همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشهد» ثبت شده است

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

سردار شهید عباس خوش سیما

 

فرمانده مهندسی رزمی سپاه خراسان

 

تولد : ۱۳۳۷/۸/۲۰ - روستای آنچی کیکانلو

شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۶ - شلمچه ، عملیات کربلای ۵

آرامگاه : مشهد ، بهشت رضا (ع)

 

بیستم آبان ماه سال ۱۳۳۷ در روستای آنچی کیکانلو چشم به جهان گشود. در چهارسالگی پدرش را از دست داد و در دامن پر مهر مادرش محبت یافت. دوران ابتدایی را در همان روستا به پایان برد. به اتفاق خانواده اش به تهران رفت.

 

علاقه زیادی به تحصیل داشت. با وجود مشکلات زیاد از نظر مالی و مسکن، به ادامه تحصیل در دوره ی راهنمایی و دبیرستان پرداخت و توانست دیپلمش بگیرد. زمانی که در تهران بود و صاحبخانه اجازه مصرف برق را در شب به آن ها نمی داد، او در کوچه با نور ستون های برق درس می خواند.

 

به مادرش احترام می گذاشت و در کارها به ایشان کمک می کرد. وقتی مادرش وضو می گرفت، او سریع سجاده ی ایشان را پهن می کرد. دوست داشت مادرش از او راضی باشد. در ماه محرم به هیات های سینه زنی و عزاداری می رفت. برگزار کننده جلسات قرآن بود و در دعاهای کمیل و ندبه شرکت می کرد. در ماه مبارک رمضان همسایه ها را برای سحری بیدار می نمود.

 

به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. می گفت: «وقتی اذان گفته می شود، یعنی خداوند ما را صدا می زند، ما باید سریع جواب دهیم.» طوری نماز می خواند که انگار در این عالم نیست. نمازها را در مسجد و به صورت جماعت می خواند. در نیمه های شب طوری قرآن و نماز شب می خواند، که کسی متوجه نمی شد. طرز صحیح خواندن حمد و سوره را به جوانان و افراد مسن یاد می داد.

 

در بحران ها و مشکلات صبور بود و می گفت: «همیشه خدا را در نظر داشته باشید که او ناظره بر اعمال ماست.»

گرفتاری های دیگران را حل می کرد. اگر کمکی به دیگران می کرد، مستقیم این کار را انجام نمی داد، حتی در مورد مادرش اگر می خواست پولی به او بدهد، یا لب طاقچه و یا در کنار سفره می گذاشت. از افراد مغرور ، بیزار بود و از مستمندان دلجویی می کرد.

 

در دوران انقلاب اعلامیه های امام را توزیع و در راهپیمایی ها شرکت می کرد. در زمان ورود امام به ایران، با مشقات زیادی خودش را به تهران رساند و به استقبال امام رفت. همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، به تبلیغ حکومت جمهوری اسلامی پرداخت و مردم را برای رای دادن به آن تشویق می کرد.

 

امام را بسیار دوست داشت و احترام خاصی برای ایشان قائل بود. صحبت های امام را به دقت گوش می داد. آرزو داشت امام را از نزدیک ببیند و دست و پاهای ایشان را ببوسد. می گفت: «برای سلامتی امام دعا کنید، چون اسلام بدون وجود رهبر معنا و مفهومی ندارد.»

 

برای حفظ انقلاب به مبارزه با گروهک ها و منافقین برخاست. برای مبارزه با شورش های ضد انقلابیون در کردستان حضور یافت. مسئول تدارکات بود. دوبار توسط منافقین مورد سوء قصد قرار گرفت. حجت تیموری می گوید: «وقتی به ایشان می گفتم: مواظب خودتان باشید که منافقین شما را نکشند. می گفتند: هرچه خواست خدا باشد، چه در اینجا، چه در جبهه یا هر جایی که لیاقت داشته باشم شهید می شوم.»

 

با شروع جنگ تحمیلی به خاطر دفاع از قرآن، دین، مملکت و ناموس به جبهه های حق علیه باطل شتافت. در سقز مسئول تدارکات و در مشهد مسئول مهندسی ـ رزمی بود. فرماندهی مهندسی ـ رزمی سپاه خراسان را برعهده داشت. در بردن مهمات و اسلحه به مناطق جنگی بسیار فعال بود.

