نشسته بودیم سر کلاس. آن زمان من و سید هم مباحثه بودیم. در حوزه امام القائم(عج). سید انگار در این عالم نبود. خیلی هوایی شده بود. بعد از درس گفتم: چی شده انگار سر درس حواست نبود. گفت: آره، خیلی حال و روزم به هم ریخته. خیلی دوست دارم برم کربلا!
گفتم: چی میگی!؟
گفت: یکی از رفقا برای عرفه کاروان میبره کربلا. مییای با کاروانش بریم!
گفتم: من یه عمر آرزو دارم برم کربلا. چی از این بهتر. اما من نه گذرنامه دارم نه پول.
سید گفت: کربلا که این چیزها رو نمیخواد. باید دلت کربلایی بشه. باید از خود آقا بخوای. بعد آقا همه چی رو درست میکنه!
سید ادامه داد: من برات وام میگیرم. برای گرفتن گذرنامه هم کمکت میکنم.
***
باور کردنی نبود. یک ماه بعد از آن ماجرا در راه سفر عتبات بودیم. سید مبلغ هزینه من را پرداخت کرده بود! در این سفر سید را بیشتر شناختم. از آنچه فکر میکردم خیلی بالاتر بود.
سید انسان بسیار وارستهای بود. در این سفر جدای از عشق به اهلبیت مرا با شهدا آشنا ساخت. از کربلای ایران برایم گفت. از شلمچه از فکه و...
رسیدیم نجف. سید خیلی آرامش داشت. نشاط عجیبی در وجودش بود. میگفت: احساس میکنم آمدهام منزل پدرم. اینجا مثل وطن انسان است. لباس سفید و بلند عربی(دشداشه)خرید و تنش کرد. هر جا میرفتیم سید برای ما مداحی میکرد.
سید میگفت: انسان میآید نجف تا پاک شود. بعد هم با این پاکی وارد کربلا شود.
در کربلا دیگر آن آرامش نجف را نداشت. چهرهاش را غم گرفته بود. کمتر غذا میخورد. با پای برهنه راه میرفت. من فقط به دنبال سید بودم. برای مثل یک معلم بود.
شب عرفه در اتاق خودمان در هتل هیئت راه انداخت. فردا صبح با رفقا در بین الحرمین بودیم. سید پرچم رهروان شهدا را آورده بود و متبرک کرد.
یکی از اساتید را دیدم . ایشان پس از کمی صحبت گفت: هر کدام به سمتی برویم و جدای از بقیه دعا بخوانیم و با آقا درد و دل کنیم.
هر کس به گوشه ای رفت . ساعتی بعد سید را دیدم. جارو دستش گرفته بود. زباله های حرم را بیرون می برد!
سید حال و هوایی داشت که در کمتر کسی میدیدم. واقعاً عاشق بود. نمیتوانست از کربلا دل بکند. او قبل از اینکه به کربلا بیاید هم واقعاً عاشق آقا بود. سوز عجیبی در مداحی داشت. سید جزء افرادی بود که با شنیدن نام حسین(ع) اشکش جاری میشد.
پس از یک هفته برگشتیم. این سفر را مدیون سید بودم. او مرا کربلایی کرد.
یکروز در مدرسه نشسته بودم. ایام پایانی ماه صفر بود. سید شروع کرد برای خودش خواندن. از سوز دل برای امام حسین (ع) میخواند. بچهها و دیگر طلبهها هم آمدند و کنار او نشستند.
مجلس عجیبی شد. چنین عزاداری باحالی را کمتر دیده بودم. اینها همه از صفای درونی سید بود.
بعد از نماز کنارش نشستم. نگاهی به من کرد. اشارهای به سینهاش نمود و بیمقدمه گفت: اگر اینجا رو بشکافند از عشق امام حسین(ع) و کربلا پاره پاره است اما باید تحمل کرد!