· یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
---------------------------------------------------------------
· مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»
---------------------------------------------------------------
· گلوله ی توپ خانه ی خودی ، درست صد متری سنگر ، روی یک لوله ی نفت خورده بود و آتش بود که هوا می رفت. دیده بان قهر کرده بود . نمی آمد توی سنگر . از دست خودش ، از دست مصطفی،از دست همه دلگیر بود. می گفت « من دیگه دیده بانی نمی دم. از اولش هم گفتم بلد نیستم. حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود،می افتاد رو سر بچه ها . من چی کار باید می کردم؟» مصطفی می گفت« کوتاه بیا. دیگه کاریش نمی شه کرد. اگه تو نیایی کسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده . تو که کم نذاشتی.»
---------------------------------------------------------------
· تیر خورده بود. مهماتش تمام شده بود . افتاده بود کنار جاده . بلندش کردم. انداختمش روی شانه ام . از زمین و آسمان آتش می ریخت. دولا شده بودم که تیر نخورد. تمام راه را دولا دولا دویدم. می گفت « نذار بدون اسلحه بمونم. من رو یه گوشه بذار . برو برام مهمات جورکن.» ترکش خورده بود توی کمرش. خون ریزیش شدید شده بود ، اما چیزی به من نگفته بود . بهداری هم نمی توانست کاری بکند. باید می رفت عقب بیمارستان صحرایی. حمایلش را پرازگلوله کرد. آرپی جی زا گرفت توی دستش . خودش را کشید جلو. چند تا تانک را نشانه گرفت . به هیچ کدام نخورد. گرد و خاک بلند شد. نمی توانست جایش را عوض کند . خاک ریز را زیر آتش گرفتند . بی هوش شده بود. بردندش عقب. نفهمیده بود.
---------------------------------------------------------------
· شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد جان می گرفت. دوباره بلند میشد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداش. اشک بچه ها هم.
---------------------------------------------------------------
· ماه رمضان را خانه آمده بود . به علی می گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتور علی می رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود . ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند ، گوشه ی حیاط ، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت . هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال ، العفو می گفت. گریه می کرد. می گفت« ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم.»
---------------------------------------------------------------
· تا آن روز امام را ندیده بودم.دل توی دلم نبود. منتظر بودیم تا نوبتمان بشود. روی پا بند نمی شدم. در اتاق که باز شد، هر دو از جا پریدیم . نفهمیدم چه طوری خودم را رساندم .گوشه ی چادرم را انداختم روی دست امام . امام من را نگاه می کرد. سرم را انداخته بودم پایین، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم. خطبه ی عقد را که خواندند ،مصطفی گفت« آقا ما رو نصیحت کنین.» امام برگشت به من نگاه کرد و گفت « از خدا می خوام که به ت صبر بده.»
---------------------------------------------------------------
· پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله ی رسول ،درست سر خیابان . بغض کرد. صورتش داغ شد . انگار غم عالم ریخت توی دلش. عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف می زدند. کل می کشیدند. داد می زد«مگه شما نمی دونید؟ امشب شب سال رسوله.» گریه می کرد. داد می زد. تو حال خودش نبود. بلند گو را گرفت دستش .انگار شب قبل ازعملیات است و دارد برای بچه ها اتمام حجت می کند. اشک همه را در آورد . می گفت «امشب شب عروسی من نیست. عروسی من وقتیه که توی خون خودم غلت بزنم.»
---------------------------------------------------------------
· ماشین آمده بود دم در ،دنبالش .پوتین هایش راواکس زده بودم. ساکش رابسته بودم. تازه سه روز بودکه مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می کردم. مادر آمد . گریه می کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم راگذاشت توی دست مادر،نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت « دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»
دستم راکشید، بردگوشه ی حیاط . گفت «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشته م برسون.وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عوسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود . هر پاکت برای یک خانواده ی شهید.
---------------------------------------------------------------
· بعداز نماز استخاره کردیم و زدیم به تپه ی برهانی . حاج حسین بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند . سری اول صد و پانزده شهید آوردیم.مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنج شیهد دیگر آوردیم. باز هم نبود . منطقه دست عراقی ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد،ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد ، رفتیم دنبالشان روی تپه ی برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم.؛ نبود ! سه نفر هم راهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد.
---------------------------------------------------------------
· مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یک نگاه به مهر انداخت. گفت :« مرتضی ، چرا عکس دست روی مهره؟»گفتم: «این یادگار دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده.»گفت: « جدی میگی؟» گفتم :« آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشکش در آمد. من می گفتم، او گریه می کرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می کرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت: «می رم جمکران .» گفتم: « بذار باهات بیام. » گفت: « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود : « پول ندارم. اگر پول های مسافرها رو جمع کنم ، تا جمکران من رو می رسونی؟»
---------------------------------------------------------------
· آخوند واقعی
خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است.
صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر قوت قلب همه بود.
پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند، باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، امادرگیری تاعصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند.
یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت :
- اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند!
مصطفی می خندید. دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت :
- اینو میگن سبیل. اینو می گن سبیل.
---------------------------------------------------------------
· نفوذ معنوی
بحران کردستان ادامه داشت و اعزام نیروهای داوطلب، به طور معمول 30، 40 نفره بود.
یکی از شب ها که در ستاد مشترک پادگان سنندج جمع بودیم سرهنگ صیاد شیرازی ضمن صحبت فهمید که آقا مصطفی در یاسوج و روستاهای آن دارای نفوذ معنوی است، به او گفت:
-خوبه به یاسوج برید، شاید با آوردن نیروهای آن منطقه بتونیم از توان اونها در نبردهای کوهستانی استفاده کنیم.
فردا صبح راه افتاد. با شکل و شمایل طلبگی. همان عمامه ی جمع و جور. قبا و عبای ساده و تر و تمیز.
***
سه روز بعد برگشت. با یک گردان رزمنده . همه مسلح، همه عاشق انقلاب
---------------------------------------------------------------
· آب
بچه ها یکی یکی شهید می شدند کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب می خواستند، آب نبود.
با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها، به شوق آب رساندن.
صدای یاران بلند بود.
یا اباصالح المهدی ادرکنی
آب مانده بود دست مصطفی. همه شهید، همه چاک چاک.
علی نوری، منصور موحدی، محمود پهلوان نژاد، همه تک تیرانداز، هر کدام برای خود یک گردان، یک لشکر.
ساعت 2 بعد از ظهر، اخبار به مردم گفت که عملیات فرمانده ی کل قوا با انهدام نیروهای عراقی در شمال آبادن، موفق بوده است.
مردم خوشحال بودند از این پیروزی.
ما گریه می کردیم .
شصت نفر از یاران ما مانده بودند زیر آفتاب داغ داغ.
همه شهید. همه چاک چاک.
---------------------------------------------------------------
· جبهه ی عجیب و غریب
خبرنگاران خارجی را آورده بودند تا پیروزی ما در شکستن محاصره ی آبادان را ببینند.
صدام گفته بود اگر بخواهند به آبادان بروند باید از او اجازه بگیرند. اما حالا ما سربلند بودیم. درخواست خبرنگاران مصاحبه با فرمانده ی منطقه بود. قبول کردیم و راه افتادیم.
عراقی ها هنوز مقاومت می کردند و صدای بلند و پیوسته ی انفجارها و رگبار مسلسل ها حکایت از جنگی سخت داشت. مصطفی میان بچه ها در حال آرپیجی زدن بود. از پشت خاکریزی که موضع قبلی دشمن بود او را به خبرنگاران نشان دادم. بنده ی خدایی هم ترجمه می کرد.
- همون که لباس سبز پوشیده، فرمانده عملیاته! با اون مصاحبه کنید. بریم جلو، کنار تانکی که داره می سوزه؟
خارجی ها با تعجب نگاه می کردند. مترجم گفت:
-خبرنگار انگلیسی میگه مردم شما غیر عادی اند. فرماندهان و رزمندگان شما هم غیر عادی اند. همه چیز اینجا عجیب و غریبه!
---------------------------------------------------------------
· قوت قلب
صبح تا شب در منطقه رملی شمال دشت آزادگان راه رفتیم. هجده کیلومتر.
در تنگه ی صعده، آقا مصطفی دعای کمیل با حالی خواند. ده دوازده نفری می شدیم، بچه ها صفا کردند:
-خدایا ، تو دیدی که راه رفتن تو رمل ها مشکله. ما چطور هفت گردان رو بیاریم پشت سر عراقی ها. تازه خسته و کوفته بزنند به دشمن. تو ارحم الراحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای بچه ها کار ساده یی ست.
***
دو هفته بعد، یک ساعت قبل از شروع عملیات فتح بستان، باران شدیدی آمدو رمل ها سفت شد. گردان های خط شکن انگار توی هوا راه می رفتند.
مصطفی کنار معبر ایستاده بود و گریه می گرد :
-خدایا، گفتن که تو هر کاری که بخواهی می تونی بکنی...
