همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۱۹۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

نحوه شهادت

شهید علی صیاد شیرازی روز شنبه ۲۱ فروردین ماه ۱۳۷۸ در حوالی خانهاش مورد سوء قصد عوامل تروریست قرار گرفت و به شهادت رسید.

 

ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه صبح این روز که تیمسار صیاد شیرازی با اتومبیل خود به قصد عزیمت به محل کارش از خانه خارج شده بود، مورد هجوم مرد ناشناسی قرار گرفت و به شدت مجروح شد.

 

اهالی محل که از این حادثه مطلع شده بودند بلافاصله او را به بیمارستان فرهنگ انتقال دادند که متأسفانه بر اثر شدت جراحات وارده، تلاش پزشکان برای نجات وی بینتیجه بود و او در بیمارستان به شهادت رسید.

 

به گفته شاهدان مرد تروریست با پوشش لباس رفتگر در حوالی خانه شهید به کمین نشسته بود و تیمسار را هنگام خروج از خانه به رگبار بست.

 

در این حال شهید صیاد که سوار بر خودرو تویوتای سفید رنگ خود بود مورد اصابت ۳ گلوله تروریست واقع شد. در پی این حادثه یک سخنگوی گروهک تروریستی منافقین در تماس با خبرگزاری فرانسه در نیکوزیا مسئولیت این جنایت را بر عهده گرفت.

 


ترور صیاد شیرازی در کارنامه تروریستی منافقین از جهات بسیاری قابل تعمق نشان میدهد. ادله ای که منافقین برای این ترور ارائه میکنند حاکی است که برای این عمل صرفنظر از دلایلی که سازمان به آن اتکا میکند باید بهدنبال دلایل و انگیزه های پنهان دیگری گشت.

 

دلایل منافقین برای ترور سپهبد صیاد شیرازی در اطلاعیههای نظامیخود حول سه محور جمعبندی شده است؛ نقش صیاد شیرازی در دفاع از تمامیت ارضی ایران در جنگ با عراق، نقش وی در مهار و کنترل غائله کردستان در بدو انقلاب سال ۵۷ و نقش وی در خنثی کردن عملیات موسوم به فروغ جاویدان که منافقین با پشتوانه ارتش عراق خاک ایران را مورد تعرض نظامیقرار دادند.

 

 

فرازی از پیام رهبر معظم انقلاب

 

امیر سرافراز ارتش اسلام و سرباز صادق و فداکار دین و قرآن، نظامی مؤمن و پارسا و پرهیزکار، سپهبد علی صیادشیرازی امروز به دست منافقین مجرم و خونخوار و روسیاه به شهادت رسید.

این نه اولین و نه آخرین باری است که دلی نورانی و سرشار از عشق و ایمان و وفاداری به آرمانهای بلند الهی، هدف تیر خشم و عناد و عصبیت از سوی زمره جنایتکار و فاسدی که ادامه حیات خود را در خدمتگزاری به دشمنان اسلام دانسته‏است، قرار می‏گیرد و دست‏خائن خودفروخته‏ای، نهال ثمربخش انسان والایی را قطع میکند. او مانند دیگر مردان حق از روزی که قدم در راه انقلاب نهادند، همواره سر و جان خود را برای نثار در راه خدا روی دست داشتند.



سرزمین‏های داغ خوزستان و گردنههای برافراشته کردستان سالها شاهد آمادگی و فداکاری این انسان پاک نهاد و مصمم و شجاع بوده و جبهههای دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خود گذشتگی او حفظ کرده است.

خطر مرگ کوچک‏تر از آن است که بندگان صالح خدا را از راه او بازگرداند و عشق به منال دنیوی حقیرتر از آن است که در دل نورانی شایستگان جایی بیابد، کوردلان منافق بدانند که با این جنایت‏ها روز به روز نفرت ملت ایران از آنان بیشتر خواهد شد و خون مردان پاکدامن و پارسا هم چون صیاد شیرازی و شهید لاجوردی بدنامی و سیاهرویی آنان را در تاریخ و در دل این ملت همیشگی خواهد کرد.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سپهبد شهید علی صیاد شیرازی صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

 

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۶
همسفر شهدا

 

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 

شهید شاهرخ ضرغام  (حر انقلاب)

 

نام : شاهرخ ضرغام

نام پدر : صدرالدین

تاریخ تولد : ۱۳۲/۶/۱

محل تولد : تهران

تاریخ شهادت : هفدهم آذرماه ۱۳۵۹

محل شهادت : آبادان

 

اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد .

شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد .

در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و...

اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و ... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ...

 


پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!

زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد .

بهمن 57 بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره)

وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد.



می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.

همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود.

برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.

ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان وخوزستان و... هنوز در خاطره ها باقی است.

شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.

 


وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم.

در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد.

می گویند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را، هیچ چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد.

اما یاد او زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت بود. مرید امام بود. مرد میدان عمل بود و اینها تا ابد زنده اند.

۳ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۳
همسفر شهدا

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است برجریده عالم دوام ما

 

مادر شهید شاهرخ ضرغام ( خانم عبدالهی که در مردادماه 1388 به شاهرخ پیوست)  :

شاهرخ در بیمارستان دروازه شمیران به دنیا آمد. از آن زمان تولدش هم خیلی درشت اندام و سنگین وزن بود.

تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش کردند به خاطر اینکه شاهرخ نسبت به تبعیض معلم میان دانش‌‌آموزان مرفه و کم بضاعت اعتراض کرده بود.



عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود ، گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقریباً ماهی یکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود ، سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسایه راه افتادم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی یکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده.

 


 بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه دارکنم

حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن . دیگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرینش کنم. اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی و سختی هائی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش کردم ، وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان

درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود. شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی میز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن ؛ بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائید

با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟ شاهرخ گفت: با رفیقا سر چهار راه کوکا وایساده بودیم. چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هیچی نگفتیم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم

و رفتم جلو همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهمیده بود چقدر ناراحتم ، سرش را انداخت پائین .

افسر نگهبان گفت: این دفعه احتیاجی به سند نیست. ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده. بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می کنم، مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش می ره بالای دار .!

شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه می کردم. بعد هم گفتم:

خدایا از دست من کاری بر نمی یاد، خودت راه درست رو نشونش بده.

خدایا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن.

 

ورزش

بدنش بسیار قوی بود. هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.

بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید. قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند.

در مسابقات کشتی آزاد هم شرکت کرد و توانست نایب قهرمانی تهران را کسب کند.



سالهای اول دهه پنجاه، مسابقات کشتی جدیدی به نام "سامبو" برگزار شد. از مدتها قبل، قوانین مسابقات ابلاغ شده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خیره کننده بود. جوان تهرانی قهرمان سنگین وزن مسابقات شد.

سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. در آن سال به همراه آقای سلیمانی برای سنگین وزن، به اردوی تیم ملی دعوت شدند.

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۶
همسفر شهدا

روایت دوستان

در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از همردیفانش جدا می ساخت . هیچگاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه می گرفت و نماز می خواند. به سادات بسیار احترام می گذاشت .

یکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای باایمانی بودند پدرش به لقمه حلال بسیار اهمیت می داد. مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود .اینها بی تاثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.

قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج دیگران میکرد. هر جائی که می رفتیم، هزینه همه را او می پرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمی کرد فراموش نمی کنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیرمرد درشت اندامی مشغول گدائی بود و از سرما می لرزید . شاهرخ فوری کاپشن گران قیمت خودش را در آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد . پیرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگوید،مرتب می گفت: جَوون،خدا عاقبت به خیرت کنه

 

 


ماه محرم

عاشق امام حسین(ع) بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت . این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت .

راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود . هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام می آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می کرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود.

