ده خاطره از شهید مهدی شاه آبادی
وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم مینشستند و اگر احساس میکردند میتوانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمیکردند. حتی اگر صحبت طولانی میشد و وقتشان اقتضا نمیکرد، آدرس منزل را به افراد میدادند و میگفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغههای مردم قائل بودند. یادم نمیرود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیهای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم".
***
شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن میبایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمیداد، یک بند زنگ میزد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است!
***
بچه ها را بر میداشتیم و به دنبال آقا به روستاها می رفتیم. با توجه به تبلیغات ضدروحانی رژیم، ایشان جاهایی را انتخاب می کرد که سختی بیشتر و نیاز شدیدتر داشته باشند و به نوعی از نظر شرایط، زندگی در آنها مشکل تر باشد. در ورود ما به بعضی از روستاها با استقبال سرد روستائیان مواجه می شدیم. گاهی می شد که در اثر تبلیغات سوء رژیم علیه روحانیت، به حدی روستائیان با ما مخالفت می کردند که حتی از فروش نان به ما ابا داشتند، لذا ایشان به همراه خودشان نان خشک و پنیر می بردند. در همین روستاها آقا با شوق و علاقه ی فراوانی با شیوه های پیامبر گونه به هدایت و ارشاد مردم می کوشیدند و به ویژه توجه بیشتر ایشان بر روی نوجوانان و جوانان این گونه روستاها بود و می کوشیدند با برنامه های درسی، تفریحی، ورزشی و تربیتی خاصی که مورد توجه آنان باشد، در علاقمند ساختن آنان به اسلام مؤثر باشند. ایشان آن قدر در جذب مردم پشتکار و احساس مسئولیت به خرج می دادند تا مردم را آگاه سازند. رفتار روستائیان در روزهای آخر اقامت ما با روزهای ورودمان ،تفاوتی توصیف ناپذیر داشت. مردم با اصرار و التماس از خروج آقا از روستا جلوگیری می کردند و با گریه در جلو ماشین جمع می شدند واز آقا می خواستند که مجدداً در یک فرصت دیگر به ده بیایند، ولی ایشان به جای این کار که در رمضان بعد و یا محرم آینده به همان ده برگردند و از این روستای آماده و جذب شده استفاده کنند، این محل را به یک روحانی جدید می سپردند و خودشان به یک روستای دیگر می رفتند و روز از نو روزی از نو...
***
ایشان برای واپسین بار در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا سخنرانی کردند. پس از جلسه سخنرانی و اقامه نماز ، رزمندگان برای عرض ارادت به ایشان روی آوردند، برای جلوگیری از فشار و ازدحام، اطرافیان از برادران خواستند که از این کار صرف نظر نمایند؛ ولی آنان به واسطه عشق و علاقه بی پایانشان نسبت به روحانیت معظم، دست بردار نبودند ایشان در جمع مسئوولان پایگاه گفتند: این طور نیست که آن ها (رزمندگان) فقط علاقه مند باشند که روحانیون را ببوسند؛ بلکه ماهم علاقه مندیم آن ها را ببوسیم. اگر رزمندگان سر ناقابل ما را بخواهند، من تقدیمشان می کنم و این سر در مقابل آنها ارزشی ندارد!
به نقل از همسر شهید
***
ما زمانی که بچه
مدرسهای بودیم، صبح زود و پیش از روشنایی آفتاب، به سمت شیرپلا حرکت میکردیم،
به طوری که نماز صبح را در شیرپلا میخواندیم، به خانه برگشته و صبحانه میخوردیم
و سپس راهی مدرسه میشدیم و در همۀ این سفرها، ایشان سریعتر و پیشتر از ما حرکت
میکردند». شیخ شهید ما با این کارشان، ضمن ورزش و تفریح، به همراهی با خانواده
در همان اوقات اندکی که داشتند، آشنایی فرزندانشان با ورزش و ... میپرداختند و
حداکثر استفاده را از وقت میکردند. همیشه این حدیث امام صادق (ع) را مد نظر
داشتند که: سلامتی نعمتی است پنهان که چون یافت شود، فراموش شود و چون از دست رود،
به یاد آید.
