همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۱۹۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

دهلاویه

پس از پیروزی ارتفاعات الله ‏اکبر، اصرار داشت نیروهای ما هرچه زودتر، قبل از اینکه دشمن بتواند استحکاماتی برای خود ایجاد کند، به سوی بستان سرازیر شوند که این کار عملی نشد و شهید چمران خود طرح تسخیر دهلاویه را با ایثار و گذشت و فداکاری جان بر کف ستاد جنگ‏های نامنظم و به فرماندهی ایرج رستمی عملی ساخت.

 

فتح دهلاویه، در نوع خود عملی جسورانه و خطرناک و غرورآفرین بود. نیروهای مؤمن ستاد پلی بر روی رودخانه کرخه زدند، پلی ابتکاری و چریکی که خود ساخته بودند. از رودخانه عبور کردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاویه را به یاری خدای برگ فتح کردند. این اولین پیروزی پس از عزل بنی‏صدر از فرماندهی کل قوا بود که به عنوان طلیعه پیروزی‏های دیگر به حساب آمد.

 

در سی‏ام خردادماه سال شصت، یعنی یک‏ماه پس از پیروزی ارتفاعات الله ‏اکبر، در جلسة فوق‏ العاده شورایعالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیت ‏الله اشراقی شرکت و از عدم تحرک وسکون نیروها انتقاد کرد و پیشنهادات نظامی خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد.

 

این آخرین جلسه شورایعالی دفاع بود که شهیدچمران در آن شرکت داشت و فردای آن روز، روز غم‏ انگیز و بسیار سخت و هولناکی بود.

 

 

 

به سوی قربانگاه

در سحرگاه سی‏ ویکم خردادماه شصت، ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید و شهید دکترچمران به شدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. غمی مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمی را فرا گرفته بود. دسته‏ای از دوستان صمیمی او می‏ گریستند و گروهی دیگر مبهوت فقط به هم می‏ نگریستند. از در و دیوار، از جبهه و شهر، بوی مرگ و نسیم شهادت می‏ وزید و گویی همه در سکوتی مرگبار منتظر حادثه‏ای بزرگ و زلزله ه‏ای وحشتناک بودند. شهیدچمران، یکی دیگر از فرماندهانش را احضار کرد و خود او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی کند و در لحظة حرکت وی، یکی از رزمندگان با سادگی و زیبایی گفت: همانند روز عاشورا که یکایک یاران حسین(ع) به شهادت رسیدند، عباس علمدار او (رستمی) هم به شهادت رسید و اینک خود او همانند ظهر عاشورای حسین(ع) آماده حرکت به جبهه است.

 

همةاطرافیانش هنگام خروج از ستاد با او وداع می‏ کردند و با نگاه‏ های اندوه‏بار تا آنجا که چشم می‏ دید و گوش می‏شنید، او و همراهانش را دنبال می‏کردند و غمی مرموز و تلخ بر دلشان سنگینی می‏ کرد.

 

دکتر چمران، شب قبل در آخرین جلسة مشورتی ستاد، یارانش را با وصایای بی‏ سابقه ‏ای نصیحت کرده بود و خدا می‏ داند که در پس چهره ساکت و آرام ملکوتی او چه غوغا و چه شور و هیجانی از شوق رهایی، رستن از غم و رنج‏ها، شنیدن دروغ و تهمت‏ها و دم ‏برنیاوردن‏ ها و از شوق شهادت برپا بود. چه بسیار یاران باوفای او به شهادت رسیده بودند و اینک او خود به قربانگاه می‏رفت. سال‏ها یاران و تربیت‏شدگان عزیزش در مقابل چشمانش و در کنارش شهید شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتیاق شهادت سوخت، ولی خدای بزرگ او را در این آزمایش‏های سخت محک می‏ زد و می‏ آزمود، او را هر چه بیشتر می‏ گداخت و روحش را صیقل می‏ داد تا قربانی عالیتری از خاکیان را به ملائک معرفی نماید و بگوید: انی اعلم مالاتعلمون. من چیزهایی می‏دانم که شما نمی‏دانید.

 

 

 

شهادت

به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیت‏الله اشراقی و شهید تیمسار فلاحی را ملاقات کرد. برای آخرین ‏بار یکدیگر را بوسیدند و بازهم به حرکت ادامه داد تا به قربانگاه رسید. همه رزمندگان را در کانالی پشت دهلاویه جمع کرد، شهادت فرمانده‏شان، ایرج رستمی را به آنها تبریک و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته از غم فقدان رستمی، ولی نگاهی عمیق و پرنور و چهره‏ای نورانی و دلی والامال از عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار، گفت: خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، می‏ برد.

خداوند ثابت کرد که او را دوست می‏ دارد و چه زود او را به سوی خود فراخواند.

 

سخنش تمام شد، با همه رزمندگان خداحافظی و دیده‏ بوسی کرد، به همه سنگرها سرکشی نمود و در خط مقدم، در نزدیک‏ترین نقطه به دشمن، پشت خاکریزی ایستاد و به رزمندگان تأکید کرد که از این نقطه که او هست، دیگر کسی جلوتر نرود، چون دشمن به خوبی با چشم غیرمسلح دیده می‏ شد و مطمئناً دشمن هم آنها را دیده بود. آتش خمپاره که از اولین ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمی قربانی‏ های دیگری نیز گرفته بود، باریدن گرفت و دکتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از کنارش متفرق شوند و از هم فاصله بگیرند. یارانش از او فاصله گرفتند و هر یک در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثه ‏ای جانکاه بودند که خمپاره ‏ها در اطراف او به زمین خورد و با اصابت یکی از خمپاره‏ های صدامیان، یکی از نمونه‏ های کامل انسانی که مایةمباهات خداوند است، یکی از شاگردان متواضع علی(ع) و حسین(ع)، یکی از عارفان سالک راه حق و حقیقت و یکی از ارزشمندترین انسان ‏های علی‏ گونه و یکی از یاران باوفای امام‏ خمینی(ره)  از دیار ما رخت بربست و به ملکوت اعلی پیوست.

 


ترکش خمپارة دشمن به پشت سر دکتر چمران اصابت کرد و ترکش‏های دیگر صورت و سینة دو یارش را که در کنارش ایستاده بودند، شکافت و فریاد و شیون رزمندگان و دوستان و برادران باوفایش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند. خون از سرش جاری بود و چهره ملکوتی و متبسم و در عین‏ حال متین و محکم و موقر آغشته به خاک و خونش، با آنکه عمیقاً سخن‏ها داشت، ولی ظاهراً دیگر با کسی سخن نگفت و به کسی نگاه نکرد. شاید در آن اوقات، همانطوری که خود آرزو کرده بود، حسین(ع) بر بالینش بود و او از عشق دیدار حسین(ع) و رستن از این دنیای پر از درد و پیوستن به روح، به زیبایی، به ملکوت اعلی و به دیار مصفای شهیدان، فرصت نگاهی و سخنی با ما خاکیان را نداشت.

 

در بیمارستان سوسنگرد که بعداً به نام شهید دکترچمران نامیده شد، کمک‏های اولیه انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولی افسوس که فقط جسم بی‏جانش به اهواز رسید و روح او سبکبال و با کفنی خونین که لباس رزم او بود، به دیار ملکوتیان و به نزد خدای خویش پرواز کرد و ندای پروردگار را لبیک گفت که: ارجعی الی ربک راضیه مرضیه

 

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید دکتر مصطفی چمران صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۹
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

سردار شهید ولی الله چراغچی مسجدی

 

قائم مقام فرمانده لشکر ۵ نصر

 

 


ولادت : 1337/6/1 - مشهد

شهادت: 1364/1/18 - عملیات بدر

آرامگاه: گلزار شهدای بهشت رضا (علیه السلام)


ولیالله چراغچی مسجدی در تاریخ 37/6/1در مشهد متولد شد. در کودکی به یکی از مدارس علمی،مذهبی به نام "مقویه" رفت و مدت ۳ سال در آنجا به تحصیل پرداخت. سپس برای گذراندن دوره ابتدایی پا به مدرسه نهاد و مجدداً شروع به درس خواندن از پایه اول کرد. پس از پایان دوره ابتدایی، تحصیلات متوسطه خود را در دبیرستان دانش بزرگنیا  فردوسی در رشته ریاضیات آغاز کرد. او هر سال با دریافت بهترین نمرات و اخذ بهترین رتبه، دبیرستان را به پایان برد. در سال ۱۳۵۶- ۱۳۵۷ پس از شرکت در کنکور، در رشته مهندسی علوم دانشگاه بیرجند پذیرفته شد.

با اوجگیری انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی(ره)، فعالیت سیاسی مذهبی خود را قوت بخشید و در صحنه مبارزه با رژیم منفور پهلوی مشتاقانه گام نهاد.

در سال ۱۳۵۷- ۱۳۵۸ با تعطیلی دانشگاهها، فعالیت خود را در ارتش آغاز کرد و در کلاسهای نظامی به تعلیم افراد پرداخت. در همین سالها بود که با تشکیل سپاه به این ارگان انقلابی ، اسلامی رو نهاد و درس و دانشگاه را رها کرد.

با آغاز اولین خیانتهای ضد انقلاب داخلی در گنبد، به این منطقه رفت و از خود در آنجا دلاوریها به جا گذاشت.

با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهههای نبرد شتافت.

مسئولیتهای او در جبهه عبارت است از:

فرمانده گردان، مسئول طرح و عملیات منطقه ۶ سپاه، مسئول طرح و عملیات نصر  ۵خراسان و قائم مقام فرمانده لشکر ۵ نصر. به اعتراف برادران همسنگرش پستها و مقامهایی که به او تفویض میشد، از او انسانی مصممتر میساخت.

 


ولیالله از قدرت برنامهریزی و طراحی بینظیری برخوردار بود. در عملیات "بستان"، طرح او برای تصرف آنجا مورد توجه و تصویب تمامی فرماندهان قرار گرفت.

در مورد خصوصیات اخلاقی او باید گفت که تواضع و فروتنی بیش از حدش خیلی از دوستان و حتی بیگانهها را بارها و بارها خجل و شرمنده کرده بود. خویشتنداری، توکل و خونسردیش حتی در اوج مشکلات و فشار زیاد کار زبانزد همسنگرانش بود. نماز شبهای پر شور و مداوم او در نیمهشبهای جبههها یا در خلوتهای پشت جبهه زبانزد همه بود. علاقه ایشان به امام خمینی (ره) بسیار زیاد بود و مطیع و مطاع امر ایشان بود.

