همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آبادان» ثبت شده است

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

 

 

شهید جاویدالاثر غلامرضا رهبر

 

 

 

نخستین گزارشگر شهید صدا و سیما

 

 

 

تولد : 1336/5/15 آبادان

 

 

شهادت : 1365/10/21 شلمچه،عملیات کربلای 5

 

 

 

شهید « غلامرضا رهبر » در سال 1336 در آبادان متولد شد . در تهران درس خواند و با آغاز نهضت امام خمینی (ره) ، مجاهدت های خود را در راه انقلاب آغاز کرد و پس از پیروزی انقلاب نیز با نهادهای مختلف انقلابی همکاری داشت .

 

 

 

 

شهید غلامرضا از سال 1358 فعالیت خود را در صدا و سیمای مرکز آبادان و رادیو نفت آغاز کرد و در پست مدیر خبر رادیو آبادان و نماینده صدا و سیما در قرارگاه خاتم الانبیا (ص) در مناطق عملیاتی جنوب و غرب کشور شروع به انعکاس پیروزهای رزمندگان اسلام کرد . در دوران جنگ تحمیلی ، با حضور در جبهه های جنگ و زیر بارش توپ و خمپاره ، کار خود را به خوبی انجام داد و ایثارگری رزمندگان را می نگاشت .

 

 

صدای عجیبی داشت . همیشه هم در گزارش هایش آیه ای از قرآن می خواند .  روایت های او از سالهای دفاع ، حضور او در خط مقدم ، با میکروفنی که همیشه در دست داشت ، موجب بلوغ و رشد سبک و تفکری به نام "خون نگاران" شد ؛ وقتی هم شهید شد ، خون نوشته های بسیاری از او به جای ماند . شهید " غلامرضا رهبر " نخستین گزارشگر شهید صدا و سیما است که در 21 دی ماه سال 1365 در عملیات شلمچه به شهادت رسید.

 

 

 

فرهاد رهبر، برادر شهید غلامرضا رهبر که در زمان جنگ به عنوان عکاس همدوش برادر در جبهه شرکت داشته در بیان خاطراتش می گوید : « شهید غلامرضا در سال 1336 مصادف با روز تولد حضرت رضا (ع) در آبادان به دنیا آمد . از همان کودکی علاقه خاصی نسبت به گویندگی داشت. در همان کودکی برای اولین بار "برنامه کودک" رادیو نفت آبادان را اجرا کرد . در آن موقع پدر ما به عنوان خبرنگار سیار «اطلاعات » در استان خوزستان بود و چندین سال گویندگی برنامه های رادیو و تلویزیون آبادان را برعهده داشت، اما غلامرضا جدا از این موقعیت خود استعداد خاصی در زمینه گویندگی و خبر داشت به طوری که در مسابقات گویندگی آموزشگاه های خوزستان در سال پنجم دبیرستان مقام اول را برای دومین سال به دست آورد و به عنوان گوینده برتر استان شناخته شد .

 

 

بعد از پایان تحصیلات به خدمت سربازی اعزام شد و در دوران سربازی ضمن مطالعات متعدد اقدام به نشر افکار خود در پادگان کرد و به همین علت چندین بار توبیخ شد و در جریان پیروزی انقلاب به همراه عده ای از دوستان بنا به دستور امام (ره) پادگان را ترک کرد و به مردم پیوست .

 

 

 

 

هر وقت به «غلامرضا» می گفتم که آیا خسته نشده ای؟ شش سال است که در جبهه هستی! می گفت: "تا زمانی که در ایران جنگ هست از آبادان قدمی به عقب نمی گذارم." اهل خدا بود و همیشه می گفت فقط خدا را عبادت کنید و فقط او را بپرستید، مبادا نمازتان ترک شود

 

 

 فرهاد خاطره ای از دوران کودکی خود با شهید غلامرضا را چنین بین می کند : "در زمان بچگی یک دوچرخه داشتم که به آن خیلی علاقه داشتم ؛ یک روز دیدم دوچرخه ام نیست ، گفتم کسی آمده و دوچرخه ام را دزدیده است . غلامرضا گفت : ناراحت نباش، دوچرخه ات را دادم به کسی که نیاز داشت . او مرا قانع کرد که کار خوبی انجام داده است " .

