سال 84
بود. از سفر راهیان نور برمیگشتیم. سیدعلی کنار یکی از روحانیون کاروان نشست. من
هم پشت سر آنها نشستم و صحبتهای آنها را میشنیدم.
سید با
همان لحن متواضعانه شروع کرد در مورد حوزه سؤال کردن.
میگفت:
مدتی است که در مورد رفتن به حوزه یا دانشگاه خیلی فکر میکنم. با بچههای دانشجو
خیلی مشورت کردم. با طلبهها هم خیلی صحبت کردم. اما هنوز به نتیجه نرسیدم. بعضی
ازبچهها میگویند: برو دانشگاه، همین رشته برق رو ادامه بده. پول خوبی هم داره.
اما خودم زیاد راغب نیستم.
آقای
روحانی گفت: من با شناختی که از شما دارم توصیه میکنم بری حوزه. البته فکر نکنی
درسهای حوزه سبک و راحته. بعد ادامه داد: در دانشگاه نهایت کاری که میکنی اینه که
خوب درس بخوانی و کار خوبی پیدا کنی وآدم خوبی بشی.
اما شما
که توانایی کار فرهنگی رو داری بهتره بری حوزه، چون اینطوری میتونی بهتر به اسلام
و جامعه خدمت کنی. کار تو حوزه برای شما عاقبت بخیری داره.
بعد از
سفر با چند نفر از روحانیون محل مشورت کرد. وقتی راه صحیح را شناخت دیگر معطل
نکرد. در حالی که ترم آخر برق صنعتی را در هنرستان میگذراند درس را رها کرد و به
سراغ حوزه رفت.
مدتی به
صورت آزاد در کلاسهای درس حوزوی شرکت کرد تا زمان ثبت نام تابستانی حوزه آغاز شد.
اما مشکلی پیشآمد. سید مشمول حساب میشد و نمیتوانست طلبه شود.
اما با
اینحال در آزمون شرکت کرد. با اینکه تابستان بود و سخت مشغول فعالیتهای مسجد بود
و هیچ وقتی هم برای مطالعه نداشت.
سید میگفت:
شب قبل از امتحان هیئت داشتیم. درسم را خواندم. اما در هیئت توسل پیدا کردم. از
خدا خواستم اگر حوزه رفتن را به صلاح من میدانی مشکلم را حل کن.
مدتی
بعد نتایج آمد. سید در نهایت ناباوری قبول شد. اما برخی از کسانی که خیلی مطالعه
کرده بودند قبول نشدند.
بعد از
مصاحبه ورودی، مشکل سربازی سید هم حل شد. سید از ابتدای مهر، طلبه مدرسه امام
القائم (عج) در اطراف میدان خراسان شد. به دروس حوزوی اهمیت میداد. اما از کار
مسجد کم نمیکرد.
سید در
حوزه در کنار درس مشغول کار فرهنگی شد. نصب جملاتی از شهدا و شهید آوینی در حوزه.
برگزاری برنامههای فرهنگی و...
یکی از
رفقای قدیمی، سید را دید. باتعجب پرسید: طلبه شدی!؟ سید گفت: چطور مگه!
دوستش
ادامه داد: مرد حسابی، مگه تو نمیخوای زندگی تشکیل بدی. از کجا میخوای پول
بیاری!؟ سید گفت: همه چیز دست خداست. خدا گفته: شما دین من رو یاری کنید من هم شما
رو یاری میکنم.
در ثانی مگه اونهایی که حوزه رفتند خانواده تشکیل
ندادند. حوزه شاید درآمد کمتری داشته باشه ولی برکت داره. بعد هم آیه قرآن را
خواند که میفرماید: از هر گروهی باید عدهای برود و دین را بیاموزند و به دیگران
یاد بدهند.
***
سه سال
از تحصیل علیرضا در حوزه میگذشت. ظهرها لباس روحانی میپوشید و برای اقامه
نمازجماعت به یک دبیرستان میرفت. بارها میشد در مسیر عبور، کسانی به او حرفهای
زشتی میزدند اما ناراحت نمیشد. می گفت: این لباس پیغمبر است. وقتی این لباس را
پوشیدم خودم را برای همه چیز آماده کردهام.
یکروز
با هم بودیم. شخصی از کنار ما رد شد. به سید که ملبّس بود نگاهی کرد و گفت: بهبه
حاج آقا سِت کرده! نگاهی به سید انداختم. به جز عمامه مشکی، سرتا پای او قهوهای
روشن بود. حتی محاسنش. خندهام گرفت. سید هم همینطور.
سید اما
همیشه سربه زیر بود. کمی جلوتر خانمی از کنار ما رد شد. یکدفعه و باتعجب برگشت و
گفت: علیرضا خودتی!؟
سید هم
باتعجب برگشت وگفت: سلام آبجی، اینجا چیکار میکنی!؟
خواهرش
گفت: علیرضا، تو لباس روحانی پوشیدی و ما خبر نداریم!
من کمی از آنها فاصله گرفتم. سید گفت: فقط برای
اقامه نمازه. من به طور رسمی لباس نپوشیدم.
خواهرش
گفت: میدونی مامان آرزو داره تو رو تو این لباس ببینه، از وقتی به دنیا اومدی میگفت:
این پسر من روحانی میشه!
سید هم
گفت: فعلاً چیزی به مادر نگو، به موقع من براش توضیح میدم.