شهید شاهآبادی به اذعان همه نزدیکانشان، شخصی بسیار فعال، پرکار و
خستگیناپذیر بودند، به گونهای که حتی بسیاری مواقع، جوانان هم از همراهی و
همپاییشان در میماندند. مسلماً چنین انسان پر کاری که لحظهای از زندگی را به
بیهودگی و بطالت نمیگذراند، نیازمند بدنی قوی است که از انس با ورزش حاصل میشود.
به نقل از حجتالاسلام والمسلمین سعید شاهآبادی
***
به اتفاق ، درس می خواندیم و من بعضی از دروس جدید را نیز از ایشان فرا می گرفتم ، از جمله «ریاضیات» ،«فیزیک»و «زبان انگلیسی» سال آخر دبیرستان را نزد ایشان خواندم. ایشان از دقت نظر و استعداد خوبی برخوردار بودند و گاهی به دوستانش که اظهار سنگینی دروس دبیرستانی را می نمودند می گفتند: «این درس ها برای یک طلبه در حکم کلاس اول ابتدایی است» اگر خسته می شدیم ، ما را به استقامت و پشتکار تشویق می کردند.
به نقل از مرحوم آیت الله سید محمد باقر موسوی همدانی
***
شهید شاه آبادی اهمیت بسیار زیادی برای مسجد و نماز جماعت قایل بودند ، به طوری که حتی در جلسات مهم مملکتی که با حضور شخصیت های برجسته انقلاب تشکیل می شد، قبل از اذان ، جلسه را ترک می کرد و راهی مسجد می شد تا نماز جماعت را اقامه کند
.می گفت: من این قدر به مسجد و نماز جماعت اهمیت می دهم که حاضرم از آن طرف شهر بلند شوم و بیایم و نماز را بخوانم و دو باره به جلسه برگردم. می گفت: نماز جماعت یک سنگر است و روحانی باید در عین این که مبارزه می کند سنگر مسجد و مردمی بودن خودش را حفظ کند و هر چقدر هم مسئولیت اجرایی داشته باشد نباید بعد ارشادی و تبلیغی را که وظیفه اصلی اوست فراموش کند و صرفاً یک ماشین اجرایی شود.
***
شهید آیتالله شاهآبادی در اوایل ورود به روستای فشم، وقتی سراغ مسجد محّل را از اهالی میگیرند با مکانی متروکه رو به رو میشوند که با تلاش بسیار، پس از 2 روز، موفق به گشودن درب آن میشوند، مکانی که کف آن به قدری پستی و بلندی داشته که به عنوان مصلّی قابلیت استفاده نداشته اما ایشان به همراه فرزند (تنها مأمومشان) تا یک ماه به تنهایی به مسجد میرفتند، در حالی که هیچکس برای اقتدا به ایشان، به مسجد نیامده و ایشان در بازگشت به منزل، به خاطر احتیاط به سبب ناهمواری سطح مسجد، نماز را اعاده میکردند، اما رفتن به مسجد را تعطیل نمیکردند. یک شب به سراغ جوان پهلوان و کشتیگیر محله میروند و با برقراری ارتباط با او و جوانان دیگر باب دوستی را میگشایند. سپس از همسر خود درخواست میکنند غذایی تهیه کرده و بدین ترتیب همراه با جوانان محله چندین شب متوالی به کوهنوردی میروند و آرام آرام پای آنان را به مسجد باز میکنند تا این که پس از مدتی آمدن به مسجد و نماز خواندن یا تنها نماز خواندن، به شهید شاهآبادی علاقهمند شده و به ایشان اقتدا میکنند.
