همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

همسفر شهدا ، زنده یاد سید علیرضا مصطفوی

همسفر شهدا

فعال فرهنگی ، طلبه بسیجی ، ذاکر اهل بیت (ع) ، پرپر شده راهیان نور و همسفر شهدا
زنده یاد "سید علیرضا مصطفوی"

سید علیرضا مصطفوی در هفدهم تیرماه سال ۱۳۶۶ مصادف با میلاد حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (ع) در خانواده مذهبی و در محله میدان آیت الله سعیدی (غیاثی) دیده به جهان گشود. مراحل رشد را به همراه آموزه های دینی سپری کرد. پس از جذب در بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع ) ابتدا کانون نوجوانان شهید آوینی و هیئت رهروان شهدا را تاسیس نمود و سپس مسئول فرهنگی بسیج شد و با جذب نوجوانان محله کار فرهنگی را آغاز نمود.
در نهایت در تابستان سال ۱۳۸۸ به دلیل سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس آسمانی شد.
در این رابطه گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی پس از مصاحبه با خانواده و دوستان و همراهانش ، کتابی با عنوان «همسفر شهدا» تهیه و در سرتاسر کشور توزیع نمودند.

پس از مطلع شدن رهبر معظم انقلاب از زندگینامه وی ، ایشان پیام زیر را به همراه یک جلد قرآن کلام الله مجید به خانواده وی اهدا نمودند.

«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»

طبقه بندی موضوعی

۲۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

امیر دریادار شهید محمد ابراهیم همتی

 

فرمانده ناوچه پیکان

 

تولد: ۱۳۲۹/۱/۱۴ - سمنان

شهادت:۱۳۵۹/۹/۷ - آبهای نیلگون خلیج فارس

نوع شهادت: اصابت موشک به ناوچه پیکان

 

در چهاردهم فروردین ماه سال ۱۳۲۹ در شهرستان سمنان در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. او ششمین فرزند از خانواده همتی بود. تا شش سالگی در سمنان زندگی کرد. بارقه‌های امید از هوش و ذکاوت و نبوغ و شجاعت از همان کودکی از کردار و رفتارش هویدا بود. او شش بهار از زندگیش نگذشته بود که خانواده‌اش به تهران مهاجرت کردند.

 



به مدرسه رفت و تا کسب دیپلم همیشه جزو بهترین شاگردان مدرسه بود. در سال ۱۳۴۸ بعد از اخذ دیپلم از دبیرستان رودکی با توجه به اینکه در رشته مهندسی دانشگاه تهران قبول شده بود به دلیل علاقه‌ای که به دریا داشت نیروی دریایی را برگزید و به جهت طی دوره‌های ناوبری و فرماندهی ناو به آلمان اعزام شد و در آنجا نیز در بین دانشجویان ۷۰ کشور جهان رتبه اول را به خود اختصاص داد و به ایران بازگشت. پس از بازگشت محمد ابراهیم همتی از آلمان به جهت تکمیل مهارتها و تخصص‌های دریانوردی مجدداً به کشورهای سوئد و فرانسه اعزام شد و تا سال ۱۳۵۷ در آنجا به تحصیل مشغول بود و پس از آن به ایران بازگشت و در منطقه دوم دریایی بوشهر مشغول به خدمت گردید.

 

دست سرنوشت به گونه‌ای باور نکردنی شهید محمد ابراهیم همتی را به ناوچه پیکان پیوند زد چرا که همزمان با تحصیل در فرانسه، ناوچه پیکان به سفارش ایران در این کشور ساخته شد و شهید همتی با همین ناوچه به ایران بازگشت و تا روز شهادت در سمت فرمانده ناوچه بود.

 

بیش از دو سال از آمدنش به ایران می‌گذشت و او در بوشهر و بر روی ناوچه پیکان خدمت می‌کرد که جنگ آغاز شد. روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ که حمله نیروهای عراقی به کشور آغاز شد محمد ابراهیم در مرخصی به سر می‌برد. به علت حمله به فرودگاهها تمام پروازها لغو شده و هیچگونه پروازی صورت نمی‌گیرد. آرام و قرار نداشت و اصرار داشت که شبانه به سوی بوشهر حرکت کند چرا که می‌گفت : در بوشهر نیاز به کمک او دارند و بلافاصله همان شب لباسهایش را جمع کرد و با اتوبوس به شیراز و از آنجا به بوشهر رفت و سه ماه بعد در هفتم آذر سال ۱۳۵۹ در عملیات مروارید ناوچه‌اش هدف موشک قرار گرفت و او به همراه ناوچه پیکان در آبهای خلیج فارس آرام گرفت.

 


همان دلیرمردی که با بال و پری گشوده به وادی خون رفت تا خلیج فارس، برای همیشه تاریخ، خلیج فارس بماند. فرماندهان، کارکنان و مردم قدرشناس وادی بوشهر در اسکله ناوگان منطقه دوم در انتظار آمدن همتی و همرزمان دلاورش مانده بودند اما وقتی زمان گذشت و کاسه صبر لبریز شد خبر آوردند که همتی و یارانش، شهید راه وطن و دین و قرآن گشته‌اند. آری نازنین شهید، پیکر پاک و مطهرت را به شهر برای تشییع نیاوردند چون که گفتند چیزی از او و یارانش به جای نمانده است.

 

از این رو بود که روز هفتم آذر ، روز نیروی دریایی نام گرفت.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص امیر دریادار شهید محمد ابراهیم همتی صلوات

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۱ نظر ۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۸
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن


شهید هسته ای دکتر مجید شهریاری

 


ولادت  : 1345 - زنجان

شهادت : 1389/9/8 - تهران، توسط گروهک صهیونیستی منافقین




دکتر مجید شهریاری در سال 1345 و در زنجان متولد گردید. شهید مجید شهریاری تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در زنجان ، دوره کارشناسی را در رشته مهندسی الکترونیک در دانشگاه صنعتی امیر کبیر ( از سال 1363 تا سال 1368 ) ، دوره کارشناسی ارشد را در رشته مهندسی هسته ای در دانشگاه صنعتی شریف ( از سال 1369 تا سال 1371 ) و دوره دکتری در رشته مهندسی هسته ای را در دانشگاه امیر کبیر از سال 1372 تا 1377) گذارند. بدین تربیت ، ایشان تمام تحصیلات خود را در کشور جمهوری اسلامی ایران گذرانده اند.