حاج سید علینقی تهرانی در عصر عاشورا برای ما می گفت: نور ایمان را ببینید، این آقای خمینی بدون هیچ چیزی و فقط با توکل برخدا، با یک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با این همه تانک و توپ از پس او برنمی آید.

شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همین نتیجه رسیده ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمی دانی توی این کاباره ها و هتل های تهران چه خبره، اکثر این جور جاها دست یهودیهاست، نمی دونید چقدر از دخترای مسلمون به دست این نامسلمونها بی آبرو می شن. شاه دنبال عیاشی خودشه، مملکت هم که دست یه مشت دزدِ طرفدار آمریکا و اسرائیلِ، این وسط دین مردمه که داره از دست می ره.

وقتی بحث به اینجا رسید حاج آقا داشت خیره خیره تو صورت شاهرخ نگاه می کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که می بینم یاد مرحوم طیب می افتم.

 

 


سفر به مشهد

کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد!

مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی!

گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم.

باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم.

فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح.

عصرهمان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته . رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود.

خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد.

مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم.

خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.

اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.

دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد.

 

 

استدلال شاهرخ برای اثبات ولایت فقیه

چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود.آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. یکی از آنها پرسید: شاهرخ، این که می گن همه باید مطیع امام باشن، یا همین ولایت فقیه، تو اینو قبول داری!؟ آخه مگه می شه یه پیرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟

شاهرخ کمی فکر کرد و با همان زبان عامیانه خودش گفت: ببین، ما قبل از انقلاب هر جا می رفتیم، هر کاری می خواستیم بکنیم، چون من رو قبول داشتید، روی حرف من حرفی نمی زدید، درسته؟آنها هم با تکان دادن سر تائید کردند.

بعد ادامه داد: هر جائی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه، کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا این حرف آخر رو، تو مملکت ما کسی می زنه که عالم دینِ، بنده واقعی خداست، خدا هم پشت و پناه ایشونه.

بعد مکثی کرد و گفت: به نظرت، غیر از خدا کسی می تونست شاه رو از مملکت بیرون کنه، پس همین نشون می ده که پشتیبان ولایت فقیه خداست.

ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم. در ثانی ولی فقیه کار اجرائی نمی کنه بلکه بیشتر نظارت می کنه . این استدلال های او هر چند ساده و با بیان خاص خودش بود. اما همه آنها قبول کردند.


۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۴
همسفر شهدا

شروع جنگ و کله پاچه

مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟

بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد:

خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!!

مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.

شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟!

این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!!

زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!

من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،برای همین رفتیم پشت سنگر.

شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود.

ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.

 


داستان کله پاچه دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائی به آنجا برویم.معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسائی میرفت و با سلاح برمی گشت!

در حین شناسائی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشوئی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند.

شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم. می رم دستشوئی!! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می کردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آید. از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشوئی نزدیک می شد. می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد.

کسی همراهش نبود. از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟

سرباز عراقی به مقابل دستشوئی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید: وایسا

سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم.

بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.

سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس می کرد می گفت: تو رو خدا منو نخور!!

کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری می گی؟!

سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را داده اند. به همه ما هم گفته اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد!! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا می ترسند.

خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی!

 

 

دیدار با رهبری

بیست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نیروهای فدائیان اسلام تشریف آوردند. مسئولین دیگر هم قبلاً برای بازدید آمده بودند. اما این بار تفاوت داشت.

شاهرخ همه بچه ها را جمع کرد و به دیدن آقا آمد. فیلم دیدار ایشان هنوز موجود است. همه گرد وجود ایشان حلقه زده بودند. صحبتهای ایشان قوت قلبی برای تمام بچه ها بود.

 

 

 

 

روزهای پایانی

سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم. شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید مجتبی هاشمی دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود.از شدت گریه شانه هایش می لرزید!

با دیدن او ناخوداگاه گریه ام گرفت. سرش پائین و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب می گفت: الهی العفو...

سید خیلی سوزناک می خواند. آخر دعا گفت: عملیات نزدیکه، خدایا اگه ما لیاقت داریم ما رو پاک کن و شهادت رو نصیبمان کن. بعد گفت: دوستان شهادت نصیب کسی می شه که از بقیه پاکتر باشه. برگشم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه می کرد!

 


عصر روز یکشنبه شانزدهم آذر پنجاه ونه بود. سید مجتبی همه بچه ها را در سالن جمع کرد. تقریباً دویست وپنجاه نفر بودیم. ابتدا آیاتی از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عملیات جدید صحبت کرد:

برادرها، امشب با یاری خدا برای آزادسازی دشت و روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت می کنیم.

همه سوار بر کامیونها تا روستای سادات و سپس تا سنگرهای آماده شده رفتیم. بعد از آن پیاده شدیم و به یک ستون حرکت کردیم.

شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود. در راه یکی از بچه ها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت:

دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟!

گفت: همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخی می کرد و می خندید اما حالا!

سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر می گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود.

سید برای لحظاتی در چهره شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون می ده که آسمونی شده. مطمئن باشید که شهید می شه.


۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۲
همسفر شهدا

نحوه شهادت

ساعت نه صبح بود. تانکهای دشمن مرتب شلیک می کردند و جلو می آمدند.تانکهائی که از روبرو می آمدند بسیار نزدیک شده بودند. شاهرخ هم اولین گلوله را شلیک کرد. بلافاصله جای خودمان را عوض کردیم. آنها بی امان شلیک می کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد.

تیربار روی تانک ها مرتب شلیک می کردند. ما هنوز در کنار نفربر در درون خاکریز بودیم. فاصله تانکها با ما کمتر از صدمتر بود.

شاهرخ گفت: تو اون سنگر گلوله آرپی جی هست برو بیار. بعد هم آماده شلیک آخرین گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و دو گلوله آرپی جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدائی شنیدم.

یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که می دیدم باورکردنی نبود. گلوله ها را انداختم و دویدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گوئی سالهاست که به خواب رفته. بر روی سینه اش حفره ائی ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می زد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود ،

رنگ از چهره ام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش می کردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد می زدم و صدایش می کردم. اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد. نه می توانستم او را به عقب منتقل کنم نه توان جنگیدن داشتم.

اسلحه ام را برداشتم و به سمت عقب حرکت کردم.

صد متر عقبتر یک خاکریز کوچک بود. سریع پشت آن رفتیم. برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ راببینم. با تعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیده اند. آنها مرتب فریاد می زدند و دوستانشان را صدا می کردند. بعد هم در کنار پیکر او از خوشحالی هلهله می کردند.



گمنامی

سید مجتبی را دیدم. مجروح شده بود،درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت :

شاهرخ کو!؟

بچه ها هم در کنار ما جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم . قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد. سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم ، کسی باور نمی کرد که شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند.

روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟

گفتم: چطور مگه؟! گفت: الان عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدنش پر از تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند.

 


اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. اوشهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر ، اما یاد او زنده است.

یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک های سرزمین ایران است.

او مرد میدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مرید امام بود. شاهرخ مطیع بی چون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زنده اند.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید شاهرخ ضرغام (حر انقلاب) صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۱
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

سید شهیدان اهل قلم

 

شهید سید مرتضی آوینی

 

ولادت : 1326 - شهر ری

شهادت : 1372/1/20 - فکه

آرامگاه : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا (سلام الله علیها)


سید مرتضی آوینی در شهریور سال ۱۳۲۶ در شهر ری متولد شد.

وی تحصیلات ابتدایی و متوسطهخود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکدههنرهای زیبای دانشگاه تهران شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلمسازی پرداخت.

 

آوینی فیلم سازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه دربارهغائلهگنبد مجموعهشش روز در ترکمن صحرا، سیل خوزستان و ظلم خوانین مجموعهمستندخان گزیدههاآغاز کرد.

