دوران دبستان علیرضا به پایان رسید. علیرضا به مدرسه راهنمایی شهید توپچی رفت. اما هنوز پسری خجالتی و گوشه گیر است. حتی وقتی با بچههای فامیل روبرو میگشت پشت پدر مخفی میشد. به همین خاطر مسجد هم نمیآمد امااز هشت سالگی نمازش ترک نشد.
از کودکی بسیار کنجکاو بود. این کنجکاوی حالا بیشتر شده بود. میخواست همه چیز را بداند. هر جا میرفتیم ما را سؤال پیچ میکرد.
سال اول راهنمایی بود. رفته بودیم مسجد جمکران. میخواستم نماز بخوانم. به علی هم گفتم بخواند. اما اوشروع کرد به سؤال پرسیدن. از امام زمان(عج)از مسجد جمکران از غیبت آقا و... بعد شروع کرد به نماز خواندن. حالا دیگر میدانست برای چه نماز میخواند. آن سال با اصرار علی چند بار دیگر هم به جمکران آمدیم.
دوران راهنمایی بود. علیرضا مثل دیگر بچهها احتیاج به راهنمایی داشت. همه گونه دوست و رفیق سر راه او قرار میگرفت. از اینکه بچههای بد با او رفیق شوند میترسیدم.
یک شب پدرم را دیدم که با گریه برای او دعا میکرد. همه بچههایش را دعا میکرد اما برای علیرضا بیشتر. میگفت: خدایا بچههایم را به تو سپردم. خودت آنها را هدایت کن.
به صدای آقای افتخاری خیلی علاقه داشت. چند کاست موسیقی سنتی ایشان را خریده بود.صدایش را تقلید میکرد. خیلی شبیه او میخواند. مدتی بعد شخصی به او یک تنبک داده بود. حالا دیگر هم میزد و هم میخواند.
مادر خیلی ناراحت بود. میگفت: تنبک مقدمه است. میترسم... شب نشست وکلی با علیرضا حرف زد. از موسیقی حرام گفت. از نافرمانی خدا واینکه شیطان قدم به قدم به انسان نزدیک میشود و...
فردا دیدم علیرضا تنبک را پاره کرده!
مادر هم خیلی برایش دعا میکرد. خدایا پسرم را برای خودت تربیت کن. پسرم را سرباز امام زمان قرار بده. خدایا او را عالِم دین قرار بده.