برای بازی بجای ماشین و توپ و... کلی آدمک خریده بود. اینها را منظم در دو ردیف کنار هم میچید و بازی میکرد. پرسیدم: چیکار میکنی داداش!؟ گفت: اینها دسته محرم هستند. من هم براشون مداحی میکنم.
چند وقتی بود که توی کوچه میرفت و با بچهها بازی میکرد. خیلی برای روحیهاش خوب بود. شب اول محرم با بچهها قرار گذاشتند که هیئت برپا کنند.
آمد خانه یکی از چادر مشکیهای کهنه مادر را گرفت. بچههای دیگر هم همینطور، بالاخره هیئت آنها راه افتاد.
فردا شب آمد و دو تا درِ قابلمه برداشت. یک سربند یاحسین از زمان جنگ داشتیم آن را هم بست و رفت. دسته عزادار بچهها همان شب راه افتاد. یاحسین یاحسین میگفتند و حرکت میکردند. هر کس کاری میکرد. علیرضا با در قابلمه سنج میزد. دیگری طبل میزد و...
هر شب میرفت هیئت. با بچههای کوچه خیلی دوست شده بود. ما هم خوشحال بودیم. دیگر مثل قبل خجالتی نبود.
تا اینکه یک شب با عجله و ناراحتی وارد خانه شد و گفت: دیگه هیئت نمیرم! باتعجب پرسیدم: چیشده، چرا؟!
حرف نمیزد. فقط نشسته بود یک گوشه و بغض کرده بود. بعد از کلی اصرار کردن و سؤال کردن گفت: با بچهها توی هیئت میخواستیم نماز بخوانیم. به من گفتند: چون توسید هستی پیش نماز باش.
من هم اشتباهی نماز رو پنج رکعتی خوندم! بچهها خندیدند. من هم خجالت کشیدم و آمدم خانه. خنده ام گرفته بود. اما خودم را کنترل کردم.
گفتم: اینکه چیزی نیست، آدم بزرگا هم اشتباه میکنند. خلاصه کلی صحبت کردم تا راضی شد برگرده هیئت.
آن ایام کلاس دوم دبستان بود. مدرسه شهید آیت الله سعیدی. یک شب گفت: میتونی پاگرد پلهها رو برام تمیزکنی!؟ با تعجب پرسیدم برا چی میخوای؟! گفت: میخوام کتابهام رو اونجا بچینم. آخه خیلی کتاب دارم.
فردا عصر کتابخانه علیرضا راه افتاد. روز بعد چند کاغذ را به اندازههای کوچک برید و کارت کتابخانه درست کرد! بعد هم به همان دوستانش در هیئت بچهها داد و آنها را عضو کتابخانه کرد.
بچهها میآمدند و کارت کتابخانه را نشان میدادند و کتاب میگرفتند. ارتباط علیرضا با بچهها خیلی خوب شده بود. مدتی بعد نوارکاست هم آورد. نوارهای مداحی و چندتایی هم موسیقی سنتی افتخاری
بچهها با نشان دادن کارت نوار هم میگرفتند و روز بعد برمیگرداندند. این اولین بار بود که سیدعلی کار فرهنگی میکرد. در هشت سالگی.