 


وی فعالیتهای مطبوعاتی خود را در اواخر سال ۱۳۶۲، همزمان با مشارکت در جبههها و تهیهفیلمهای مستند درباره جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامه اعتصام ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد.

 

آوینی در زمان جنگ در گروه جهاد فعالیتهای بسیاری داشت. او در این دوره به سینما،هنر،فرهنگ واحد جهانی و مواجهه آن با مسائل مختلف فکر میکرد. مجموعه تحقیقات و مباحثات و نوشتههای آوینی در ماهنامه هنری سوره منتشر و بعدها در کتاب آینه جادو که جلد اول از مجموعه مقالات و نقدهای سینمایی اوست جمع آوری شد.

 

اواخر سال ۱۳۷۰ مؤسسه فرهنگی روایت فتح به فرمان رهبر انقلاب  تأسیس شد تا به کار فیلمسازی مستند و سینمایی درباره دفاع مقدس بپردازد و تهیه‌‌مجموعهروایت فتح را که بعد از پذیرش قطعنامه رها شده بود، ادامه دهد.

 

آوینی و بقیه گروه، سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کمتر از یک سال، کار تهیه شش برنامه از مجموعه ده قسمتی شهری در آسمان را به پایان رساندند و مقدمات تهیه مجموعههای دیگری دربارهآبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه را تدارک دیدند. اگرچه مقارن با همین زمان، فعالیتهای مطبوعاتی او نیز ادامه داشت.

 


شهری در آسمان که به واقعه محاصره، سقوط و بازپسگیری خرمشهر میپرداخت، در ماههای آخر سال ۱۳۷۱ از تلویزیون پخش شد، اما برنامه وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعههای دیگر با شهادتش در فکه ناتمام ماند.

 


سید مرتضی آوینی، بیستم فروردین ۱۳۷۲ در فکه و در حال ساخت مجموعه مستند و تلویزیونی روایت فتح، بر اثر برخورد با مینهای باقیمانده از زمان جنگ به شهادت رسید.

 

پیکر شهید سید مرتضی آوینی ۲۲ فروردین با حضور مقام معظم رهبری ، هنرمندان ، نویسندگان و خیل کثیری از مردم تشییع و در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.


نحوه شهادت از زبان سردار سعید قاسمی

 

با گروه روایت فتح و سید مرتضی رفته بودیم فکه برای تهیه مستند ، با آن که مسیر را خوب می شناختیم و بارها رفته بودیم ،راه را گم کردیم ، ناگاه پای بچه ها روی مین رفته انفجاری صورت گرفت ، یک مین والمری منفجر شد ،  و سید مرتضی و یزدان پرست به زمین افتادند، خود من هم مجروح شدم ، گیج و شوکه شده بودم؛

 

اصغر بختیاری آمد بالای سر سید مرتضی و گفت نترسید آقا سید چیزی نشده! (با آن که همه چیز خونین بود و پاها قطع شده بود)

سید مرتضی خیلی راحت برگشت گفت: اصغر جان از چی بترسم ما برای همین حرف ها آمدیم ، (خیلی تو پر و راحت و نه از نقش بازی کردن)

شروع کردیم با بند کفش و کمربند پای او را بستن (خون بند بیاید)

 

قاسم دهقان آمد  با استفاده اورکت و نبشی ها در منطقه و بستن زیپ آن ها دو برانکارد درست کرد؛ تا سید مرتضی و یزدان پرست را به عقب منتقل کنیم ؛

 یک ترکش به چشم یزدان پرست خورده بود ؛ آمدم ناگاه آن را دربیاورم دیدم اذیت می شود و گفت چیکار می کنی ولش کن بگذار باشه.

 

هم او آرامش عجیبی داشت هم سید مرتضی که حدود ۱۵۰ تا ترکش خورده بود و سوراخ سوراخ شده بود. ؛  (مین والمری هزار و سیصد چهارصد ساچمه دارد که به اطراف پخش می کند و همیشه همراه با درد و عذاب است)


 

سید را روی برانکارد گذاشتیم ؛ گفت چکار می کنید کجا می برید؟؛ گفتیم بالاخره باید برویم از منطقه ؛ گفت ولم کنید بگذارید همین جا باشم!!!

چند کیلومتر داخل منطقه جنگی بودیم با آن که منطقه پر از مین بود ما بدون شناخت مسیر ایمن سراسیمه آن ها را جابجا کردیم !

 

پای سید مرتضی بریده شده بود و با رگ و مویرگها آویزان بود ؛ سه چهار بار پای او رفت زیر پای من ؛ پا کشیده شد اینها ، بی شباهت به صحنه کربلا و حضرت ابولفضل نبود ... ؛ دیدم دارم اذیت می شوم چشمم را بستم پا رو آوردم گذاشتم روی سینه سید ؛

 

مرتضی گفت: چکار می کنی؟ ولش کن ... بعد تو این حال و هوا مرتضی مادرش را صدا می زد و می گفت یا فاطمه زهرا یا فاطمه زهرا ... بعد سه مرتبه این دعا را زمزمه میکرد (اللهم اجعل مماتی شهادت فی سبیلک) این خون همین طور داشت می ریخت و او بی قرار می شد ؛ برانکارد کوچک بود ، سر سید می افتاد پایین او نمیتوانست راحت نفس بکشد در حالی ما حواسمون نبود و فقط سعی می کردیم با نبشی و برانکارد دستساز الکی او را جابجا کنیم ؛

 

اینجا دیگه مرتضی تحمل نکرد و ناگاه سرش را بالا اورد و گفت خدا همه گناهان من را ببخش و من را شهید کن!

این آخرین ذکر سید بود و بعد از این دیگر رفت به اغماء ...

 

تا آنکه آوردیم داخل ماشین ؛ به سرعت برگشتیم عقب ؛ بعد چهل دقیقه رسیدیم اولین اورژانس صحرایی بردنش سید و یزدان پرست را داخل  ؛ برای تنفس مصنوعی؛

ولی دیگر ...


ای شقایق های آتش گرفته دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد

آیا آنروز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سید شهیدان اهل قلم شهید سید مرتضی آوینی صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم


کلیپی از شهید سید مرتضی آوینی

دریافت

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۶
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

سردار شهید سید محمدرضا دستواره

 

قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)

 

 

ولادت : 1338/11/1 - تهران

شهادت : 1365/4/13 - عملیات کربلای 1

آرامگاه : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها


تولد و کودکی

در سال ۱۳۳۸ در خانواده ای مذهبی و مستضعف در جنوب شهر تهران به دنیا آمد و دوران تحصیل دبستان را در مدرسه ای بنام باغ آذری گذراند. سپس تا مقطع دیپلم، تحصیلات خود را با نمرات عالی به پایان رساند. ایشان در تمام طول دوران تحصیل از هوش و حافظه ای قوی برخوردار بود.

 

گرایش دینی و علایق مذهبی از همان کودکی در حرکات و سکنات شهید دستواره به وضوح نمایان بود و هر روز افزایش می یافت. او به تلاوت قرآن و شرکت در مسابقات قرائت قرآن علاقه وافری داشت. زمانی که خود هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اعضای خانواده را به انجام تکالیف الهی و رعایت اخلاق اسلامی توصیه می کرد و همسایگان، او را به عنوان روحانی خانواده اش می شناختند.

 

فعالیتهای سیاسی مذهبی

با اوج گیری انقلاب اسلامی، همراه با سیل خروشان امت مسلمان در تظاهرات و فعالیتهای مردمی شرکت فعال داشت و در این زمینه چند بار توسط عوامل رژیم منحوس پهلوی دستگیر شد.