 در پی اصرارهای بسیار خانوادهاش در مورد ازدواج شرط کرده بود تنها همسری خواهد گرفت که حضور همیشه او را در جبهه بپذیرد که این امر در سال ۱۳۶۱ انجام شد. در حقیقت برای همیشه خود را پذیرای شهادت کرده بود.

 


در عملیات "چزابه" از ناحیه دست و پا مجروح شد، ولی با این وجود به استراحت نپرداخت و به هیچ قیمتی حاضر نبود به پشت جبهه برود. تا اینکه از شدت جراحات وارده حالش وخیم شد و او را به اجبار به پشت جبهه انتقال دادند. در یکی از حملهها نیز ترکش به او اصابت کرد و به پشت دریچه قلبش رسیده بود و پی در پی میگفت: چیزی نیست. من حالم خیلی خوب است؛ شما بهتر است به فکر جنگ و بچههای بسیجی در خط مقدم باشید.

ولیالله چراغچی در عملیات بدر بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سر مجروح شد و در بیمارستان شهدای تهران بستری گردید. بعد از ۲۳ روز بیهوشی، سرانجام در ۱۸ فروردین ماه سال ۱۳۶۴ به درجه رفیع شهادت نائل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) مشهد آرام گرفت.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید ولی الله چراغچی صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهمْ

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۱
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

سردار شهید مرتضی یاغچیان

 

قائم مقام لشکر ۳۱ عاشورا

 

 


ولادت : 1335/3/22 - تبریز

شهادت : 1362/12/27 - عملیات خیبر

آرامگاه : تبریز - گلزار شهدای وادی رحمت


شهید مرتضی یاغچیان درتیرماه سال ۱۳۳۵ به دنیا آمد‌. در کودکی علاوه بر تحصیل به مجالسعزاداری و قرآن نیز میرفت‌. دوران ابتدایی را در مدرسه "ناصرخسرو" تبریز گذراند دوران راهنمایی در مدرسه نجات سپری شد‌. در سال ۱۳۵۶ موفق به دریافت مدرک دیپلم در رشته مدلسازی از هنرستان صنعتی تبریز شد‌. برای طی دوره سربازی به حوزه نظام وظیفه معرفی شد‌.

 

زمانی که امام (ره) فرمان فرار سربازان از پادگانها را دادند‌. ایشان نیز مانند مردم انقلابی ایران در تظاهرات و تجمعات ضد طاغوتی شرکت کرد‌. بعد از پیروزی انقلاب، به عضویت سپاه درآمد‌. و تصدی تسلیحات سپاه تبریز که اهمیت زیادی در آن ایام داشت با او بود‌. از مسئولیت وی یادها و خاطرات بسیاری در ذهن تمامی مسئولین سپاه آن زمان مانده است‌. همچنین مردم خاطرات زیادی از مبارزات او در "غائله حزب خلق مسلمان‌" تبریز و آشوب گروههای دیگر دارند‌. وی در تسخیر مقر فرماندهی این حزب که در میدان منجم تبریز واقع بود رشادتهای بسیاری از خود نشان داد‌.

 


در تیرماه سال ۱۳۵۹  وی به همراه برادر احمد پنجه شکار امور اجرایی مربوط به ستاد عملیاتی سپاه را به عهده گرفت‌. وی تحت عنوان مسئول تجهیزات تبریز و معاون اطلاعات عملیات انجام وظیفه نمود و پس از طی این دورهها به شیراز اعزام شد تا یک دوره هوابرد را در آنجا بگذراند و پس از آن جزء اولین نیروهای سپاه به جبهه اعزام شد‌.

 

در این مدت وی بارها مجروح و هر بار قبل از بهبودی کامل باز به جبهه میرفت‌. مدتی بعد به دستور حضرت آیتالله مدنی به سمت مسئول عملیات سپاه مراغه منصوب شد‌. در عملیات بیتالمقدس با سمت مسئول محور تیپ حضور داشت و در عملیات رمضان معاون تیپ عاشورا شد‌. زمانی که تیپ عاشورا به لشکر عاشورا تبدیل شد مرتضی به سمت معاون دوم لشکر منصوب گردید‌. پس از شرکت در عملیاتهای والفجر مقدماتی، والفجر ۲ ، والفجر ۴با همان سمت و با تلاش بیشتر نوبت به شرکت در عملیات خیبر رسید‌.

آنان با جانفشانی از پل حمید و جزایر مجنون دفاع کردند‌. شهید یاغچیان در حین عملیات به شهادت رسید‌.

 

 


 وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

بنام خدا و برای خدا، در راه خدا این وصیت نامه را مینویسم تا حجت باشد به آنکه بعد از من نگویند نا آگاه بود و نادان و بی هدف ، بلکه من زندگی ز حسین (ع) آموختم که فرمود: مرگ با عزت به از زندگی با ذلت است .

 

بار خدایا بنده ای هستم گناهکار و روسیاه و شرمسار و در خود لیاقت شهید شدن را نمی بینم مگر آنکه تو خود بر من رحم کنی و عنایت به من بنمائی شربت شهادت را ، خداوندا ، امروز نائب امام زمان با دم مسیحائی خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن می آموزد و روز امتحان است و اگر لحظهای درنگ کنیم فرصت از دست رفته ، پس ما را یاری بفرما و راهنمایمان باش و از لغزشها نگاهمان دار تا به صراط مستقیم هدایت شویم ، ای مسلمانان جهان امروز تمامی کفر به سرکردگی امریکا با تمام قوا در مقابل اسلام صف کشیده و اسلام و انقلاب اسلامی امروز به خون و جان ما نیاز دارد تا ریشه اش محکم شود و اگر ما در این امر قصور کنیم فردای تاریخ هم در مقابل خدا و رسول خدا و هم نسل آینده مسئول خواهیم بود و جوابگو

 

و بر ماست که به ندای هل من ناصر ینصرنی امام عزیزمان لبیک گفته و به یاری او بشتابیم که یاری او یاری اسلام و پیامبر است، ان تنصرالله ینصرکم و یثبّت اقدامکم و اگر یاری کنیم خدا را ، خواهد نمود ما را در رسیدن به مقام والای  انسانیت ، و راهنمایی ، در رسیدن به هدف نهائی .

 

امروز این سعادت به من دست داده تا به کربلای ایران جایگاه عاشقان خدا ،قرارگاه سرداران رسول گرامی و پویندگان راه علی و پیروان حسین و سربازان امام زمان (عج) و یاوران رهبر عزیز خمینی کبیر و راهیان شهادت و برای رسیدن به این مکان چه انتظارها کشیدهام خدا میداند و با آگاهی کامل و با عشق به الله به این راه آمدهام تا برای رضای او جهاد کنم و اگر سعادت پیدا کردم به دیدار خدا بروم و از این تن خاکی عروج کنم و به خدا برسم ، و شما پدر و مادرم اگر من شهید شدم غم مدارید چون من یک شهیدم و هرگز نمیمیرم و پیش معبودم روزی به من داده خواهد شد . ثانیاً من امانتی بیش در پیش شما نبودم و شاد باشید که چه خوب دین خود را ادا کردید و از اینکه در تربیت من خیلی زحمت کشیدید و من خیلی به شما اذیت کردهام حلالیت می طلبم و میخواهم که در مرگ من زیاد گریه نکنید که هم اجر من کم میشود و هم ثواب شما . بلکه به خاطر خدا گریه کنید و از ترس روز قیامت . برادران و خواهرم از اینکه خیلی شما را ناراحت کردهام و زحمات زیادی بخاطر من متحمل شدهاید امیدوارم مرا ببخشید و تقاضا دارم از دامن امام دست برندارید و اسلام را بوسیله فرد نشناسید بلکه افراد را با معیارهای اسلامی بشناسید و از شما میخواهم که نگذارید اسلحه من زمین بیافتد بلکه هر تکتک شما یک پاسدار برای اسلام باشید . انشاءالله

 

دوستان و برادرانم ، از همه عاجزانه حلالیت می طلبم و تقاضا می کنم امام عزیز را تنها نگذارید و به جان او دعا کنید تا ظهور آقا امام زمان (عج) و در راه پیاده شدن احکام و قوانین اسلام تا جایی که میتوانید تلاش کنید . همه شما را به خدا میسپارم .

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید مرتضی یاغچیان صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۶
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

سردار شهید محمد منتظر قائم

 

فرمانده سپاه یزد

 

تولد : 1327/12/3 - فردوس

شهادت : 1359/2/6 - صحرای طبس

آرامگاه : یزد - گلزار شهدا


معمای طبس

 

محمد منتظر قائم در سال ۱۳۲۷ در یک خانوادهمذهبی و کم بضاعت در شهر فردوس به دنیا آمد. پس از پایان سوم دبستان به یزد نزد اقوام پدری خود رفت و در آنجا به ادامهتحصیل پرداخت. همزمان با قیام ۱۵ خرداد، محمد همراه پدر، در صف مبارزه با طاغوت درآمد و به تکثیر و پخش اعلامیههای امام خمینی (ره) پرداخت. او با خلوص خاصی، عکس امام را به شیفتگان میرساند و با همکلاسیهایش، بی پروا علیه رژیم شاه بحث میکرد.

 

محمد بعد از پایان دبیرستان به خدمت سربازی رفت و پس از پایان خدمت در شرکت برق توانیر مشغول به کار شد و همزمان با هدف برانداختن نظام شاهنشاهی و استقرار حکومت اسلامی با تشکیل گروهی به مبارزه پرداخت.

 

 در سال ۱۳۵۱اعضای گروه شناسایی و محمد نیز دستگیر و زندانی شدند و محمد تحت شکنجههای وحشیانهمأموران ساواک قرار گرفت؛ اما جانانه در مقابل شکنجهها مقاومت میکرد و شکنجهگران را به ستوه آورد. سرانجام پس از ۱۵ ماه تحمل شکنجه و زندان، در حالی که هیچ اعترافی نکرده بود به ناچار او را آزاد نمودند.

 

محمد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، خود را وقف انقلاب نمود و به عنوان نخستین فرمانده سپاه پاسداران استان یزد انتخاب شد و مسئول بنیانگذاری و تشکیل سپاه یزد گردید. او سپاه را گسترش داد و با قاطعیت با ضد انقلاب به مبارزه برخاست.

 

محمد نماز را همیشه خوب میخواند . اغلب ، در جمعها ، او را به دلیل تقوایش ، پیشنماز میکردند .

 


به سمت صحرای طبس  که می رفتیم مثل همیشه شروع کرد به قرآن و حدیث خواندن و تفسیر کردن و توضیح دادن ، سوره اصحاب فیل را برایمان تشریح کرد و داستان ابرهه را ... و گفت ، آمریکا قدرت پیروزی بر ما را ندارد و به توضیح بیشتر مسائل پرداخت ، از احادیث نیز استفاده میکرد.