در جمع آوری نیرو برای جبهه بسیار تلاش می کرد. توصیه می کرد: «به جبهه بیایید، چون احتیاج به نیرو است و جبهه ها را پر کنید.»

 

وقتی به مرخصی می آمد، به دیدن اقوام می رفت و از آن ها دلجویی می کرد. به دیدن خانواده های شهدا، اسرا و مجروحین نیز می رفت. در عید نوروز ابتدا دیدار خانواده های شهدا را برنامه ریزی می کرد. اوقات بیکاری یا به حرم و یا بهشت رضا (ع) می رفت. وقتی به مزار شهدا می رفت، صلوات می فرستاد. آیه الکرسی می خواند، ولی فاتحه نمی خواند.

 

برای شهدا ارزش زیادی قایل بود. در تمام مجالس شهدا و تشییع جنازه ی آنان شرکت می کرد. اگر دعای توسل و یا دعای کمیل در خانه شهدا بود، حتماً به آن جا می رفت. آرزوی پیروزی اسلام و به اهتزاز در آمدن پرچم اسلام را در سراسر دنیا داشت. او مداحی می کرد. دعای کمیل و ندبه را با صوتی زیبا می خواند.

عباس خوش سیما در ۱۳۶۵/۱۰/۲۶ در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر به فیض شهادت رسید.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید عباس خوش سیما صلوات

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۱
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

سردار فاطمی ، شهید عبدالحسین برونسی

 

فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه

 

تولد : 21/6/3 - تربت حیدریه

شهادت : 63/12/23 - عملیات بدر،شرق دجله

رجعت و تدفین پیکر مطهر 90/2/17

 همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا (س)

آرامگاه : مشهد - بهشت رضا (ع)

 

سردار شهید عبد الحسین برونسی در سال ۱۳۲۱ در روستای گلبوی کدکن تربت حیدریه چشم به جهان گشود . تا هنگام ازدواج و پس از آن به شغلهای ساده ای نظیر کشاورزی ، کار در مغازه لبنیات فروشی و سبزی فروشی و نهایتا به بنایی پرداخت .سال ۱۳۵۲ پس از آشنایی با یکی از روحانیون مبارز با درسهای آیت الله خامنه ای آشنا شده و از آن پس دل در گرو جهاد و انقلاب نهاد . فعالیت او در اندک مدتی چنان بالا گرفت که ساواک بارها و بارها خانه اش را مورد هجوم و بازرسی قرار داد . آخرین بار در مراسم چهلم شهدای یزد دستگیر و به سختی شکنجه شد ، از جمله ساواکیها تمام دندانهایش را شکستند . کمی بعد به قید ضمانت آزاد شد و دوباره به فعالیت پرداخت و در نقش رابط مقام معظم رهبری که به ایرانشهر تبعید شده بودند ایفای وظیفه کرد .

 

شهید و دفاع مقدس

پس از پیروزی انقلاب به صورت افتخاری به سپاه پاسداران پیوست . با آغاز درگیری های کردستان به پاوه رفت و با شروع جنگ تحمیلی در شمار نخستین کسانی بود که خود را به جبهه های نبرد رساند . او در عملیات فتح المبین به عنوان فرمانده گردان خط شکن مرکز فرماندهی عراقی ها را واقع در تپه 1/124 نابود ساخته و خود از ناحیه کمر مجروح شد . جراحت نمی توانست شهید برونسی را از پا بیندازد . او در عملیات بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان خط شکن حر و در عملیاتهای رمضان ، مسلم ابن عقیل ، والفجر مقدماتی ، والفجر یک به عنوان فرمانده گردان خط شکن عبد الله رزمید و حماسه آفرید و نامش در آزمون جنگ و جهاد شهره شد . او باز هم مجروح شده بود و هر چند از ناحیه دست، گردن و شکم جراحات سختی را بر تن داشت اما روحیه عظیم و پرشکوه او مانع از باقی ماندن وی در پشت جبهه می شد .