 

سال ۱۳۵۷ زمانی که در سال آخر دبیرستان درس می خواند نه تنها خود فعالانه در تظاهرات و اعتراضات عمومی علیه طاغوت شرکت می کرد، بلکه دوستان همکلاسی و برادران کوچکترش را نیز به این امر ترغیب و تشویق می نمود.

 


زمانی که یکی از برادرانش گفته بود شاه توپ و تانک دارد و پیروزی بر او مشکل است اظهار داشته بود که: ما خدا را داریم.

 

به واسطه حضور فعال و مستمری که در صحنه های مختلف داشت توسط عوامل رژیم شناسایی و در روز  ۱۴ آبان سال ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران دستگیر و روانه زندان گردید، اما پس از مدتی از زندان آزاد شد.

 

به هنگام ورود حضرت امام خمینی(ره) فعالانه در مراسم استقبال از حضرت امام(ره) شرکت کرد و مسئولیت امنیت قسمتی از میدان آزادی را به عهده گرفت.

 

پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی جهت پاسداری از دست آوردهای انقلاب به جمع پاسداران کمیته انقلاب اسلامی پیوست و طی چهار ماه خدمت خود در این نهاد انقلابی، زحمات زیادی را در جهت انجام مأموریتهای مختلف و تثبیت حاکمیت انقلاب اسلامی تحمل نمود.

 

سپس به خیل سپاهیان پاسدار پیوست و بلافاصله داوطلبانه طی مأموریتی عازم کردستان شد.

 

حضور در کردستان و مقابله با ضدانقلاب

او همراه فرماندهان عزیزی چون شهید چراغی و حاج احمد متوسلیان، زحمات زیادی را در مقابله با ضدانقلاب به جان خرید.

بعد از آزادسازی شهر مریوان در معیت برادر متوسلیان و سایر برادران رزمنده وارد شهر مریوان شد. از آنجا که این شهر جنگ زده پس از آزادی با مشکلات متعددی مواجه بود و سازمانها و مؤسسات دولتی تعطیل شده بودند، به دستور برادر متوسلیان، برادر ان پاسدار در مراکز و ادارات مختلف از جمله شهرداری،رادیو و تلویزیون مشغول خدمت شدند.

 


شهید دستواره نیز مأموریت یافت تا کالاهای ضروری مردم را تهیه کرده و در اختیار آنان قرار دهد. او به نحو احسن این مأموریت را انجام داد و در روزهای عملیات نیز مانند سایر برادران، سلاح به دست در قله های مریوان با ضدانقلاب و با دشمن بعثی جنگید. ایشان مدتی نیز فرماندهی پاسگاه شهدا، در محور مریوان را به عهده داشت.

 

 

شهید دستواره و دفاع مقدس

هنگامی که سردار متوسلیان مأموریت یافت تیپ محمد رسول الله (ص) را تشکیل دهد، او همراه سایر برادران به سمت جبهه های جنوب عزیمت نمود و در آنجا به علت مهارت در جذب نیرو مأمور تشکیل واحد پرسنلی تیپ گردید.

 

ایشان با میل باطنی که به گردانها رزمی داشت، روحیه اطاعت پذیری اش باعث شد تا بدون هیچگونه ابهامی مسئولیت محوله را قبول کند، اما از فرماندهان تقاضا کرد که مجاز به شرکت در عملیات باشد. بنابراین در روزهای عملیات، سلاح به دست در کنار فرماندهان گردان وارد عمل می شد.

 

شهید دستواره به همراه سرداران لشکر محمد رسول الله (ص) برای یاری رساندن به مردم مسلمان و ستمدیده لبنان و شرکت در نبردهای پرحماسه رمضان و مسلم بن عقیل به فرماندهی تیپ سوم ابوذر منصوب گردید و تا زمان عملیات خیبر در همین مسئولیت به خدمت صادقانه مشغول بود.

 

در عملیات خیبر بعد از شهادت فرمانده دلاور لشکر محمد رسول الله (ص) شهید حاج همت و واگذاری فرماندهی به شهید کریمی - سید به عنوان قائم مقام لشکر  ۲۷حضرت رسول (ص) منصوب گردید.


 

پس از شهادت برادر کریمی در عملیات بدر، به عنوان سرپرست لشکر در خدمت رزمندگان اسلام علیه کفار جنگید و در نهایت با انتصاب فرماندهی جدید لشکر، ایشان همچنان به عنوان قائم مقام لشکر، در خدمت جنگ و دفاع مقدس انجام می کرد.

 

مناطق اشغالی کردستان و صحنه های مختلف جبهه های جنوب کشور بویژه عملیات والفجر ۸ و جاده ام القصر در فاو شاهد دلاوریهای عاشقانه و جانفشانیهای این شهید عزیز است.

 

ویژگیهای اخلاقی

از خصوصیات بارز شهید، خوشرویی، جذابیت، صفای باطن، اخلاص و توکل به خدا بود. به گفته همرزمانش، جایی که او بود غم و اندوه بیرون می رفت. او در روحیه دادن به رزمندگان نقش به سزایی داشت. از شجاعت بالایی برخوردار بود.

 

تجزیه و تحلیل حساب شده مسائل جنگ و قدرت تصمیم گیری سریع، یکی از ویژگیهایی بود که در مشکلات، سید را یاری می کرد. با آنکه از نظر جسمی بدنی نحیف و لاغر داشت، خستگی ناپذیری و اعتماد به نفس او زبانزد خاص و عام بود.

 

او در اکثر نبردها بجز مواقعی که مجروح شده بود، حضور داشت و در شبهای عملیات تا صبح در خط اول درگیری با دشمن و در کنار رزمندگان از نزدیک به هدایت عملیات می پرداخت.

 

آن بزرگوار تا هنگام شهادت ۱۱ بار مجروح شد ولی هرگز از پای ننشست و با شجاعت کم نظیر تا نثار جان عزیزش به دفاع از اسلام و آرمانهای متعالی حضرت امام خمینی( ره) و حفظ کیان جمهوری اسلامی ادامه داد.

 

نحوه شهادت

در عملیات کربلای ۱ که برادرش حسین در خط پدافندی شهید شد  جهت شرکت در مراسم تشییع و تدفین او به تهران رفت.

ولی بیش از سه روز در تهران نماند و به منطقه بازگشت. وقتی به وی گفته می شود که خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت می ماندی و بعد بر می گشتی، در جواب می گوید به آنها گفته ام کنار قبر حسین قبری را برای من خالی نگهدارید.

 


بیش از  ۱۰ روز از شهادت برادرش نگذشته بود که در عملیات کربلای ۱، روز آزادسازی شهر مهران از چنگال دشمن بعثی، روح بزرگش از کالبدش رها شد و مظلومانه به شهادت رسید و در جرگه شهیدان کربلا راه یافت و بر سریر عند ربهم جلوس نمود.

 

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید سید محمد رضا دستواره صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

 

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۷
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

شهید سید محمد تقی رضوی

 

قائم مقام عملیاتی قرارگاه مهندسی ، رزمی خاتم الانبیاء (ص) و مسئول ستاد مرکزی پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی


سردار سنگرسازان بیسنگر

 


ولادت : 34/1/26 - مشهد

شهادت: 66/3/3 - سردشت، عملیات کربلای 10

آرامگاه: مشهد - بهشت رضویه


سردار شهید اسلام محمد تقی رضوی در سال ۱۳۳۴ در مشهد مقدس بدنیا آمدند.

شهید برای درس و تحصیل وارد انستیتو مشهد شد . محمد تقی پس از فارغ التحصیل شدن از انستیتوی مشهد ، به سربازی اعزام میگردد. سربازی وی ، با اوجگیری انقلاب مصادف میشود که او به روشنگری دیگر سربازان در پادگان میپردازد .