پس از فراغت از تحصیل در دانشگاه امیر کبیر به عنوان عضو هیات علمی مشغول به کار شدند . شروع به کار ایشان به عنوان عضو هیات علمی در دانشگاه شهید بهشتی در تاریخ 1380/11/14 در دانشکده مهندسی هسته ای و در گروه آمورشی کاربرد پرتوها با مرتبه استادیاری پیمانی بوده است . دکتر شهریاری در تاریخ 1383/2/28 از مرتبه پیمانی به مرتبه رسمی آزمایشی تغییر وضعیت داده و در تاریخ 1384/1/16 یعنی حدود چهار سال بعد از شروع به کار به مرتبه دانشیاری ارتقا پیدا نمودند. در این مرحله از ارتقاء ،نمره کیفیت آموزشی ایشان در چهار سال تدریس در دوره استاد یاری نمره 18.5 (از بیست) و در امر پژوهش با چاپ 10 مقاله علمی پژوهشی در مجلات علمی بین المللی ، ارائه سخنرانی در 21 کنفرانس بین المللی ، راهنمایی و مشاوره 20 دانشجوی کارشناسی ارشد و راهنمایی 3 دانشجوی دکتری و بالاخره اجرای 5 طرح پژوهشی با امتیازی بالا به مرتبه دانشیاری ارتقاء پیدا کرد .

 ایشان از تاریخ 1388/2/8 و بر اساس تصویب هیات ممیزه در تاریخ 1389/2/6 به درجه استادی ارتقاء پیدا نمود . در واقع بعد از چهار سال دوره دانشیاری و حدود هشت سال از زمان شروع به کار که حداقل زمان لازم برای برای ارتقاء به درجه استادی است ، به این مرتبه ارتقاء یافت . نمره کیفیت تدریس ایشان در دوره دانشیاری 19.46 از 20 بوده است . به علاوه، فقط از ماده 2 آئین نامه ارتقاء ، 115.83 امتیاز کسب کردند .



لازم به توضیح است که برای ارتقاء به درجه استادی 115 امتیاز کافی است که با احتساب امتیاز همین ماده توانستند به مرتبه استادی ارتقاء یابند . جمع امتیازهای ایشان برای ارتقاء به مرتبه استادی 169.79 بوده است . در دوره دانشیاری ، استاد راهنمای 17 دانشجوی کارشناسی ارشد و 5 دانشجوی دکتری بوده و 21 مقاله تخصصی در مجلات علمی پژوهشی به چاپ رسانده اند. همچنین در 24 کنفرانس بین المللی به ایراد سخنرانی در رشته تخصصی خود پرداخته اند . بالاخره در این دوره مجری 5 طرح پژوهشی بوده اند.

مشاغل اجرایی ایشان به شرح زیر بوده است:

 نماینده دانشگاه شهید بهشتی در امور اجرایی همکاری با سازمان انرژی هسته ای 1383/11/4 تا زمان شهادت 

عضو انجمن هسته ای ایران از 1383/12/1 تا 1385/12/1

 مدیر گروه کاربرد پرتوها از 1384/7/3 تا زمان شهادت 

عضو شورای آزمایشگاه مرکزی دانشگاه از 1385/5/18 تا 1386/7/1

عضو شورای فناوری دانشگاه از 1381/9/25 تا 1386/7/1

عضو کمیته تخصصی فنی و مهندسی هیات ممیزه از 1386/11/10 تا زمان شهادت 

مشاور جمهوری اسلامی ایران در پروژه سزامی از 1387/3/25 تا زمان شهادت 

برگزار کننده چهار کمیته علمی و کارگاه آموزشی از 1385 تا زمان شهادت

 



وسرانجام این دانشمند فرزانه و استاد فیزیک هسته ای دانشگاه شهید بهشتی ایران در تهران درتاریخ ۸ آذر ۱۳۸۹ توسط رژیم صهیونیستی و باهمکاری اطلاعاتی منافقین دریک عملیات تروریستی به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

 

خصوصیات شهید شهریاری و تعبیر آیتالله جوادی آملی از جایگاه شهید شهریاری در سرای باقی از زبان همسر شهید:


دکتر بهجت قاسمی همسر شهید مجید شهریاری استاد برجسته فیزیک هسته ای دانشگاه شهید بهشتی در دیدار مسئولان جهاد دانشگاهی بعدازظهر روز دوشنبه در منزل شهید شهریاری برگزار شد با اشاره به اینکه من و شهید شهریاری خود را از اعضای دانشگاه صنعتی امیرکبیر می دانیم، افزود: زمانی وارد دانشگاه صنعتی امیرکبیر شدم که به تازگی دوره کارشناسی خود را به اتمام رسانده بودم و هنوز شهید شهریاری را نمی شناختم. چند سالی را در دانشگاه صنعتی امیرکبیر حضور داشتم و بالاخره در مقطع کارشناسی ارشد در رشته مهندسی هسته ای از دانشگاه صنعتی شریف قبول شدم و در این دانشگاه بود که با شهید شهریاری آشنا شدم. شهید شهریاری دانشجوی نمونه و به قولی تاپ دانشکده مهندسی هسته ای دانشگاه صنعتی شریف بود. شهید شهریاری را در ابتدا در ترم اول تحصیل خود دیدم و همیشه وی در سایت دانشگاه حضور داشت و به قولی مرجع دانشگاه و دانشجویان بود. همسرم فردی آرام و ساکت بود و دائماً با دانشجویان در مباحث علمی به بحث می پرداخت و اساتید دانشگاه صنعتی شریف بسیار وی را دوست داشتند. در ترم دوم تحصیلی خود کرسی درسی برپا داشت تا در این کلاس بیشتر با شهید شهریاری آشنا شدم.

