همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمضان» ثبت شده است

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

سردار شهید مصطفی حلوائی


فرمانده گردان شوش

 

تولد : 1330/1/1 . خمینی شهر

شهادت : 1362/12/25 . عملیات خیبر

آرامگاه : اصفهان ، گلستان شهدا

 

سردار شهید مصطفی حلوائی در خمینی شهر متولد شد پدرش به واسطه علاقه شهید به امام خمینی(ره) نام او را مصطفی نامید وی کودکی باهوش و مستعد بود.


با شروع بسیج به فرمان امام و هسته‌ های مقاومت دانش آموزی پیوست و با علاقه فروان پس از فراگیری فنون نظامی خود به آموزش پرداخت و به تربیت و آموزش نیروها جهت اعزام به سنگرهای دفاع مقدس مشغول شد . اولین حضور مصطفی در جبهه های نبرد به تاریخ 23 تیر60 بود. او به جبهه میمک اعزام شد و حدود 10 ماه یکسره در خط آتش به دفاع از آرمان های انقلاب در مقابل تجاوز بیگانگان پرداخت.



پس از آن در تاریخ 16تیر61 به جبهه جنوب اعزام شد و تا آخر آنجا ماند .جرأت و شهامت واستعداد سرشار؛ از حلوائی قهرمانی شایسته و الگویی مناسب ساخته بود. چون مصطفی ورزشکار هم بود و در رشته های فوتبال و کشتی افتخارهایی نیز بدست آورده لذا روحیه پهلوانی و مقاومت را در هم آمیخت.


روحیه مقاومت و خستگی ناپذیر او همیشه قابل تحسین بود در همه جای جبهه مصطفی را می شناختند چون او در عملیات های زیادی مانند شوش ، بیت المقدس ، رمضان ، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر 4 و خیبر با سمت فرماندهی گردان شرکت کرد.


در عملیات خیبر سردار شهید مصطفی حلوایی با نیروهای تحت فرمانده ای خود حماسه سازی کرد و سرانجام با دریافت پاداش سه سال حضور در جبهه حق علیه باطل به درجه شهادت نائل و به کاروان شهدا پیوست.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید مصطفی حلوائی صلوات

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

 

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۱
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن


مداح اهل بیت(ع) سردار شهید حجت الله ملاآقایی


سنگرساز بی سنگر

فرمانده پشتیبانی و مهندسی رزمی جنگ جهاد استان تهران


 


تولد : 1338/11/27 - تهران

شهادت : 1366/9/2

آرامگاه : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا (س)



نیمه شعبان سال 1338 شهر مذهبی ری شاهد تولد نوزادی بود که بعد ها «حاج ملا » نام گرفت.

شهید حجت الله ملاآقایی از کودکی چنان ارادتی به مقام شامخ سید الشهدا (ع) داشت که از همان دوران اقدام به تاسیس هیئت نوجوانان حضرت علی اصغر نمود  و خود سرپرستی و مداحی آن را بر عهده گرفت . او رفته رفته با حرکت انقلابی امام امت آشنا شد ، به فعالیتهای مذهبی هیئت که حالا بزرگتر و گسترده تر شده بود لباس سیاسی و انقلابی پوشاند و از آن پس، مبارزه ای جدی بر علیه طاغوت مبادرت ورزید .




پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی در رشته ی الکترونیک دانشگاه صنعتی اراک به ادامه ی تحصیل پرداخت اما وقتی سایه خصمانه اهریمنان را در میهن اسلامی دید ، دست ار تحصیل کشید و راهی جبهه شد .

حجت اله در سال 60 به عضویت جهاد سازندگی درآمد ، آنگاه در قالب گروهی فرهنگی وارد گردان مهندسی رزمی جهاد استان تهران شد و آن وقت ها بیشتر نیروهای گردان مهندسی را رانندگان تشکیل می دادند که برای گذراندن طرح 15 روزه خود به جبهه ها آمده بودند. به طور طبیعی در چنان جوی خبری از روحیه بسیجی نبود . حجت اله در مدت زمانی کوتاه با ابتکارات فرهنگی که از خود نشان داد فضای سرد و بی روح گردان را چنان گرما بخشید که اغلب راننده ها حضور خود را تا مدتها تمدید نموده و رفته رفته به عضویت دائمی گردان در آمدند.