 

به دنبال فر مان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر ترک پادگانها توسط سربازان ، او نیز پادگان را ترک کرد . مادرش میگوید ، تیر بارانت میکنند . با خونسردی همه مسایل را برایم توضیح داد و من قدری آرام شدم . به او گفتم پس چند روز بیرون نرو تا شناخته نشوی ، با لبخند جواب داد : مادر ! من فرار کردهام که فعالیت کنم و اعلامیههای امام را پخش کنم . فرار کردهام که درکنار مردم باشم . نه اینکه در خانه بمانم.

 


وی فعالانه وارد مبارزه علیه رژیم میشود و لحظهای از فعالیت باز نمی ایستد . هنگام ورود حضرت امام (ره) به کشور ، مشتاقانه رهسپار تهران شده و خود را برای استقبال از معظم له آماده میکند . عشق و علاقهاش به حضرت امام (ره) به حدی بود که همواره با دیدن عکس ایشان به وجد میآمد و نیرو میگرفت . به دنبال پیام حضرت امام (ره) به عضویت جهاد سازندگی درمیآید .

 

رضوی با شروع جنگ تحمیلی ، به جبهههای جنگ میشتابد و نقطه عطفی در زندگی اش آغاز میگردد.

وی از روزهای نخستین جنگ ، خود را به جبهه‌‌ها میرساند و با عضویت در ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران به دفاع از انقلاب و اسلام میپردازد .وی در طرح کنالکشی اطراف اهواز فعالانه شرکت کرد.

پس از مدتی به جهاد خراسان میپیوندد و فعالیتهای خود را در سنگری دیگر ادامه میدهد . وی ابتدا به عنوان مسئول ستاد پشتیبانی جنگ جهاد خراسان مشغول انجام وظیفه میشود و نقش بسزایی در سازماندهی و گسترش ستاد پشتیبانی ایفا میکند که با تلاش و پیگیری او ستاد مرکزی پشتیبانی جنگ و جهاد در جنوب شکل میگیرد . او با جمع آوری تعدادی لودر و بولدوزر و غلتک ، بنای کار مهندسی رزمی را میگذارد و برای اولین تجربه جاده نظامی اندیمشک حمیدیه را احداث میکند .

 


شهید رضوی در جبهههای نبرد ، از خود توانمندی و رشادتهای بالایی نشان میدهد و هرگز از تلاش و کوشش باز نمیایستد . با ارایه طرحهای مهندسی بدیع و نو ،بارها و بارها در عملیات متعدد ، راهگشای فرماندهان و رزمندگان اسلام میشود . مهندس جعفری یکی از همرزمان وی میگوید : در عملیات خیبر وقتی با مشکلات پیچیدهای مواجه شدیم ، ایشان راهی منطقه شد و در ارتباط با مسایل مهندسی آنجا ، عیناً منطقه را بررسی کرد و بعد طرحی ارائه نمود که باعث حفظ و تثبیت جزایر توسط رزمندگان شد.

 

رضوی به رغم داشتن مسؤولیت بالا، هر جا که احساس نیاز میکند ، فوراً وارد عمل میشود ، از زدن خاکریز با لودر و بولدوزر تا ایجاد جاده و پل به عنوان اولین تجربه درامر مهندسی و رزمی ، در عملیات طریق القدس جادهای ابتکاری از پشت تپههای الله اکبر احداث میکند که نیروهای رزمنده با استفاده از آن جاده ، دشمن را دورزده و با تصرف توپخانه دشمن ، به پیروزی عظیمی دست می یابند .

شهید رضوی با پشتکار وابتکار فراوانی که در عملیاتهای گوناگون از خودنشان میدهد ، توجه مسؤولان و فرماندهان جنگ را جلب مینماید .

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۴
همسفر شهدا

شهید رضوی در گفتار شهید سپهبد صیاد شیرازی:

 

شیهد رضوی چهره بسیار با سابقهای بود که میتوان او را هم به عنوان یک رزمنده اسلام در مجموعه رزمندگان اسلام مجسم کرد وهم به عنوان یک جهادگر اسوه از او نام برد . اگر بخواهیم روی اخلاق فردی او بحث کنیم ، فکر میکنم بعضی از منشهای او برای همه مشخص است . آقای رضوی همیشه یک تسبیح در دست داشت وذکر میگفت . همیشه یک التهاب و هیجان درونی برای کاریابی داشت . وقتی که به او میگفتی آقای رضوی برای جلسه بیا مثل این بود که دنیا را به او دادهای ، چون میدانست که کار جدیدی برای او پیدا شده است و عظمت و روحیه او در این بود که از نوع کار نمیترسید. هرکجا او را احضار میکردند بلافاصله میآمد .این روحیات عامل پیوند و وحدت بیشتری در بین رزمندگان میشد . اینها به هیچ چیز وابسته نیستند و وابستگی آنها به خداوند محرز است ...

 

از منشهای دیگرش علاقمندی او به کارش بود مخصوصاً اگر کار در خط اول جبهه یا تا عمق دشمن میبود پابهپای عناصر شناسایی به آن محل میشتافت و به نظر میرسید که متحرک تر میشود . یعنی همیشه دنبال آن هدفی بود که بالاخره به آن رسید یعنی یک روز به آنجایی که آرزویش را داشت رسید .

 

در واقع زبان من قاصر از آن است که بتوانم به معنای واقعیتری از شخصیت شهید ارجمند برادر عزیز رضوی حرف بزنم ولی تا آنجا که من با ایشان در تماس بودم اینهایی بود که گفتم . اینها سرنخی بود از شخصیتظاهری ایشان که ما را به بطن عمیق و پرمحتوای او راهنمایی میکند.

 

 خداوند او را با سایر شهدای انقلاب و بابزرگان بهشت محشور گرداند.

اگر بخواهیم راجع به مهندسی رزمی صحبت کنیم باید اذعان داشت که این نیرو یک نیروی نو پا وتازه در جنگ و نبرد با ضد انقلاب بود . ما در نواحی غربی کشور طی نبردی که با ضد انقلاب داشتیم مهندسی رزمی را شناختیم .

 


وی پس از ماهها خدمت در مسئولیت فرماندهی مهندسی جهادسازندگی ، به عنوان مسؤول ستاد کربلا و  فرماندهی مهندسی جنگ جهادسازندگی و نیز معاونت فرماندهی قرارگاه مهندسی رزمی قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) منصوب شده و به هدایت مهندسی رزمی جنگ میپردازند .

 

نقطه رهایی شهید رضوی ، هنگام شناسایی منطقه عملیاتی کربلای ۱۰ ، در کوههای غرب کشور تعیین شده بود . او را به دیار کروبیان فراخوانده بود ؛ چرا که در میان اهل آسمان ، شناخته شده بود تا میان خاک نشینان.

سکوی عروج بلندترین نقطه زمینی بود و محمل عروج گلولهای که جز مأموریت وظیفهای نداشت . مأمور بود و معذور میان شعله و انوار انفجار ، پایکوبان و دست افشان ساغر مست . چنان شورانگیز به جلوه درآمد که یادش رفت که یک پایش را بلندی کوه جا گذاشته است .

اما او دیگر به پای زمینی احتیاج نداشت از آن پس ، باید با شاهپر عشق به پرواز درآمد که در چشم زدنی ، صدرنشین سفره سدرة المنتهی شد .

او روز سوم خرداد ماه ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۱۰ در سردشت به فیض عظیم شهادت نائل آمد .

 

 


پیام مقام معظم رهبری به مناسبت شهادت سردار شهید محمد تقی رضوی

 

شهادت مجاهد خستگی ناپذیر و سردار رشیداسلام معاونت فرماندهی مهندسی رزمی قرارگاه خاتم الانبیاء شهید بزرگوار محمد تقی رضوی را که پس از تلاشهای بزرگ و مخلصانه چندین ساله تحمل شدائد فراوان به لقاءالله پیوست را گرامی میداریم .

