای کربلایی او را صدا می‌کرد.

فردا رفت وتعدادی از کتابهای شهید آوینی را خرید. بعد هم رفته بود بهشت‌ زهرا سر مزار شهید آوینی.

سید مرتضی آوینی تحولی عجیب در زندگی علیرضا ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود. هر بار هم که بهشت‌زهرا می‌رفت ابتدا سرمزار شهید آوینی می‌رفت. بعد سرقبر پدرش، وقتی هم می‌خواست برگردد سر قبر آوینی می‌رفت و خداحافظی می‌کرد.

آرام آرام به این نتیجه رسید که بسیاری از شهدا مانند شهید آوینی جزء مقربان درگاه پروردگار هستند. ارتباط علیرضا روز به روز با شهدا قوی‌تر می‌شد.

دیگر ندیدم که علیرضا برای بازی یا فیلم به سراغ رایانه برود. جمله‌ای از رهبر عزیز انقلاب در مورد اهمیت فراگیری وکار با رایانه شنیده بود. او هم شروع کرد به کار با رایانه

هیچ کلاس آموزشی نرفت. اما سی‌دی‌های آموزشی را تهیه می‌کرد و با کمک رفقا فرا می‌گرفت. در طراحی و کار با فتوشاپ فوق‌العاده استاد شده بود. بسیاری از طراحی‌های فرهنگی و بسیج و هیئت را خودش انجام می‌داد.

یکبار گفتم: چرا اینقدر برای کامپیوتر وقت تلف می‌کنی!؟ گفت: این کار مثل جنگ است. هر کلیدی که من فشار می‌دهم مثل گلوله‌ای است که در جنگ فرهنگی به سوی دشمن شلیک می‌شود.

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۷
همسفر شهدا