این استاد دانشگاه بیان داشت: مراسم ازدواج من و شهید شهریاری در سلف سرویس اساتید دانشگاه صنعتی امیرکبیر برگزار شد که به نظرم اکنون این محل به یک محل اداری تبدیل شده است و به یاد دارم که پس از آن با لباس عروس به خوابگاه رفتیم و زندگی بی تکلف خود را آغاز کردیم .

شهید شهریاری از نظر رفتاری بسیار نمونه بود و فردی بسیار متشرع بود. در کلاس درس سن و سال من از بقیه دانشجویان بیشتر بود و در آن حین کارمند دانشگاه صنعتی امیرکبیر هم بودم و دانشجویان جوانتر از متشرع بودن شهید شهریاری بسیار تعریف و تمجید می کردند و این امر باعث میشد تا وی را بیشتر بشناسم.

پس از ازدواج با شهید شهریاری عمق رفتار نمونه و متشرع بودنش را در زندگی شخصی خودمان دیدم و نماز شب خواندن همسرم را دیدم. در شب اول ازدواجمان سجاده نماز شب شهید شهریاری پهن بود. شهید شهریاری بسیار مبادی اخلاق بود و ادب،نگاه، صحبت، رفتار و تقدم سلام وی همیشه زبانزد بود.

در زمانی که قرار بود تز خود را ارائه دهم تا ساعت 22 یا 23 در خارج از منزل حضور داشتم و وی در این برهه فعالیتهای منزل نیز کمک می کرد.

یادم هست برای انجام کاری به کرج رفته بودم با شهید شهریاری تماس گرفتم و به وی گفتم برای فرزندانمان غذا درست کن که وی بدون ریختن روغن و نمک برای فرزندان نیمرو درست کرده بود. سالهایی که با شهید شهریاری زندگی کردم بسیار مرا رعایت می کرد و به جرأت می توانم بگویم لقمه غیر حلالی وارد زندگی ما نشد.

قاسمی با تأکید براینکه شهید شهریاری علاقه داشت آنچه را که فرا گرفته به همه منتقل کند، تصریح کرد: شهید شهریاری بارها تا ساعت یک تا دو نیمه شب در خارج از منزل و هنگامی که از وی می پرسیدم کجا بودی؟ میگفت تز درسی یکی از دوستان به مشکلی برخورده بود و در سایت کامپیوتری دانشگاه برای رفع این مشکل حضور داشتم.

شهید شهریاری به دانشجویان خود بسیار کمک می کرد و وقت می گذاشت که در این خصوص به وی می گفتم وقت خودم را حلالت می کنم اما باید برای فرزندانمان وقت صرف کنیم.

همسر شهید شهریاری با بیان اینکه همسرم در انجام واجبات و ترک محرمات نیز به اندازه جدیت در مسائل علمی جدی بود خاطرنشان کرد: شهید شهریاری حتی در برخی عروسی ها حضور پیدا نمی کرد و با کسی هم تعارف نداشت. میگفت "وقتی قرار است حلالی حرام شود در آن محل حضور پیدا نمی کنم.

قاسمی با اشاره به اینکه همسرم بسیار مراقبت می کرد تا حلال را حرام نکند تأکید کرد: شهید شهریاری مطالعه تفسیر قرآن را هرگز رها نمی کرد و تفسیر آیت الله جوادی آملی را به صورت کتاب و نرم افزار همیشه همراه خود داشت. در خانه بخش هایی از تفسیر قرآن را به من و فرزندان بیان می کرد و همچنین ارادت خاصی به حافظ داشت.

وی افزود: شهید شهریاری شعرهای حافظ را می خواند و آرام آرام اشک می ریخت . برخی اوقات روبروی من می نشست و شعر می خواند و نمی دانم در این اشعار چه می دید که اشک می ریخت.

قاسمی تأکید کرد: به نظرم این قانون الهی بود که همسرم شهید شود و واقعاً لیاقت وی شهادت بود. و به این دلیل است که خداوند صبر عظیمی به من داده است.

همسر شهید شهریاری اظهار داشت: آیت الله جوادی آملی در مراسم چهلم همسرم در اطلاعیه ای اعلام داشتند "همسر و خانواده شهید شهریاری مطمئن باشند که وی در روح و ریحان است. اگر با دو دست پر به بارگاه الهی راه یافت، نه تنها مشکل خودش را حل می کند بلکه مشکل دیگران را هم برطرف می کند و از دیگران شفاعت خواهد کرد.

وی افزود: آیت الله جوادی آملی شخصیت کمی نیست و طی چند سال اخیر با ایشان حشر و نشر داشتیم و به صورت خانوادگی خدمت ایشان می رسیدیم.

قاسمی با بیان اینکه یقین دارم جایی که اکنون دکتر شهریاری است بسیار خوب است و به منزل خود نیز نظر دارد، گفت: از دو یا سه روز پیش از حادثه تا آخرین لحظاتی که با همسرم بودم ارتباط عاطفی بسیاری بین ما برقرار شده بود . اگر آرامش درونی من نبود فکر می کنم نمی توانستم دوری شهید شهریاری را تحمل کنم و باید باور داشته باشید که حضورش را در منزل حس می کنم.

همسر شهید شهریاری تصریح کرد: شهید شهریاری به من و فرزندانم حتی اکنون که به شهادت رسیده آرامش می دهد و باید این نکته را توجه داشت که خداوند توفیق داد که به عنوان همسر در کنارش بودم. شهید شهریاری از نظر روحی بسیار به من نزدیک بود و در همه موارد زندگی با یکدیگر مشورت می کردیم. امیدوارم همسرم در پیشگاه خداوند متعال ما را از یاد نبرد و شفیع ما باشد .