 

شهادت دلیر مردان و آبدیدگان میدانهای الهی ، قله کمالی برای مجاهدتها ، مقاومتها وفداکاریهای آنان است و مهر تأیید و قبول از جانب پروردگار بزرگ میباشد . تا در زمریه نخبگان و برگزیدگان حضرتش درآیند و خلعت وصال پوشند و جاویدان نزد پروردگار شان مرزوق و متنعم شوند .

 

اینجانب شهادت این لالهرسول خدا و حضرت علیبن موسی الرضا (علیه الاف و التحیة و الثناء) را که در آستان مقدس و مبارک آن حضرت نیز غنوده است ، به خانواده محترم ، همشهریان عزیز و عموم مردم شریف خراسان تبریک و تسلیت عرض میکنم و علو درجات و رضوان الهی را برای این شهید عزیز و اجر صابران را برای خانواده محترم ایشان از حضرت حق استدعا دارم .

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار سنگرسازان بیسنگر ، شهید سید محمد تقی رضوی صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

 

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۰
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

شهید دکتر سید محمد بهشتی

 

رئیس دیوان عالی کشور


ولادت : 1307/8/2 - اصفهان

شهادت : 1360/4/7 - تهران ، توسط گروهک صهیونیستی منافقین

آرامگاه : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها


سید محمد در روز دوم آبان ماه سال ۱۳۰۷ در اصفهان متولد شد. پدرش سید فضل الله مردی روحانی و متقی بود و در هفته دو روز را به روستاهای اطراف می رفت تا آنان نیز بتوانند نماز را به جماعت بخوانند.

 

سید در سن ۴ سالگی آموختن را آغاز نمود. در سن ۷ سالگی برای رفتن به مدرسه آماده شد و چون کودکی تیز و باهوش بود در کلاس چهارم ثبت نام کرد. سال ششم ابتدایی به عنوان نفر دوم شهر معرفی گشت.

 

سپس به دبیرستان سعدی راه یافت. هنوز دو سال نگذشته بود که به مطالعه علوم دینی علاقمند شد. در سال ۱۳۲۱ مدرسه را رها کرد و در جست و جوی نکته های آئین محمدی (ص) در مدرسه صدر اصفهان به تحصیل پرداخت. بعد از آموختن فقه و پایان دورهی سطح در سال ۱۳۲۵ به قم مهاجرت نمود و در مدرسه حجتیه ساکن شد و از محضر آیت الله داماد، اردکانی یزدی، امام خمینی (ره)، آیت الله بروجردی، آیت الله حجت، آیت الله سیدمحمدتقی خوانساری و ... کسب فیض نمود.

 


در سال ۱۳۲۷ در امتحانات متفرقه دبیرستان شرکت کرد و بعد از اخذ مدرک دیپلم ادبی به دانشگاه الهیات و معارف راه یافت. او که زبان فرانسه را در دبیرستان فرا گرفته بود، به علت علاقه به زبان انگلیسی، کتاب ریدر را خواند و برای تکمیل آن در تهران یک دوره کلاس فشرده رفت. سال سوم دانشگاه در تهران ساکن شد اما در سال ۱۳۳۰ به قم بازگشت و در مدرسه ای به عنوان معلم زبان انگلیسی مشغول به کار شد. در همین سال مدرک کارشناسی خود را از دانشگاه دریافت کرد. سپس درمحضر علامه طباطبایی اسفار و فلسفه را فرا گرفت.

 

در قم دبیرستانی با شیوه ی جدید به نام دبیرستان دین و دانش تاسیس کرد و در اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۱ با صبیه مکرم یکی از روحانیون ازدواج نمود و صاحب ۴ فرزند شد. سال ۱۳۳۶  سید محمد حسینی بهشتی مدرک دکترای فلسفه خود را از دانشگاه تهران دریافت کرد و در سال ۱۳۳۸ کلاسهای زبان انگلیسی، عربی، علوم طبیعی را در دبیرستان دین و دانش به منظور تحصیل طلاب حوزه علمیه به راه انداخت.

 

در سال ۱۳۳۹ سازمان دادن به حوزه علمیه قم را از اهم فعالیتهای خود دانست. و با طرح یک برنامه منسجم و همیاری آیت الله گلپایگانی در سال ۱۳۴۲ مدرسه حقانی از جمله مدارس نمونه علوم حوزوی شد. بعد از سخنرانی دکتر بهشتی در جشن مبعث دانشگاه تهران و چاپ آن در مجله مکتب تشیّع یک هسته تحقیقاتی به وجود آمد که قرار شد پیرامون حکومت در اسلام تحقیق و مطالعه شود.

 

وی از سال ۱۳۴۱ به رهبری امام (ره) مبارزات خود را آغاز کرد و در سال ۱۳۴۲  بر اثر فشار و تهدید ساواک به تهران انتقال یافت و با جمعیت هیئت های مؤتلفه ارتباط پیدا نمود. در این زمان به پیشنهاد شورای مرکزی، امام (ره) یک گروه چهار نفری به عنوان شورای فقهی و سیاسی برای آنان تبیین کرد که این شورا متشکل از آقایان استاد مطهری، انواری، مولایی و دکتر بهشتی بود.

 

در سال ۱۳۴۳ مسلمانان هامبورگ برای مسجد تازه تأسیس خود که به دست مرحوم آیت الله بروجردی ساخته شده بود، تقاضای یک روحانی کردند و با اصرار آیت الله میلانی و حائری، دکتر بهشتی رهسپار آلمان شد و در آنجا هسته انجمنهای اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان را تاسیس کرد.

 


دکتر در این مدت زبان آلمانی را نیز فرا گرفت و در سال ۱۳۴۹ از این کشور خارج شد. او سفرهایی به لبنان، سوریه، عربستان( مکه مکرمه) و ترکیه برای دیدار امام موسی صدر دوست دیرینه سالهای تحصیل در قم داشت. زمانیکه به ایران بازگشت، دولت او را ممنوع الخروج نمود. لذا در سال ۱۳۵۰  کلاس تفسیر قرآن برپا کرد تا اینکه در سال ۱۳۵۴ دستگیر و چند روز در زندان کمیته مرکزی محبوس گشت. بعد از رهایی دیگر نتوانست این کلاس را ادامه دهد.

 

اما به همراهی دکتر باهنر در بخش برنامه ریزی کتاب وزارت آموزش و پرورش به تهیه و تدوین کتاب دینی برای مداری اقدام کرد و از این طرق فکر دینی و آشنایی با قرآن را وارد کتب درسی نمود. دکتر در روز اول بهمن ماه سال ۱۳۵۴  از رساله ی دکترای خود تحت عنوان مسایل مابعدالطبیعه در قرآن با راهنمایی استاد مطهری، که استاد راهنمای ایشان بود دفاع کرد. چرا که تا آن زمان به علت انجام فعالیتهای فرهنگی سیاسی نتوانسته بود آن را به پایان برساند. در سال ۱۳۵۷ بار دیگر برای چند روز به زندان افتاد و بعد از رهایی به دیدار امام (ره) در پاریس رفت و هسته اصلی شورای انقلاب که متشکل از آقایان استاد مطهری، هاشمی رفسنجانی، موسوی اردبیلی، باهنر و شخص خود ایشان بود، را با نظر امام (ره) تشکیل داد.

 

آیت الله بهشتی با پیروزی انقلاب به عنوان دبیر شورای انقلاب معرفی گشت و بعد از تعیین اعضای مجلس خبرگان به انتخاب مردم تدوین قانون اساسی را بر عهده گرفت و با آوردن دلایل و براهین مستند اصل ولایت فقیه را در مجلس خبرگان به تصویب رساند. دکتر در این سالها حزب جمهوری اسلامی را به یاری دوستان و افراد حزب اللهی تأسیس کرد.

 


چندی بعد امام (ره) مسئولیت دیوان عالی کشور را در اسفندماه سال ۱۳۵۸ به وی سپرد تا عدل و قسط در جامعه رواج یابد.