حجت الله علاوه بر تلاش در جهت اعتلای معنوی خودنیز تلاش فراوان کرد ، به طوری که خیلی زود به فرماندهی گردان مهندسی رزمی تائل آمد . سرانجام پس از هفت سال مجاهدت در جبهه های جنگ در سن 28 سالگی به دریافت نشان رفیع شهادت مفتخر گردید 




نوشتار زیر گوشه ای از خاطرات اوست :

شهید ملاآقایی به نیروهای خویش عشق می ورزید . به درد دلهایشان خوب گوش می داد و حتی مشکلات شخصی شان را نیز برطرف می کرد . یک روز نوجوانی از گردان به شهادت رسید ، حاج ملا می گفت بروید رشادتها و ایثارگریهای این سردار را به همسالانش بگویید تا بدانند او قاسم گردان ما بود . بگویید تا بدانند او همان بچه کودکی نبود که جز تفریح و بازی کودکانه چیزی نمی دانست و او در عین نوجوانی ره صد ساله عرفا را یک شبه پیمود .

در میدان کارزار وقتی جدیت و سختگیری حاج ملا را می دیدی ، به خود می گفتی او هرگز مهر و عطوفت را تجربه نکرده ، اما وقتی او را در حال نیایش و عبادت می یافتی ، آنگاه که چشمان پر از اشک ، قامت شکسته و متواضع او را در حال نماز می دیدی، بین این دو باور در شگفت می ماندی.

 در آینده نگری و برنامه ریزی بسیار خبره بود . مدتها بود گردان در تامین راننده پایه یک با مشکل مواجه شده بود . اما او کاری کرد که به قول خودش نیاز ده ساله ی گردان تامین شد . چهار پادگان آموزشی در شهرهای مختلف استان تهران احداث کرد ، آنگاه به جذب نیروهای داوطلب بسیجی همت گمارد و پس از آموزشهای کوتاه مدت سنگر سازانی رشید ، خبره و با ایمان تحویل گردان داد.

 

عملیات کربلای یک با مشکل مواجه شده بود ، خط دشمن شکسته شده بود اما از خاکریز خبری نبود ، بسیجی ها هیچ جان پناهی نداشتند . آفتاب بالای آسمان رسیده بود و عراقیها پاتک خویش را آغاز کرده بودند.

حاج ملا بر خلاف همه ی عملیات ها بلدوزرها را در روز روشن راه انداخت و احداث خاکریز را رودرروی تانکهای عراقی آغاز نمود . او گاه پشت بلدوزر می نشست ، گاه اسلحه بدست می گرفت و مثل بسیجی می جنگید ، گاه آرپی جی شلیک می کرد و آنگاه که نیروها خسته و زمینگیر می شدند او مجنون وار بالای خاکریز می رفت ، در تیر رس عراقیها دست می زد و با فریادهای خویش در بچه ها شور و نشاط و هیجان ایجاد می کرد .این چنین بود که در کمال ناباوری بلدوزر بر تانک پیروز شد و شهر مظلوم مهران از لوث اجانب پاک گردید .

در محل آبگرفتگی منطقه رمضان مشغول احداث جاده و خاکریز بودیم . حاج ملا هرشب به ما سر می زد . آن شب که آمد دیدیم سر و صورتش را اصلاح کرده و لباسهای تمیزی به تن کرده است . آن شب خیلی سر به سرش گذاشتیم و خندیدیم.اما او طور دیگری شده بود . مدام نگاه عمیقش را به آسمان پرستاره شلمچه می دوخت و از اندیشه شگرف خویش هرگز بیرون نمی آمد . لحظاتی نگذشته بود که خمپاره ای میان ما و او فرود آمد و تنها او را برگزید .