 


جزئیات ترور شهید شهریاری 

همسر این شهید بزرگوار ماجرای آن حادثه تلخ و فراموش نشدنی را اینگونه توصیف می کند . روز قبل از حادثه دکتر از دانشگاه به من زنگ زد و گفت در دانشگاه جلسه ای هست که من هم باید بروم ، چون من یک طرح در دست اجرا داشتم که مدتی بود به مشکل خورده بودم و دکتر گفت مشکل طرح من در آن جلسه حل می شود . فردای آن روز من خیلی خوشحال بودم . صبح روز بعد با دکتر از منزل بیرون رفتیم . بعلت آلودگی هوا و زوج و فرد شدن خودروها ، دکتر نمی توانست خودرو بیاورد به همین دلیل با خودروی من رفتیم و به پسرم محسن هم گفتیم با ما بیاید اما گفت کلاس دانشگاه او ساعت 10 صبح است و نیامد و این لطف خدا بود که نیاید تا شاهد این حادثه تلخ نباشد . دکتر و راننده جلو نشستند و من هم عقب ، دکتر مطابق معمول که بیشترین استفاده را از وقتش می کرد در ماشین شروع به گوش کردن تفسیر قرآن آیت اله جوادی آملی کرد ، حدود پانصد ، ششصد متر در بزرگراه ارتش رفته بودیم که یک موتوری نزدیک ماشین شد در همین حین راننده فریاد زد دکتر برو بیرون . دکتر پس از فریاد راننده گفت چی شده ؟ من چون کمربند نداشتم بلافاصله از ماشین پیاده شدم راننده هم سریع پیاده شد من رفتم در سمت دکتر را باز کنم تا دکتر سریع پیاده شود که در همین حین بمب جلوی صورت من منفجر شد . بیهوش نشدم ، فقط حرارت اولیه انفجار را در صورتم احساس می کردم . خواستم بروم به مجید کمک کنم اما نمی توانستم حرکت کنم و فقط می گفتم مجید من

راننده آمد بالای سر من به او گفتم برو مجید را کمک کن اما راننده که آمد بالای سر مجید ، دیدم توی سر خود می زند . یک نگاه به من می کرد و یک نگاه به مجید . دیدم کسی نبود کمک کند خودم را کشان کشان رساندم به درب خودرو دیدم مجید بی سر و صدا سرش به سمت راننده بی حرکت افتاده فهمیدم که مجید شهید شده در این دقایق من فقط داد می زدم و ناله می کردم مجید من

لحظه ای بعد فهمیدم روی برانکارد نیروهای امداد هستم ، بی اختیار تا یاد مجید افتادم صحنه کربلا به ذهنم خطور کرد که سر فرزند زهرا (س) را بریدند و چه بلاهایی که بر سر اهل بیت نیاوردند اما مجید من که خاک پای انها هم نمی شود . پس از ان گفتم الحمدلله.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید هسته ای دکتر مجید شهریاری

صلوات

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

 

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۲
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن


سردار شهید علی اصغر وصالی طهرانی‌فرد


فرمانده گروه دستمال سرخ ها


 

 تولد : ۱۳۲۹- تهران

شهادت : 1359/۸/28 - تنگه حاجیان (مصادف با روز عاشورا)

آرامگاه : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا (س)

 

خاطرات همسر شهید وصالی:

مریم کاظم زاده از خبرنگاران دوران دفاع مقدس است که قصه آشنایی او با شهید وصالی و جرو بحث هایی که در برخوردهای اول با هم داشتند و بعد خواستگاری غیر منتظره شهید وصالی از ایشان، ماجراهای جالبی دارد.

 

او می گوید: «یک بار شهید اصغر وصالی که از فرماندهان سپاه بود مرا دید و گفت که شما خبرنگاران در شهر پشت میز می نشینید و از جنگ می نویسید راوی جنگ باید در صحنه حضور داشته باشد، نه این که خیلی شجاعت به خرج دهد! و بعد از عملیات چند عکس جنگی بگیرد!»

 


همین حرف شهید وصالی باعث حضور مستمر خانم کاظم زاده در جبهه ها شد؛ چه در کردستان و چه در جنوب، معیار شهید وصالی برای خواستگاری از خانم کاظم زاده هم خیلی جالب بود: «من برای ادامه راه، همراه می خواهم و تو با حضورت در شرایط سخت کردستان نشان دادی می توانی همراه من باشی.» روز تاسوعا بود که به اتفاق آقای بزرگ (فرمانده سپاه گیلانغرب) از سرپل ذهاب وارد گیلانغرب شدیم.

 

ناهار رو سرپل ذهاب خورده بودیم. شام هم برایمان نون و سیب‌زمینی آوردند که من اصلا نخوردم.

اصغر تند تند می خورد و در ضمن جلوی فرمانده ارتش و بقیه رزمنده‌ها برای من هم لقمه می گرفت ولی من نمی خوردم چون نون بیات و سیب زمینی اینقدر خشک است که اصلا از گلوی آدم پایین نمی‌رود.

 

آقای آزاد به شوخی به من گفت: «خواهر حاضر بودی امشب برای عملیات همراه ما می آمدی؟»

گفتم: «حاضر بود‌م سیمرغ می شدم و اصلا احتیاجی هم به شما نداشتم و بالای ماشین‌هاتون پرواز می‌کردم.»

اصغر نگاهی به من کرد و گفت: «اگر سیمرغ هم بودی، نمی‌گذاشتم امشب بیایی.»

 



ساعتی بعد، اصغر از من خداحافظی کرد و رفت اما چند دقیقه نگذشته بود که دوباره برگشت، پیشانی من را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. اصلا سابقه نداشت که برای خداحافظی دوباره برگردد.

 

ده دقیقه بعد که من برای خواب آماده می شدم، دیدم دوباره در را باز کرد و آمد. خداحافظی کرد و دوباره رفت. خیلی برای من عجیب بود.

همان شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم یک نفر آمد که از وجاهت و ردای سبز و لباس سفیدش فهیمدم سید بزرگواری باید باشد. رو به من کرد و گفت: «امانتی را بده.»

گفتم: «نه این مال من است.»

گفت: «نه این یک امانت دست توست باید آن را بدهی.»

مجددا گفتم: «امکان ندارد. این مال من است.»

اینقدر اصرار کرد که من ناراحت شدم و گفتم: «اصلا مال خودتان. ببرید.»

 

نزدیکی های صبح بود که با صدای توپ و خمپاره که یکیش هم کنار اتاق ما منفجر شد، از خواب بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود. رفتم و برای نماز صبح وضو گرفتم. خوابی که دیده بودم، خیلی واضح در ذهنم مانده بود.