 

محمد با آنکه یک فرمانده نظامی خوب بود ، یک معلم اخلاق و عقیده نیز بود . و با آنکه در مواقع لازم از قاطعیت و همچنین خشم و جسوری فراوان برخوردار بود اما در مواقع عادی از همه پاسداران متواضعتر و معمولیتر بود ، از اینکه به او به چشم یک فرمانده نگاه کنیم ناراحت میشد و با اینکه او میبایست بیشتر نقش فرماندهی ، و تصمیمگیری و طرح و نقشه را داشته باشد ولی علاوه بر آن همواره خود پیشقدم بود و بویژه در مواقع خطرناک حتما خودش نخست اقدام میکرد ، از خودنمائی بشدت پرهیز داشت ، حتی زیر گزارشات یا اطلاعیههائی که اصولا با نام فرمانده سپاه اعلام یا ارسال میشود ، از نوشتن نامش خودداری میکرد ، کسی که وارد سپاه میشد امکان نداشت تا مدتی بفهمد او فرمانده ما هست . بیشترین کارها را خودش انجام میداد . اغلب شبها نیز به خانه نمیرفت و حتی بجای ما هم پست میداد ، غذا خیلی کم و ساده میخورد ، بیشتر روزه میگرفت ، روز قبل از شهادتش نیز که پنجشنبه بود ، روزه بود.

 

 تلفن محرمانهریاست جمهوری در کاخ سفید به صدا در آمد. منشی مخصوص رئیس گوشی را برداشت و با اضطراب به اتاق رئیس جمهور وصل کرد. مکالمهی فرد ناشناس ۲۰ دقیقه طول کشید؛ پس از پایان مکالمه، رئیس جمهور به سرعت از منشی خواست تا یادداشتی که در پاکت قرار داده شده را به ستاد کل بفرستد.

پس از فرار آمریکاییها از ایران، کاخ سفید اعلامیهای به این شرح پخش کرد:

 

آمریکا در عملیاتی در صحرای طبس جهت آزادی جان گروگانهای اسیر در ایران با شکست روبهرو شد و اسناد سری و مهمی در درون هلیکوپترها به جای مانده است.

 

پس از اینکه مدت زمان کوتاهی از پخش این اعلامیه از جانب کاخ سفید سپری شد، به دستور مستقیم بنیصدر خائن، که در آن زمان سمت فرماندهی کل قوا را داشت، هلیکوپترهای به جا مانده از عملیات آمریکاییها بمباران شد و اسناد سری و مهم باقی مانده در آتش سوختند و محمد منتظر قائم فرماندهسپاه پاسداران انقلاب اسلامی یزد ، که در منطقه از هلیکوپترها محافظت میکرد، به شهادت رسید.

 


شهادت محمد منتظر قائم به روایت همرزمان:

 

برادر زخمی دیگری که همراه محمد به داخل هلیکوپترهای آمریکایی بهذجا مانده رفته است میگوید :

 ... در هلیکوپتر اشیاء مختلفی پیدا کردیم . از جمله یک کلاسور که چند ورقه درجهبندی شده و مقداری هم رمز در آن بود ... وقتی فانتومها آمدند و رفتند ،  محمد و من از هلیکوپترها پائین آمدیم و به سرعت دور شدیم اما بلافاصله فانتومها برگشتند . ما روی زمین خوابیدیم و به حالت خیز درازکش پیش میرفتیم . محمد منتظر قائم هم در طرف دیگر خوابیده بود. رفت و برگشت فانتومها همچنان ادامه داشت . به طرف محمد برگشتم ، دیدم که دست چپش قطع شده و پشت سرش افتاده است . او را صدا زدم ولی جوابی نشنیدم . چهره بسیار آرامی داشت . چشمانش تقریبا باز بود و لبانش مثل همیشه لبخند داشت ، آنقدر آرام روی کتفش بر زمین افتاده بود که فکر کردم خواب رفته است ، اما زیر بغل او پر از خون بود ، فهمیدم محمد شهید شده و به آرزویش رسیده است . ما نتوانستیم پیکر به خون خفته او را ببریم. لذا محمد همچنان بر روی ریگهای کویر ، که با خونش رنگین شده بود ، تا صبح با خدای خویش تنها باقی ماند و صبح هم با اینکه از کانالهای گوناگون قول هلیکوپتر و هواپیما برای آوردن جسد شهید را به یزد بما دادند، اما بی نتیجه ماند و سرانجام نزدیک غروب با آمبولانسی که از یزد آمده بود ، شهید و من را به یزد بردند و شهید را فردا صبح با عظمت بی نظیری تشییع کردند

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید محمد منتظر قائم صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهمْ

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۹
همسفر شهدا

بسم   رب الشهدا و الصدیقین

 

 

 

 

 

شهید محمد رضا شفیعی

 

 

 

شهیدی که بدنش با اسید هم از بین نرفت

 

 

 

 

 

ولادت : 1346/8/4 - قم

شهادت : 1365/10/16 - زندان های بعثی

رجعت پیکر مطهر : 1381/5/14

آرامگاه : قم - گلزار شهدای علی ابن جعفر

 

محمد رضا شفیعی در ۱۴ سالگی به جبهههای نبرد رفته و در عملیاتهای بسیاری شرکت میکند که چندین بار نیز مجروح میشود اما سرانجام در عملیات کربلای 4 و پس از مجروح شدن ، اسیر میشود که ۱۱ روز پس از اسارت به دلیل عفونت شدید در ناحیه شکم به درجه رفیع شهادت نائل میشود.

 

 

 

 

 

جسد شهید محمد رضا شفیعی پس از شهادت آنچنان تازه و معطر میماند که صدام به سربازان خود دستور میدهد که جنازه این شهید را در برابر آفتاب قرار دهند تا بپوسد و وقتی این کار نیز به سرانجام نرسید دستور میدهد که بر روی پیکر این شهید اسید بپاشند که با این کار نیز آسیبی به بدن شهید نمیرسد و جسد تازه و معطر این شهید بعد از گذشت ۱۶ سال به وطن باز می گردد.

 

 

 

 

 

 

 

 

کودکی

 

 

حمیدرضا در سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد و با آمدنش رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت. بچه زرنگ، کنجکاو و با استعدادی بود. به همه چیز خودش را وارد می کرد و می خواست همه چیز را یاد بگیرد. او مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک مادر بود و نمی گذاشت یک لحظه او دست تنها بماند. همیشه دوست داشت به همه کمک کند. ۱۱ ساله بود که پدرش از دنیا رفت. وقتی مادر گریه می کردم به او می گفت : گریه نکن من هم گریه ام می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت من که هستم.

 

 

 

 

حال و هوای جبهه

 

 

وقتی ۱۴ ساله شد تقاضای جبهه کرد، ناراحت بود از اینکه او را قبول نمی کنند چون سنش کم بود، باید ۱۵ سال تمام داشته باشد. مادر به او می گفت صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت می کنند. ولی صبر نداشت و می گفت آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستکاری کرد و ۱ سال به سن خود اضافه کرد، به مادرش گفته بود هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند، با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت تا خودش را به جبهه رساند.

 

 

 

 

پشت جبهه

 

 

مادر محمدرضا می گوید :

 

 

وقتی از جبهه  بر می گشت خیلی مهربان می شد، نمی گذاشت من یک تشک زیرش بیندازم، می گفت: مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا می خوابند! من چطور روی تشک بخوابم؟ اگر می گفتم آب می خواهم فوری تهیه می کرد. خرید می کرد مرا می برد حرم حضرت معصومه (س) می گفت نکند غصه بخورید، من دارم به اسلام خدمت می کنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است. حدوداً از سال ۶۰ تا ۶۵ در جبهه حضور داشت هر بار که بر می گشت از قصه های خودش برایم تعریف می کرد. یکبار می گفت سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا می رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولی من یک ترکش ریز هم سراغم نیامد. می گفت یکبار دیگر داشتم با ماشین برای بچه ها غذا می بردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر امام زمان (عج) کردم، نجات پیدا کردیم. بار دیگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود که چرا فیض شهادت نصیبش نشده است. هر بار که مرخصی می آمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بیرون می رفت و قبل از نماز صبح می آمد.

 

 

 

 

 

 

بارزترین خصوصیات

 

 

 بچه تودار و مظلومی بود تا لازم نمی شد حرفی را نمی زد و کاری را انجام نمی داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهمیدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، یک روز لباس سبزی به خانه آورد، به من گفت که شلوارش را کمی تنگ کنم، بعد از سؤالهای زیادی که کردم فهمیدم پاسدار شده و دوست داشت کسی از این موضوع با خبر نشود

 

 

 

 

 

در مورد ازدواج که با او صحبت می کردند با خنده جواب می داد که خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد نه بنا!

 

 

 

 

 

 

آخرین هجرت

 

 

اوائل ماه ربیع ۶ عدد جعبه شیرینی ، عطر و تسبیح و مهر و جانماز می خرد آماده و مهیا می شود ، در جواب مادر که به او گفته بود : مادر تو که پول زیادی نداری، از این خرجها می کنی! فردا زن می خواهی، خانه می خواهی، بعد با آرامش و لبخند شیرین جواب او را با این یک بیت شعر می دهد : شما با خانمان خود بمانید که ما بی خانمان بودیم و رفتیم  بعد گفته بود : در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم (ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده ام. حالات عجیبی داشت، خلاصه خداحافظی می کند و حرف آخرش را به مادر می گوید :

 

 

مادر به خدا می سپارمت

 

 

 

 

 

چند روزی طول نکشید که شب در عالم خواب دیدم محمدرضا از در خانه داخل آمد یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من که آمد یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم، گفتم: چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی گفت: مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید! صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم محمدرضا گفت:  دیگر چشم به راه من نباشید. وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود از ما خواستند یک عکس و فتوکپی شناسنامه را پست کنیم برای صلیب سرخ، که ما همین کار را کردیم.

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۶
همسفر شهدا

از اسارت تا شهادت

بعد از عملیات کربلای ۴ خانواده محمد رضا متوجه شدند که تیری به شکم محمد رضا خورده و مجروح شده است.

همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند و همانجا مانده بود. فردا صبح که رفته بودند او را بیاورند،او را پیدا نکرده بودند. بعدها خانواده فهمیدند که محمد رضا را اسیر کرده اند.