 

 

فرهاد در مورد ازدواج شهید رهبر می گوید : " غلامرضا همیشه می گفت تا زمانی که به حج نروم ازدواج نمی کنم . سال 60 زمانی که از مکه با موهای تراشیده برگشت خودش به خواستـگاری رفت و از خانواده ای مذهبی و متدیـن همسـر خود را انتخاب کرد . به او گفتیم صبر کن تا موهـایت درآید ، می گفت  فرقـی نمی کند " .

 

 

از خاطراتش با رهبر در جبهه نیز چنین می گوید : "یک روز با غلامرضا به خط مقدم جبهه رفته بودیم ؛ بیش از چهار یا پنج بار دیدم که پای غلامرضا روی مین های مختلف رفت ، ولی عمل نکرد. ترسیدم ، گفتم : غلامرضا مواظب باش! خندید و گفت : فرهاد ، ترکش به نام می آید ، مثلاً روی یک ترکش نوشته غلامرضا رهبر ، یا فرهاد رهبر ، اگر بخواهیم شهید بشویم خدا خودش می داند . با وجود اینکه غلامرضا بارها مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و زخمی شد، اما هیچ زخمی نتوانست او را از جبهه دور کند .

 

 

 

 

درست 21 دی ماه سال 65، ساعت هشت صبح ، وقتی که به اهواز رسیدم  از صداوسیمای مرکز اهواز با من تماس گرفتند که غلامرضا، در شلمچه در عملیات کربلای پنج کنار دریاچه ماهی ترکش خورده است. به شلمچه رفتم و در آنجا به دنبال برادرم گشتم ولی اثری از جنازه او نبود. یکی می گفت چون خبرنگار معروفی بوده به انگلستان برده شده ؛ دیگری می گفت او را به مرز عراق بردند و خلاصه هر کس چیزی می گفت؛ یک سال و نیم به دنبال جنازه برادرم گشتم ، کل بیمارستان های ایران، جای جای ایران را گشتم ولی نتوانستم آن را پیدا کنم . بعد از شهادت برادرم ، خدمت حضرت امام خمینی (ره ) رسیدیم و امام ما را دلداری دادند و از برادرم تقدیر کردند . حتی در مراسمی که با حضرت آیت الله خامنه ای ( رهبر معظم انقلاب ) دیدار داشتیم ، ایشان به خانواده ما نشان افتخار اهدا کردند

 

 

از شهید رهبر دست نوشته ای خواندنی به جا مانده که در آن چنین نوشته است : "ما پیروان نسل زینبیم ، غیرت زینب (ع) در رگ های ماست و قدرت حسینی در دست هایمان ، قلبمان از علی(ع) است ، خلقمان از محمد(ص) و زبان ما از فاطمه(س) . این قلم ها امانتند و روزی بابت این امانت از ما سوال خواهند کرد "

 

 

در بخشی از وصیتنامه شهید رهبر هم چنین آمده است : " دنیای آبادان با دنیای خارج از آن تفاوت دارد .  آبادان برای ما دنیای معنویات و الهیات و این جنگ برای ما کلاس درس است . این راه الهی است که خود انتخاب کرده ام و از خدا می خواهم که اگر کشته شدم و یا زخمی گشتم فقط به خاطر او و در راه او بوده باشد . خدا را فراموش نکنید ، نماز ، عبادت ، تقوا را پیشه راه خود کنید . کمی به درون خود بنگریم و از زندگی پست مادی و لنجنزار و غرب گرایی بیرون آییم  و ببینیم آنچه را که اسلام حکم کرده چقدر به نفع ماست و بنگریم که ما چقدر در اشتباهیم و متوجه نیستیم . وصیتنامه های شهیدان را بخوانیم و به خود بیائیم و درس زندگی را از علی(ع) و درس شهادت را از حسین(ع) بیاموزیم " .

 

 

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید جاویدالاثر غلامرضا رهبر صلوات

 

 

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۸
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

عملیات ثامن الائمه

 

زمان عملیات : ۶۰/۷/۵

مکان  عملیات: شرق رود کارون آبادان

رمز عملیات : نصر من الله و فتح قریب

 

اهداف عملیات : اجرای فرمان امام مبنی بر شکست حصر آبادان با تصرف ۳ پل کارون و قطع حلقه ارتباطی نیروهای دشمن با یکدیگر به امید گشودن گره کور جنگ و آزاد سازی نیروهای خودی از حلقه محاصره عراقی ها

 

 

شکست حصر آبادان

 

در نخستین ماه های سال ۱۳۶۰ شهید یوسف کلاهدوز قائم مقام وقت فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، طرح شکست حصر آبادان را که توسط شهید حسن باقری طراحی شده بود ، به شورای عالی دفاع ارائه داد . پس از تصویب طرح و هماهنگی با نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی و نیروهای تحت امر سپاه پاسداران ، چگونگی انسجام و نحوه ادغام نیروها ، همچنین نام حمله ، روز و ساعت آن مشخص شد .

