قبل از شروع تابستان، فضای طبقه سوم مسجد در اختیار ما قرار گرفت. سید با کمک بچهها این مکان را جهت برنامههای تابستانی آماده کرد.
برای شروع تابستان چند میز فوتبال دستی برای مسجد تهیه کرد. اقلام ورزشی را هم اضافه کرد. اما برای پایگاه تابستانی تبلیغات نکرد.
پرسیدم: چرا تبلیغات انجام نمیدهی!؟
گفت: نیرویی که داریم خوب است. برای جذب هم از میان بچههای مدرسه راهنمایی توپچی انتخاب میکنیم. بعد هم باید سعی کنیم کیفیت کار فدای کمیّت نشود.
بچههایی که از سال 84 شاگرد مجموعه بودند حالا میتوانستند به عنوان مربی فعالیت نمایند. چندین جلسه برگزار نمود. برنامه هفتگی بچهها را مشخص کرد. هریک از کارها یک مسئول داشت. سیدکاری کرد که مجموعه وابسته به او نباشد. در نبود او هم کارها روال خود را داشته باشد.
وقت بچهها را هم پر کرد. از برنامه فوتبال تا پینگپنگ. برای خودش هم یک کلاس گذاشت. بنا به علاقه بچهها کلاس مداحی را راهاندازی کرد. کلاس زبان هم از برنامههای تابستان 88 بود. برنامهریزی اردوها را هم انجام داد.
هر روزی که در کانون نبود با تماس تلفنی از نحوه کار با خبر میشد. حالا دیگر کانون توسط دانشآموزان گذشتهاش اداره میشد! حضور سید خیلی کم شده بود. نمیدانم، شاید میخواست بچهها آهستهآهسته کانون بدون سید را تجربه کنند!
اردوی مشهد برگزار شد. روز آخر اردو داشتم از سید و بچهها که به سمت حرم میرفتند فیلم میگرفتم. سید رو به دوربین گفت: برای آخرین بار، داریم میریم حرم!
بعد از زیارت، در گوشه جنوب شرقی گوهرشاد که گنبد پیدا بود(یا به قول سید، زاویه عشق) نشستیم. سید شروع به روضه وداع کرد. آنقدر سوزناک مداحی میکرد که جمعیت زیادی در اطراف ما جمع شدند.
سید با چشمانی اشک آلود میگفت: یا امام رضا (ع) این آخرین زیارت است! آقا جان میگن شما سه جا به زائرین خودت سر میزنی. آقا ما منتظریم!
صدای گریه بچهها لحظهای قطع نمیشد. او با شور عجیبی میخواند. ما هم نمیدانستیم که این زیارت، وداع واقعی سید با آقاست. با سختی بسیار بچهها را جمع کردیم و حرکت کردیم.
سید در داخل قطار هم مشغول گریه بود. گنبد را از راه دور نگاه میکرد واشک میریخت.
اردوهای تفریحی هم برگزار کرد. بعد از اردوی خوانسار تصمیم گرفت مثل سال قبل به اردوی جهادی برود.
سید به همراه دوستانش در تابستان سال قبل به اردوی جهادی در منطقه پیراشگفت رفته بود. آنها به جز کارهای عمرانی در روستا، منشاء خدمات فرهنگی بسیاری برای آن منطقه شدند. سید در آن سفر کارهای فرهنگی را انجام می داد . بچه های روستا خیلی با سید دوست شده بودند. امسال هم منتظر او بودند.
اما یکدفعه نظرش عوض شد. گفت میخواهم بروم مناطق عملیاتی . با بچه ها می روم راهیان نور!