اوایل سال 82 بود. برای اینکه علیرضا سرگرم باشد برای او کامپیوتر گرفتیم.
گفتم شاید با فیلم و بازی و... از فکر پدر و مشکلات خارج شود.
کار با کامپیوتر را یاد گرفته بود. از دوستانش سیدی میگرفت. چون میدانستم بیشتر دوستانش از بچههای مسجدی هستند حساسیت خاصی نداشتم.
شب بود که وارد خانه شدم. علیرضا پای میز کامپیوتر بود. سلام کردم و گفتم: چه خبر!؟ انگار حواسش به من نبود. فقط به مانیتور نگاه میکرد. ساعت را نگاه کرد و گفت: جملهای از یه شهید تمام فکرم رو مشغول کرده. چند ساعت اینجا نشستم. نمیتونم بلند بشم.
باتعجب گفتم: چی!؟ وآمدم وکنار او نشستم. گفت: داداش این شهید آوینی رو میشناسی!؟
گفتم: آره، سال 72 رفته بود برای فیلمبرداری از فکه، پاش رفت روی مین و شهید شد.
علی گفت: این رو من هم میدونم. اما آوینی چه جور آدمی بوده. متنهاش رو خواندی؟ صحبتهاش رو گوش کردی؟!
گفتم: نه، فقط میدونم برنامه روایت فتح رو راهاندازی کرد. آدم خیلی با اخلاصی بود. تا زمانی هم که حضرت آقا در تشییع ایشان شرکت نکرده بود کسی او را نمیشناخت. حالا مگه چیشده؟!
علیرضا گفت: من عصر تا حالا نشستم پای سیدی آوینی. چه جملات عجیبی داره!
اولین جملهاش بدنم را لرزاند. نزدیک به پنجاه بار آمدم عقب و دوباره گوش کردم. اصلاً همه جمله را حفظ شدم. اما انگار آوینی با من داره صحبت میکنه.
گفتم: کدام جمله رو میگی؟! گفت: گوش کن و بعد جمله را پخش کرد:
راه کاروان عشق از میان تاریخ میگذرد. هر کس از هر کجا بدین صلا لبیک گوید جزء ملازمان کاروان کربلاست...
مبادا روزمرگیها شما را از حضور تاریخی خویش غافل سازد.
راست میگفت. جمله عجیبی بود. همه جملات شهید آوینی عجیب بود. اما این جمله تمام فکر علیرضا را مشغول کرده بود. گویی این نوای کربلایی او را صدا میکرد.
فردا رفت وتعدادی از کتابهای شهید آوینی را خرید. بعد هم رفته بود بهشت زهرا سر مزار شهید آوینی.
سید مرتضی آوینی تحولی عجیب در زندگی علیرضا ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود. هر بار هم که بهشتزهرا میرفت ابتدا سرمزار شهید آوینی میرفت. بعد سرقبر پدرش، وقتی هم میخواست برگردد سر قبر آوینی میرفت و خداحافظی میکرد.
آرام آرام به این نتیجه رسید که بسیاری از شهدا مانند شهید آوینی جزء مقربان درگاه پروردگار هستند. ارتباط علیرضا روز به روز با شهدا قویتر میشد.
دیگر ندیدم که علیرضا برای بازی یا فیلم به سراغ رایانه برود. جملهای از رهبر عزیز انقلاب در مورد اهمیت فراگیری وکار با رایانه شنیده بود. او هم شروع کرد به کار با رایانه
هیچ کلاس آموزشی نرفت. اما سیدیهای آموزشی را تهیه میکرد و با کمک رفقا فرا میگرفت. در طراحی و کار با فتوشاپ فوقالعاده استاد شده بود. بسیاری از طراحیهای فرهنگی و بسیج و هیئت را خودش انجام میداد.
یکبار گفتم: چرا اینقدر برای کامپیوتر وقت تلف میکنی!؟ گفت: این کار مثل جنگ است. هر کلیدی که من فشار میدهم مثل گلولهای است که در جنگ فرهنگی به سوی دشمن شلیک میشود.