شهید برونسی قبل از شهادت در فرازی از وصیت نامه خود گفته است: اگر هزاران بار کشته شوم در راه ابوالفضل (ع)، حسین (ع) و مهدی (عج) و ابوالحسن (ع) باز هم کم است ، این جان ناقابل پدر شما قابلیت راه آنها را ندارد .

 


فرماندهی گردان عبدالله

یک روز توی منطقه جلسه داشتیم . چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند . بعد از مقدماتی ، یکی شان به عبدالحسین گفت : حاجی برات خواب هایی دیدیم.

عبدالحسین لبخندی زد و گفت : خیره ان شاءالله .

گفت : ان شاءالله .

مکثی کرد و ادامه داد : با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده لشکر ، شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستین .

یکی دیگرشان گفت : حکم فرماندهی هم آماده است .

خیره ی عبدالحسین شدم . به خلاف انتظارم ، هیچ اثری از خوشحالی توی چهره اش پیدا نبود . برگه حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند ، نگرفت ! گفت : فرماندهیِ گروهانش هم از سر من زیاده ، چه برسه به فرماندهی گردان !

گفتند : این حرفا چیه می زنی حاجی ؟!

ناراحت و دمغ گفت : مگر امام نهم ما چقدر عمر کردن ؟

همه ساکت بودند . انگار هیچ کس منظورش را نگرفت . ادامه داد : حضرت توی سن جوانی شهید شدن ، حالا من با این سن چهل و دو سال ، تازه بیام فرمانده گردان بشم ؟

گفتند : به هر حال ، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردنش .

از جاش بلند شد . با لحن گلایه داری گفت : نه بابا جان ! دور ما رو خط بکشین . این چیزها ، هم ظرفیت می خواد ، هم لیاقت که من ندارم .

از جلسه زد بیرون .

آن روز ، هر چه بِهِش گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند ، فایده ای نداشت که نداشت .



روز بعد ولی ، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند ؛ صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود : چیزی رو که دیروز گفتین ، قبول می کنم .

کسی ، دیگر حتی فکرش را هم نمی کرد که او این کار را قبول کند . شاید برای همین ، فرمانده پرسیده بود : چی رو ؟

عبدالحسین گفته بود : مسئولیت گردان عبدالله رو .... .

جلو نگاه تعجب زده دیگران ، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرفی شد .

 

حدس می زدیم باید سرّی توی کارش باشد ، وگرنه او به این سادگی زیر بار نمی رفت . بالاخره هم یک روز توی مسجد ، بعد از اصرار زیاد ما ، پرده از رازش برداشت . گفت : همون شب خواب دیدم که خدمت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رسیدم . حضرت خیلی لطف کردن و فرمایشاتی داشتن ؛ بعد دستی به سرم کشیدن و با اون جمال ملکوتی شون ، و با لحنی که هوش و دل آدم رو می برد ، فرمودن : شما می توانی فرمانده تیپ هم بشوی.

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۶
همسفر شهدا

جواد را فراموش نکن!

مرحوم آیت الله حاج میرزا جواد آقا تهرانی که از علمای بزرگ مشهد بودند، جبهه زیاد تشریف می بردند و علاقه زیادی به رزمنده ها داشتند. یک شب آقا برای سخنرانی به تیپ امام جواد (ع) تشریف آوردند. موقع نماز که شد، قبول نکردند جلو بایستند. هر چه اصرار کردیم که دلمان می خواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم، قبول نکردند.

شهید برونسی رفت جلو و گفت: حاج آقا لطفاً بروید جلو بایستید.

میرزا جواد آقا گفتند: شما دستور می دهید؟

شهید برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که به شما دستور بدهم، خواهش می کنم.میرزا جوادآقا گفت: خواهش شما را نمی پذیرم!

بچه ها شروع کردند التماس کردن به آقای برونسی که بگو دستور می دهم.

آقای برونسی با خنده گفت: حاج آقا دستور می دهم شما جلو بایستید همین طوری با لبخند دستور می دهم.

حاج میرزا جوادآقا فرمود: چشم فرمانده عزیزم!