***
یکی از چیزهایی که در رابطه با حاج آقا همیشه برای من جاودانه باقیمانده ، دوری ایشان از اسراف بود . همیشه بدترین میوه را از میوه فروشی می خریدند و می گفتند هیچ کس نیست این نعمت خدا را بخورد. حالا من این قسمت خراب میوه را جدا می کنم و بخش سالم آن را می خورم ، چه اشکالی دارد؟ آن وقت قشنگ میوه را پوست می گرفتند و انسان لذت می برد از این همه دقتشان. آخرین دیدارم با حاج آقا هیچ وقت فراموشم نمی شود. ایشان در کارهای خانه خیلی کمک حال حاج خانم بودند، آنطور نبود که بگویند کارهای خانه مال زن است، از هیچ کمکی دریغ نداشتند. یک روز قبل از آن که عازم جبهه شوند ، آخرین دیدار من با ایشان بود ،آن روز ماشین لباسشویی حاج خانم خراب بود و شهید شاه آبادی می خواستند آن را تعمیر کنند، من احساس کردم خیلی خسته هستند و چون دستشان بند بود و راضی نمی شدند کارشان را رها کنند و چیزی بخورند ، من برایشان آب پرتقال گرفتم و لیوان را به لبهایشان گذاشتم . در این هنگام یک نگاه محبت آمیزی به من کردند که تا عمق جانم نفوذ کرد و من هنوز دنبال آن نگاه هستم . در واقع ایشان با چشمانشان از من تشکر کردند. بعد هم همراهشان نماز را به جماعت خواندم ، تنها من و آقاجان، همراه با تعقیبات نمازی که بسیار در ذهنم مانده و هر لحظه یاد آن روز می افتم دگرگون می شوم. پسر من اولین نوه حاج آقا بود. ایشان فوق العاده به وی علاقمد بودند، زود به زود دلشان برای او تنگ می وشد و می آمدند و با محمد علی بازی می کردند. ایشان به زنان و تحصیل کردن آنها نیز فوق العاده اهمیت می دادند و می گفتند در زمان طاغوت بیشترین قشری که به آنان ظلم شد زنان بودند . عقیده داشتند زنان باید رشد کنند تا فرهنگ جامعه از ریشه متحول شود. به خاطر همین هم بود که خانه خودشان را تبدیل به حوزه علمیه کردند و ما هم در همین محل ، " تحریرالوسیله " را از ایشان یاد گرفتیم.
برگرفته از خاطرات خانم خسروی عروس خانواده حاج مهدی شاه آبادی
***
حاجآقای محسنی میافزاید: غیر از دوچرخهسواری، مرحوم شهید شاهآبادی خیلی علاقهمند به شنا بودند و مرتب برای شنا با هم به امجدّیه (ورزشگاه شهید شیرودی فعلی) میرفتیم. بعداً که ایشان معمّم شدند دیگر نمیخواستند در جلوی مردم بهخاطر حفظ شئون اسلامی داخل استخر بروند. به خاطر همین بعضی جمعهها میرفتیم منظریه، پای کوه. آنجا دیگر دید نداشت. وارد منظریه میشدیم و ایشان لباس روحانیتشان را در میآوردند و زیر بوتهها قایم میکردند، بعد میرفتیم برای شنا. خیلی هم ایشان شنا را خوب بلد بودند. از سکوی دایو میپریدند و یا شنای سیصد متر میکردند. همچنین شمال هم با هم خیلی زیاد میرفتیم. ما توی بازار، قماشفروشی داشتیم و آنجا از تمام شهرستانهای شمال مشتری ما بودند و از ما جنس میخریدند. چون آشنا بودیم به منزلشان میرفتیم. بعد هم با آنها کنار دریا میرفتیم. جاهایی که خود محلیها میشناختند و خلوت بود. با آقای شاهآبادی میرفتیم توی آب. شنای ایشان خیلی خوب بود. اهالی محل آنجا هم تعجب میکردند که یک روحانی بتواند به این خوبی در دریا شنا کند.
***
در واپسین سخنرانی اش قبل از شهادت که در مقر لشکر ۲۵ کربلا ایراد نمود به نکته جالبی اشاره کرد که حاکی از عشق به شهادت در راه خدا بود . آنجا که گفت:« اگر شهادت ، می تواند نظام توحیدی مان را حفظ کند ؛ اگر شهادت می تواند دشمن را ذلیل کند ؛ اگر شهادت می تواند تفکر و بینش اسلامی مان را به دنیا اعلام کند ، ما آماده این شهادتیم.»
بالاخره در واپسین مرحله ای که آیت الله از مناطق جنگی جنوب بازدید می کرد ، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون در اثر انفجار و اصابت ترکش در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت شربت شیرین شهادت را نوشیده و با پرواز خونین و ملکوتی خویش به ملاء اعلی پیوست. تاریخ شهادت ۶/۲/۶۳ مصادف شد با شب شهادت امام موسی الکاظم تا با آن امام همام محشور گردد.