 

 سرانجام این یاور بزرگ امام (ره) در روز هفتم تیرماه سال ۱۳۶۰ در سن ۵۳ سالگی از میان خاکیان رخت بربست و ایران اسلامی را داغدار خود نمود. انفجار بمب توسط منافقین کوردل در ساختمان حزب جمهوری اسلامی او و ۷۲ لاله سرخ ایثار و اخلاص را پرپر ساخت.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید دکتر سید محمد بهشتی صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۸
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

 

 

 

 

سردار شهید سید مجتبی هاشمی

 

 

 

فرمانده جنگ های نا منظم

 

 

 

 

 

ولادت : 1319/7/26 - تهران

شهادت : 1364/2/28 - تهران ، توسط گروهک صهیونیستی منافقین

آرامگاه : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها

 

شهید سید مجتبی هاشمی در سال ۱۳۱۹ در محله شاهپور تهران (وحدت اسلامی فعلی) دیده به جهان گشود. او فرزند سوم خانوادهای مذهبی و متوسط بود که عشق به اهل بیت و علمای اسلام در فضای آن موج میزد.

 

 

 

 

 

وی پس از طی دوران تحصیلات متوسطه به ارتش پیوست و به دلیل اندام ورزیده و قدرت بدنی قابل توجهی که داشت عضو نیروهای ویژه کلاه سبز شد، اما پس از مدت کوتاهی با مشاهده جو حاکم بر ارتش و آگاهی بیشتر از ماهیت رژیم طاغوت از ارتش شاهنشاهی خارج و به کار آزاد مشغول شد.

 

 

 

 

 

در ایامالله ۱۵ خرداد سال ۴۲ او و چند تن از دوستانش به موج خروشان مردم پیوستند و تحت تعقیب و کنترل مأموران پهلوی قرار گرفتند و با کوچکترین بهانهای به منزل او هجوم میآوردند.

 

 

 

 

 

وی اقدام به تهیه و توزیع اعلامیه و نوارهای سخنرانی و تصاویر حضرت امام (ره) مینمود و در پوششهای گوناگون، فعالیتهای خود را در تمامی شهرهای استان تهران و حتی استانهای همجوار گسترش داد.

 

 

 

 

 

خروش میلیونی امت مسلمان در سال ۵۷ سرانجام راه بازگشت حضرت امام را به میهن اسلامی گشود و در ۱۲ بهمن حضرتش خاک کشور را به قدوم خود متبرک نمود. سید مجتبی نیز به عضویت کمیته استقبال امام درآمد و در آن استقبال تاریخی شرکت نمود. طی ۱۰ روز دهه فجر، در محل کار خود که یک مغازه لباس فروشی بود به فروش اقلامی که در انقلاب نایاب شده بود، با قیمتی به مراتب پایینتر از بهای حقیقی آن اقدام نمود. ضمن اینکه خود نیز با حضور در میادین مبارزه رو در روی بقایای رژیم پهلوی، تمام توان خود را صرف پیروزی نهضت اسلامی نمود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن، او به سرعت نیروهای انقلابی و پر شور منطقه ۹ را سازماندهی کرده و کمیته انقلاب اسلامی منطقه ۹ را تشکیل داد. یکی از همرزمان شهید میگوید: بچههای این منطقه اشخاصی نبودند که به راحتی قابل مهار باشند و حقیقتاً سازماندهی آنها بعید به نظر میرسید. هر کدام برای خود مدعی بودند، در آن شر و شور انقلاب هم که قدرتی نبود تا اینها را مجاب کند برای شکل پیدا کردن، اما سید مجتبی با آن روح بلند و اعتباری که بین خاص و عام آن محل داشت، با سرعت و موقعیت کامل این بچهها را دور هم جمع کرد و اینها که همه از سید مجتبی حساب میبردند و حرفش را میخواندند و به این ترتیب یکی از قویترین کمیتههای تهران را تشکیل داد و با دستگیری و مجازات عده زیادی از فراریها و ایجاد نظم در آن منطقه متشنج، خدمت بزرگی به انقلاب کرد.

 

 

 

 

 

با شروع غائله کردستان، شهید هاشمی به همراه عدهای از افراد کمیته منطقه ۹ در پی فرمان بسیج عمومی حضرت امام، عازم غرب کشور شد و در آزادی و پاکسازی آن منطقه شرکت نمود. هنوز چند روز از آغاز تجاوز عراق به خاک کشورمان نگذشته بود که سید مجتبی، به همراه عدهای از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب کشور شد و در مدرسه فداییان اسلام، واقع در شهر آبادان مستقر شد و بدین ترتیب اولین نیروی انتظامی نامنظم برای مقابله با تهاجمان بعثیون در آبادان و خرمشهر بهوجود آمد که به گروه "فداییان اسلام" معروف شد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سید مجتبی هاشمی فرمانده جنگ های نا منظم در اوایل جنگ تحمیلی بود ، رشادت های او و یاران باوفایش خرمشهر را تا مدتها در تضمین امنیت قرار داد . سید مجتبی الگویی برای علوی زیستن بود . هیبت او به مانند سیره رفتاری و عبادیش نشان از تربیت ناب علوی داشت . او بود که تمام ثروتش را در راه جنگ نثار کرد و به مانند جد غریبش در خانه حلبی های حواشی شهرها در ها را به صدا درمی آورد و بدون این که کسی او را بشناسد مدتها در حال کمک به خانواده ضعیف بود.

 

 

 

 

 

هاشمی و خانوادهاش بارها از طرف منافقین، تهدید به مرگ شده بودند. او بعد از مدتی از جبههها برگشت و مغازه لباسفروشیاش را دوباره دایر کرد. هاشمی، در زمانی که در عملیات ثامنالائمه یا شکست حصر آبادان حضور داشت مورد هدف چندین عملیات تروریستی ناکام از سوی منافقین قرار گرفت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منافقان کوردل که نمیتوانستند شاهد تلاش شبانهروزی شهید هاشمی در پشتیبانی رزمندگان اسلام باشند، سرانجام در آستانه ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۴ او را با زبان روزه در مغازه لباس فروشیاش از پشت سر آماج گلوله های خود قرار دادند و به شهادت رساندند.

 

 

 

 

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید سید مجتبی هاشمی صلوات

 

 

 

 

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهمْ

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۲
همسفر شهدا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 

جانباز شهید سید مجتبی علمدار

 

بسیجی ، فعال فرهنگی ، ذاکر اهل بیت (ع) 

 

 

ولادت : 1345/10/11 - ساری

شهادت : 1375/10/11


سید مجتبی در سحرگاه ۱۱ دی ماه ۱۳۴۵  در خانواده ای مذهبی و عاشق اهل بیت در شهرستان ساری دیده به جهان گشود.

دوران تحصیلش را در ساری طی نمود و برای اولین بار در حالی که تنها ۱۷ سال داشت به عضویت بسیج درآمد و در اواخر سال ۱۳۶۲ به کردستان رفت.

سید برای اولین بار در عملیات کربلای ۱  شرکت کرد و مدتی پس از آن وارد گردان مسلم بن عقیل در لشکر ۲۵ کربلا شد و تا پایان جنگ در آنجا ماند.

او در عملیات کربلای ۴ و ۵ حضور داشت، در کربلای ۸ مجروح شد و مدتی بعد به جبهه بازگشت و در عملیات کربلای ۱۰  در جبهه شمالی محور سلیمانیه- ماووت شرکت نمود.

 


سید مجتبی در سال ۱۳۶۶ مسئولیت فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل ، از گردانهای خط شکن لشکر ۲۵ کربلا را برعهده گرفت و در عملیات والفجر ۱۰ نقش آفرینی مؤثری داشت.