بعد از نماز ایشان آمدند سراغ شهید برونسی. حالت محزون و متواضعی داشتند و اشک از چشمان این پیرمرد زاهد سرازیر بود. به شهید برونسی گفتند: دوستم عبدالحسین! من را فراموش نکنیجواد را فراموش نکنی!

شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا، شما ما را فراموش نکنید!میرزا جوادآقا گفتند: این تعارفات را بگذار کنار، فقط من این خواهش را دارم که جواد یادت نرود!

 

 


پیشانی بند

شور و شوق عملیات همه جا را پر کرده بود. هرکس خودش را به نوعی آماده می کرد. شهید برونسی مدت زیادی در میان پیشانی بندها دنبال پیشانی بند مخصوص خود می گشت.

وقتی پیشانی بند سبزش را بست، به سرش اشاره کرد و گفت: با این یازهرا (س) حتماً حضرت کمک می کند.

گفتم: اگر نباشد هم کمک می کند.نگاه معنی داری کرد و گفت: نه، باید همه چیز با هم هماهنگ باشد ظاهر و باطن.

 

 

منش شهید

هر وقت از جبهه می آمد چند روزی را که در مشهد بود روزه می گرفت.

می گفتم: حاج آقا بچه ها دوست دارند وقتی اینجا هستید با شما ناهار بخورند، می آمد می نشست پای سفره با دهان روزه به بچه ها غذا می داد و برایشان لقمه می گرفت.

 

یک روز به ایشان گفتم: همسایه ها می گویند آقای برونسی از زن و بچه هایش سیر شده و همیشه جبهه است.

خنده ای کرد و گفت: من باید بیایم به آنها بگویم من زن و بچه ام را دوست دارم، اما جبهه واجب تر است. زن و بچه من این جا در امانند اما مردمی که آنجا خانه هایشان همه ویران و خراب شده در امان نیستند.

 

 

یکی از دوستانم تعریف می کرد و می گفت: یک روز تمام دانش آموزان را جمع کردند و کلاسها تعطیل شد گفته بودند یک فرمانده تیپ قرار است بیاید برایتان سخنرانی کند.

من دم در مدرسه منتظر ایستادم تا فرمانده تیپ بیاید. به من گفتند اسمش برونسی است.

من منتظر یک ماشین آنچنانی با چند همراه و محافظ بودم که یک دفعه یک مردی با موتور گازی سبز رنگی روبروی در مدرسه ایستاد و می خواست برود داخل.

من جلویش را گرفتم و گفتم کجا، مراسم سخنرانی است و فرمانده تیپ می خواهد سخنرانی کند.

ایشان مکثی کرد و گفت: من برونسی هستم.

 

 


شهادت

با شروع عملیاتهای والفجر ۳ و ۴ به عنوان معاونت تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) در تمامی مراحل آنها شرکت داشته و گردانهای خط شکن را رهبری می کرد و در عملیاتهای خیبر ، میمک و بدر به عنوان فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) آنچنان حماسه بزرگی آفرید که نامش لرزه بر وجود کاخ نشینان بغدادافکند . او با دلاوری غیر قابل وصفی

در چهار راه جاده خندق به پاتک دشمن پاسخ داد و به فرمان حضرت امام (ره) لبیک گفت تا اینکه در ساعت ۱۱ صبح روز 63/12/23 با اصابت ترکش خمپاره به بدن مطهرش ، مرثیه سرخ معراج را نجوا کرد و به مقام قرب الهی نائل آمد. پیکر پاک آن شهید عزیز در کربلای بدر باقی ماند تا اینکه طی عملیات تفحص در شرق دجله ، پیکر مطهر ایشان در تاریخ 90/2/17 همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا (س) در گلزار بهشت رضای مرقد علی ابن موسی الرضا (ع) محفل عشاق گردید.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید عبدالحسین برونسی صلوات

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۲
همسفر شهدا

روایت دوستان

در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از همردیفانش جدا می ساخت . هیچگاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه می گرفت و نماز می خواند. به سادات بسیار احترام می گذاشت .

یکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای باایمانی بودند پدرش به لقمه حلال بسیار اهمیت می داد. مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود .اینها بی تاثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.

قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج دیگران میکرد. هر جائی که می رفتیم، هزینه همه را او می پرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمی کرد فراموش نمی کنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیرمرد درشت اندامی مشغول گدائی بود و از سرما می لرزید . شاهرخ فوری کاپشن گران قیمت خودش را در آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد . پیرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگوید،مرتب می گفت: جَوون،خدا عاقبت به خیرت کنه

 

 


ماه محرم

عاشق امام حسین(ع) بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت . این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت .

راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود . هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام می آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می کرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود.

حاج سید علینقی تهرانی در عصر عاشورا برای ما می گفت: نور ایمان را ببینید، این آقای خمینی بدون هیچ چیزی و فقط با توکل برخدا، با یک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با این همه تانک و توپ از پس او برنمی آید.

شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همین نتیجه رسیده ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمی دانی توی این کاباره ها و هتل های تهران چه خبره، اکثر این جور جاها دست یهودیهاست، نمی دونید چقدر از دخترای مسلمون به دست این نامسلمونها بی آبرو می شن. شاه دنبال عیاشی خودشه، مملکت هم که دست یه مشت دزدِ طرفدار آمریکا و اسرائیلِ، این وسط دین مردمه که داره از دست می ره.

وقتی بحث به اینجا رسید حاج آقا داشت خیره خیره تو صورت شاهرخ نگاه می کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که می بینم یاد مرحوم طیب می افتم.

 

 


سفر به مشهد

کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد!

مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی!

گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم.

باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم.

فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح.

عصرهمان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته . رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود.

خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد.

مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم.

خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.

اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.

دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد.

 

 

استدلال شاهرخ برای اثبات ولایت فقیه

چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود.آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. یکی از آنها پرسید: شاهرخ، این که می گن همه باید مطیع امام باشن، یا همین ولایت فقیه، تو اینو قبول داری!؟ آخه مگه می شه یه پیرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟

شاهرخ کمی فکر کرد و با همان زبان عامیانه خودش گفت: ببین، ما قبل از انقلاب هر جا می رفتیم، هر کاری می خواستیم بکنیم، چون من رو قبول داشتید، روی حرف من حرفی نمی زدید، درسته؟آنها هم با تکان دادن سر تائید کردند.

بعد ادامه داد: هر جائی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه، کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا این حرف آخر رو، تو مملکت ما کسی می زنه که عالم دینِ، بنده واقعی خداست، خدا هم پشت و پناه ایشونه.

بعد مکثی کرد و گفت: به نظرت، غیر از خدا کسی می تونست شاه رو از مملکت بیرون کنه، پس همین نشون می ده که پشتیبان ولایت فقیه خداست.

ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم. در ثانی ولی فقیه کار اجرائی نمی کنه بلکه بیشتر نظارت می کنه . این استدلال های او هر چند ساده و با بیان خاص خودش بود. اما همه آنها قبول کردند.


۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۴
همسفر شهدا

قبل از شروع تابستان، فضای طبقه سوم مسجد در اختیار ما قرار گرفت. سید با کمک بچه‌ها این مکان را جهت برنامه‌های تابستانی آماده کرد.

برای شروع تابستان چند میز فوتبال دستی برای مسجد تهیه کرد. اقلام ورزشی را هم اضافه کرد. اما برای پایگاه تابستانی تبلیغات نکرد.

 پرسیدم: چرا تبلیغات انجام نمی‌دهی!؟

گفت‌: نیرویی که داریم خوب است. برای جذب هم از میان بچه‌های مدرسه راهنمایی توپچی انتخاب می‌کنیم. بعد هم باید سعی کنیم کیفیت کار فدای کمیّت نشود.

بچه‌هایی که از سال 84 شاگرد مجموعه بودند حالا می‌توانستند به عنوان مربی فعالیت نمایند. چندین جلسه برگزار نمود. برنامه هفتگی بچه‌ها را مشخص کرد. هریک از کارها یک مسئول داشت. سیدکاری کرد که مجموعه وابسته به او نباشد. در نبود او هم کارها روال خود را داشته باشد.