بچه های گردان امام حسین (علیه السلام) که با کماندوهای عراقی درگیر شدند و شروع به پاکسازی سنگرهای آنها کردند، در آن تاریکی مطلق که دهها شهید و مجروح داده بودیم، صدای مصطفی از بی سیم قوت قلب بود:
-السلام علیک یا ابا عبدا... (علیه السلام)، السلام علیک و رحمه ا... و برکاته.
---------------------------------------------------------------
· سوال شرعی
در حساس ترین مرحله ی عملیات بیت المقدس که پیشروی برای تصرف خرمشهر ادامه داشت، آمد در عمق جبهه ی شلمچه و در زیر آتش بسیار سنگینی که نفس همه را بریده بود، دوربین کشید و شبکه ی برق منطقه ی عمومی بصره را نشان داد و گفت:
-اگه هدف عملیات، خرمشهر نبود، می تونستیم بصره رو تصرف کنیم.
همان وقت یک بسیجی آمده بود و می پرسید که با لباس خون آلود می شود نماز خواند یا نه؟ با حوصله جواب او را داد و مقداری هم چرب تر و نرم تر از حد معمول، به او گفتم:
-این بنده ی خدا هم فرصت گیر آورده، عاشق عمامه ی تو شده ، گفت :
-وقتی او سوال شرعی می پرسه، مخصوصا از نماز، من دیگه فرمانده نیستم. این همون چیزیه که من می خوام.
---------------------------------------------------------------
· اخلاص
بعد از نماز صبح راهی خط دفاعی زید در شمال شلمچه شدیم.
هوا گرگ و میش بود و بیشتر بچه ها که شبِ گرم و پُر پشه یی را گذرانده بودند در پناه نسیم خنک صبح، خواب بودند و فرصت خوبی بود برای کنترل نقاط ضعف خط دفاعی خودی و دشمن.
کارمان که تمام شد مصطفی یک گونی برداشت و شروع به جمع کردن آشغال های پشت خاکریز کرد. به قرارگاه که برمی گشتیم عقب وانت پر بود از قوطی کنسرو و خرت و پرت.
---------------------------------------------------------------
· تک تیر انداز
پس از عملیات رمضان، از مسئولیت کنار کشید. هر چه اصرار کردند فایده ای نداشت. تصمیم گرفته بود تک تیر اندازی را ادامه دهد.
-برادر عزیز، تو از فرماندهان رده ی اول جنگ هستی. نمی شه تک تیرانداز باشی. همه تو رو می شناسند.
مصطفی تصمیم خود را گرفته بود. می خواست بار دیگر برود وسط بسیجی ها، برود انسان سازی کند. شور و هوای توسل در او تقویت شده بود. ایام محرم هم نزدیک بود و دیگر حال خودش را نمی فهمید. می گفت:
-اگه بگید از خوزستان برو، می رم. ولی از جبهه که نمی تونید منو اخراج کنید. اگه مزاحمم می رم غرب. می رم کردستان.
---------------------------------------------------------------
· یک بسیجی ساده
حالا برای خودش شده بود یک بسیجی ساده و تک تیرانداز.
حضور در گردان پیاده و آماده شدن برای شرکت در عملیات محرم، آرزویی بود که به آن رسیده بود. شاید این یکی از عجیب و غریب ترین نمادهای دوران دفاع مقدس باشد.
در شهریور ماه، فرمانده ی سپاه سوم و هدایت پنج لشکر در عملیات رمضان و دو ماه بعد، تک تیر انداز در گران پیاده.
این چیزی بود که مصطفی از خدا می خواست اما شرایط برای او به گونه ای دیگر رقم خورد، زیرا چند ساعت قبل از شروع عملیات، تکه کاغذی به دست او رسید که در آن نوشته شده بود:
-آقای ردانی پور، شما شرعا مسئولید، اگر با گردان به عملیات بروید
وقتی گردانها در زیر باران به طرف چم هندی حرکت می کردند، ایستاده بود کنار جاده و نگاه می کرد و هر چند لحظه ، قطره ی اشکی در محاسن پرپشت مردانه ی او محو می شد.
---------------------------------------------------------------
· مردان بزرگ
عالمان بزرگ هم حساب ویژه ای برای مصطفی باز کرده و احترام خاصی برای او قایل بودند.
در اوایل سال 61، پس از دیدار علمای قم مانند آیت ا... بهاء الدینی و آیت ا... بهجت به دیدار آیت ا... مصباح یزدی رفتیم.
آیت ا... مصباح به خاطر جایگاه ویژه ی علمی و مبارزاتی وحضور در چند مناظره ی ایدئولوژیک کمونیست ها، جایگاه بسیار محترم و ویژه ای در ذهن ما داشتند.