 

اون روز، روز عاشورا بود و من دائم در این فکر بودم که در سال ۶۱ هجری در این لحظات، در کربلا چه خبر بوده؟

هرچه هم خواستم آیه‌الکرسی بخوانم، ذهنم یاری نمی‌کرد و تا نیمه آن را می‌خواندم. خیلی کلافه بودم. آقای بزرگ، حدود ساعت ۳ یا ۴ بعدازظهر آمد ولی خیلی ناراحت بود.

گفتم: چی شده؟»

گفت: «باید برگردیم مقر سپاه.»

گفتم: «اصغر کجاست؟»

تو مسیر کم کم به من گفت که اصغر حدود ساعت ۱۱ تیر خورده. من اصلا باورم نمی‌شد که چنین چیزی امکان داشته باشد.

وقتی وارد محوطه سپاه شدم، دیدم بچه‌ها بی‌تاب هستند. یکی سرشو به دیوار می‌زد، یکی گریه می‌کرد و ...

خیلی ناراحت شدم. داد زدم و گفتم: «خودتونو را جمع کنید. روزی که وارد این منطقه شدیم، می دونستیم که چه اتفاقی می افته.» ولی من خداییش اصلا فکرش رو هم نمی‌‌کردم که این اتفاق برای من بیفته.

بچه ها اومدند دورم جمع شدند و گفتند که چیکار کنیم؟

یک آن ذهنم رفت کربلا. الان هم عصر عاشوراست و جسدها روی زمین است و همه آمدن پیش حضرت زینب(س). البته اینها اصلا قابل قیاس نیست اما من دیدم که در چه جایگاه سختی هستم. عاشورا قدرت عجیبی به من داد و خیلی راحت به بچه ها گفتم: «نماز می خوانیم و می‌رویم اسلام آباد.» چون اصغر در بیمارستان اسلام آباد بود.

 

در راه، تنها چیزی که از خدا خواستم این بود که وقتی بالای سرش می‌رسم، زنده باشد و به خدا قول دادم که دیگه هیچ چیز ویژه‌ای از او نمی‌خواهم. حالا نمی‌دانم چرا اینقدر برای زنده بودنش اصرار داشتم. ولی واقعا تمام مدت، همه خواسته من همین بود که وقتی بالای سرش می‌رسم، زنده باشد.



وارد بیمارستان که شدیم، رضا مرادی با ذوق و شوق فراوان آمد و گفت: «خواهر! زنده است.»

منم گفتم: «الحمدلله.»تیر به سر اصغر خورده بود و بی هوش بود ولی تو کما نبود. بالای سرش دکتر انصاری رو دیدم. ایشان که متخصص مغز و اعصاب و اهل اصفهان بود را از سرپل ذهاب می شناختیم. تا منو دید گفت: «باور کن هرکاری از دستم برمی‌آمد کردم ولی نشد.»

 

کم کم داشت من را آماده می‌کرد.

گفت: «تیر ناحیه‌ای از سر خورده که حتما کور خواهد شد.»

گفتم: «تا آخر عمر باهاش می‌مونم.»

گفت: «احتمال فلج بودنش بسیار زیاده.»

گفتم: «هستم.»

گفت: «زندگی خیلی سخت میشه براتون.»

گفتم: «اصلا حرفشو نزن. همینجا می‌ایستی و نگهش می‌داری.»

 

لباسهای اصغر را درآورده بودند. جالب بود که هرکس به بدنش دست می زد، هیچ واکنش نداشت اما وقتی من دستش را می گرفتم، آروم دست من را خم می کرد. یا اینکه تا من گفتم: «چطوری؟»، یه قطره اشک در گوشه چشمش جمع شد.

 

دکتر انصاری گفت اینها نشانه های خوبیه اما اگر هم امشب را بتواند رد کند، باز همان خطرهایی که گفتم، وجود دارد. منم گفتم: «هرطور که شود، تا آخر کنارش می مانم.»

 

نگاه به دستش کردم، دیدم هنوز حلقه‌اش دستش هست. آقای آزاد گفت هرچه کردیم که حلقه را دربیاوریم، انگشتش را خم کرد و اجازه نداد.ولی اصغر مال این دنیا نبود و باید پرواز می کرد.

 

سرانجام فرمانده گروه دستمال سرخ ها در ۲۸ آبان سال ۱۳۵۹ مصادف با عاشورای حسینی مهمان سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین (ع) گردید.

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید علی اصغر وصالی طهرانی فرد صلوات


الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۱:۰۴
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن

 

وصیت نامه سردار شهید مهدی زین الدین

 

فرمانده لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع)

 

بسمه تعالی

 

اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسین(ع) است.

 

هیچ کس نمی‌تواند پاسداری از اسلام کند در حالی که ایمان و یقین به اباعبدالله‌الحسین(ع) نداشته باشد.

 

اگر امروز ما در صحنه‌های پیکار می‌رزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد، به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین(ع) است.

 

در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته می‌شود و کسی می‌تواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان (عج)

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید مهدی زین الدین صلوات

الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم


۰ نظر ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۷
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن


مداح اهل بیت(ع) سردار شهید حجت الله ملاآقایی


سنگرساز بی سنگر

فرمانده پشتیبانی و مهندسی رزمی جنگ جهاد استان تهران


 


تولد : 1338/11/27 - تهران

شهادت : 1366/9/2

آرامگاه : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا (س)



نیمه شعبان سال 1338 شهر مذهبی ری شاهد تولد نوزادی بود که بعد ها «حاج ملا » نام گرفت.

شهید حجت الله ملاآقایی از کودکی چنان ارادتی به مقام شامخ سید الشهدا (ع) داشت که از همان دوران اقدام به تاسیس هیئت نوجوانان حضرت علی اصغر نمود  و خود سرپرستی و مداحی آن را بر عهده گرفت . او رفته رفته با حرکت انقلابی امام امت آشنا شد ، به فعالیتهای مذهبی هیئت که حالا بزرگتر و گسترده تر شده بود لباس سیاسی و انقلابی پوشاند و از آن پس، مبارزه ای جدی بر علیه طاغوت مبادرت ورزید .




پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی در رشته ی الکترونیک دانشگاه صنعتی اراک به ادامه ی تحصیل پرداخت اما وقتی سایه خصمانه اهریمنان را در میهن اسلامی دید ، دست ار تحصیل کشید و راهی جبهه شد .

حجت اله در سال 60 به عضویت جهاد سازندگی درآمد ، آنگاه در قالب گروهی فرهنگی وارد گردان مهندسی رزمی جهاد استان تهران شد و آن وقت ها بیشتر نیروهای گردان مهندسی را رانندگان تشکیل می دادند که برای گذراندن طرح 15 روزه خود به جبهه ها آمده بودند. به طور طبیعی در چنان جوی خبری از روحیه بسیجی نبود . حجت اله در مدت زمانی کوتاه با ابتکارات فرهنگی که از خود نشان داد فضای سرد و بی روح گردان را چنان گرما بخشید که اغلب راننده ها حضور خود را تا مدتها تمدید نموده و رفته رفته به عضویت دائمی گردان در آمدند.

حجت الله علاوه بر تلاش در جهت اعتلای معنوی خودنیز تلاش فراوان کرد ، به طوری که خیلی زود به فرماندهی گردان مهندسی رزمی تائل آمد . سرانجام پس از هفت سال مجاهدت در جبهه های جنگ در سن 28 سالگی به دریافت نشان رفیع شهادت مفتخر گردید 




نوشتار زیر گوشه ای از خاطرات اوست :

شهید ملاآقایی به نیروهای خویش عشق می ورزید . به درد دلهایشان خوب گوش می داد و حتی مشکلات شخصی شان را نیز برطرف می کرد . یک روز نوجوانی از گردان به شهادت رسید ، حاج ملا می گفت بروید رشادتها و ایثارگریهای این سردار را به همسالانش بگویید تا بدانند او قاسم گردان ما بود . بگویید تا بدانند او همان بچه کودکی نبود که جز تفریح و بازی کودکانه چیزی نمی دانست و او در عین نوجوانی ره صد ساله عرفا را یک شبه پیمود .

در میدان کارزار وقتی جدیت و سختگیری حاج ملا را می دیدی ، به خود می گفتی او هرگز مهر و عطوفت را تجربه نکرده ، اما وقتی او را در حال نیایش و عبادت می یافتی ، آنگاه که چشمان پر از اشک ، قامت شکسته و متواضع او را در حال نماز می دیدی، بین این دو باور در شگفت می ماندی.

 در آینده نگری و برنامه ریزی بسیار خبره بود . مدتها بود گردان در تامین راننده پایه یک با مشکل مواجه شده بود . اما او کاری کرد که به قول خودش نیاز ده ساله ی گردان تامین شد . چهار پادگان آموزشی در شهرهای مختلف استان تهران احداث کرد ، آنگاه به جذب نیروهای داوطلب بسیجی همت گمارد و پس از آموزشهای کوتاه مدت سنگر سازانی رشید ، خبره و با ایمان تحویل گردان داد.

 

عملیات کربلای یک با مشکل مواجه شده بود ، خط دشمن شکسته شده بود اما از خاکریز خبری نبود ، بسیجی ها هیچ جان پناهی نداشتند . آفتاب بالای آسمان رسیده بود و عراقیها پاتک خویش را آغاز کرده بودند.

حاج ملا بر خلاف همه ی عملیات ها بلدوزرها را در روز روشن راه انداخت و احداث خاکریز را رودرروی تانکهای عراقی آغاز نمود . او گاه پشت بلدوزر می نشست ، گاه اسلحه بدست می گرفت و مثل بسیجی می جنگید ، گاه آرپی جی شلیک می کرد و آنگاه که نیروها خسته و زمینگیر می شدند او مجنون وار بالای خاکریز می رفت ، در تیر رس عراقیها دست می زد و با فریادهای خویش در بچه ها شور و نشاط و هیجان ایجاد می کرد .این چنین بود که در کمال ناباوری بلدوزر بر تانک پیروز شد و شهر مظلوم مهران از لوث اجانب پاک گردید .

در محل آبگرفتگی منطقه رمضان مشغول احداث جاده و خاکریز بودیم . حاج ملا هرشب به ما سر می زد . آن شب که آمد دیدیم سر و صورتش را اصلاح کرده و لباسهای تمیزی به تن کرده است . آن شب خیلی سر به سرش گذاشتیم و خندیدیم.اما او طور دیگری شده بود . مدام نگاه عمیقش را به آسمان پرستاره شلمچه می دوخت و از اندیشه شگرف خویش هرگز بیرون نمی آمد . لحظاتی نگذشته بود که خمپاره ای میان ما و او فرود آمد و تنها او را برگزید .

شبی همه دور هم جمع شده بودیم و از خاطرات گذشته می گفتیم، وقتی نوبت به حاج ملا رسید ، مکثی کرد و گفت : من حرفی برای گفتن ندارم اما تنها یک چیز مرا درخود فرو برده ، من در این همه مدت که اینجا هستم هیچ مجروح نشده ام . انگار خدا همه را جمع کرده تا یکجا تلافی کند . تحمل آنهمه لیاقت عظیمی می خواهد . از خدا می خواهم لیاقتش را به من عطا کند . چند شب بعد وقتی بچه ها بدن پاره  پاره و دست قطع شده اش را دیدند پی به لیاقت عظمای او بردند .و اینچنین بود آمدن و رفتنش سلام بر وقتی که به دنیا آمد و سلام بر وقتی که ترکش های دشمن پهلوی راست و صورتش راشکافتند اوکه به عشق مادرسادات حضرت زهرا سلام الله علیها نام تنها دخترش را فاطمه گذاشت درتاریخ دوم آذر ماه سال 1366 درمنطقه پاسگاه زید روحش ازکالبد تن جدا شد وبه آرامش رسید

 

برگزیده ای از سخنان شهید ملاآقایی

 یک روز در جمع نیروهای مهندسی رزمی می گفت :« برادران ! روزی فراخواهد رسید که جنگ پایان یافته ، تکلیف خودتان را مشخص کنید . اگر از این خوان بزرگ که نعمت شهادت را کرور کرور ارزانی می دارد بهره مند شوید ، خوشا به حالتان . در غیر این صورت آنانی که زنده می مانند  بدانند که بعد از  روزگار سختی را در پیش خواهید داشت . مبادا به خاطر بعضی مشکلات دنیایی این توفیق در جبهه بودن ، جانبازی و یا اسارتشان را به رخ دیگران بکشند و اجر معنویتان را به بهای ناچیز پایمال نمایند . . .