وقت بچه‌ها را هم پر کرد. از برنامه فوتبال تا پینگ‌پنگ. برای خودش هم یک کلاس گذاشت. بنا به علاقه بچه‌ها کلاس مداحی را راه‌اندازی کرد. کلاس زبان هم از برنامه‌های تابستان 88 بود. برنامه‌ریزی اردوها را هم انجام داد.

هر روزی که در کانون نبود با تماس تلفنی از نحوه کار با خبر می‌شد. حالا دیگر کانون توسط دانش‌آموزان گذشته‌اش اداره می‌شد! حضور سید خیلی کم شده بود. نمی‌دانم، شاید می‌خواست بچه‌ها آهسته‌آهسته کانون بدون سید را تجربه کنند!

اردوی مشهد برگزار شد. روز آخر اردو داشتم از سید و بچه‌ها که به سمت حرم می‌رفتند فیلم می‌گرفتم. سید رو به دوربین گفت: برای آخرین بار، داریم می‌ریم حرم!



بعد از زیارت، در گوشه جنوب شرقی گوهرشاد که گنبد پیدا بود(یا به قول سید، زاویه عشق) نشستیم. سید شروع به روضه وداع کرد. آنقدر سوزناک مداحی می‌کرد که جمعیت زیادی در اطراف ما جمع شدند.

سید با چشمانی اشک آلود می‌گفت: یا امام رضا (ع) این آخرین زیارت است! آقا جان می‌گن شما سه جا به زائرین خودت سر می‌زنی. آقا ما منتظریم!

صدای گریه بچه‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. او با شور عجیبی می‌خواند. ما هم نمی‌دانستیم که این زیارت، وداع واقعی سید با آقاست. با سختی بسیار بچه‌ها را جمع کردیم و حرکت کردیم.

سید در داخل قطار هم مشغول گریه بود. گنبد را از راه دور نگاه می‌کرد واشک می‌ریخت.

اردوهای تفریحی هم برگزار کرد. بعد از اردوی خوانسار تصمیم گرفت مثل سال قبل به اردوی جهادی برود.



سید به همراه دوستانش در تابستان سال قبل‌ به اردوی جهادی در منطقه پیراشگفت رفته بود. آنها به جز کارهای عمرانی در روستا، منشاء خدمات فرهنگی بسیاری برای آن منطقه شدند. سید در آن سفر کارهای فرهنگی را انجام می داد . بچه های روستا خیلی با سید دوست شده بودند. امسال هم منتظر او بودند.

  اما یکدفعه نظرش عوض شد. گفت می‌خواهم بروم مناطق عملیاتی . با بچه ها می روم راهیان نور!

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۸
همسفر شهدا

سید، اردو را یکی از بهترین ابزارهای کار فرهنگی می‌دانست. می‌گفت: اردو مکانی است که می‌توان غیر مستقیم روی بچه‌ها کار کرد. برای هر اردو برنامه ریزی دقیق انجام می‌داد. می‌گفت: نباید با انجام کار ضعیف، بچه‌ها را نسبت به مسجد و دین بدبین کرد.

اردوهای کوتاه مدت او بیشتر تفریحی بود یا اینکه هدف خاصی داشت. کوهنوردی، پارک، زیارت، بازدید از موزه‌ها و نمایشگاه‌ها و...

اما برای اردوهای بلند از مدتها قبل برنامه‌ریزی می‌کرد. بچه‌ها در اردو بی‌کار نبودند. سید خوب می‌دانست که بیکاری عامل بسیاری از مشکلات است. لذا طوری برنامه‌ریزی می‌کرد که بچه‌ها از لحظه‌لحظه اردو استفاده کنند. اردو برای مربیان چیزی جز زحمت وخستگی نبود اما بچه‌ها واقعاً استفاده می‌کردند.

هر اردوی بلند مدت او یک شعار داشت. یک هدف اصلی داشت که  همه در راستای آن هدف فعالیت می‌کردند. یکی از اردوها احترام به پدر ومادر، یکی دیگر شناخت امام‌زمان (عج) یکی ولایت و...