وقتی به محضر ایشان رسیدیم، خیلی غافلگیرانه، خم شده و دست آقا مصطفی را بوسیدند .
با دیدن آن صحنه، ضمن اینکه ما به عظمت روحی و افتادگی آیت الله مصباح یزدی پی بردیم، فهمیدیم، در وجود مصطفی چیزی است که مردان بزرگ آن را بهتر درک می کنند.
---------------------------------------------------------------
· خبر شهادت
عراقی ها نباید می فهمیدند که مصطفی شهید شده است. می گفتند، اگر اسیر شده باشد، برای او بد می شود، اما مصطفی کسی نبود که تن به اسارت دهد.
برای مصطفی هیچ کس اطلاعیه نداد. خبر شهادت او را از صدا و سیما که نگفتند هیچ، مراسمی هم برای او گرفته نشد.
اگر کسی هم برای مصطفی گریه کرد، در تنهایی بود.
در سکوت و خلوت بود.
---------------------------------------------------------------
· او روزی خواهد آمد ...
ده سال بعد برای یافتن او به پیرانشهر و از آنجا به ارتفاعات 1924 در منطقه ی حاج عمران عراق رفتیم.
این اولین گام بود تا بیش از چهارصد شهید از آن منطقه و اطراف آن به ایران اسلامی بازگردند، اما از مصطفی خبری نشد که نشد.
یک شب در عالم رویا او را در آغوش گرفتم، سرحال و رزمنده، مثل روزهای دارخوین. با هیجان از او پرسیدم:
-تو رجعت کرده ای؟ تو رجعت کرده ای؟
مصطفی همانطور می خندید :
-آری من رجعت کرده ام!
و ما در انتظار رویت او در وعده ی رجعتیم.
و او روزی خواهد آمد
---------------------------------------------------------------
· مسئولیت
دو روز قبل از شهادتش یعنی 13/5/62 گفت :
کسانی که با خون شهدا و ایثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام، عنوانی پیدا کردهاند، مواظب خود باشند، اخلاق اسلامی را رعایت کنند و بدانند که هر که بامش بیش برفش بیشتر
---------------------------------------------------------------
· بندگی خدا
تنها راه سعادت و رسیدن به کمال بندگی خداست.
و بندگی او، در اطاعت از اوامرش و ترک نواهی اش .
همه ی دستورات اسلام در این دو جمله خلاصه شده:
-فرمانبرداری از خدا و نافرمانی شیطان برای انسان شدن.
این برنامه ی اسلام است. با غیر اسلام کاری ندارم.
«فرازی از وصیت نامه»
---------------------------------------------------------------
· ازدواج شهید ردانی پور
هر وقت که مادر برای سرو سامان دادن پسرش نقشه ای می کشید و او را در خلوتی به کنار می کشید می شنید که مصطفی می گوید :بچه های مردم تکه پاره شدن ،افتادن گوشه کنار بیابون ها ،اون وقت شما می گین کارهاتو ول کن بیا زن بگیر ! با همه این اوصاف شنیده بود .
---------------------------------------------------------------
امام (ره ) گفتهاند با همسرهای شهدا ازدواج کنید. مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش می خواند که وقت زن گرفتنت شده. بالاخره راضی شد و مادر و خواهرش را فرستاد بروند خواستگاری .
بهشان نگفته بود که این خانم همسر شهید است. ایشان همه خواستگارها را رد می کرد، مصطفی را هم رد کرد .مصطفی پیغام فرستاد امام (ره ) گفتن : «با همسرهای شهدا ازدواج کنید » باز هم قبول نکرد او می خواست تا مراسم سال همسر شهیدش صبر کند .
دوباره مصطفی پیغام فرستاد که شما سید هستید می خواهم داماد حضرت زهرا (س ) باشم. دیگر نتوانست حرفی بزند . جوابش مثبت بود .
امام خطبه عقدشان را خواند. مصطفی گفت : «آقا ما را نصیحت کنید » امام (ره) به عروس نگاهی کرد و گفت: « از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد.»
---------------------------------------------------------------
· حضور حضرت زهرا س در عروسی شهید ردانی پور
طلبه شهید مصطفی ردانی پور برای عروسی اش علاوه بر میهمانان ، یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا سلام الله علیها می نویسد و به ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها می اندازد ، شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در خواب می بیند که به عروسی اش آمده ، شهید ردانی پور به ایشان می گوید:
خانم ! قصد مزاحمت نداشتم ، فقط می خواستم احترام کنم. حضرت زهرا سلام الله علیها پاسخ می دهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟»