همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همت» ثبت شده است

معلم فراری

دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت می کنند.

بیشتر معلمها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم می زنند و با بچه ها صحبت می کنند. آنها اینکار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینکار می خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.

معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایتهای شاه و خاندانش را افشاء کرد و قبل از اینکه مأمورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.

حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است.



یکی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت می کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می  شود. درحالی که دست و پایش را گم کرده ، هول هولکی خودش را به دفتر می رساند. مدیر وقتی رنگ و روی او را می بیند جا می خورد.

ـچی شده، فاتحی ؟

ناظم آب دهانش را قورت می دهد و جواب می دهد : جناب ذاکری، بچه ها ... بچه ها ...

ـ جان بکن، بگو ببینم چی شده ؟

ـ جناب ذاکری، بچه ها می گویند باز هم معلم تاریخ ...

آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می شنود، مثل برق گرفته ها از جا می پرد و وحشت زده می پرسد : چی گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟

ـ همت باز هم می خواهد اینجا سخنرانی کند.

ـ ببند آن دهنت را. با این حرفها می خواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمی کند پایش را تو این مدرسه بگذارد.

ـ جناب ذاکری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلمها شنیده اند. من هم با گوشهای خودم از بچه ها شنیده ام.

آقای مدیر که هول کرده، می گوید : حالا کی قرار است، همچین کاری بکند ؟

ـ همین حالا !

ـ آخر الان که همت اینجا نیست !

_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را می رساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را می زنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.

ـ بچه ها و معلم ها غلط کرده اند. تو هم نمی  خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. می روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی می دهد امروز جایزه خوبی به من و تو می رسد!

ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می رود.

از بلندگو، اسم کلاسها خوانده میشود. بچه ها به جای رفتن کلاس، سرصف می ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاسها در حیاط مدرسه صف می کشند.

آقای مدیر میکروفون را از ناظم می گیرد و شروع می کند به داد و هوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلمها ترسیده اند و به کلاس می روند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه می افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز می شود. همت وارد می شود. همه صلوات می فرستند.

همت لبخند زنان جلوی صف می رود و با معلمها و دانش آموزان احوالپرسی می کند. لحظه ای بعد با صدای بلند شروع می کند به سخنرانی.


 

خبر به سرلشکر ناجی می رسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!

ماشینهای نظامی برای حرکت آماده میشوند. راننده سرلشکر، در ماشین را باز میکند و با احترام تعارف میکند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین میپرد. سرلشکر در حالی که هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی میکند سوار میشود. راننده ، در را میبندد. پشت فرمان مینشیند و با سرعت حرکت میکند. ماشینهای نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه میافتند.

وقتی ماشینها به مدرسه میرسند، صدای سخنرانی همت شنیده میشود. سرلشکر از خوشحالی نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. ازماشین پیاده میشود، هفت تیرش را میکشد و به مأمورها اشاره میکند تا مدرسه را محاصره کنند.

عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرفهای او گوش میدهند.

مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم میزند و به زمین و زمان فحش میدهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود میآورد. سگ پشمالوی سرلشکر دواندوان وارد مدرسه میشود.

همت با دیدن سگ متوجه اوضاع میشود اما به روی خودش نمیآورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه میشود.

مدیر و ناظم، در حالیکه به نشانه احترام دولا و راست میشوند، نفس زنان خودشان را به سرلشکر میرسانند و دست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، درحالی که به همت نگاه میکند، نیشخند میزند.

بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی میکنند و آهسته از مدرسه خارج میشوند. با خروج معلمها، دانش آموزان هم یکی یکی فرار میکنند.

لحظهای بعد، همت می ماند و مأمورهایی که او را دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقه ای میزند و میگوید : موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه میافتیم.

همت به هرطرف نگاه میکند، یک مأمور میبیند. راه فراری نمییابد. یکی از مأمورها، دستهای او را بالا میآورد. دیگری به هردو دستش دستبند میزند.

همت مینشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق میزند. یکی از مأمورها میگوید: چی شده؟

دیگری میگوید: حالش خراب شده.