یازده روز در اسارت زنده بوده و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه ی بعثی ها به شهادت رسیده و همانجا در کربلا دفنش کرده اند. به نقل دوستانش وقتی او را اسیر می کنند،می گویند که به امام توهین کن و او با همان حال زخمی می گوید:

مرگ بر صدام. آنها نیز با لگد به دهان او می کوبند و دندانش می شکند

 

وقتی بعد از شانزده سال جنازه ی محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه ی محمد رضا را دریافت می کردند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و گفته:


خدا صدام را لعنت کند که چنین جوانانی را کشت.


لحظه وصال

یک روز اخبار اعلام کرد ۵۷۰ شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه؟ او هم گفت: اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند. گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: گفتم کیه گفت: منزل شهید محمدرضا شفیعی گفتم: بله محمدرضای من را آوردید. گفت:  مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید. گفتم: سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز. گفت: این مژده را می دهم بعد ۱۶ سال مسافر کربلا بر می گردد. آن برادر سپاهی می گفت: الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد ۱۶ سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند. گفتم: یعنی چه، گفت: بعد ۱۶ سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید.

 

 

تشییع جنازه

وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود، یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم، دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند می آمد، بعد از ۱۶ سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند، بالاخره او را دیدم نورانی و معطر بود، موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد.

پیکر مطهر بچه ها را آوردند، وقتی مردم از قصه جنازه محمدرضا با خبر شدند چه عاشورایی به پا کردند. زیر تابوتها سیل جمعیت بر سر و سینه می زدند، باورم نمی شد بعد از  ۱۶ سال با این جمعیت پسر نازنینم باید بر روی دستها به سمت گلزار شهدای قم تشییع شود. مولا جان ، آقا جان، حسین جانحاشا به کرمت چقدر بزرگوار بودی و من نمی دانستم.

 

 

راز سالم ماندن پیکر مطهر

صدام گفته بود این جنازه اینطور نباید تحویل ایرانیها داده بشه. اونو سه ماه زیر آفتاب سوزان گذاشتند ، اما تفاوتی نکرد. ، رو پیکرش آهک و اسید پاشیدند ولی باز هم بیتأثیر بود..

 

مادرش و یکی از همرزم هاش که همیشه باهاش بود و کامل می شناختش می گفت می دونین برا چی جنازه ش سالم موند؟

 

گفت راز سالم موندن جنازه ش چند چیزه:

۱- اهتمام جدی به نماز شب داشت

۲-دائماً با وضو بود و مداومت بر غسل جمعه داشت

۳- هیچ وقت زیارت عاشورایش هم ترک نمیشد.

۴- هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا ما در سنگر مصیبت می خواندیم، همه با چفیه اشکهایشان را پاک می کردند . ولی محمدرضا اشکهایش را به سر و صورت و بدنش می مالید و گریه می کرد.

 

امام مهدى (عج) در زیارت ناحیه مقدّسه :

هر صبح و شام بر تو گریه و شیون مى کنم و در مصیبت تو به جاى اشک ، خون مى گریم .

 

 

فرازی از وصیت نامه:

 

سفارش من به کسانی که این وصیت نامه را می خوانند این است که سعی کنید که یکی از افرادی باشید که همیشه سعی در زمینه سازی برای ظهور صاحب الامر دارند و بکوشید اول خود و بعد جامعه را پاک سازی کنید و دعا کنید که این انقلاب به انقلاب جهانی آقا امام زمان متصل شود . پس اگر می خواهید دعاهایتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازید

 

ای برادر و خواهر مسلمان ، بدان که با شعار در خط امام بودن ولی در عمل دل امام را به درد آوردن ، وظیفه انسانی و اسلامی ما نیست . ای برادران ما که هنوز خود را نساخته ایم و تمام کارهایمان اشکال دارد چگونه می خواهیم دیگران را بسازیم و انقلابمان را به تمام جهان صادر کنیم . در کارها از خود محوری و تفسیر کارها به میل خود بپرهیزیم و سعی در خودسازی داشته باشیم .

و از خواهران گرامی تقاضامندم که از فاطمه (س) یگانه سرور زنان سرمشق بگیرید و حجاب اسلامی خود را رعایت فرمایید.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید محمد رضا شفیعی صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهمْ

۲ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۴
همسفر شهدا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 

شهید محمد جواد تندگویان

 

وزیر نفت وقت دولت شهید رجایی

 

 

تولد : 1329/3/26 - تهران

اسارت : 1359/8/9 - جاده فرعی ماهشهر ـ آبادان

رجعت : 1370/9/25

آرامگاه: تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا (س)


محمّدجواد تندگویان در ۲۶ خرداد ۱۳۲۹ در خانی آباد تهران به دنیا آمد. پدرش، حاج جعفر، در میدان بهارستان مغازه کفاشی داشت. از نیمه اول سال تحصیلی ۱۳۴۸ـ ۱۳۴۷ تحصیلات خود را در دانشکده نفت آبادان آغاز نمود. در ۱۳۵۱، دوره کارشناسی مهندسی پتروشیمی را به پایان رساند و در پالایشگاه نفت تهران مشغول به کار شد. در شهریور ۱۳۵۲، حدود یک سال پس از فارغ التحصیلی ازدواج کرد. تندگویان در ۱۳ آبان ۱۳۵۲ در پالایشگاه تهران توسط ساواک دستگیر شد و حدود هفت ماه در زندان انفرادی بود.


 

در تیر ۱۳۵۹، سرپرستی مناطق نفت خیز به وی واگذار گردید و او تا مهر ۱۳۵۹ در این سمت بود. در نتیجه عملکرد موفقیت آمیز او در دوره سرپرستی مناطق نفت خیز در اول مهر ۱۳۵۹ برای تصدی وزارت نفت از مجلس شورای اسلامی رأی اعتماد گرفت. مهندس تندگویان در مدت کوتاهی، کارکنان وزارت نفت را برای حفاظت از تأسیسات نفتی خوزستان سازماندهی کرد.

 

در طول چهل روز وزارت، به منظور نظارت مستقیم بر این عملیات سه بار به آبادان رفت اما در چهارمین سفرش به آبادان، در ۹ آبان ۱۳۵۹ نیروهای عراقی ــ که صبح آن روز جاده فرعی ماهشهر ـ آبادان را در اختیار گرفته بودند ــ وی را به همراه دو معاونش، و دو تن از محافظانش به اسارت گرفتند. دولت ایران با استناد به قوانین و مقررات بین‌المللی از مجامع جهانی، به ویژه صلیب سرخ، برای آزادی وی استمداد کرد، اما عراق، تندگویان را اسیر جنگی دانست.

 

تا یک سال بعد از اسارت او و تا زمانی که دولت محمدعلی رجایی بر سر کار بود، تمامی نامه‌های وزارت نفت به نام محمدجواد تندگویان صادر می‌شد. در دوران اسارت، تنها دو نامه از وی به خانواده اش رسید که آخرین نامه مورخ ۲۴ فروردین ۱۳۶۱ است.

 


سرانجام پس از پایان گرفتن جنگ و تبادل اسرا و کشته شدگان میان دو طرف، پیکر محمدجواد تندگویان که در اثر شکنجه در عراق جان سپرده بود، به کشور بازگردانده و در ۲۵ آذر ۱۳۷۰در ایران به خاک سپرده شد.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید محمد جواد تندگویان صلوات 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهمْ

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۷
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

سردار شهید محمد بروجردی

 

فرمانده سپاه غرب (مسیح کردستان)

 

 

تولد : 1333 - بروجرد

شهادت : 62/3/1 - جاده مهاباد نقده

آرامگاه : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها


کودکی و رشد

به سال ۱۳۳۳ شمسی در روستای کوچک دره گرگ از توابع شهرستان بروجرد در خانواده مومن و مستضعف فرزندی دیده بر جهان گشود که او را محمد نام نهادند.

 

شش ساله بود که پدر را از دست داد. با مرگ پدر و وخامت وضعیت مادی خانواده، مادر رنجدیده ، محمد و پنج فرزند دیگرش را با خود به تهران آورد و محله مستضعف نشین مولوی مقر خانواده بروجردی شد.

 

مادرش می گوید:

محمد شش ساله بود که یتیم شد. از هفت سالگی روزها را در یک دکان خیاطی کار می کرد. اسمش را در یک مدرسه شبانه نوشتم و شبها درس می خواند. همه او را دوست داشتند. چه معلم چه صاحبکارش.

 

چهارده ساله بود که با شرکت در کلاسهای آموزش قرآن و معارف اسلامی قدم به دنیای پر تب تاب مبارزه گذاشت. خودش از آن روزها چنین حکایت می کرد:

 

وقتی به این کلاسها رفتم قرآن را خواندم و مفهوم آیات را فهمیدم چشم و گوشم روی خیلی مسایل باز شد. معنای طاغوت را فهمیدم. فهمیدم امام کیست و چرا او را از کشور تبعید کرده اند.

 

 


 در بند اسارت طاغوت

پس از چندی با تشکیلات مکتبی هیات های مؤتلفه اسلامی مرتبط شد و ضمن شرکت در جلسات نیمه مخفی سیاسی- عقیدتی، که به همت شهید بزرگوار حاج مهدی عراقی تشکیل می شد سطح بینش مکتبی و دانش مبارزاتی خود را بالا برد.

در سال ۱۳۵۰ ازدواج کرد و یکسال بعد به خدمت نظام وظیفه فراخوانده شد

مادرش می گوید:

به او گفتم پسر حالا که احضارت کرده اند میخواهی چکار کنی؟ گفت : مادر من مسلمانم مطمئن باش تا جایی که بتوانم تن به چنین ذلتی نمی دهم. من از خدمت به این شاه لعنتی بیزارم.می فهمی مادر، بیزار!

 

محمد که علاقه ای به خدمت در ارتش شاهنشاهی نداشت اندکی پس از این فراخوان به قصد دیدار با مرشد در تبعید مکتب انقلاب حضرت امام خمینی(ره) از خدمت فرارکرد اما حین عبور از مرز زمینی ایران - عراق توسط عناصر ساواک رژیم شناسایی و دستگیر شد.

 

مادر محمد از این دوران می گوید :

خبر آوردند که او را در خوزستان سر مرز گرفته اند. رفتم اهواز سازمان امنیت عکسش دستم بود و گریه می کردم... از آنجا رفتم زندان ساواک سوسنگرد... این پسر آنجا بود.وقتی وارد اتاق بازجویی شدم دیدم او را از پاهایش به سقف آویزان کرده اند و کتکش می زنند. همین طور مثل باران چوب و شلاق و باطوم بود که روی سر صورت بچه ام می بارد ولی حتی یک آخ هم از او نشنیدم.