شبی همه دور هم جمع شده بودیم و از خاطرات گذشته می گفتیم، وقتی نوبت به حاج ملا رسید ، مکثی کرد و گفت : من حرفی برای گفتن ندارم اما تنها یک چیز مرا درخود فرو برده ، من در این همه مدت که اینجا هستم هیچ مجروح نشده ام . انگار خدا همه را جمع کرده تا یکجا تلافی کند . تحمل آنهمه لیاقت عظیمی می خواهد . از خدا می خواهم لیاقتش را به من عطا کند . چند شب بعد وقتی بچه ها بدن پاره  پاره و دست قطع شده اش را دیدند پی به لیاقت عظمای او بردند .و اینچنین بود آمدن و رفتنش سلام بر وقتی که به دنیا آمد و سلام بر وقتی که ترکش های دشمن پهلوی راست و صورتش راشکافتند اوکه به عشق مادرسادات حضرت زهرا سلام الله علیها نام تنها دخترش را فاطمه گذاشت درتاریخ دوم آذر ماه سال 1366 درمنطقه پاسگاه زید روحش ازکالبد تن جدا شد وبه آرامش رسید

 

برگزیده ای از سخنان شهید ملاآقایی

 یک روز در جمع نیروهای مهندسی رزمی می گفت :« برادران ! روزی فراخواهد رسید که جنگ پایان یافته ، تکلیف خودتان را مشخص کنید . اگر از این خوان بزرگ که نعمت شهادت را کرور کرور ارزانی می دارد بهره مند شوید ، خوشا به حالتان . در غیر این صورت آنانی که زنده می مانند  بدانند که بعد از  روزگار سختی را در پیش خواهید داشت . مبادا به خاطر بعضی مشکلات دنیایی این توفیق در جبهه بودن ، جانبازی و یا اسارتشان را به رخ دیگران بکشند و اجر معنویتان را به بهای ناچیز پایمال نمایند . . .

. . . و بدانید هرچه امروز در جبهه ها این عرصه ی بزرگ امتحان الهی ، انجام می دهند ذخیره آخرتشان است . مبادا با رنگ و بوی بی مقدار دنیا آلوده کنند .

 



خاطرات

 

در خلوت شب

وقتی شهید ملاآقایی از خاطرات خودش می گفت، دوست داشتیم در کنارش بنشینیم و به حرفهای صمیمانه اش گوش دهیم، شبی می گفت: ماههای اول جنگ، ما در غرب مستقر بودیم، سرما تیغ می کشید و تا مغز استخوان نفوذ می کرد. حتی نگهبان ها با وجود خطرات فراوان و احتمال شبیخون دشمن نمی توانستند بیرون از سنگر نگهبانی بدهند. آب کمیاب بود و عبور و مرور به سختی انجام می گرفت. گاه می شد که چند شبانه روز آب و آذوقه مورد نیاز به بچه ها نمی رسید. برف همه جا را پوشانده بود بیرون از سنگر بیست دقیقه هم نمی شد دوام آورد. بعضی وقتها آنقدر برف می بارید که در سنگر به کلی بسته می شد.

اما هیچ یک از این مشکلات باعث نمی شد که بچه ها نماز شبشان را ترک کنند. برفها را روی چراغ گذاشته آب می کردند و با آن وضو می ساختند.

شگفتا که سوز سرمای کوهستان هم نمی توانست نوای گرم مناجات بچه ها را خاموش کند

 

فقط حسین!!!!

سال 62 همراه با اکیپ فرهنگی که مسئولیت آن را شهید ملاآقایی برعهده داشت، به جبهه آمدیم. شهید ملاآقایی در زمینه فعالیتهای فرهنگی، بسیار کار کشته بود و به قول بچه ها از آن عاشورایی های پرمایه. قبل از فرارسیدن محرم، تلفنی از تهران درخواست کرد تا پارچه مشکی، پرچم، بیرق و ..بیاورند . به کمک بچه ها، همه سنگرها را با پارچه های مشکی سیاهپوش کرد. یک وانت نیسان را بعنوان تریبون سیار، آماده کرد و آن را نیز با کتیبه و پرچم پوشاند. صبح عاشورا دو تا از بچه ها را فرستاد به گلزار شهدای صالح آباد تا از تربت شهدا، مقداری خاک بیاورند. او با خاکها گل درست کرد و به سر و شانه تمام بچه ها مالید. منطقه یک حالت عزاداری سنتی و بسیار حزن انگیزی به خود گرفته بود طوری که همه در حالت عادی گریه شان می گرفت.

قرار شد که بچه ها به شکل هیئتی به روستای گلان بروند و در آنجا با مردم و نیز نیروهای ارتش و سپاه ادغام شده و به عزاداری بپردازند. تا مسجد روستای گلان، حدود 12 کیلومتر راه بود و بچه ها تمام این راه را سینه زنان طی کردند.