. . . و بدانید هرچه امروز در جبهه ها این عرصه ی بزرگ امتحان الهی ، انجام می دهند ذخیره آخرتشان است . مبادا با رنگ و بوی بی مقدار دنیا آلوده کنند .

 



خاطرات

 

در خلوت شب

وقتی شهید ملاآقایی از خاطرات خودش می گفت، دوست داشتیم در کنارش بنشینیم و به حرفهای صمیمانه اش گوش دهیم، شبی می گفت: ماههای اول جنگ، ما در غرب مستقر بودیم، سرما تیغ می کشید و تا مغز استخوان نفوذ می کرد. حتی نگهبان ها با وجود خطرات فراوان و احتمال شبیخون دشمن نمی توانستند بیرون از سنگر نگهبانی بدهند. آب کمیاب بود و عبور و مرور به سختی انجام می گرفت. گاه می شد که چند شبانه روز آب و آذوقه مورد نیاز به بچه ها نمی رسید. برف همه جا را پوشانده بود بیرون از سنگر بیست دقیقه هم نمی شد دوام آورد. بعضی وقتها آنقدر برف می بارید که در سنگر به کلی بسته می شد.

اما هیچ یک از این مشکلات باعث نمی شد که بچه ها نماز شبشان را ترک کنند. برفها را روی چراغ گذاشته آب می کردند و با آن وضو می ساختند.

شگفتا که سوز سرمای کوهستان هم نمی توانست نوای گرم مناجات بچه ها را خاموش کند

 

فقط حسین!!!!

سال 62 همراه با اکیپ فرهنگی که مسئولیت آن را شهید ملاآقایی برعهده داشت، به جبهه آمدیم. شهید ملاآقایی در زمینه فعالیتهای فرهنگی، بسیار کار کشته بود و به قول بچه ها از آن عاشورایی های پرمایه. قبل از فرارسیدن محرم، تلفنی از تهران درخواست کرد تا پارچه مشکی، پرچم، بیرق و ..بیاورند . به کمک بچه ها، همه سنگرها را با پارچه های مشکی سیاهپوش کرد. یک وانت نیسان را بعنوان تریبون سیار، آماده کرد و آن را نیز با کتیبه و پرچم پوشاند. صبح عاشورا دو تا از بچه ها را فرستاد به گلزار شهدای صالح آباد تا از تربت شهدا، مقداری خاک بیاورند. او با خاکها گل درست کرد و به سر و شانه تمام بچه ها مالید. منطقه یک حالت عزاداری سنتی و بسیار حزن انگیزی به خود گرفته بود طوری که همه در حالت عادی گریه شان می گرفت.

قرار شد که بچه ها به شکل هیئتی به روستای گلان بروند و در آنجا با مردم و نیز نیروهای ارتش و سپاه ادغام شده و به عزاداری بپردازند. تا مسجد روستای گلان، حدود 12 کیلومتر راه بود و بچه ها تمام این راه را سینه زنان طی کردند.

همان شب، شام غریبان شهدای کربلا، با بچه ها هماهنگی کردیم و به امامزاده صالح رفتیم. در آنجا حجره های کوچکی بود. بچه ها چراغها را خاموش کردند و شهیدان مهدی تاجیک،هادی احمدی،حجت ملاآقایی شروع کردند به نوحه خوانی آن شب بچه ها تا ساعت یک نیمه شب عزاداری کردند.

عاشورای سال بعد مهدی تاجیک و هادی احمدی دیگر در میان ما نبودند. آنها عاشورایی شده بودند

 



صداقت

یک روز همراه شهید ملاآقایی به اهواز می رفتیم او در بین راه شروع به صحبت کرد. حرفهایش بوی درد می داد. می گفت در شهر در پشت جبهه، همه اش دعوا و درگیری و جدایی است. یکی استعفاء می کند، یکی محل کارش را عوض می کند و یکی از این گروه جدا شده گروه تازه ای را تشکیل می دهد. هر کس دنبال منافع شخصی خویش است اما در جبهه اثری از اختلاف و درگیری نیست.

اینجا جز صداقت جریان ندارد. هیچ وقت نشده است که من سر کسی داد بکشم. هیچ وقت هم بچه ها از کار، ابراز خستگی نکرده اند. اگر کسی تندی کرده، از روی حب و بغض شخصی نبوده، بلکه بخاطر خدا بوده، بخاطر این بوده که کار سریعتر انجام شود. اگر عیب و نقصی در کنار من یا شما و در کار نیروها باشد هیچ وقت به خود اجازه نمی دهیم با نگاه بغض آلود به آن بنگریم. چون همه تلاشها برای یک هدف است. ضعفی اگر بود همه در صدد برطرف کردن آن بر می آمدند و کسی را شماتت نمی کردند. اما کاش این صداقت به شهرها هم منتقل می شد کاش...

 

عدالت

درک عدالت برای آنها که عدالت را تنها در تشابه و تساوی می دانند ممکن نیست اما بچه های جنگ معنای درست عدالت را خواب می دانستند.

شهید ملاآقایی برای هر یک از نیروها حقوق خاصی تعیین کرده بود. هر چند کارها اغلب مساوی بود اما تفاوت حقوق در کسی شبهه ای ایجاد نمی کرد، توجه او علاوه بر تخصص و توانایی به مسئله نیاز بچه ها هم معطوف بود. او برای تعیین حقوق هر یک از نیروها، ابتدا به او نزدیک می شد دوستانه با او به گفتگو می نشست و یک شناخت قابل توجهی نسبت به اوضاع خانوادگی او پیدا می کرد. بعد با معاون عملیاتی، مدیر مالی و مسئولین دیگر مشورت می کرد و حقوقی برای آن فرد در نظر می گرفت.