 

سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت درباره روحیه بالا، عشق به ولایت وتعهد عمیق محمد به آرمانش در آن ایام سخت اسارت درسیاهچال های آریامهری می گفت :

در زندان عوامل رجوی و سایر همپالگی های منافقین به برادرانی که معتقد به ولایت فقیه و رهبری حضرت امام بودند از روی طعنه میگفتند فتوایی !

 

این هم یکی از مظلومیت های مضاعف بچه های حزب اللهی در آن سالها بود. بعضی ها در برابر این انگ زدنهای رذیلانه منافقین دست و پایشان را گم کردند. ولی محمد خیلی منطقی و زیبا آنها را توجیه کرد. او بدون هیچ ابایی گفته بود:آری ما فتوایی هستیم و مقلد. خودمان که مجتهد نیستیم تا بتوانیم تا حکام را از منابع آن استخراج کنیم. بگذارید هر چه دلشان میخواهد، بگویند.

 

 

مجاهد فتوایی

محمد نهایتا پس از شش ماه اسارت از زندان آزاد شد. همزمان با آزادی از محبس بلافاصله او را تحویل ارتش دادند و بدین ترتیب محمد جهت خدمت اجباری سربازی به تهران آمد. پس از خاتمه دوران سربازی با تجاربی که از دوران زندان و خدمت در ارتش کسب کرده بود، این بار به طور حرفه ای قدم به میدان مبارزات سیاسی- مکتبی گذاشت. درقدم نخست در صدد برآمد تا با روحانیت متعهد پیرو خط امام تماس و ارتباط بر قرار نماید. چندی بعد در رابطه با تشکل های فرهنگی- تبلیغاتی دست بکار چاپ، تکثیر و توزیع اعلامیه ها و پیام های حضرت امام شد.

 

مادر محمد از فعالیت های او در این مقطع خاطرات جالبی دارد:

خانه ما در مولوی تبدیل شد به مرکز انتشار اعلامیه ضد رژیم. محمد به همراه چند نفر از دوستانش در طبقه همکف یکی از اتاقها سه چهار دستگاه خیاطی گذاشتند و عده ای بی وقفه پشت این چرخ ها کار میکردند... این ظاهر قضایا بود. درست در زیر زمین همین اتاق آنها چاپخانه مجهزی داشتند که شبانه روز کار می کرد. سرو صدایش تمام محله را برداشته بود. البته باعث سوء ظن کسی نمی شد. هر کس به خانه می آمد فکر می کرد این همه سرو صدا مال آن چهار تا چرخ خیاطی است.

 

با درسهایی که فعالیتهای سیاسی- تبلیغاتی گرفته بود نهایتا به این نتیجه رسید که در راه سرنگونی دیکتاتوری آمریکایی شاه صرفا به مبارزه سیاسی نباید بسنده کرد.

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۳
همسفر شهدا

به روایت سردار.حاج سعید قاسمی:

 

در سال 1355 در معیت چند تن از دوستانش برای آموزش اصول و قواعد جنگ های پارتیزانی راهی سوریه شد. در سوریه حاج آقا و دوستانش به اردوگاه های نظامی جنبش امل معرفی و سرگرم طی دوره های رزم چریک شهری و نبرد پارتیزانی شدند. بعد از ختم دوران آموزشی شهید بروجردی و دوستانشان تصمیم می گیرند تا جهت گرفتن حکم شرعی مبارزه مسلحانه به نجف رفته و با حضرت امام ملاقات نمایند...اما بنابه برخی مسایل و معضلات خصوصا گرم شدن روابط رژیم بعث عراق با دیکتاتوری شاه امکان سفر آنان به عراق منتفی شد و ناچار به ایران برگشتند.

محمد، خود از جمله دلایل اصلی بازگشت از سوریه را، واهمه از غلتیدن به ورطه سیاست بازیها و تزهای شبه مارکسیستی که در صفوف برخی گروههای مقاومت لبنانی فلسطینی حاکم بود، ذکر می کرد.

 


پس از چاپ مقاله موهن ساواک در روزنامه اطلاعات و قیام خونین ۱۹ دی ماه سال ۱۳۵۶، و سرکوبی خیزش روحانیت و مردم شهر قم، محمد یک رشته عملیات چریکی فشرده و ضربتی را علیه تاسیسات سیاسی امنیتی و مراکز به ظاهر فرهنگی رژیم و حامیان آمریکایی آن، طراحی و اجراء کرد. از جمله این رشته فعالیت های مسلحانه، میتوان به موارد ذیل اشاره نمود:

 

1.      انفجار رستوران خوانسالار، عشرتکده و محل تجمع و عیاشی مامورین آمریکایی ستاد آسیای جنوب غربی C.I.A در تهران.

2.      انفجار اتوبوس نظامی حامل مستشاران آمریکایی، در لویزان.

3.      خلع سلاح مامورین قرارگاه شهربانی شاهنشاهی در تهران.

4.      عملیات نظامی علیه یک رشته از مراکز ساواک، در ۱۵خرداد ۱۳۵۷.

5.      انفجار تاسیسات برق مراکز رژیم، موسوم به کاخ جوانان، در منطقه شوش تهران و...

 

در رابطه با کلیه این سلسله عملیات، مسئولیت شناسایی سوژه ها، گردآوری اطلاعت لازمه، طرح و برنامه ریزی دقیق هر یورش، بر عهده محمد بود.

 

ضمن آنکه پس از طی مراحل مقدماتی مربوط به هر عملیات، محمد با رابطین خود در صفوف روحانیت مبارز پیرو خط امام تماس می گرفت و تنها پس از کسب مجوز شرعی، دست به کار اجرای عملیات می شد.

 

 

حفاظت از امام

با اوج گیری روند انقلاب اسلامی، محمد به صورت شبانه روزی، درگیر هدایت و اجرای مسایل سیاسی نظامی نهضت گردید. در دوازدهم بهمن سال ۱۳۵۷  همزمان با ورود پیروزمندانه حضرت امام به ایران، به امر شهید مظلوم دکتر بهشتی و با نظارت حاج عراقی مسئولیت تشکیل و سرپرستی گروه حفاظت از رهبر کبیر انقلاب، به محمد محول شد. او به همراه دیگر همرزمانش ، مسئولیت حراست از امام بزرگوار را در فرودگاه مهرآباد ، مسیر بهشت زهراء (س) و مدرسه علوی عهده دار شد. سپس بلافاصله دست به کار تشکیل و سازماندهی یگان حفاظت محل سکونت حضرت امام در تهران گردید. در پی آغاز درگیری های مسلحانه مردم و نیروهای شاه در روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن ۵۷ ، محمد نیز همدوش دیگر رزمندگان انقلاب به صفوف متزلزل قوای آریامهری حمله ور شد . او نقش چشمگیری در تصرف پادگان جمشیدیه و نیز آزاد سازی مراکز رادیو و تلوزیون از لوث چکمه پوشان گارد جاویدان ایفا کرد. در همین عملیات اخیر ، با اصابت گلوله ای از ناحیه پا مجروح شد.

 

 

مدیریت زندان اوین

پس از سرنگونی رژیم منحوس پهلوی و پیروزی مرحله نخست انقلاب اسلامی، فعالیت های انقلابی محمد دامنه گسترده تری پیدا کرد. پس از چندی، مسئولیت سرپرستی زندان اوین، که عمده زندانیان آن از عناصر غارت، شکنجه و سرکوب دولت، ساواک و ارتش شاهنشاهی بودند، به محمد محول شد. سلوک اسلامی انسانی محمد در برخورد با زندانیانی چنین منفور، باعث شد تا تنی چند از همرزمانش به او خرده بگیرند. یکی از دوستان محمد در این رابطه می گوید:

 

وقتی زمزمه های نارضایتی به گوش بروجردی رسید، سخت متغیر شد و گفت: ما اگر مسلمان هم نبودیم، باز مسئولیت انسانی و وجدانی به ما حکم می کرد با زندانی برخورد صحیح داشته باشیم. به علاوه، ما در دستگاه عدالت انقلاب، ضابطیم، نه قاضی. اگر بخواهیم به عنوان ضابطین محکمه انقلاب همان برخوردی را با این زندانیان داشته باشیم که قبل از پیروزی، آنها با ما داشتند، پس دیگر چه فرقی میان یک انقلابی مسلمان با یک ساواکی وجود دارد؟اگر در بین برادران ما، کسی هست که به برخورد بنده با اینها زندانیان اعتراض دارد، برود احکام مربوط به اسیر و زندانی را در متون شرعی پیدا کند و بخواند.

 

 


تشکیل نیروی مسلح

انجام وظیفه ی محمّد در این سمت، چندان به درازا نینجامید. تو گویی سرنوشت فرزند شهید خطه ی بروجرد، در عرصه ای دیگر می باید رقم می خورد. به گفته ی سردار محسن رضایی:

 

محمّد از بنیانگذاران اصلی سپاه بود. او یکی از دوازده نفری بود که سپاه را پایه گذاری کردند. البته برخی از این افراد، مثل شهید محمّد منتظری و ... بعد ها به شهادت رسیدند.

 

تحت نظارت شورای انقلاب، با کوشش فراوان و خستگی ناپذیر محمّد و یارانش، بازوی مسلح انقلاب اسلامی در بهار ۱۳۵۸ تأسیس شد. در آن مقطع، خود محمّد در شورای مرکزی سپاه آغاز به کار کرد و به فاصله کوتاهی پس از آن، مسئولیت معاونت عملیات پادگان ولی عصر (عج) را عهده دار گردید. او شدیداً به ضرورت تداوم تربیت عقیدتی-سیاسی در کنار آموزش نظامی عناصر سپاه و نظارت روحانیت انقلابی پیرو خط امام بر عملکرد کلی این نهاد انقلابی تأکید داشت.

 

فلسفه  تأکیدی این همه شدید را خودش این گونه بیان می کرد:

امام می فرمایند همه هدف ما، مکتب ماست. آنها که مکتب را قبول ندارند، می گویند نتیجه چنین اعتقادی، می شود انحصار طلبی!... ما اگر که شمشیر به دست گرفته ایم، باید لتکون کلمة الله هِی العُلیا شمشیر بزنیم، برای اینکه حکم خدا، دین خدا، روی کار بیاید. اگر هدف ما اجرای حکم خدا و حاکمیت دین او نباشد، دیگر مبارزه چه فایده ای دارد؟ حالا چه شاه باشد، چه کس دیگری، آن وقت چه فرقی خواهد داشت که ما برای چه کسی می جنگیم؟ بحث ما و هدف ما این است که حکم خدا پیاده بشود. اگر عمل به این وظیفه باعث می شود ما را انحصار طلب معرفی کنند، البته به این معنا، ما انحصار طلبیم!