همان شب، شام غریبان شهدای کربلا، با بچه ها هماهنگی کردیم و به امامزاده صالح رفتیم. در آنجا حجره های کوچکی بود. بچه ها چراغها را خاموش کردند و شهیدان مهدی تاجیک،هادی احمدی،حجت ملاآقایی شروع کردند به نوحه خوانی آن شب بچه ها تا ساعت یک نیمه شب عزاداری کردند.

عاشورای سال بعد مهدی تاجیک و هادی احمدی دیگر در میان ما نبودند. آنها عاشورایی شده بودند

 



صداقت

یک روز همراه شهید ملاآقایی به اهواز می رفتیم او در بین راه شروع به صحبت کرد. حرفهایش بوی درد می داد. می گفت در شهر در پشت جبهه، همه اش دعوا و درگیری و جدایی است. یکی استعفاء می کند، یکی محل کارش را عوض می کند و یکی از این گروه جدا شده گروه تازه ای را تشکیل می دهد. هر کس دنبال منافع شخصی خویش است اما در جبهه اثری از اختلاف و درگیری نیست.

اینجا جز صداقت جریان ندارد. هیچ وقت نشده است که من سر کسی داد بکشم. هیچ وقت هم بچه ها از کار، ابراز خستگی نکرده اند. اگر کسی تندی کرده، از روی حب و بغض شخصی نبوده، بلکه بخاطر خدا بوده، بخاطر این بوده که کار سریعتر انجام شود. اگر عیب و نقصی در کنار من یا شما و در کار نیروها باشد هیچ وقت به خود اجازه نمی دهیم با نگاه بغض آلود به آن بنگریم. چون همه تلاشها برای یک هدف است. ضعفی اگر بود همه در صدد برطرف کردن آن بر می آمدند و کسی را شماتت نمی کردند. اما کاش این صداقت به شهرها هم منتقل می شد کاش...

 

عدالت

درک عدالت برای آنها که عدالت را تنها در تشابه و تساوی می دانند ممکن نیست اما بچه های جنگ معنای درست عدالت را خواب می دانستند.

شهید ملاآقایی برای هر یک از نیروها حقوق خاصی تعیین کرده بود. هر چند کارها اغلب مساوی بود اما تفاوت حقوق در کسی شبهه ای ایجاد نمی کرد، توجه او علاوه بر تخصص و توانایی به مسئله نیاز بچه ها هم معطوف بود. او برای تعیین حقوق هر یک از نیروها، ابتدا به او نزدیک می شد دوستانه با او به گفتگو می نشست و یک شناخت قابل توجهی نسبت به اوضاع خانوادگی او پیدا می کرد. بعد با معاون عملیاتی، مدیر مالی و مسئولین دیگر مشورت می کرد و حقوقی برای آن فرد در نظر می گرفت.

همه می دانستند که کارهای شهید ملاآقایی بدون حساب و کتاب نیست و همه در صفای عدالتی که در میان ما جاری بود سهیم بودند.

 

دوستی با او ، عشق به جبهه

آنقدر متواضع و بی ادعا بود که گاهی برخی از نیروهای مهندسی حتی تا پایان ماموریتشان نمی فهمیدند که او فرمانده است. چرا که در تمام مدت همانند دیگر نیروها پا به پای آنها کار می کرد و لحظه ای ابراز خستگی و درماندگی نمی کرد.

یک بار عده ای از راننده های پایه یک که برای تسویه حساب آمده بودند از من سراغ ملاآقایی را گرفتند. آنها می گفتند پس این فرمانده کجاست که هیچوقت پیدایش نیست! به ما نشانش بدهید تا لااقل یکبار هم که شده چهره اش را ببینیم.

ملاآقایی روی یکدستگاه مشغول بکار بود وقتی آنها را پیش او بردم همگی حیرت زده گفتند: ایشان فرمانده بود و ما نمی دانستیم! این آقا که همیشه با ما بود و در کنارمان کار می کرد!

