راز گمنامی
با شهید ابراهیم هادی و چند تن دیگه از دوستان، بعد از نماز، جلو مسجد ایستاده بودیم و مشغول شوخی و خنده بودیم.
پیرمردی جلو آمد، او را می شناختیم، پدر شهیدی بود که پیکر مطهرش را ابراهیم پس از مدت ها گمنامی در ارتفاعات بازی دراز پیدا کرده بود و به تهران آورده بود.سلام کردیم و ایشان جواب داد. برای جمع ما غریبه بود، همه ساکت بودیم، انگار می خواست چیزی بگوید.
بالاخره سکوتش را شکست و گفت: آقا ابراهیم زحمت کشیدید، ممنونم، اما پسرم... لحظه ای مکث کرد وادامه داد: پسرم از شما ناراحت است!
لبخند از چهره خندان ابراهیم رفت، چشمانش از تعجب گرد شد، گفت: آخر چرا؟
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود، و چشمانش خیس اشک بود، گفت: دیشب پسرم را در خواب دیدم، می گفت مدت زمانی که بی نشان و گمنام افتاده بودیم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر می زد، ولی حالا دیگه خبری از ایشان نیست.
پیرمرد دیگر ادامه نداد، ابراهیم هم آرام اشک می ریخت.
چنین بود که ابراهیم هادی راه و مسلک گمنامی و بی نشانی برگزید.