شهید علمدار در سه راهی خرمال،سید صادق، دوجیله در منطقه کردستان عراق رشادتهای فراوانی را از خود نشان داد و از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شدت مجروح شد.

او که مردانه در مقابل دشمن می جنگید. چندین بار دیگر هم مجروح شد و از همه مهمتر اینکه او در دیماه ۱۳۶۴ ، در عملیات والفجر ۸ ، به شدت شیمیایی شد.


سید مجتبی بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر ۲۵ کربلا در ساری مشغول خدمت شد و در دی ماه سال ۱۳۷۰ با خانم سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن دختری به نام زهرا بود.

 

سید علاوه بر مسئولیت در واحد تربیت بدنی لشکر به عنوان عضو اصلی هیأت رهروان حضرت امام (ره) هم ایفای وظیفه می کرد. او مداح اهل بیت بود، همیشه مراسم را با نام حضرت مهدی (عج) شروع می کرد و در حالیکه به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت. مظلومیت آن خاندان را صدا می زد.

بیت الزهرا مسجد جامع، امام زاده یحیی، مصلی امام خمینی، هیئت عاشقان کربلا و منازل شهدا همیشه با نفس گرم سید مجتبی معطر می شد و بچه ها نیز با صوت داوودیش مداحی را می آموختند.

 

او که بعد از جنگ، با یاد و خاطره همرزمان شهیدش زندگی می کرد از دوری آنان سخت آزرده خاطر بود و در همه مداحی ها آرزوی وصال آن راه یافتگان شهید را داشت.

 

حاج سید مجتبی علمدار در اوایل دی ماه سال ۱۳۷۵ به دلیل جراحت شیمیایی روانه بیمارستان شد و بعد از یک هفته بی هوشی کامل هنگام اذان مغرب روز یازدهم دی ماه نماز عشق را با اذان ملکوتیان قامت بست و به یاران شهیدش پیوست.

 


جذب حداکثری

شیوه خاصی در جذب جوانان داشت گاهی حتی خود من هم به سّید می گفتم: اینها کی هستند می آوری هیئت؟ به یکی می گویی بیا امشب تو ساقی باش. به یکی می گویی این پرچم را به دیوار بزن و .. ول کن بابامی گفت: نه ! کسی که در این راه اهل بیت(ع) هست که مشکلی ندارد ، اما کسی که در این راه نیست ، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و یک گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید می رود و دیگر هم بر نمی گردد اما وقتی او را تحویل بگیرید او را جذب این راه کرده اید.

برنامه هیات او اول با سه، چهار نفر شروع شد اما بعد رسیده بود به سیصد، چهارصد جوان عاشق اهل بیت(ع) که همه اینها نتیجه تواضع،  فروتنی و اخلاص سید بود.

 

یکبار یکی از بچه های هیئت آمد و به سید گفت: تو مراسم ها و روضه اهل بیت(ع) اصلاً گریه ام نمی گیرد و نمی توانم گریه کنم! سید گفت: اینجا هم که من خواندم گریه ات نگرفت؟! گفت: نه! سید گفت: مشکل از من است! من چشمم آلوده است. من دهنم آلوده است که تو گریه ات نمی گیرد! این شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی! من به هر کس گفتم، گفت: تو مشکل داری برو مشکلت را حل کن،گریه ات می گیرد!اما این سید می گوید مشکل از من است! بعدها می دیدم که او جزء اولین گریه کنندگان مصائب ائمه اطهار بود.

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۵
همسفر شهدا

معلم اخلاق

دو تا برادر بودند که به ظاهر هیئتی نبودند و به قول بعضی ها آن تیپی ..!! این دو شیفته سید شده بودند و به خاطر دوستی با سید وارد هیئت شدند. یک روز مادر اینها شک می کند که چرا شبها دیر به خانه می آیند؟! یک شب دنبال آنها راه می افتد، می بیند پسرانش رفتند داخل یک زیرزمین!

 

 این خانم هم پشت در می نشیند و گوش می دهد متوجه می شود از زیر زمین صدای مداحی می آید. بعد از اتمام مراسم مادر متوجه می شود فرزندانش مشغول نماز شده اند؛ با دیدن این صحنه مادر هم تحت تأثیر قرار می گیرد و او هم به این راه کشیده می شود.

 


خود سید بعدها تعریف کرد که این دو تا برادر یک شب آمدند گفتند: سید! مادرمان می خواهد شما را ببیند. رفتم دیدم خانمی است چادری؛ گفت: آقا سید شما من را که نماز نمی خواندم،نمازخوان کردید! چادر به سر نمی کردم، چادری کردید! ما هر چه داریم! از شما داریم. این خانم بعدها تعریف کرد که سید به من گفت: من هر چه دارم از این فرزندان شما دارم! اینها معلم اخلاق من هستند!

 

تواضع

من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبزخود را بر گردن من گذاشت.

 

با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد. بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر بسوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد.

 


عنایت امام زمان (عج)

خاطرات همسر سید

 

سیّد همیشه یا زهرا (س) می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. ۵ تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچه مان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک ۵ تومانی هم نداشتیم این هزاری ها از کجا آمد. گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به کسی نگو.

 

ایام عجیب

 

همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود. خیلی عجیب بود. می گفت وقتی که شیمیایی شدم همین اوایل دی ماه بود و عجیب تر اینکه ۱۱ دی ماه هم روز تولد و هم روز شهادتش بود. در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان (زهرا) هم ۸ دی ماه بدنیا آمد.

 

گواهی زبان

آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می دهد. حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا ، یا حسین (ع) آنوقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد.

 



 احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند، دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد. وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست ؟!!! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می خواهیم بدهیم.

 

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۸
همسفر شهدا

اعتراف نامه - چراغ هدایت

 

قانون اول:

بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.تاریخ اجراء 4/5/69

 

قانون دوم:

پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک ۲۴ ساعت ۱۷ رکعت بخوانم .تاریخ اجراء 69/5/11

 

قانون سوم:

خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید ۲۰ ریال صدقه و ۸ رکعت نماز قضا بجا بیاورم.تاریخ اجراء 69/5/26

 

قانون چهارم:

خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم.حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب ۵۰ ریال صدقه و ۱۱رکعت تمام را بجا بیاورم .تاریخ اجراء 69/6/16

 

قانون پنجم:

خدایا! اعتراف می کنم از اینکه «خدا می بیند» را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه باید سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد  ۴ صبح زیارت عاشورا و یک جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه  ۲حزب قرآن بخوانم.تاریخ اجراء 69/7/13

 

قانون ششم:

حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم، باید به ازای هر صلوات ۱۰ ریال صدقه بدهم و ۱۰۰ صلوات بفرستم.تاریخ اجراء 18/8/69

 

قانون هفتم:

حداقل باید در هر ۲۴ ساعت ۷۰ بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا آورم، در ۲۴ ساعت بعدی باید ۳۰۰ بار استغفار کنم و باز هم ۳۰۰ به ۶۰۰ تبدیل می شود.تاریخ اجراء 69/9/30

 

 

قانون هشتم:

هر کجا که نماز را تمام می خوانم باید در هفته ۲ روز را روزه بگیرم، بهتر است که دوشنبه و پنج شنبه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم در هفته بعد به ازای دو روز، ۳ روز و به ازای هر روز ۱۰۰ ریال صدقه باید بپردازم .تاریخ اجراء 69/11/19

 

قانون نهم:

در هر روز باید  ۵ مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم روز بعد باید ۱۵مسئله بخوانم .تاریخ اجراء 70/1/14

 

قانون دهم:

در هر ۲۴ ساعت باید ۵ بار تسبیح حضرت زهرا(س) برای نماز یومیه و ۲ بار هم برای نماز قضا بگویم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ، ۳ مرتبه این عمل را تکرار کنم. تاریخ اجراء 70/3/15

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۳
همسفر شهدا