 

پشت به دشمن

روز اول عملیات کربلای یک دشمن تا فاضله 150 متری خاکریزهای ما آمده بود. و بچه ها و دستگاههای مهندسی را با گلوله مستقیم تانک می زد. ملاآقایی برای اینکه به راننده ها روحیه بدهد به آنها گفت: پشت به دشمن کار کنید تا هم تحقیرش کرده باشید و هم هیبت تانکها در دلتان ترس و واهمه ایجاد نکند.راننده ها به همین ترتیب شجاعانه بکار خود ادامه دادند بطوری که بعد از عملیات ملاآقایی اینگونه از شجاعت سنگرسازان بی سنگر ابراز رضایت کرد: من شما راننده های بلدوزر را دیدم که چگونه علاوه بر کار مهندسی آرپیچی هفت و مسلسل برداشته بودید و تانکهای دشمن را یکی یکی شکار می کردید. آن روز جنگ سخت تانک و بلدوزر بود. دشمن تانک داشت و شما بلدوزر اما هیچگاه از صحنه کارزار نگریختید.

 

سخاوت دریا

یک روز در جبهه یک نفر از سنگرسازان گفت می خواهم به حاج ملا بگویم که من 9 تا فرزند دارم ولی حقوقی برابر با حقوق مجردها می گیرم و این مبلغ کفاف مخارج زندگی ام را نمی دهد. اما خجالت می کشم می ترسم حاجی فکر کند که من طمع کرده ام.

به او اطمینان خاطر داده و گفتم خیالت راحت باشد حاجی بدون منت مشکلت را حل خواهد کرد. چند هفته بعد آمد و با خوشحالی گفت حق با شما بود.حاج ملا آنقدر بلند نظر و دلسوز است که به محض شنیدن حرفهایم پرسید خودت بگو که خانواده یازده نفری شما با چه مقدار حقوق می توانند بدون دردسر زندگی کنند تا همان مقدار را برایت لحظا کنیم. اما من از این او حسابی شرمسار شده و نتوانسیتم چیزی بگویم. او وقتی سکوت مرا دید خندید و گفت باشد. به لطف خدا این مشکل شما را برطف می کنی. حالا می بینم که حقوق مرا چند برابر کرده است.

 



 

قاسم گردان

شهید ملاآقایی به نیروهایش عشق می ورزیدند. به درد دلهایشان خوب گوش می داد و حتی مشکلات شخصی شان را برطرف می کرد. نسبت به جوان ترها و بچه های کم سن و سال، مهربان تر و صمیمی تر بود. در واقع برای آنها پدری می کرد و آنان نیز او را همانند پدر دوست می داشتند.

ملاآقایی آنقدر به نوجوانان بها می داد که شخصیت معنویشان خیلی زود رشد می کرد و تعالی می یافت. بطوری که بعد از شهادتشان خیلی از بزرگترها اعتراف می کردند که آن نوجوانان را الگوی عملی و اخلاقی خود قرار داده بودند.

 

شیر روز و زاهد شب

شهید ملاآقایی فرماندهی توانا و بسیار قاطع بود. در میان کارزار وقتی جدیت و سختگیری حاجی را می دیدی بخود می گفتی او هرگز مهر و عطوفت را تجربه نکرده است. اما وقتی او را در حال نیایش و عبادت مشاهده می کردی آنگاه که چشمان پر از اشک و قامت متواضعش را در حال نماز می دیدی و یا ضجه های عارفانه اش را در هنگام خواندن دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا می شنیدی بین این دو باور در شگفت می ماندی.

 

مرخصی اجباری

اخلاق پسندیده و مرام خوب ملاآقایی با نیروها سبب شده بود تا بچه ها علاقه شدیدی نسبت به او پیدا کنند. حاجی هم متقابلاً آنها را از کوچک و بزرگ دوست داشت. برخورد او با نیروها طوری بود که تازه واردها ظرف چند روز آشنایی با او آنچنان صمیمی می شدند که گویی چند ماه بلکه چند سال با یکدیگر دوست بوده اند. قدیمی ترها هم که دیگر هیچ جای جبهه بدون ملاآقایی برایشان لطفی نداشت. این دوستی و صمیمت دو جانبه آنقدر عمیق بود که موجب شد تا همگی نیروها از یاد خانه و کاشانه و آرامش پشت جبهه چشم بپوشند. اصلا انگار یادشان رفته بود که پیش از این کجا بودند. گاهی می شد که نیروها چندین ماه در جبهه می ماندند بدون آنکه حتی تقاضای یک روز مرخصی کنند. کار بجایی رسید که یک روز ملاآقایی وقتی به این موضوع پی برد زود عده ای از نیروها را به زور وادار کرد تا به مرخصی بروند. او به آنها تکلیف کرد ضمن دیدار از خانواده و دوستان و آشنایان، به دیدار خانواده های معزز شهدا نیز بروند. بدین ترتیب در چند نوبت نیروها به مرخصی اجباری رفتند اما اغلب آنها پیش از اتمام مرخصی دوباره به جبهه بازگشتند.