سرلشکر میگوید: غلط کرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم.

همت باز هم عق میزند و استفراغ میکند. مأمورها خودشان را از اطراف او کنار میکشند. سرلشکر درحالیکه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافهاش را در هم میکشد و کنار میکشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد میکشد: این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید.

پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه میافتد. وقتی وارد دستشویی میشود، در را از پشت قفل میکند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار میایستند.

از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق زدن همت شنیده میشود. مأمورها به حالتی چندشآور قیافه هایشان را در هم میکشند.

لحظات از پی هم میگذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمیشود. تنها صدای شرشر آب، سکوت را میشکند. سرلشکر در راهرو قدم میزند و به ساعتش نگاه میکند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها میگوید: رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی میکند.

یکی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمیشود.

ـ در قفل است قربان!

ـ غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکردهایم.

مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید میکنند، اما صدایی شنیده نمیشود. سرلشکر دستور میدهد در را بشکنند. مأمورها هجوم میآورند، با مشت و لگد به در میکوبند و آن را میشکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !

سرلشکر وقتی این صحنه را میبیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله میکند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر میکنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین میشوند.

 

 

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۸
همسفر شهدا

ویژگیهای برجسته شهید

او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوهای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش میکرد و سختترین و مشکلترین مسؤولیت های نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر میپذیرفت.

سردار رحیم صفوی درباره وی چنین میگوید :

او انسانی بود که برای خدا کار میکرد و اخلاص در عمل از ویژگیهای بارز اوست. ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه مأموریتهای سنگین برعهده اش قرار داشت. حاج همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعی که درمقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت، درمقابله با دشمن همچون شیری غرّان از مصادیق اشداء علی الکفار، رحماء بینهم بود. همت کسی بود که برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگیش گذشت. او واقعاً به امر ولایت اعتقادکامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، که عاقبت هم چنین کرد. همیشه سفارش میکرد که دستورات را باید موبهمو اجرا کرد. وقتی دستوری هرچند خلاف نظرش به وی ابلاغ میشد، از آن دفاع میکرد. ابراهیم از زمان طفولیت، روحی لطیف،عبادی و نیایشگر داشت.



پدر بزرگوارش میگوید :

محمدابراهیم از سن 10 سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز ونشیبهای سیاسی ونظامی، هرگز نمازش ترک نشد. روزی از یک سفرطولانی و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را با همه خستگیهایش تا پگاه، به نماز ونیایش ایستاد و وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجیبی داشتم. ای کاش به سراغم نمی آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از من نمیگرفتی.

این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا ونیایش برنداشت. نماز اول وقت را برهمه چیز مقدم میشمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستی همه چیزش را فدای انقلاب کرده بود. آن چیزی که برای او مطرح نبود خواب وخوراک و استراحت بود. هر زمان که برای دیدار خانوادهاش به شهرضا میرفت، درآنجا لحظهای از گرهگشایی مشکلات و گرفتاریهای مردم بازنمیایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلقالله بود.

 

شهید همت آنچنان با جبهه وجنگ عجین شده بود که در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها یکبار در آغوش گرفته بود.

او بسان شمع میسوخت و چونان چشمهساران درحال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمیایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران میبخشید و با همان کم، قانع بود و درپاسخ کسانی که میپرسیدند چرا لباس خود را که به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ میگفت: من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است!

او فرماندهی مدیرو مدبّر بود. قدرت عجیبی درمدیریت داشت. آن هم یک مدیریت سالم در اداره کارها و نیروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفی و نیز اصولمدیریت احترام میگذاشت و عمل میکرد، درعین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه میکرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. کسی را که در انجام دستورات کوتاهی مینمود بازخواست میکرد و کسی را که خوب عمل میکرد تشویق مینمود.

بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار میرفت. به مسائل لبنان و فلسطین وسایر کشورهای اسلامی بسیار میاندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول ص درستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت.

از ویژگیهای اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان برکف بود. به بسیجیان عشق میورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی میکرد. من خاک پای بسیجیها هم نمیشوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمیشدم.

وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت میآوردند سؤال میکرد : آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را میخورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمیشد دست به غذا نمیزد.

 


شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأکید و توصیه داشت. او که از روحیه ایثار واستقامت کمنظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقیاش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه میگفت، عمل میکرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه میگرفت. برای شهید همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است یا نه. همت یک رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.

 

 

نحوه شهادت

شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: باید مقاومت کرده و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید میشویم ویا جزیره مجنون را نگه میداریم. رزمندگان لشکر نیز با تمام توان دربرابر دشمن مردانه ایستادگی کردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیک بررسی کند، که گلوله توپ در نزدیکی اش اصابت میکند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اکبر زجاجی، دعوت حق را لبیک گفتند و سرانجام در17 اسفند سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم


۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۸
همسفر شهدا

 

آخرین دست نوشته ها

سید در آخرین صفحات دفترش و در روزهای آخر حیاتش این متن ها را نگاشته بود:

آخرین دست نوشته ها «1»

« بسم رب الشهداء و الصدیقین»

به نام خداوندی که عشق را آفرید تا زندگی حیات پیدا کند و عاشق را آفرید تا زندگی برای آن معنا پیدا کند!

در سختیها بسوزد و بسازد ولی از میان نرود. عشق را آفرید تا عاشق به سویش بیاید و شوق پیدا کند.

او خداوندی است که هم عاشق است و هم معشوق.

خود حضرتش فرمود:

هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم.

اگر مجنون دل شوریده ای داشت                           دل لیلی از او شوریده تر بی

و با یاد آنانکه عشق را به ما آموختند.

در آن زمان که غرق در خود بودم این نفس گرم سید مرتضی آوینی بود که دلم را به لرزه در آورد.

ولی هم اکنون با دست خالی و کوتاهی در عبادت خداوند و کم کاری در اموری که به من واگذار شده جز شرمندگی و خجالت برایم چیزی باقی نمانده.

دوست داشتم تمام لحظات زندگی را در راه خدمت به معبودم بگذرانم اما چه لحظه سختی است. لحظه انتخاب بین ماندن و رفتن!

و من چگونه دم از رفتن با شهادت بزنم در حالی که دستم و توشه ام خالی و بارم سنگین می باشد.

چگونه دم از شهادت بزنم در حالی که لیاقت آن را ندارم. چگونه دم از ماندن و زندگی بزنم در حالی که از آینده خود خبر ندارم.

نمیدانم آیا تا آخر این خط، با اخلاص می مانم یا نه! و چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:

زندگی زیباست اما شهادت از آن زیبا تراست.

وقتی چهره ها و الگوهای آسمانی چون آوینی و بروجردی و همت ... را می بینم آرزو می کنم در کنار آنها پرواز کنم اما کو بال پرواز؟

امیدوارم خداوند از گناهانم و کوتاهی که در انجام واجبات کردم در گذرد.

ای خدای بزرگ؛ اگر خواسته یا نا خواسته در حق کسی ظلم و ناحقی کردم از من درگذر.

و اکنون از همگی دوستان و آشنایان و اقوام که مدیون آنها هستم حلالیت می طلبم و امیدوارم که از من راضی باشند.

وسایل شلوغ ما هم شاید با اموال دیگران و بیت المال آمیخته شده باشد. در صورت امکان آنها را شناسایی کنید و تحویل صاحبشان دهید و بقیه آن را در صورتی که دیگران نیاز دارند به آنها بدهید.

از دوستان مسجدی نیز تقاضا دارم که از تمام اهداف و آرمانها و برنامه هایی که در مسجد و کانون وجود دارد حمایت کنید و آن را به سر منزل اصلی برسانید. والسلام علیکم و رحمت ا... برکاته

سید علیرضا مصطفوی

اخرین دست نوشته ها «2»

« السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین»

با عرض سلام خدمت صاحب الزمان (عج) و رهبر معظم انقلاب و سلام بر مادر دلسوز و برادر و خواهران عزیزم.

امیدوارم در این مدت که مرا تحمل کرده اید از من راضی باشید. از شما و برادران دینی ام می خواهم که مرا حلال نمایید.

امیدوارم خداوند متعال کوتاهی مرا در انجام نوکری امام حسین (ع) و انجام وظایف دینی و فرهنگی ببخشد.

از خداوند می خواهم که در راه انجام وظایف دینی به شهادت برسم و در لحظه آخر عمر امام زمان (عج) خود را ملاقات کنم.

اینک از کلیه دوستان و آشنایان خود می خواهم که برای من طلب مغفرت نمایند.

دل مرده ام ز خاک درت زنده می شوم

با مهر تو چون مهر فروزنده می شوم

گر در حریم خویش مرا راه دهی

از جرم خویش و لطف تو شرمنده می شوم

یا علی سید علی مصطفوی

 

 

 

آخرین دست نوشته ها «3»

السلا م علیک یا فاطمه الزهرا

سلام بر بانوی عالمیان و سلام بر عصمت‌ُ اللهِ الکبری بانوی گمنامی که در آسمانها قدر او را بیشتر شناختند ولی امان از غرور و مَنیت و خود خواهی و تکبر که حجاب بر قلب می نهد تشخیص راه را سخت می کند و انسان را به گمراهی می کشاند نه فقط به گمراهی بلکه شقاوت و پلیدی که خدا کند ما نیز اینطور نشویم که از مخزن دل و محل اسرار صدای کبریایی عرشیان را بشنویم ولی امان ازمردمی که قدر او را ندانستند خانه ای که معدن رحمت و کرامت و سخاوت بود خانه ای که زیارتگاه عرشیان و ملائکه مقرب خدا بود خانه ای که در آن انسان های بزرگ زندگی می کردند بلی آن خانه را به آتش کشیدند هیزم آوردند مقابل خانه شلوغ شد اما یک نفر از آن حرامیان با خود نگفتند که این کدام خانه است نگفتند که محل زندگی افرادی است که ما را از درون جاهلیت و زنده به گور کردن دختران و وحشیت نجات داد و آن نامرد نگفت که این خانه ای را که درش را با لگد کوبید در پشت آن نور ولایت و پاره تن پیامبر بود که نقش زمین شد و محسنش سقط شد وای بر شما که خود را به شیطان فروختید خدایا ما را از ولایت امیر المؤمنین جدا مکن و بر دلهای ما مهر شقاوت نزن و در دلهای ما نور هدایت را روشن فرما تا بند اسارت نفس و شیطان بر گردن ما آویخته نشود.

 

سید علیرضا مصطفوی

 

 

 

آخرین دست نوشته ها «4»

بسم رب الشهدا

بگذار آمریکا با مانورهای (( ستاره دریایی )) و (( جنگ ستاره ها )) خوش باشد؛دریا،دل مطمئن این بچه هاست و ستاره ها نور از ایمان این بچه مسجدی ها می گیرند همان ها که در جواب تو می گویند (( ما خط را نشکستیم خدا شکست )) و همه اسرار در همین کلام نهفته است.

به راستی اگر مردم دنیا و مخصوصا مردم آمریکا و اروپا می دانستند که زندگی ماورای صنعتی آنها بر خون میلیونها نفر انسان بی گناه بنا شده است که در جبهه های جنگ با آمریکا و قدرتهای استکباری دیگر بر زمین می ریزد ، واکنش آنها چه بود ؟ آیا شانه هایشان را بالا می انداختند و با لهجه لوس آمریکایی می گفتند    (( اهمیتی ندارد )) یا نه ؟

عجب اینجاست که باز هم این (( دهکده جهانی )) که در زیر آسمانش بسیجیان رملهای فکه زیسته اند همان دهکده جهانی که در نیمه شبهایش ماه هم بر کازینوهای (( لاس واگاس )) تابیده است و بر حسینیه  (( دو کوهه )) و گورهایی که در آن بسیجیان از خوف خدا و عشق به او می گریسته اند.دنیای عجیبی است ، نه ؟ 

سید علیرضا مصطفوی

 

 

آخرین دست نوشته ها «5»

« بسم رب الشهداء والصدیقین»

به نام خداوندی که شکر گذاران واقعی به نعمتش، نمی توانند شکر او را به جای آورند. به نام خداوندی که ما را بی هیچ منتی آفرید و بدون منت نیز روزی می دهد در حالی که عصیان و گناهان، او را از یاد ما برده است. ولی با این حال او ما را از یاد نمی برد اما گناهان ما باعث شد که او نظر لطفش را از ما برگرداند!