 

موقعیت جغرافیایی زمین و طرز گسترش و آرایش یگان های ارتش عراق درمنطقه به گونه ای بود که با یک حمله غافلگیرانه و محاصره برق آسا ، می توانست ضربه کمر شکنی به دشمن وارد سازد . فراتر از همه انگیزه هایی که برای عمل در شرق رود کارون و پاکسازی دشمن در آن منطقه به لحاظ سیاسی و نظامی وجود داشت ، نظر صریح فرمانده کل قوا ، یعنی امام خمینی مبنی بر این بود که حصر آبادان باید شکسته شود .

 

این فرمان پس از گذشت یک سال از آغاز جنگ و محاصره شهر ساحلی آبادان همچنان به صورت یک مسئولیت بر دوش فرماندهان و بویژه ارتشیان لشکر ۷۷ خراسان که در آن منطقه مستقر بودند ، سنگینی می کرد . سر انجام در ساعت ۱ بامداد پنجم مهرماه ۱۳۶۰ ، نخستین عملیات گسترده و مشترک ارتش و سپاه با نام ثامن الائمه و با رمز نصر من الله و فتح قریب به منظور تصرف پل های روی کارون و قطع حلقه ارتباطی نیروهای محاصره کننده آبادان آغاز و با پیروزی در این عملیات ایران وارد مرحله تازه ای از دفاع مقدس و گشودن گره کور جنگ شد.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهدای عملیات ثامن الائمه صلوات

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۷
همسفر شهدا

شروع جنگ و کله پاچه

مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟

بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد:

خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!!

مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.

شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟!

این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!!

زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!

من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،برای همین رفتیم پشت سنگر.

شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود.

ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.

 


داستان کله پاچه دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائی به آنجا برویم.معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسائی میرفت و با سلاح برمی گشت!

در حین شناسائی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشوئی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند.

شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم. می رم دستشوئی!! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می کردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آید. از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشوئی نزدیک می شد. می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد.

کسی همراهش نبود. از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟

سرباز عراقی به مقابل دستشوئی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید: وایسا

سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم.

بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.

سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس می کرد می گفت: تو رو خدا منو نخور!!

کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری می گی؟!

سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را داده اند. به همه ما هم گفته اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد!! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا می ترسند.

خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی!

 

 

دیدار با رهبری

بیست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نیروهای فدائیان اسلام تشریف آوردند. مسئولین دیگر هم قبلاً برای بازدید آمده بودند. اما این بار تفاوت داشت.

شاهرخ همه بچه ها را جمع کرد و به دیدن آقا آمد. فیلم دیدار ایشان هنوز موجود است. همه گرد وجود ایشان حلقه زده بودند. صحبتهای ایشان قوت قلبی برای تمام بچه ها بود.

 

 

 

 

روزهای پایانی

سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم. شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید مجتبی هاشمی دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود.از شدت گریه شانه هایش می لرزید!

با دیدن او ناخوداگاه گریه ام گرفت. سرش پائین و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب می گفت: الهی العفو...

سید خیلی سوزناک می خواند. آخر دعا گفت: عملیات نزدیکه، خدایا اگه ما لیاقت داریم ما رو پاک کن و شهادت رو نصیبمان کن. بعد گفت: دوستان شهادت نصیب کسی می شه که از بقیه پاکتر باشه. برگشم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه می کرد!

 


عصر روز یکشنبه شانزدهم آذر پنجاه ونه بود. سید مجتبی همه بچه ها را در سالن جمع کرد. تقریباً دویست وپنجاه نفر بودیم. ابتدا آیاتی از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عملیات جدید صحبت کرد:

برادرها، امشب با یاری خدا برای آزادسازی دشت و روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت می کنیم.

همه سوار بر کامیونها تا روستای سادات و سپس تا سنگرهای آماده شده رفتیم. بعد از آن پیاده شدیم و به یک ستون حرکت کردیم.

شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود. در راه یکی از بچه ها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت:

دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟!

گفت: همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخی می کرد و می خندید اما حالا!

سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر می گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود.

سید برای لحظاتی در چهره شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون می ده که آسمونی شده. مطمئن باشید که شهید می شه.


۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۲
همسفر شهدا

 

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 


سردار خلبان شهید سید علیرضا یاسینی


رئیس ستاد و معاون هماهنگ کننده نیروی هوایی ارتش ایران 



ولادت : 1330/1/15 - آبادان

شهادت : 1373/10/15 - سقوط هواپیما در حومه اصفهان 

آرامگاه : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا (س)


شهید سید علیرضا یاسینی در سال ۱۳۳۰ در شهرستان آبادان دیده به جهان گشود. وی در سال ۱۳۴۸ وارد دانشگاه خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز با هواپیمای اف-۳۳ برای تکمیل دوره تکمیلی به کشور آمریکا رفت.

پس از بازگشت به ایران با درجه ستوان دومی در پایگاه ششم شکاری بوشهر مشغول خدمت شد. شهید یاسینی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از جمله خلبانانی بود که در عملیات ۱۴۰ فروندی در حمله به خاک عراق نقش مهمی ایفا کرد. وی به علت شایستگی های نشان داده شده در ۱۰ اسفند ۱۳۷۲ به سمت رئیس ستاد و معاون هماهنگ کننده نیروی هوایی ارتش ایران منصوب شد و تا هنگام شهادت این سمت را بر عهده داشت.



شهید یاسینی مهارت خاصی در هدایت هواپیمای اف ۴ داشت. در یکی از ماموریت ها هواپیمای وی در هنگام بازگشت از عملیاتی برون مرزی مورد تعقیب یک فروند میگ ۲۳ عراقی قرار می‌گیرد که در اروندرود مورد اصابت موشک قرار می گیرد. به محض برخورد، سیستم اجکت خلبان خود به خود فعال می شود و خلبان اجکت می کند ولی شهید سرلشکر یاسینی که به عنوان افسر کابین عقب در این پرواز بود، با مهارت خاصی هواپیما را در حالی که تقریبا سیستم هیدرولیک خود را از دست داده بود، در پایگاه ششم به زمین می نشاند.

در یکی دیگر از عملیاتها، وی از پایگاه ششم شکاری برای زدن هدفی در عراق به پرواز درمی آید و بعد از عبور از اروندرود، در محدوده خورموسی با ارتفاع پائین و با سرعت بالا درحال پرواز بود که ناگهان هواپیما با یک دسته پرندگان برخورد می‌کند. در این هنگام به دلیل شکستن کانپه کابین جلو، شهید یاسینی بیهوش می‌شود. سرتیپ اقدام که به عنوان کمک در این پرواز بود، بعد از چند لحظه بیهوشی حالت عادی پیدا کرده و به تصور این که یاسینی اجکت کرده، سعی در بازگرداندن جنگنده می‌کند ولی به دلیل مشکلاتی که در سیستم ناوبری بوجود آمده بود، راه خود را گم می‌کنند.

 

بعد از دقایقی که با ناامیدی درحال گشتن به دنبال راه بودند، ناگهان صدای دلنشینی را که اکثر خلبان‌های فانتوم با آن آشنا بودند، از طریق رادیوی هواپیما می‌شنوند و این صدای شهید سرهنگ خلبان هاشم آل آقا بود که بعد از تماس رادیویی از طریق ایشان، اعلام می‌شود که یاسینی اجکت نکرده و فقط چترش باز شده و روی صندلی است.



این شهید بزرگوار در طول دوران حیات خود به جز این که همواره به عنوان افسر خلبان کابین جلو اف ۴ خدمت می‌کرد، در مسئولیت های فراوانی از جمله: فرمانده عملیات پایگاه سوم شکاری همدان،  فرمانده پایگاه های شکاری همدان و چابهار، افسر هماهنگ کننده آموزش خلبانان ایرانی در پاکستان، فرمانده پایگاه ششم شکاری بوشهر، مدیریت جنگ الکترونیک و معاون عملیاتی نهاجا، فرمانده منطقه هوایی شیراز، معاون هماهنگ کننده و رئیس ستاد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی انجام وظیفه کرد.

