رفتم دم در. دوستم بود. آمده بود دنبال من. قبلاً گفته بود که صبحهای جمعه با بچههای مسجد به فوتبال میرود. اما من از بسیج و مسجد و... ذهنیت خوبی نداشتم. دوستم گفت: تویکبار بیا، اگه نخواستی دیگه نیا. پول هم که نمیخواد بدی.
با هم رفتیم ورزشگاه. بچهها مشغول یارکشی بودند. به دوستم گفتم: رئیس شما کیه؟ گفت: رئیس چیه؟! آقا سید همون که پیش بچهها ایستاده، مسئول کارهای فرهنگی مسجد
از دور نگاهش میکردم. به نظر آدم بدی نبود. اما من احساس غریبگی میکردم. نگاه سید یکدفعه به من افتاد. بالبخندی برلب به سمت من آمد. دستش را جلو آورد وسلام کرد.
شروع کرد به حال واحوالپرسی. انگار سالهاست که من را میشناسد. من را هم آورد توی تیم خودش. چند بار هم به من پاس داد. حسابی باهاش رفیق شدم.
دوستم پرسید: آقا سید چطوره؟! گفتم: خیلی باحاله، کاشکی زودتر باهاش رفیق شده بودم.
بعد از فوتبال آقا سید گفت: دوست داری بیای توی کانون، ما اونجا هم کلاس زبان داریم هم اردو هم...
گفتم: بله، خیلی دوست دارم بیام.
شب با پدرم رفتیم مسجد. بعد از نماز بچهها دورآقا سید جمع شده بودند. آمدیم جلو. سید بلند شد و با ادب سلام کرد. بعد با پدرم مشغول صحبت شد. من از آن روز عضو کانون شدم. هر شب مسجد و... . نمازهایم را هم شروع کردم. همه اینها را مدیون سید هستم.
سید همیشه میگفت: یکی از بهترین راههای جذب بچهها به مسجد و برنامهها، ورزش است. با شروع فعالیتهای تابستانی، یکی از زمینهای فوتسال ورزشگاه را مهیا کرد. از آنبه بعد هر هفته فوتبال داشتیم.
سید از نوجوانی مثل خیلی از بچهها به فوتبال علاقه داشت. خیلی خوب بازی میکرد. خصوصاً در دفاع عالی بود. به هیچ وجه توپ از او رد نمیشد! (یا اگر رد می شد بازیکن رد نمی شد!!)
مدتی بعد به یکی از تیمهای فوتبال علاقه پیدا کرد. خیلی شدید طرفدار آن تیم شده بود. اما بالطف خدا این علاقه کاذب و بیمورد را کنار گذاشت.
همیشه میگفت: به جای تماشای فوتبال وعلاقه بیش از حد به تیمها، باید خودمان ورزش کنیم. توصیه او به همه بچههای کانون همین بود: بجای اینکه وقت وعمرتان را صرف قرمزو آبی کنید، خودتان بازی کنید تا بدنی قویتر داشته باشید.
در فوتبال هم بچهها را تفکیک میکرد. بازی بزرگترها و کوچکترها از هم جدا بود. به نظم در برنامهها خیلی اهمیت میداد. اگر میگفت: ساعت شش جلوی ورزشگاه، همه باید همان ساعت میآمدند.
برنامه فوتبال سید هم مثل یک کلاس آموزشی بود. او با برخورد خوب خودش کاری کرده بود که کسی سر دیگری داد نمیزد. در حالی که همه بچهها در اوج هیجان بودند هیچکس حرف زشت از دهانش خارج نمیشد.
روحیه برادری و از خود گذشتگی را در بین بچهها تقویت کرده بود. کاری کرده بود که بازی فوتبال بچهها احتیاج به داور نداشت. هر کس داور خودش بود!
در فوتبال هم نیروسازی کرده بود. چند نفر از بچههای دبیرستانی به عنوان مربیان بچههای راهنمایی حضور داشتند.بچهها میتوانستند دوستانشان را برای فوتبال بیاورند. می گفت: اینجا بهترین مکان برای جذب نیروست.
***
***
کنار زمین فوتبال نشسته بودیم. مدتی بود که سید طلبه شده بود. نوبت تیم سید شد. به همراه تیم وارد زمین شد. پیراهن رئال مادرید پوشیده بود با یقه بسته و آستین بلند!
بچهها میگفتند: سید پیراهن یقه آخوندی رئال رو خریده!
همانروز به توصیه سید از بازی بچهها فیلم گرفتیم. در کانون هر هفته یکبار برنامه پخش فیلم داشتیم. سید کار مونتاژ فیلم را انجام داد. در یکی از مراسمات جشن، برنامه نود را اجرا کرد! خودش شده بود فردوسیپور، یکی از مربیها هم شده بود کارشناس! فیلم فوتبال را پخش کرد. هیچوقت ندیده بودم بچهها اینقدر بخندند!
مدتی بعد بعد از فوتبال دور هم نشسته بودیم. سید میگفت: میخوام برم کونگفو! میگفت: نیروی فرهنگی باید با ورزشهایی که بچهها علاقه دارند مسلط باشه یا حداقل آشنا باشه.
یکی از بچهها خیره شده بود به سید. گفتم: چیزی شده!؟ گفت: میدونی سید شبیه کدوم بازیکن فوتباله؟!
باتعجب گفتم: نه!
گفت: دیوید بکهام اگه ریش وعینک بذاره میشه آقا سید خودمون!
همه با خنده حرفش را تأیید کردند. بعد هم رفتند دور سید و میگفتند: آقا سیدامضا بده! سید باتعجب گفت: چی شده!؟
بچهها با خنده میگفتند: جناب سید بکهام ما تازه شما رو پیدا کردیم!