آه از محبت او! و وای از عصیان ما، آه از غفران او، وای بر معصیت ما، آه از ستاریت او، وای بر جسارت ما، آه از محبت و لطف او، وای بر کم لطفی ما.

آری اوست فرماندهی که نافرمانی ما را نادیده گرفت. همیشه از روی محبتش منتظر بود که ما توبه کنیم تا او هم ببخشد و اکنون ما قادر به ستایش او نیستیم.

خداوندا تا به حال جز محبت و معرفت و مغفرت از تو چیز دیگری ندیدم.

تو بودی که هرگاه حاجتی داشتم برآورده کردی! بی آنکه منت بگذاری و اکنون امیدوارم که این حاجتم را نیز برآورده کنی. چرا که از لطف بی پایانت بعید نیست.

دوست دارم تا آخرین نفسی که در سینه دارم در راه دین و اسلام واقعی ات قدم بردارم. و لحظه ای از این حرکت غافل نشوم. آرزو دارم در همین مسیر پر هیاهو و پرخطر جان ناقابل را تقدیم کنم.

سخنی با رسول الله (ص) رحمت للعالمین دارم:

ای پیامبر عشق و محبت، من حقیر ناقابل چگونه می توانم حق پیامبری شما را ادا کنم. چه مصیبت هایی که در این راه کشیدی که مردم هدایت شوند.

مایه هدایت بشر شدی تا همه از گمراهی غفلت بیرون آیند. مایه رحمت برای عالم شدی. به خدا که تمام بشر مدیون تو هستند و با اخلاق و رفتار و کردار و منشت به ما راه را نشان دادی.

و سخنی با حضرت علی (ع):

ای مولایم، ای ولی نعمتم، به خدا در عالم کسی به مظلومیت تو نرسید، به جز خاندانت. و می دانم که هر چه دارم به برکت شما و آل شماست.

اما امان از شیطان که هر کس را به هر نحو گمراه می کند. من نیز حق مولا بودنت را ادا نکردم.

یا حضرت زهرا (س):

تمام دلخوشیم در زندگی این بود که می توانستم به شما مادر بگویم. من لیاقت مادر گفتن به شما را ندارم اما محبت شماست که به من لیاقت اولاد بودندت را عطا کرد.

همیشه با خود می گفتم: ای کاش عمرم از هجده سال بیشتر نشود. خجالت می کشم که چنین گنج بی پایانی با این همه عظمت در بندگی خدا و با این مقامات، هجده سال عمر کند و سن من بیشتر شود.

خوشا به حال شهدای گمنام که مادر واقعی آنان شدی. جانم نه بلکه هزار بار جانم فدای خاک چادرت. خدا ذلیل و خوار کند کسانی که به شما جسارت کردند و در قیامت عذاب آنان را زیاد کند.

همیشه با خود می گفتم که این چه حرفی است که محبین و مقربین می گویند:

شما باید بسوزید تا به خدا و اهل بیت بیشتر نزدیک شوید! و تازه فهمیدم که به خاطر این است که درب این خانه ای که خانه عصمت و ولایت و اهل بیت بود آتش گرفته و همه پیروان واقعی باید بسوزند! شهدا سوختند! انبیاء سوختند، صالحان سوختند، خدایا مارا نیز بسوزان.

بسوزان هر طریقی می پسندی                   که آتش از تو و خاکستر ازمن

یا امام حسن مجتبی (ع):

آری اگر صبر شما نبود، کربلا نیز نبود. این صبر شما بود که حماسه عظیم عاشورا را زنده کرد آری زینب کبری (س) در کلاس ایثار و صبر تو بزرگ شد و به ما یاد دادی که در راه خدا در برابر سختی ها صبر پیشه مکنیم.