 

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۱
همسفر شهدا

جهاد مسیحایی

با گسترش غائله آفرینی تجزیه طلبان تحت الحمایه آمریکا و بعث عراق در کردستان، محمد بروجردی در رأس گروهی از سپاهیان کم ساز و برگ انقلاب، ابتدا به کرمانشاه و از آنجا به سنندج رفت. از همان بدو ورود به منطقه، فرماندهی عملیات قلع و قمع قوای تا بن دندان مسلح ضدّ انقلاب در کردستان را بر عهده گرفت. در شرایطی که سنندج و پادگان لشکر ۲۸ ارتش در این شهر، به محاصره کامل قوای ائتلافی ضدّ انقلاب، از دموکرات و کوموله گرفته تا چریک های فدایی و پیکار درآمده بود، محمّد و تنی چند از همرزمانش، توسط یک هلیکوپتر S.T.214  هوانیروز در پادگان سنندج پیاده در چنین شرایط وخیمی، محمّد مصمم و قاطع با تنگناها و معضلات موجود، برخوردی حساب شده داشت و با مکرر تلاوت کردن آیات قرآنی و جملات حماسی حضرت امیر (ع) از نهج البلاغه، جمع کوچک رزم آوران مدافع پادگان را، تهییج و به ادامه ی پایداری و ایثار، تحریص می کرد.

 


همرزم محمّد، تیمسار شهید علی صیاد شیرازی، از آن روزها می گوید:

 

موقعی که ضدّ انقلابیون محل باشگاه افسران لشکر ۲۸ را در سنندج محاصره کردند، بچه های ما در آنجا، مدت ۴۰ شبانه روز در محاصره مطلق بودند. حتی چیزی برای خوردن هم نداشتند. با این حال استقامت می کردند. شهید بروجردی، برای رهایی اینها، دست به هر کاری می زد... او آنقدر در این راه استقامت کرد که با همکاری و یکدلی رزمندگان سپاه و ارتش، پس از مدتی کوتاه، محاصره در هم شکست. نمونه چنین صحنه هایی را در آن زمان، زیاد داشتیم که ایشان همیشه با همین پایمردی و استقامت، به مصاف ضد انقلابیون می رفتند.

 

در کنار نبرد قاطع و قهر آمیز با تجزیه طلبان، محمد به راستی عامل به رافت و برخورد برادرانه با مردم مستضعف کردستان بود.

 

سردار سرتیپ حاج سعید قاسمی از خصایص مردمی محمد، خاطرات شیرینی به یاد دارد:

در همان شبهای اول آزادسازی سنندج، که ضد انقلابیون شکست خورده با سلاح های سبک و نیمه سنگین از هر طرف به سوی مردم و نیروهای انقلاب شلیک می کردند و رفت و آمد در سطح معابر شهر تقریبا غیر ممکن بنظر می رسید، به حاج آقا خبر دادن که در یکی از خانه های نزدیک پادگان، خانم بارداری هست که زمان وضع حمل او فرا رسیده. منتهی با توجه به عدم امنیت در سطح شهر، بردن او به بیمارستان غیر ممکن است. شهید بروجردی، بلافاصله نشانی آن خانه را گرفت، تنها و بدون محافظ، سوار بر ماشین فرسوده به آنجا رفت و با کمک شوهر آن خانم، او را به بیمارستان سنندج منتقل کرد. تنها بعد از اطمینان خاطر از وضعیت این خانواده کرد بود که از بیمارستان به پادگان برگشت.

 

 

همرزمان فرمانده کبیر  

اصولا دلسوزی محمد نسبت به مردم کردستان حد و مرز نداشت. به آنها از صمیم قلب احترام می گذاشت. جالب اینکه مردم کردستان نیز، به او علاقمند شده و بردارانه دوستش داشتند. جاذبه محبت آمیز بروجردی آن همه نیرومند بود که اطفال معصوم کرد، به محض دیدن او، به سویش می دویدند، با او بازی می کردند و محمد شاد و خندان، دست نوازش بر سرشان می کشید. همزمان، به کار گسترش سازمان رزم قوای سپاه که جوهره فرماندهی را به همراه صلابت و اخلاص، در ایشان سراغ می کرد، مسئولیت می داد. بسیاری از همین عناصر، بعدها جزو نخبه ترین فرماندهان یگانهای رزمی سپاه، چه در کردستان، و چه در سایر جبهه های دفاع مقدس ۸ سال ملت ایران شدند. از جمله شاگردان و برگزیدگان نامی این معلم کبیر در بین سرداران سپاه اسلام می توان به:

 

- سردار شهید حاج احمد متوسلیان، فرمانده سپاه مریوان، بنیانگذار لشکر ۲۷ مکانیزه محمد رسول الله(ص) و فرمانده عملیات قرارگاه نصر.

 

- سردار شهید ناصر کاظمی، فرمانده سپاه کردستان، نخستین فرمانده تیپ ویژه شهدا و فرمانده شهر پاوه.

 

- سردار شهید علی گنجی زاده، دومین فرمانده تیپ شهدا.

 

- سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت، فرمانده سپاه پاوه، دومین فرمانده لشکر ۲۷ مکانیزه محمد رسول الله(ص) و فرمانده سپاه ۱۱ قدر.

 

- سردار شهید سعید گلاب، مسئول آموزش عقیدتی سپاه منطقه ۷.

 

- سردار شهید صادق نوبخت، فرمانده سپاه غرب کرخه.

 

- سردار شهید حاج علی اصغر اکبری، فرمانده سپاه سردشت.

 

- سردار شهید ناصر صالحی، فرمانده سپاه پاوه

 

- سردار شهید غلامعلی پیچک، و محسن حاج بابا.

 

- سردار شهید مختار تولی خانلو، فرمانده سپاه باینگان.

 

- سردار شهید علی فضل خانی، مسئول یگان پدافند قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) اشاره کرد.

 

 

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۸
همسفر شهدا

تاسیس پیشمرگان کرد مسلمان

به دنبال جنایات فجیعی که نسبت به عناصر انقلاب و جهادگران بی دفاع در سطح کردستان به وقوع پیوست، به ویژه پس از سر بریدن پاسداران مجروح در بیمارستان شهر پاوه توسط عوامل بعث، با صدور فرمان حضرت امام در مرداد ۱۳۵۸، محمد و رزم آوران تحت امر او جهت سرکوبی ضد انقلاب، عازم پاوه شدند.

 

 طولی نکشید که باند خائن دولت موقت، اقدام به اعزام هیات به اصطلاح حسن نیت به مناطق کردنشین غرب کشور نمود. علی ای حال، با اقدامات خائنانه دولت موقت و بویژه به دستور هیات حسن نیت لیبرال ها، کلیه مواضعی که وجب به وجب آنها با نثار خون رشید ترین جوانان این مرزو بوم از چنگال پلید ضد انقلاب آزاد گشته بود، توسط لیبرال دوله های موقت، دو دستی تقدیم ضد انقلاب گردید .

 

در این دوران سخت و مشقت بار، محمد نه تنها مایوس نشد طرح تشکیل سازمان پیشمرگان مسلمان کرد را تدوین و به شورای عالی سپاه عرضه داشت. با وجود کارشکنی و مخالفت شدید لیبرالها خائن، این طرح با همفکر و همیاری پیگیر عناصر پیرو خط امام در شورای انقلاب، به ویژه شهید بزرگوار آیت الله دکتر بهشتی تصویب شد و مسئولیت تشکیل این سازمان نیز مستقیما به خود محمد محول گردید.

 

محمد خود در یکی از جلسات توجیهی فرماندهان سپاه در غرب کشور، با بیانی گرم و گیرا، در این مورد گفته بود :

 

صف مردم کرد، از صف ضد انقلاب جداست. این مردم مسلمانند. فطرتا خواهان حکومت اسلامی اند. وقتی دست رحمت نظام بر سر آنها گسترده شود، بدیهی است که سلاح بدست گرفته و با تمام قدرتشان، به مصداق کریمه اشداء علی الکفار، با تجزیه طلبان ملحد خواهند جنگید.

 

استقبال مردم مومن و محروم کردستان از امر تسلیح و شرکت در مدافعین انقلاب آن همه چشمگیر بود که موازنه قدرت را در منطقه به زیان گروهک های تجزیه طلب بر هم زد.

 


مقابله با بعثیون

با شروع تهاجم ارتش عراق به خاک میهن اسلامی در مهر ماه ۱۳۵۹ ، محمد به همراه تنی چند از همرزمانش، راهی سر پل ذهاب شد. در جریان محاصره این شهر، که می رفت تا منجر به اشغال آن توسط ارتش بعث شود، محمد و یارانش طی یک رشته نبردهای سخت و سهمگین، پوزه لشکرهای تانک و کماندویی دشمن را به خاک مالیده و شهر را از خطر سقوط حتمی نجات دادند. در این نبرد نابرابر ، محمد چندین بار تا پای شهادت پیش رفت و بالاخره هم، از ناحیه دست، جراحت سختی برداشت. آنچه در این دوران بر صعوبت کار محمد و همرزمانش در جبهه های غرب، صد چندان می افزود، تسلط بلا منازع لیبرالیزم منحط و در راس آن، بنی صدر خائن، بر مقدارات جبهه و جنگ بود.

 

 سردار شهید حاج همت از تلخ کامی های فرزندان انقلاب بر اثر سیاست های مخرب لیبرال ها در ماههای آغازین جنگ، فراوان گفته ها داشت. از جمله اینکه :

 

در یک جلسه نظامی، به اتفاق شهید محمد بروجردی و سایر برادران سپاه غرب کشور، به بنی صدر گفتیم عراق چندان هم که وانمود می کنید، آسیب ناپذیر نیست. شما کافیست به استعداد یک تیپ نیرو به ما بدهید تا ضربات خوبی به دشمن در جبهه غرب، در عمق شهر هایش وارد کنیم. پاسخ بنی صدر را هیچ وقت از یاد نمی برم که گفته بود مانیرو هایمان را برای دفاع از جنوب لازم داریم. من حتی یک نفر هم در اختیار شما قرار نمی دهم!.

 

این توجیه ریا کارانه سمبل لیبرالیزم در حالی بود که خط سازش، در جنوب نیز کارنامه سیاهی از خود بر جای گذاشت.

 

آری، در عرف لیبرالیزم منحط رزم آوران مظلوم سپاه، مردانی همچون محمد بروجردی، عناصری فاقد مسئولیت و مخل مدیریت جنگ معرفیمی شدند!