 

واین بود قطره ای از دریای سلوک  سردار رشیداسلام سنگرساز بی سنگر شهید حجت الله ملاآقایی 

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید حجت الله ملاآقایی صلوات


الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

 

 

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۷
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

سردار خیبر ، شهید حاج محمد ابراهیم همت

 

فرمانده لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله (ص)

 

 

تولد : 1334/1/12 - شهررضا

شهادت : 1362/12/17 - جزیره مجنون (عملیات خیبر)

آرامگاه : گلزار شهدای شهرضا


تولد و تحصیل

به روز ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلای معلّی و زیارت قبر سالار شهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روح بخش کربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.

محمد ابراهیم درسایه محبت های پدر ومادر پاکدامن ، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش و استعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.

هنگام فراغت از تحصیل به ویژه در تعطیلات تابستانی با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل کسب می نمود و از این راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجه ای می کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبت و صمیمیتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می بخشید.

پدرش از دوران کودکی او چنین می گوید: هنگامی که خسته از کار روزانه به خانه بر می گشتم ، دیدن فرزندم تمامی خستگی ها و مرارتها را از وجودم پاک می کرد و اگر شبی او را نمی دیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.

اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می شد که از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت کتاب آسمانی قرآن را کاملاً فرا گیرد و برخی از سوره های کوچک را نیز حفظ کند.

 

 


دوران سربازی

در سال ۱۳۵۲ مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانش سرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت ـ به گفته خودش تلخ ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشکر توپخانه اصفهان مسئولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.

ماه مبارک رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفکر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد که آنها هم اگر سعی کنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، می توانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند.

ناجی معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی می کردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بی خبران فرمان می دهند تا حرمت مقدس  ترین فریضه دینمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیرپا بگذاریم.

امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه از نظر ساواک دست یابد. مطالعه آن کتابها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم می شد تأثیر عمیق و سازنده ای در روح و جان محمد ابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعه همان کتابها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیت های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.

 

 


دوران معلمی

پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی می کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا کند.

او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. لیکن روح بزرگ و بیباک او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلی پی می گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت می ورزید.

با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد می کرد.

سخنرانیهای پرشور و آتشین او علیه رژیم که بدون مصلحت اندیشی انجام می شد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای که او شهر به شهر می گشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عکس العمل نشان می دادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.

بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابانها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا اینکه در یکی از راهپیمایی های پرشور مردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم ناجی، صادر گردید.

مأموران رژیم در هر فرصتی در پی آن بودند که این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس و قیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال می کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره)، به پیروزی رسید.

 

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۸
همسفر شهدا

مدتی از فعالیت کانون گذشت. سید جلسه بچه های فرهنگی مسجد را به دو قسمت تقسیم کرد. جلسه هیئت به صورت عمومی شب های جمعه برقرار می شد. جلسه دیگری هم برای بچه های دبیرستانی راه انداخت.

یکروز سید بی مقدمه گفت: جلسه بچه های دبیرستانی صبح های جمعه بعد از نماز است! همه یکدفعه خندیدیم. بچه ها می گفتند: آقا سید اذیت نکن. می خواهیم بخوابیم!

سید بلند و با جدیت گفت: یعنی چی! اصلاً همه مشکل ما از دست این خواب هست! ما می خوابیم اما شیطان همیشه بیداره. یه خورده اراده داشته باشید. (شبیه چنین جلسه صبحگاهی در سال های جنگ تئسط 20 نفر از بچه های دبیرستانی در مسجد تشکیل می شد.آنها اراده عجیبی داشتند.بسیار انسان هاس مؤمن و با تقوا بودند. تقریباً همه اعضای آن جلسه به قافله شهدا پیوستند)

جلسات صبح جمعه راه اندازی شد. در این جلسه روی اعتقادات و قرآن به صورت تخصصی کار می‌شد. سید دبیرستانی‌ها را برای آینده کانون تربیت می‌کرد. لذا دقت خاصی روی این جلسه داشت.