رفته بودیم دماوند. اولین اردوی بلندمدت بود. برنامه‌ها خیلی خوب اجرا شد. کوهنوردی، فوتبال، نمازجماعت و... معمولاً این برنامه‌ها خالی از مشکلات نیست. اتفاقاتی می‌افتد که پیش‌بینی نشده است. سید در این شرایط بهترین تصمیم‌ها را می‌گرفت. کاری می‌کرد که بچه‌ها احساس خستگی و دل زدگی نکنند.

از اردو برگشته بودیم. هفدهم تیرماه بود. سید برای برگزاری کلاس وارد کانون شد. از پله ها بالا می آمد. بچه ها از بالا او را دیدند. توی راه پله داد می زدند: اومد، اومد!

به محض اینکه وارد سالن شد همه با هم گفتند: تولد تولد تولدت مبارک ...خیلی غافلگیر شده بود. بعد از کلی خنده و شوخی و خوردن شیرینی و ... به بچه ها گفت: به جای گرفتن تولد برای امثال من، سعی کنید مراسم تولد اهل بیت را خوب برگزار کنید.


پسرخاله‌اش از خوانسار آمده بود. می‌گفت: سید، تو نمی‌خواهی برای صله‌ارحام به خوانسار بیایی! سید گفت: من اگر بیایم با بچه‌هایم می‌آیم. ببین اگر آنجا شرایط اردو مهیاست ما می‌آییم.

بالاخره شرایط فراهم شد. اردوی جالبی بود. برنامه دیدار با علما را هم در همین اردو برنامه‌ریزی کرد.

 

همه ساله در اوایل تابستان اردوی مشهد داشتیم. با زحمت بسیار بلیط قطار و مکان مناسب تهیه می‌کرد. در اردو بچه‌ها را گروه‌بندی می‌کردیم.  گروه شهیدهمت، شهیدهادی و... هر گروه یک مربی داشت. بین گروه‌ها رقابت بود. مسبقه، امتیاز، جایزه و...

همیشه روی لبهایش لبخند بود. می‌گفت و می‌خندید حتی در سخت‌ترین شرایط. بچه ها با وجود سید واقعاً لذت می‌بردند.

اولین باری که حرم می‌رفتیم در راه شروع می‌کرد به مداحی. بعد هم با چشمانی اشک‌آلود وارد حرم می‌شدیم.

در گوشه جنوب‌شرقی گوهرشاد جمع می‌شدیم سید با چشمانی اشک‌آلود زیارتنامه را می‌خواند. بعد شروع می‌کرد با امام‌رضا(ع) حرف زدن. او عادی صحبت می‌کرد و بچه‌ها اشک می‌ریختند. می‌گفت: این گوشه زاویه عشق است.

در موقع وداع و خداحافظی هم به همانجا می‌رفتیم. وقتی حرف از وداع می‌زد، همه گریه می‌کردند. دیگر به سختی می‌توانستیم بچه‌ها را جمع کنیم. هیچکس نمی‌خواست از آقا جدا شود. یاد آن روزها بخیر!

برای آخرین اردوی مشهد رضایتنامه‌ها را جمع کرده بود. مبالغی که از بچه‌ها گرفته بود خیلی کم بود. از بچه‌های بی‌بضاعت هم پول نمی‌گرفت. گفتم: سید این مبلغ خیلی کمِ، چطور می‌خوای اردو برگزار کنی!؟

گفت: مگه تا حالا ما هزینه مشهد رو تأمین می‌کردیم. خدا خودش می‌رسونه

گفتم: خُب بگو چیکار می‌کنی. خندید وجواب نداد. وقتی اصرار من را دید گفت:

هر وقت توی کار مشکل مالی پیدا می‌کنم، توسل پیدا می‌کنم به امام زمان(عج) تو خلوت خودم می‌رم سراغ آقا. خدا هم از جایی که ما اصلاً فکرش را نمی‌کنیم مشکل ما را حل می‌کند.

روز بعد شخصی آمد و مبلغ زیادی را برای اردوی مشهد بچه‌ها کمک کرد و رفت. من بعد از این ماجرا غبطه می‌خوردم به اخلاص سید!

از دیگر اردوهایی که سید بسیار به آن اهمیت می‌داد و سالی دو بار برگزار می‌کرد اردوی راهیان نور بود.

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۱
همسفر شهدا