 

پس از حذف لیبرالها و باند خائن بنی صدر از مقدرات دستگاه اجرایی کشور، به دنبال اتخاذ یک رشته تدابیر دفاعی نوین، سردار رشید کردستان، در راس گروهی از فرماندهان جنگ آزموده و زبده نبردهای غرب کشور، جهت تشکیل، سازمان و کادربندی یگانهای رزمی نیروی زمینی سپاه در جبهه های جنوب، راهی خوزستان شد. از زمره این فرماندهان می توان به سرداران رشید حاج احمد متوسلیان، حاج محمد ابراهیم همت، حاج عباس کریمی، رضا چراغی، محسن وزوایی، علیرضا ناهیدی، اکبر حاجی پور و ... اشاره کرد. علی رغم مسئولیت سنگین رهبری نبردهای غرب کشور، محمد لحظه ای از جبهه های جنوب غافل نبود. به ویژه در رابطه با تثبیت فتح بستان -نبرد طریق القدس -  با اجرای دو رشته عملیات انحرافی حماسه شگرف فتح المبین- دوم فروردین ۱۳۶۱  – نقشی ارزنده و اساسی ایفا کرد.

 

 

مرد خستگی ناپذیر

یکی از همرزمانش در باب استقامت و پایمردی محمد در بحبوحه نبرد، از عملیات مطلع الفجر روایت می کند:

 

در این عملیات، ما و سایر فرماندهان ارتش و سپاه، به اتفاق ایشان روی یکی از ارتفاعات تنگ کورک مستقر شده بودیم. در شرایطی که حتی آب برای وضو گرفتن هم در دسترس نبود... ایشان در آن شرایط دشوار گرمای نفس بر، یازده شبانه روز پلک بر هم نزد، کنار ما ماند و نبرد را رهبری کرد.

 

روزهای آخر ما و فرماندهان ارتش، حتی با التماس، مصرانه از او خواستیم برود کمی استراحت کند، اما قبول نکرد.

 

سردار سرتیپ قاسمی،  نیز این گونه گواهی می دهد:

 معمولا استراحت های حاج اقا در جاده ها و بین راه بود. اصلا وقت استراحت خاصی از سپیده صبح تا دیر وقت شب،در حال تردد و سرکشی  به خطوط و مناطق عملیاتی بود و در جلسات طولانی و خسته کننده طرح و برنامه ریزی عملیات شرکت مستقیم و فعال داشت. از نیمه شب تا یک ساعت مانده به اذان صبح، سرگرم نماز شب و تلاوت قران و ادعیه می شد و ذکر می گفت. اگر قیلوله کوتاه یک ساعته او را تا پیش از اذان صبح، در نظر نگیریم، باید بگویم، این مرد عمده خواب و استراحتش حین تردد در جاده ها، داخل ماشین بود.

 

پس از تقسیم سپاه به مناطق مجزا در سطح کشور، فرماندهی منطقه ۷ سپاه کشور، شامل استان های همدان، کرمانشاه، کردستان و ایلام به کف با کفایت محمد سپرده شد .

 

چندی بعد، طی جلسه ای که در آذربایجان غربی تشکیل شده بود، محمد پیشنهاد تشکیل قرارگاهی مستقل، برای طراحی، هدایت و رهبری مشترک و منسجم نیروهای ارتش و سپاه در جنگ های غرب کشور را مطرح ساخت. پیشنهادی بدیع، که با استقبال گرم فرماندهان ارشد سپاه و ارتش مواجهه شد. محمد بلا فاصله دست به کار تشکیل این قرارگاه گردید. قرار گاهی که نام پرچمدار رشید اسلام  حضرت خاتم الانبیاء (ع) را به خود گرفت. پس از تشکیل این قرارگاه، فرماندهان ارتش و سپاه مصرانه فرماندهی آن را به محمد پیشنهاد کردند.

همسر محمد، از عکس العمل او نسبت به این پیشنهاد می گوید:

فرماندهی قرارگاه حمزه (ع) به ایشان پیشنهاد شد. اما آن را قبول نکرند... تازه پس از درخواستهای زیادی که شد مسئولیت قائم مقامی فرماندهی این قرارگاه را پذیرفتند.

 

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۷
همسفر شهدا

مسیح کردستان

 در وصف خصایل اخلاقی محمد بروجردی، همین بس که عموم مردم کردستان لقب مسیح کردستان را به او پیشکش کرده اند. محمد، علی رغم موقعیت درخشان و برجسته ای که در بین فرماندهان عالی رتبه نیروهای مسلح انقلاب اعم از ارتش و سپاه داشت، چنان کف نفس و تواضعی از خود بروز میداد که در بین تمامی رزم آوران جبهه های غرب و جنوب، اخلاص او زبانزد خاص و عام شده بود. با توجه به اینکه فرماندهی عالی جنگ در جبهه های شمال غرب و غرب کشور را بر عهده داشت، بارها مخبرین جراید و اکیپهای گزارشی رادیو و برای مصاحبه به سراغش می رفتند اما هر بار دست خالی بر گشتند. چرا که مسیح کردستان، همواره از دوربینهای تلویزیونی و میکروفونها گریزان بود.

 


یکی از دوستانش در این باره می گوید:

سعی داشت گمنام باشد. سعی می کرد وجودش در جامعه مطرح نشود. معتقد بود که تمام اجر یک کار، در گمنامی عامل آن است. سخت اصرار داشت بر این گمنامی. یک بار که اکیپ فیلمبرداری تلویزیون غافلگیرانه از او فیلمبرداری کرد، مصرانه مانع از ادامه کارشان شد. می گفت: از من فیلمبرداری می کنید؟. بروید استغفار کنید... شما باید بروید از این بچه رزمنده ها که دارند می جنگند فیلم بگیرید...

 

سردار سرتیپ قاسمی نیز از عشق و ارادت عمیق محمد به فرزندان معنوی حضرت امام ، اینگونه یاد می کند:

حاج آقا همیشه رسم داشتند که با بچه بسیجی ها حشرو نشر داشته باشند. با تمامی تنگی وقت و مسئولیت های سنگین که به عنوان فرمانده منطقه ۷ سپاه کشور داشتند، از کمترین فرصت ها، برای رسیدگی به معضلات بسیجی ها استفاده می کردند. در برخورد با نیروها، مصداق عینی رحماء بینهم بودند.درهر عملیات هم، مثل یک نیروی ساده، دوش به دو ش بسیجی ها می جنگید و پیشروی میکرد. برای همین هم، بچه ها عاشق او بودند، اما خدا شاهد است که این مرد، از این همه عشق و ارادت، سر سوزنی دچار عجب و غرور نشد.

 

از دیگر مسایلی که محمد به شدت نسبت به آن پای بندی نشان می داد، رسیدگی و ملاقات با خانواده های شهدا و جانبازان بود. محبت و علاقه اش به یتیمان شهدا و حد حصری نداشت. بارها با لحنی مو کد گفته بود:

 

خدا ما را به واسطه همین شهید داده ها امتحان می کند. مبادا با غفلت از آنها، سختی و عذاب خدا را برای خودمان بخریم!.

 

با گسترش دامنه فعالیت قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) در غرب، محمد ضرورت تشکیل یک یگان رزمی ویژه، جهت جنگ های غرب کشور را احساس نمود. بر حسب همین ضرورت نیز، او سازمان دهی، آموزش و کادر بندی تیپ ویژه شهدا را در دستور کار خود قرار داد. مسئولیت فرماندهی این تیپ را نیز به سردار شهید ناصر کاظمی محول کرد.

 


حضور مستقیم او در تمامی مراحل نبرد تا به آن حد ملموس بود که به گفته سردار شهید حاج همت:

در جریان پاکسازی محور بانه سردشت؛ بعضی از برادران ما، به شهید کاظمی گفته بودند شما به بروجردی بگویید اینقدر جلو نیاید. احتیاجی به آمدن ایشان نیست. ما خودمان می رویم. شهید کاظمی، چندین بار درخواست بچه ها را با بروجردی مطرح کرد. اما هر بار، ایشان چیزی نمی گفت. نهایتا در برابر اصرار موکد شهید کاظمی گفته بود: اگر بنابر ولایت است، من بر شما ولایت دارم، اینقدر از حد خودتان خارج نشوید!.

 

سرتیپ شهید آبشناسان که خود در چندین نبرد دوشادوش «محمد» جنگیده بود، درباره روحیه معنوی او در میادین رزم گفته بود:

در عملیات دائم زیر لب با خودش زمزمه می کرد و نام خدا را بر زبان می آورد. چه در موقع سختی ها، و چه در حین پیروزی، زبانش جز به شکر به درگاه خداوند نچرخید. واقعا ایشان مظهر توکل بودند.

 

همسر شهید، از یکی از آخرین دیدارهایش با محمد می گوید:

به ایشان گفتم چهار سال است که در این منطقه هستیم. انشاءالله بعد از ختم جنگ به تهران برمی گردیم یا نه؟!. در جوابم گفتند: بخاطر نیاز شدید این منطقه ، تصمیم گرفته ام در کردستان بمانم کاری هم به ختم جنگ ندارم. گفتم : پس لابد باخبر شهادت شما به تهران بر می گردیم؟ خندید و چیزی نگفت.

 

 

پرواز در بی نهایت

روز اول خرداد سال ۱۳۶۲ ، محمد به همراه پنج تن دیگر از فرماندهان، به قصد انتخاب محلی مناسب برای استقرار تیپ ویژه شهدا شهرستان مهاباد را ترک کرد، و به روایت یکی از همسفران:

بین راه، برادری که کنار ایشان نشسته بود، از مشکلات خودش صحبت می کرد. حاج آقا در جواب او گفتند: این دنیا ارزشی ندارد. ما باید همه چیزمان را در راه خدمت به مکتب مان بدهیم. همانطور که امام حسین (ع) و اصحاب ایشان با تمام سختی ها مبارزه کردند، ما هم مکلف به صبرو مبارزه ایم.

 

با عبور از سه راهی مهاباد نقده خودرو حامل محمد و دوستانش به مین برخورد کرد.

صدای انفجار مهیبی بلند شد. ماشین از زمین کنده شد و تمام سرنشینان، از آن به بیرون پرتاب شدند، حاج آقا حدود ۷۰ قدم دورتر از ماشین به زمین افتادند. وقتی بالای سرش رسیدیم، همان تبسم گرم همیشگی را بر لب داشت اما شهید شده بود.

