آیه 69 سوره نساء را خواند و ترجمه کرد. میگفت: طبق این آیه شهدا بهترین رفقای انسان هستند. میگفت: این را قرآن میگوید. آیا سندی محکمتر از این هست!؟
بعد به سخنان بزرگان اشاره میکرد. به کلام امام. به سخنان رهبر عزیزمان اشاره کرد که: امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست.
خیلی از کارهایی که انجام میداد میگفت: فقط به عشق شهدا. در شعرهایی که برای مداحی آماده میکرد همواره ذکر و نام شهدا گفته میشد.
اتاق او در منزلشان نمایشگاهی از تصاویر شهدا بود. یکروز وارد اتاقش شدم. باتعجب گفتم: سید، درسته که به شهدا علاقه داری ولی چرا عکس خودت را بین عکس شهدا زدی!؟ گفت: نه! کدوم عکس رو میگی!؟
وقتی عکس را نشان دادم خندید. گفت: این عکس شهید بروجردی است. یعنی من اینقدر به او شبیه هستم. گفتم: باور کن من فکر کردم خودتی!
برنامه هیئت را بارها در کنار قبور شهدای گمنام(پارک چهلتن)برگزار کرد. بعضی اوقات هیئت را در بهشت زهرا برگزار میکرد.
به بهشتزهرا علاقه خاصی داشت. هر چند وقت یکبار با بچهها به آنجا میرفتیم. از قطعات اموات شروع میکرد تا به قطعه شهدا برسیم. از قطعه اموات که رد می شدیم کمتر حرف میزد. میگفت: اینجا ترس عجیبی دارد. انسان یاد عقوبت اعمال و ... میافتد. اما وقتی به قطعه شهدا میرسیدیم میخندید.
(نشسته از سمت چپ شهید مدافع حرم "شهید هادی ذوالفقاری" تاریخ شهادت: 93/11/26
میگفت: اینجا جای آرامش است. شهید زنده است. مهمان خداست. بعد هم شروع به خواندن میکرد. بیشترین دعایش این بود که روزی به آنها ملحق شود.
گفتم: آقا سید، قبر شهید پلارک کجاست. همون که قبرش بوی عطر میده!؟ نگاه معنیداری کرد و گفت: اگه متوجه باشیم از همه این قبرها بوی عطر مییاد!
***
زنگ زدم به سید. گفتم: مشکل شدیدی برام پیش اومده. خیلی برام دعا کن. بیمقدمه گفت: اگه میخوای مشکلت سریع برطرف بشه، برو بهشت زهرا ! برو سر قبر شهدا، از اونها بخواه که برات دعا کنند. دعای شهدا سریع اجابت میشه. چون قرآن میفرماید که شهدا هم زندهاند، هم نزد خدا هستند. پس کی بهتر از شهدا؟!
بعد ادامه داد: یکی از شهدا به خواب شخصی آمده و گفته بود: شما برای حاجات دنیایی و گرفتاریهای روزمره، سراغ ائمه نروید! شما در این گرفتاریها، سر مزار شهدا بیایید. خدا را به حق شهدا قسم بدهید. شهدای ما خیلی در پیشگاه خدا مقام دارند.
***
هر سال در مسجد یادواره شهدا برگزار میکرد. در سالگرد عملیات کربلای پنج. خیلی اذیت میشد. خیلی خسته میشد. ولی با عشق وعلاقه کار میکرد.
آخرین یادواره شهدا همزمان با راهاندازی تابلو شهدای مسجد بود. خیلی خسته شد. اما مراسم فوقالعاده خوبی بود. هر کسی در مراسم حضور داشت این را حس میکرد.
چند روزی بود که وقتش را گذاشته بود برای مراسم. هرچه پس انداز داشت برای این تابلو خرج کرد. برای من عجیب بود ، در کنار تصاویر بیش از یکصد شهید مسجد، بالای تابلو خالی بود.
به شوخی گفتم: جای یک عکس خالیه، نکنه گذاشتی برای خودت!؟ سید خندید و گفت:
خدا قسمت کنه! بعد گفت: دعا کن ما هم شهید بشیم! (عجیب اینکه شش ماه بعد تصویر سید در همان محل در کنار عکس شهدا قرار گرفت)
روز بعد سید را دیدم و تشکر کردم. گفت: ما کاری نکردیم. زحمت کار به دوش بچههای مسجد و خود شهدا بود.
گفتم: سید میخوام ماجرایی رو برات تعریف کنم که دیگه احساس خستگی نکنی!
سال قبل در یکی از مساجد تهران یادواره شهدای مسجد برگزار شد. مسئول فرهنگی مسجد خیلی برای هماهنگی برنامه تلاش میکرد اما کارها خوب پیش نمیرفت.
تا اینکه شب قبل از مراسم، خیلی سریع هم چیز مرتب شد. سخنران، قاری، مداح و... مراسم از آنچه فکر میکرد بهتر برگزار شد. من میگفتم و سید باتعجب گوش میکرد. مسئول فرهنگی خیلی خوشحال بود اما میدانست این اتفاق عادی نیست!
همان شب یکی از شهدای مسجد را در خواب میبیند. شهید از اوتشکر میکند و میگوید: فکر نکن مراسم را شما هماهنگ کردی! قرار بود حضرت زهرا(س) تشریف بیاورند. ما هم برنامه را هماهنگ کردیم.
سید عینکش را برداشت و با پشت دست اشکهایش را پاک میکرد.