بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن
سردار فاطمی ، شهید عبدالحسین برونسی
فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه
تولد : 21/6/3 - تربت
حیدریه
شهادت : 63/12/23 - عملیات
بدر،شرق
دجله
رجعت و تدفین پیکر مطهر 90/2/17
همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا (س)
آرامگاه : مشهد - بهشت
رضا
(ع)
سردار شهید عبد الحسین برونسی در سال ۱۳۲۱ در روستای گلبوی کدکن تربت حیدریه چشم به جهان گشود . تا
هنگام
ازدواج
و
پس
از
آن
به
شغلهای
ساده
ای
نظیر
کشاورزی
، کار در مغازه لبنیات فروشی و سبزی فروشی و نهایتا به بنایی پرداخت .سال ۱۳۵۲ پس از آشنایی با یکی از روحانیون مبارز با درسهای آیت الله خامنه ای آشنا شده و از آن پس دل در گرو جهاد و انقلاب نهاد . فعالیت
او
در
اندک
مدتی
چنان
بالا
گرفت
که
ساواک
بارها
و
بارها
خانه
اش
را
مورد
هجوم
و
بازرسی
قرار
داد . آخرین
بار
در
مراسم
چهلم
شهدای
یزد
دستگیر
و
به
سختی
شکنجه
شد
، از جمله ساواکیها تمام دندانهایش را شکستند . کمی
بعد
به
قید
ضمانت
آزاد
شد
و
دوباره
به
فعالیت
پرداخت
و
در
نقش
رابط
مقام
معظم
رهبری
که
به
ایرانشهر
تبعید
شده
بودند
ایفای
وظیفه
کرد .
شهید و دفاع مقدس
پس از پیروزی انقلاب به صورت افتخاری به سپاه پاسداران پیوست . با
آغاز
درگیری
های
کردستان
به
پاوه
رفت
و
با
شروع
جنگ
تحمیلی
در
شمار
نخستین
کسانی
بود
که
خود
را
به
جبهه
های
نبرد
رساند . او
در
عملیات
فتح
المبین
به
عنوان
فرمانده
گردان
خط
شکن
مرکز
فرماندهی
عراقی
ها
را
واقع
در
تپه
1/124 نابود ساخته و خود از ناحیه کمر مجروح شد . جراحت
نمی
توانست
شهید
برونسی
را
از
پا
بیندازد . او
در
عملیات
بیت
المقدس
به
عنوان
فرمانده
گردان
خط
شکن
حر
و
در
عملیاتهای
رمضان
، مسلم ابن عقیل ، والفجر مقدماتی ، والفجر یک به عنوان فرمانده گردان خط شکن عبد الله رزمید و حماسه آفرید و نامش در آزمون جنگ و جهاد شهره شد . او
باز
هم
مجروح
شده
بود
و
هر
چند
از
ناحیه
دست،
گردن
و
شکم
جراحات
سختی
را
بر
تن
داشت
اما
روحیه
عظیم
و
پرشکوه
او
مانع
از
باقی
ماندن
وی
در
پشت
جبهه
می
شد .
شهید برونسی قبل از شهادت در فرازی از وصیت نامه خود گفته است: اگر هزاران بار کشته شوم در راه ابوالفضل (ع)، حسین (ع) و مهدی (عج) و ابوالحسن (ع) باز هم کم است ، این جان ناقابل پدر شما قابلیت راه آنها را ندارد .
فرماندهی گردان عبدالله
یک روز توی منطقه جلسه داشتیم . چند
تا
از
فرماندهان
رده
بالا
هم
آمده
بودند . بعد
از
مقدماتی
، یکی شان به عبدالحسین گفت : حاجی
برات
خواب
هایی
دیدیم.
عبدالحسین لبخندی زد و گفت : خیره
ان
شاءالله .
گفت : ان
شاءالله .
مکثی کرد و ادامه داد : با
پیشنهاد
ما
و
تأیید
مستقیم
فرمانده
لشکر
، شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستین .
یکی دیگرشان گفت : حکم
فرماندهی
هم
آماده
است .
خیره ی عبدالحسین شدم . به
خلاف
انتظارم
، هیچ اثری از خوشحالی توی چهره اش پیدا نبود . برگه حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند ، نگرفت ! گفت : فرماندهیِ
گروهانش
هم
از
سر
من
زیاده
، چه برسه به فرماندهی گردان !
گفتند : این
حرفا
چیه
می
زنی
حاجی
؟!
ناراحت و دمغ گفت : مگر
امام
نهم
ما
چقدر
عمر
کردن
؟
همه ساکت بودند . انگار
هیچ
کس
منظورش
را
نگرفت . ادامه
داد : حضرت
توی
سن
جوانی
شهید
شدن
، حالا من با این سن چهل و دو سال ، تازه بیام فرمانده گردان بشم ؟
گفتند : به
هر
حال
، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردنش .
از جاش بلند شد . با
لحن
گلایه
داری
گفت : نه
بابا
جان ! دور
ما
رو
خط
بکشین . این
چیزها
، هم ظرفیت می خواد ، هم لیاقت که من ندارم .
از جلسه زد بیرون .
آن روز ، هر چه بِهِش گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند ، فایده ای نداشت که نداشت .
روز بعد ولی ، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند ؛ صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود : چیزی
رو
که
دیروز
گفتین
، قبول می کنم .
کسی ، دیگر حتی فکرش را هم نمی کرد که او این کار را قبول کند . شاید
برای
همین
، فرمانده پرسیده بود : چی رو ؟
عبدالحسین گفته بود : مسئولیت
گردان
عبدالله
رو .... .
جلو نگاه تعجب زده دیگران ، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرفی شد .
حدس می زدیم باید سرّی توی کارش باشد ، وگرنه او به این سادگی زیر بار نمی رفت . بالاخره
هم
یک
روز
توی
مسجد
، بعد از اصرار زیاد ما ، پرده از رازش برداشت . گفت : همون
شب
خواب
دیدم
که
خدمت
آقا
امام
زمان
عجل
الله
تعالی
فرجه
الشریف
رسیدم . حضرت
خیلی
لطف
کردن
و
فرمایشاتی
داشتن
؛ بعد دستی به سرم کشیدن و با اون جمال ملکوتی شون ، و با لحنی که هوش و دل آدم رو می برد ، فرمودن : شما
می
توانی
فرمانده
تیپ
هم
بشوی.