 

سردار شهید حاج همت ، درباره مهجور ماندن قدر و ارزش نقش بروجردی در تاریخ پر فراز و فرود انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، ۶ ماه پیش از شهادتش در کربلای خیبر گفته بود:

بروجردی شناخته نشد. بروجردی هنوز، نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما شناخته نشده. تصور من این است که زمان بسیاری باید سپری شود تا بروجردی شناخته بشود. شاید خون رنگین بروجردی، این بیداری را در ما بوجود بیاورد.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید محمد بروجردی صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

 

 

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۲
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

سردار خیبر ، شهید حاج محمد ابراهیم همت

 

فرمانده لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله (ص)

 

 

تولد : 1334/1/12 - شهررضا

شهادت : 1362/12/17 - جزیره مجنون (عملیات خیبر)

آرامگاه : گلزار شهدای شهرضا


تولد و تحصیل

به روز ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلای معلّی و زیارت قبر سالار شهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روح بخش کربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.

محمد ابراهیم درسایه محبت های پدر ومادر پاکدامن ، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش و استعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.

هنگام فراغت از تحصیل به ویژه در تعطیلات تابستانی با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل کسب می نمود و از این راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجه ای می کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبت و صمیمیتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می بخشید.

پدرش از دوران کودکی او چنین می گوید: هنگامی که خسته از کار روزانه به خانه بر می گشتم ، دیدن فرزندم تمامی خستگی ها و مرارتها را از وجودم پاک می کرد و اگر شبی او را نمی دیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.

اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می شد که از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت کتاب آسمانی قرآن را کاملاً فرا گیرد و برخی از سوره های کوچک را نیز حفظ کند.

 

 


دوران سربازی

در سال ۱۳۵۲ مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانش سرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت ـ به گفته خودش تلخ ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشکر توپخانه اصفهان مسئولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.

ماه مبارک رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفکر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد که آنها هم اگر سعی کنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، می توانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند.

ناجی معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی می کردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بی خبران فرمان می دهند تا حرمت مقدس  ترین فریضه دینمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیرپا بگذاریم.

امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه از نظر ساواک دست یابد. مطالعه آن کتابها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم می شد تأثیر عمیق و سازنده ای در روح و جان محمد ابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعه همان کتابها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیت های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.

 

 


دوران معلمی

پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی می کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا کند.

او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. لیکن روح بزرگ و بیباک او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلی پی می گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت می ورزید.

با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد می کرد.

سخنرانیهای پرشور و آتشین او علیه رژیم که بدون مصلحت اندیشی انجام می شد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای که او شهر به شهر می گشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عکس العمل نشان می دادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.

بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابانها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا اینکه در یکی از راهپیمایی های پرشور مردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم ناجی، صادر گردید.

مأموران رژیم در هر فرصتی در پی آن بودند که این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس و قیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال می کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره)، به پیروزی رسید.

 

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۸
همسفر شهدا

معلم فراری

دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت می کنند.

بیشتر معلمها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم می زنند و با بچه ها صحبت می کنند. آنها اینکار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینکار می خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.

معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایتهای شاه و خاندانش را افشاء کرد و قبل از اینکه مأمورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.

حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است.



یکی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت می کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می  شود. درحالی که دست و پایش را گم کرده ، هول هولکی خودش را به دفتر می رساند. مدیر وقتی رنگ و روی او را می بیند جا می خورد.

ـچی شده، فاتحی ؟

ناظم آب دهانش را قورت می دهد و جواب می دهد : جناب ذاکری، بچه ها ... بچه ها ...

ـ جان بکن، بگو ببینم چی شده ؟

ـ جناب ذاکری، بچه ها می گویند باز هم معلم تاریخ ...

آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می شنود، مثل برق گرفته ها از جا می پرد و وحشت زده می پرسد : چی گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟

ـ همت باز هم می خواهد اینجا سخنرانی کند.

ـ ببند آن دهنت را. با این حرفها می خواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمی کند پایش را تو این مدرسه بگذارد.

ـ جناب ذاکری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلمها شنیده اند. من هم با گوشهای خودم از بچه ها شنیده ام.

آقای مدیر که هول کرده، می گوید : حالا کی قرار است، همچین کاری بکند ؟

ـ همین حالا !

ـ آخر الان که همت اینجا نیست !

_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را می رساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را می زنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.

ـ بچه ها و معلم ها غلط کرده اند. تو هم نمی  خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. می روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی می دهد امروز جایزه خوبی به من و تو می رسد!

ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می رود.

از بلندگو، اسم کلاسها خوانده میشود. بچه ها به جای رفتن کلاس، سرصف می ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاسها در حیاط مدرسه صف می کشند.

آقای مدیر میکروفون را از ناظم می گیرد و شروع می کند به داد و هوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلمها ترسیده اند و به کلاس می روند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه می افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز می شود. همت وارد می شود. همه صلوات می فرستند.

همت لبخند زنان جلوی صف می رود و با معلمها و دانش آموزان احوالپرسی می کند. لحظه ای بعد با صدای بلند شروع می کند به سخنرانی.


 

خبر به سرلشکر ناجی می رسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!

ماشینهای نظامی برای حرکت آماده میشوند. راننده سرلشکر، در ماشین را باز میکند و با احترام تعارف میکند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین میپرد. سرلشکر در حالی که هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی میکند سوار میشود. راننده ، در را میبندد. پشت فرمان مینشیند و با سرعت حرکت میکند. ماشینهای نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه میافتند.

وقتی ماشینها به مدرسه میرسند، صدای سخنرانی همت شنیده میشود. سرلشکر از خوشحالی نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. ازماشین پیاده میشود، هفت تیرش را میکشد و به مأمورها اشاره میکند تا مدرسه را محاصره کنند.

عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرفهای او گوش میدهند.

مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم میزند و به زمین و زمان فحش میدهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود میآورد. سگ پشمالوی سرلشکر دواندوان وارد مدرسه میشود.

همت با دیدن سگ متوجه اوضاع میشود اما به روی خودش نمیآورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه میشود.

مدیر و ناظم، در حالیکه به نشانه احترام دولا و راست میشوند، نفس زنان خودشان را به سرلشکر میرسانند و دست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، درحالی که به همت نگاه میکند، نیشخند میزند.

بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی میکنند و آهسته از مدرسه خارج میشوند. با خروج معلمها، دانش آموزان هم یکی یکی فرار میکنند.

لحظهای بعد، همت می ماند و مأمورهایی که او را دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقه ای میزند و میگوید : موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه میافتیم.

همت به هرطرف نگاه میکند، یک مأمور میبیند. راه فراری نمییابد. یکی از مأمورها، دستهای او را بالا میآورد. دیگری به هردو دستش دستبند میزند.

همت مینشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق میزند. یکی از مأمورها میگوید: چی شده؟

دیگری میگوید: حالش خراب شده.

سرلشکر میگوید: غلط کرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم.

همت باز هم عق میزند و استفراغ میکند. مأمورها خودشان را از اطراف او کنار میکشند. سرلشکر درحالیکه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافهاش را در هم میکشد و کنار میکشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد میکشد: این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید.

پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه میافتد. وقتی وارد دستشویی میشود، در را از پشت قفل میکند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار میایستند.

از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق زدن همت شنیده میشود. مأمورها به حالتی چندشآور قیافه هایشان را در هم میکشند.

لحظات از پی هم میگذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمیشود. تنها صدای شرشر آب، سکوت را میشکند. سرلشکر در راهرو قدم میزند و به ساعتش نگاه میکند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها میگوید: رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی میکند.

یکی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمیشود.

ـ در قفل است قربان!

ـ غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکردهایم.

مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید میکنند، اما صدایی شنیده نمیشود. سرلشکر دستور میدهد در را بشکنند. مأمورها هجوم میآورند، با مشت و لگد به در میکوبند و آن را میشکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !

سرلشکر وقتی این صحنه را میبیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله میکند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر میکنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین میشوند.

 

 

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۸
همسفر شهدا

فعالیت های پس از پیروزی انقلاب

پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد.

درایت و نفوذ خانوادگی که درشهر داشتند مکانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع کردند.

به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت.

به همت این شهید بزرگوار و فعالیتهای شبانهروزی برادران پاسدار در سال ۵۸ یاغیان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار واذیت مردم میپرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید.

از کارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی، تبلیغی منطقه بود که در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت.

اواخر سال ۵۸ برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک در استان سیستان و بلوچستان عزیمت کرد و به فعالیتهای گسترده فرهنگی پرداخت.

 

 

مسافر پاوه

سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیهطلب و ضد انقلابیون کردستان را ناامن کرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد‌. در بدو ورود از سوی شهید ناصر کاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در کنار شهیدانی چون چمران، کاظمی، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه میداد‌. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود که مردم کردستان آنها را از خود میدانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود‌. ناصر کاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت‌. ابراهیم در پست فرماندهی عملیاتها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد‌. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت، بیست و پنج عملیات موفقیتآمیز جهت پاکسازی روستاهای کردستان از ضد انقلاب انجام شد که در طی این عملیاتها درگیریهایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست‌.

 

 

نقش شهید در کردستان و مقابله با ضدانقلاب

شهید همت در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه کردستان که بخشهایی از آن در چنگال گروهکهای مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بیادماندنی و همه جانبهای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهکهای خودفروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را برآنها تنگتر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه میکردند و حتی تحصن نموده و نمیخواستند از این بزرگوار جدا شوند.

رشادتهای او دربرخورد با گروهکهای یاغی قابل تحسین وستایش است.

 

گوشه ای از خاطرات کردستان به قلم شهید :

در هفدهم مهرماه  ۱۳۶۰ با عنایت خدای منان و همکاری بیدریغ سپاه نیرومند مریوان، پاکسازی منطقه اورمان با هفت روستای محروم آن به انجام رساند و به خواست خدا و امدادهای غیبی، حزب رزگاری به کلی از بین رفت. حدود ۳۰۰  تن از خودباختگان سیهبخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یکصد تن به هلاکت رسیدند و بیش از ۶۰۰ قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام افتاد.

پاسداران رشید با همت ومردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.

این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمّدرسول الله ص و با رمز لااله الا الله بهدست آمد.



در مبارزات بی امان یک ساله،  ۳۶۲  نفر از فریبخوردگان دمکرات، کومله، فدایی و رزگاری با همه سلاحهای مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و اماننامه دریافت نمودند.

همزمان با تسلیم شدن آنان، ۴۴ سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پرمهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.

منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدانشناس تبدیل گشت، قدرت وتحرک آن ناپاکان دیوسیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری که تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشو بخیز و ناامن که میدان تکتازی اشرار شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید.

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۶
همسفر شهدا