رسیدم خانه. یکی از خواهرانم باعجله جلو آمد و گفت: چه خبر از علی، رنگش پریده بود.
گفتم: دکترها امیدواری دادند. گفتند انشاء الله خوب می شه. همه ما ناراحت بودیم اما حالت او فرق داشت. باتعجب پرسیدم:
چیزی شده!؟
گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم. تمام شهدای محل با همان لباسهای زمان جنگ آمده بودند اینجا! پشت درب خانه جمع شده بودند. همگی باخوشحالی علیرضا را صدا میکردند. میگفتند: سید بیا! علیرضا بیا!
اشک دیگر اجازه صحبت به او نمیداد. نمی دانستم چکار کنم. رفتم گوشهای نشستم. به خدا التماس کردم. نذر کردم. هر کاری از دستم برمیآمد کردم. خیلی خسته بودم و...
مادرم صدایم کرد: پاشو نمازت رو بخوان. نماز را که خواندم مادر گفت: قبل از اذان خواب عجیبی دیدم! علی آمده بود اینجا، نورانیت خاصی داشت. چهرهاش شده بود مثل شهدا. میگفت: مادر، ببین من خوب شدم!
سریع حرکت کردم. هوا هنوز تاریک بود. به همراه خواهرزادهام رفتیم به سمت بیمارستان. هنوز زیاد دور نشده بودیم که تلفن من زنگ خورد. شماره را نگاه کردم. از بیمارستان بود. همان بخش آیسییو!
نَفَسم به شماره افتاده بود. دستانم میلرزید. با صدایی لرزان گفتم: بفرمایید!
خانمی پشت گوشی گفت: آقای سید جواد مصطفوی!؟
گفتم: بله بفرمایید. گفت: از بیمارستان مزاحم میشم. لطفاً سریعتر بیایید! گفتم: چیزی شده!؟ بعد از کمی مکث با صدایی لرزان گفت: بیمار شما، بیمار شما!
بعد هم دیگر حرف نزد و قطع کرد.
دیگر حال خودم را نمیفهمیدم. داد می زدم و علیرضا را صدا میکردم. هر چه خواهر زادهام دلداریام میداد بی فایده بود.
***
وارد بیمارستان شدیم. بلافاصله به بخش رفتیم. تخت علی خالی بود. از پرستار سؤال کردیم. بیمقدمه گفت: او را برده اند سردخانه!
پاهایم سُست شد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. نمیدانستم چه کنم. نشستم روی زمین. تمام خاطراتش از کودکی تا حالا در جلوی چشمانم بود.