و اکنون سرور و مولایم یا ابا عبدالله الحسین (ع) :

همه  عمر برندارم سر از این خمار مستی                   که هنوز من نبودم که تو بر دام نشستی

چه بگویم، به چه کسی می توان گفت که درون آتش فشان چگونه است. تا آن را نبینند و لمس نکنند نمی فهمند.

چه زیبا گفت رسول خدا (ص): همانا در دلهای مؤمنین از حسین (ع) حرارتی است که تا ابد به سردی نمی گراید.

از کودکی وقتی محرم می شد درونم طوفانی به پا می شد. آری این حسین است. اکنون بعد از هزار و چهار صد سال در هر لحظه و هر جا ندا می دهد: ((هل من ناصر ینصرنی))

آری هنوز تکیه بر نیزه شکسته داده و مرا صدا می کند. وای از دنیا که خود مولا فرمود: مردم عبد دنیا هستند.

آری این غفلتکده دنیا چیست که نمی گذارد صدای اربابم را بشنوم. کور شود چشمی که برای تو نگرید.

بشکند دستی که تو را طلب نکند. بشکند پایی که در مسیر تو گام برندارد. اوست که عشاق را می طلبد.

کاروان حرکت کرده و ندا می دهد. صدای کاروان به گوش می رسد. بنگر بر روی گنبد طلایی اش و بنگر پرچم سرخی را که به نهاد مظلومیت و خون به اهتزاز درآمده است.

این جوشش خون حسین است که اسلام را آبیاری کرد و این شهدا و خونشان امتداد همین خون است.

آیا خون ناقابل مانیز امکان دارد که امتداد خون سالار شهیدان شود؟!

این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست         هر که از عشق تو دیوانه نشد عاقل نیست

و دیگر سخنم با اهل بیت است. حیف که مجال نیست بنویسم.

که نیاز به نوشتن نیست. من حقیر چه بگویم از این بزرگواری ها چه بگویم از کرامات ولی نعمتم اما رضا (ع)

توی این عالم هستی که همش رو به فناست

به خدا یه دل دارم اونم مال امام رضاست

آری هر چه دارم به برکت شاه خراسان است. برات کربلا و شهادت را از او گرفتند و امیدوارم ما را نیز لایق بدانند.

و چه بگویم از مظلومیت امام عصرم (عج)

یا صاحب الزمان چقدر من در حق شما کوتاهی کردم. با چه رویی سرم را در مقابلت بالا بیاورم.

ولی به این امید زنده هستم که شما خانواده اهل بیت و کرامت هستید.

و اکنون که این مطالب را می نویسم چند ساعت بیشتر به حرکت نمانده.

از اینکه بد خط بود معذرت می خواهم. مرا حلال کنید و بدی هایم را ببخشید!!

کسانی که به هر دلیل از من دلخور شده اند را راضی کنید تا از من بگذرند. در پایان می گویم:

این مجالس اهل بیت و مساجد و بسیج را تنها نگذارید.

عمر خود را جای دیگر تلف نکنید که بیهوده است.

اگر در این برنامه ها هستید مخلصانه کار کنید

که به غیر از این فایده ای ندارد.

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۷
همسفر شهدا

اولین جلسه گروه شهید ابراهیم هادی بود. سید نظرات جالبی ارائه کرد.

می گفت: باید منش و رفتار آقا ابراهیم را برای بچه ها بگوییم. باید او را به الگوی جوانان محل خودمان تبدیل کنیم و...

چند روز بعد او را دیدم. یک بسته به من داد. گفت: شخصی زحمت این کار را کشیده و فرستاده. شما استفاده کنید.

بسته را باز کردم بر چسب زیبایی از شهید هادی بود. مدتی بعد از همین کار، برای شهید ابراهیمی مجد و... انجام شد.

پایین پوستر نوشته بود: جبهه فرهنگی علیه تهاجم فرهنگی!