چند جلسه روی بحث غنا، نا محرم، ماهواره و ... کار کرد. بچه ها هم در بحث وارد می شدند. یکبار وارد بحث شُبهه و شبهه افکنی در مسائل دین شد. مثال های جالبی می زد. می گفت: شبهه مثل ویروس برای کامپیوتر است. اگر می خواهی برنامه روی کامپیوتر بریزی اول باید ویروس ها را از بین ببری تا آن برنامه کامل اجرا شود.

در جامعه هم همین است. اگر می خواهیم برنامه دینی ما ، مفید باشد باید شبهه را از بین ببریم. بعد هم مثال های در این زمینه می زد.

مثال های سید در نوع خود بسیار جالب بود. می گفت: همه ما در جاده زندگی در حال حرکت هستیم. این جاده تاریک است. اطراف آن را هم دره های عمیق گرفته. چراغی که راه را روشن می کند اعمال ماست. گاهی مواقع این چراغ کم نور می شود. یعنی اعمال ما مشکل دارد.

گاهی مواقع در مسیر مل طوفان برپا می شود.! انقدر شدید می شود که راه را نمی بینیم! ممکن است از جاده خارج شویم و در دره ها سقوط کنیم! این طوفانها تأثیرات محیط است. بچه ها مواظب باشید. اطراف شما چه خبر است!؟ با چه کسانی رفیق هستید!؟

با صحبت های او کسی احساس خستگی نمی کرد.

بعد از مدتی بحث هفتگی را به بچه ها می سپرد. هر کسی باید تحقیق می کرد و در جلسه صبح جمعه ارائه می داد.

بعد از جلسه صبحانه می خوردیم و برای بازی به پارک زیتون می رفتیم.

در ایام ماه مبارک رمضان بیشتر شبها برنامه داشتیم. نام طرح را گذاشته بود حلقه های معرفت. روی رو خوانی و تفسیر قرآن کار می شد. برنامه فوتبال جام رمضان هم داشتیم.

هیئت شبهای جمعه برای همه بچه های کانون بود. بیشتر آنها مقطع راهنمایی بودند. البته چندنفر از بزرگترها به عنوان مربی در آن حضور داشتند. یکبار گفتم: سید، ارزش داره روی بچه‌های راهنمایی وقت می‌گذاری!؟

گفت: اگه می‌خواهیم جوانهای آینده تربیت دینی پیدا کنند باید از همین سن شروع کنیم. به دبیرستان که برسند دیگه خیلی دیر می‌شه. بعد ادامه داد: دشمن برای همین سن بچه‌ها برنامه‌ریزی کرده. یه نگاه بنداز، ببین تو موبایل بچه‌های راهنمایی ما چه خبره!

تلفن همراه بزرگترهای کانون را گرفت. طوری که ناراحت نشوند تلفن همراه آنها راچک کرده بود. البته فقط پیامکها را می‌خواند.

سید در مورد برخی بچه‌ها خیلی حساس بود. این کار را چند بار دیگر در حضور خودشان انجام داده بود.

گفتم: سید اینقدر حساسیت به خرج می‌دی خوب نیست. گفت: می‌دونم. اما من می‌خوام اینها را بفرستم جلسه کوچکترها به عنوان مربی. می‌خوام ببینم چه جور رفیقایی دارند. چه جور پیامهایی برایشان ارسال می‌شه! پیامهای توی گوشی، تفکر خود شخص و دوستانش را نشان می‌ده!

سید در طول برنامه بچه های راهنمایی را از بزرگترها جدا می کرد. برنامه فوتبال بچه‌ها هم جداگانه بود. حتی در اردوها نیز این امر رعایت می‌شد.

صبح بود که دیدم با مربی های کانون آمده اند مسجد برای نماز. بعد از اتمام نماز به گوشه‌ای رفتند وجلسه فرهنگی کانون را شروع کردند.

بعدها فهمیدم اینگونه جلسات را بعد از نمازصبح در مسجد برگزار می‌کند. اینگونه آنها را هم به جماعت صبح عادت می‌دهد.

ثمره برنامه‌های خوب وحساب شده سید، تربیت مربیانی بود که همکنون در کانون شهید آوینی و مساجد اطراف فعالیت دارند. تربیت یافتگان او کارهای فرهنگی چندین مسجد را راه‌اندازی کردند.

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۳
همسفر شهدا