پروازهای متعدد جنگی او در نیمه دوم سال ۱۳۵۹ و نیمه اول سال ۱۳۶۰، دو سال ارشدیت برایش به ثبت رسانید و درجه نظامی اش از سروانی به سرگردی ارتقاء یافت. همچنین شهید یاسینی ۷ مورد تشویق در دستور، ۵ مورد ارشدیت جمعی به مدت ۶۰ ماه و اعطاء ۲ مورد نشان درجه ۲ فتح(از دست مقام معظم رهبری) در دوران حضور درخشانش در صحنه های سرنوشت ساز جنگ تحمیلی دریافت نمودند.



شهادت و پرواز ابدی

در ساعت ۶:۳۰ روز ۱۵ دی ماه سال ۱۳۷۳ هواپیمای جت استار حامل فرماندهان ارشد نیروی هوایی، (شهید منصور ستاری، شهید یاسینی و شهید مصطفی اردستانی) از تهران به سمت کیش پرواز کرد تا فرماندهان در جلسه شورای هماهنگی نیروی هوایی در کیش شرکت کنند. بعداز ظهر قرار می شود که هواپیما قبل از عظیمت به تهران، در پایگاه هوایی اصفهان توقفی کوتاه کند. بعد از بازدیدی کوتاه از این پایگاه، هواپیما در ساعت ۸:۳۰ شب آماده پرواز به سمت تهران می شود و پس از دقایقی هواپیما به پرواز درمی‌آید. ناگهان از سوی خلبان اعلام می شود که به علت بازشدن پنجره کابین خلبان، هواپیما مجبور به فرود اضطراری است. لحظاتی بعد هواپیما در حال گردش برای نشستن بر روی باند در ۶۴ کیلومتری جنوب پایگاه اصفهان، سقوط می کند و چراغ زندگی سید علی رضا یاسینی برای همیشه خاموش می شود و او به درجه رفیع شهادت نائل می آید.

شهید یاسینی در زمان شهادت ۴۳ سال داشت و از وی سه فرزند پسر و یک دختر به یادگار مانده ولی یاد و خاطره دلاوری ها و رشادت هایش، هیچگاه از ذهن مردم ایران و پرسنل نیروی هوایی ارتش، پاک نخواهد شد.


شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار خلبان شهید سید علیرضا یاسینی صلوات

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۶
همسفر شهدا

علیرضا دیگر به یکی از بچه‌های فعال بسیج مسجد تبدیل شده. هر هفته هم در هیئت حضور دارد. او سال اول را در دبیرستان شهدا سپری کرد. بعد هم درسش را در رشته برق صنعتی ادامه ‌داد.

نوروز هشتاد وسه بود. شب بعد از نماز در مسجد نشسته بود. آمدم وگفتم:سید، تو که اینقدر از شهدا می‌گی، تا حالا راهیان نور رفتی!؟ گفت: نه، خیلی دوست دارم برم. اما تا حالا قسمت نشده.

گفتم: اگه خدا بخواد ما داریم با یکی از مساجد حرکت می‌کنیم برای جنوب. گفت: ببین می‌تونی برای ما هم ردیف کنی؟

پیگیری کردم. اما جا نبود. از یک هفته قبل ثبت نام تمام شده بود. اما بالاخره با عنایت خدا ردیف شد. سید همراه ما آمد.

مسئول کاروان از طلاب حوزوی بود. بچه‌ها را دوتا دوتا تقسیم کرد. من و سید در کنار هم بودیم. سفر بسیار خوبی بود. آنجا بود که او را بهتر شناختم. انسانی بسیار متواضع، با ادب و... . در راه شروع به خواندن اشعاری برای شهدا نمود. خیلی سوزناک وقشنگ می‌خواند. گفتم: سید، صدای خوبی داری مداحی را ادامه بده.

رفتیم آبادان، خرمشهر، اروند و... بعد هم شلمچه و طلائیه و فکه. حالت عجیبی داشت. انگار گمشده‌ای را پیدا کرده. توی خودش بود. کمتر حرف می‌زد. بیشتر به صحبتهای راوی گوش می‌کرد.

می‌گفت: احساس می‌کنم دراین مناطق به خدا نزدیکتریم. این سفر حال و هوای درونی سید را خیلی تغییر داد. نگاه سید به شهدا و جنگ نگاه دیگری شد.

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۳
همسفر شهدا