بعد از عروج سید فهمیدیم همه اینها کار خودش بود. همه هزینه را از جیب خودش داده بود.

 

از کربلا آمده بود. گفتم: بی معرفت تنها میری! یکدفعه دست کرد جیبش و گفت: این دویست هزار تومان را بگیر و برو دنبال کار های کربلا!

 

نشسته بودیم داخل تاکسی. یکدفعه شروع کرد به گفتن استغفار.گفتم:

چیزی شده!؟ گفت: از ماشین بغلی صدای ترانه می آمد. استغفار کردم که اثر نداشته باشد!

 

مقام ومنصب افراد برایش مهم نبود. هرجا لازم بود خیلی با ادب حرفش را می زد.

دیدن یکی از مسئولین فرهنگی کشور رفته بودیم. سید اجازه گرفت و بی مقدمه گفت: در این چند مورد به کار شما انتقاد دارم و بعد خیلی صریح و شفاف صحبت کرد.

یکی از دوستان برای سید نوشته بود: منطق و کلام شما شبیه آوینی است.

چهره ات شبیه بروجردی، برنامه ریزی تو شبیه افشردی، تلاش و کوشش تو شبیه همت، مدیرت تو شبیه متوسلیان، توسل تو شبیه ردانی پور و اخلاصت مانند ابراهیم هادی است.

سید هم گفته بود: ما کجا و شهدا کجا!

 


رفته بود سراغ بچه هایی که از کانون فرهنگی اخراج شده بودند. کلی با آنها صحبت کرد. می گفت و می خندید. گفتم: اگه این هارو قبول داری پس چرا اخراجشون کردی.

گفت: می ترسم به خاطر اشتباه من از کانون رفته باشند. می خواهم از مسجد دلگیر نباشند!

ایام محرم بود می رفت هیئت بچه های کم سن وسال. در محله ای دیگر آن هم با لباس روحانی.

هم برایشان سخنرانی می کرد، هم مداحی. گفتم: سید در شأن تو نیست.

اینها یک مشت بچه اند! لبخند زد وچیزی نگفت. اما می دانستم همه این  کارها را برای رضای خدا انجام می داد.

به مربی ها می گفت: مواظب باشید بچه ها را به سوی خودتان دعوت نکنید! با تعجب گفتم: یعنی چه!؟ گفت: به سوی خدا دعوتشان کنید.

سالهای آخر نورانیت در باطن در چهره اش اثر کرده بود. خیلی نورانی شده بود. همیشه با وضو بود.

به پولی که از مسجد در اختیارش بود خیلی توجه می کرد. به حق الناس خیلی اهمیت می داد. نماز هایش بسیار طولانی و زیبا شده بود. سبک قرائت او در نماز مانند مقام معظم رهبری بود.

اوایل تابستان88  بود. به او زنگ زدم و گفتم: دایی کنکور دارم برای ما دعا کن. گفت: خوب موقع ای زنگ زدی الان مقابل حرم امام رضا (ع) هستم. نتایج که آمد باور کردنی نبود. من قبول شده بودم. اما ای کاش علیرضا بود و می دید!

یکی از بزرگان حوزه می گفت: اخلاص در کار سید موج می زد. فعالیت او در سه بخش خلاصه می شد:

کار برای امام زمان (عج) .شناخت ایشان. پیروی محض از ولایت فقیه و همچنین کار برای شهدا وانقلاب.

بعد از عروج سید به دیدن خانواده های یکی از شهدا رفتیم. مادر شهید عکس سید را کنار تصویر پسر شهیدش گذاشته بود. می گفت : آنقدری که برای این جوان ناراحت شدم و گریه کردم برای پسر شهیدم اینگونه نبودم.

این مادر ادامه داد: یکروز آقا سید آمده بود اینجا. گفتم: عکس پسرم خراب و زرد شده! تصویر پسرم را برد. هفته دیگر آورد. عکس او رنگی و زیبا شده بود. قاب زیبایی هم برایش گرفته بود. آقا سید گفت: دوستان مسجد عکس را درست کردند. اما ما می دانستیم کار خودش بوده!

۲ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۲
همسفر شهدا