همه می دانستند که کارهای شهید ملاآقایی بدون حساب و کتاب نیست و همه در صفای عدالتی که در میان ما جاری بود سهیم بودند.

 

دوستی با او ، عشق به جبهه

آنقدر متواضع و بی ادعا بود که گاهی برخی از نیروهای مهندسی حتی تا پایان ماموریتشان نمی فهمیدند که او فرمانده است. چرا که در تمام مدت همانند دیگر نیروها پا به پای آنها کار می کرد و لحظه ای ابراز خستگی و درماندگی نمی کرد.

یک بار عده ای از راننده های پایه یک که برای تسویه حساب آمده بودند از من سراغ ملاآقایی را گرفتند. آنها می گفتند پس این فرمانده کجاست که هیچوقت پیدایش نیست! به ما نشانش بدهید تا لااقل یکبار هم که شده چهره اش را ببینیم.

ملاآقایی روی یکدستگاه مشغول بکار بود وقتی آنها را پیش او بردم همگی حیرت زده گفتند: ایشان فرمانده بود و ما نمی دانستیم! این آقا که همیشه با ما بود و در کنارمان کار می کرد!

 

پشت به دشمن

روز اول عملیات کربلای یک دشمن تا فاضله 150 متری خاکریزهای ما آمده بود. و بچه ها و دستگاههای مهندسی را با گلوله مستقیم تانک می زد. ملاآقایی برای اینکه به راننده ها روحیه بدهد به آنها گفت: پشت به دشمن کار کنید تا هم تحقیرش کرده باشید و هم هیبت تانکها در دلتان ترس و واهمه ایجاد نکند.راننده ها به همین ترتیب شجاعانه بکار خود ادامه دادند بطوری که بعد از عملیات ملاآقایی اینگونه از شجاعت سنگرسازان بی سنگر ابراز رضایت کرد: من شما راننده های بلدوزر را دیدم که چگونه علاوه بر کار مهندسی آرپیچی هفت و مسلسل برداشته بودید و تانکهای دشمن را یکی یکی شکار می کردید. آن روز جنگ سخت تانک و بلدوزر بود. دشمن تانک داشت و شما بلدوزر اما هیچگاه از صحنه کارزار نگریختید.

 

سخاوت دریا

یک روز در جبهه یک نفر از سنگرسازان گفت می خواهم به حاج ملا بگویم که من 9 تا فرزند دارم ولی حقوقی برابر با حقوق مجردها می گیرم و این مبلغ کفاف مخارج زندگی ام را نمی دهد. اما خجالت می کشم می ترسم حاجی فکر کند که من طمع کرده ام.

به او اطمینان خاطر داده و گفتم خیالت راحت باشد حاجی بدون منت مشکلت را حل خواهد کرد. چند هفته بعد آمد و با خوشحالی گفت حق با شما بود.حاج ملا آنقدر بلند نظر و دلسوز است که به محض شنیدن حرفهایم پرسید خودت بگو که خانواده یازده نفری شما با چه مقدار حقوق می توانند بدون دردسر زندگی کنند تا همان مقدار را برایت لحظا کنیم. اما من از این او حسابی شرمسار شده و نتوانسیتم چیزی بگویم. او وقتی سکوت مرا دید خندید و گفت باشد. به لطف خدا این مشکل شما را برطف می کنی. حالا می بینم که حقوق مرا چند برابر کرده است.

 



 

قاسم گردان

شهید ملاآقایی به نیروهایش عشق می ورزیدند. به درد دلهایشان خوب گوش می داد و حتی مشکلات شخصی شان را برطرف می کرد. نسبت به جوان ترها و بچه های کم سن و سال، مهربان تر و صمیمی تر بود. در واقع برای آنها پدری می کرد و آنان نیز او را همانند پدر دوست می داشتند.

ملاآقایی آنقدر به نوجوانان بها می داد که شخصیت معنویشان خیلی زود رشد می کرد و تعالی می یافت. بطوری که بعد از شهادتشان خیلی از بزرگترها اعتراف می کردند که آن نوجوانان را الگوی عملی و اخلاقی خود قرار داده بودند.

 

شیر روز و زاهد شب

شهید ملاآقایی فرماندهی توانا و بسیار قاطع بود. در میان کارزار وقتی جدیت و سختگیری حاجی را می دیدی بخود می گفتی او هرگز مهر و عطوفت را تجربه نکرده است. اما وقتی او را در حال نیایش و عبادت مشاهده می کردی آنگاه که چشمان پر از اشک و قامت متواضعش را در حال نماز می دیدی و یا ضجه های عارفانه اش را در هنگام خواندن دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا می شنیدی بین این دو باور در شگفت می ماندی.

 

مرخصی اجباری

اخلاق پسندیده و مرام خوب ملاآقایی با نیروها سبب شده بود تا بچه ها علاقه شدیدی نسبت به او پیدا کنند. حاجی هم متقابلاً آنها را از کوچک و بزرگ دوست داشت. برخورد او با نیروها طوری بود که تازه واردها ظرف چند روز آشنایی با او آنچنان صمیمی می شدند که گویی چند ماه بلکه چند سال با یکدیگر دوست بوده اند. قدیمی ترها هم که دیگر هیچ جای جبهه بدون ملاآقایی برایشان لطفی نداشت. این دوستی و صمیمت دو جانبه آنقدر عمیق بود که موجب شد تا همگی نیروها از یاد خانه و کاشانه و آرامش پشت جبهه چشم بپوشند. اصلا انگار یادشان رفته بود که پیش از این کجا بودند. گاهی می شد که نیروها چندین ماه در جبهه می ماندند بدون آنکه حتی تقاضای یک روز مرخصی کنند. کار بجایی رسید که یک روز ملاآقایی وقتی به این موضوع پی برد زود عده ای از نیروها را به زور وادار کرد تا به مرخصی بروند. او به آنها تکلیف کرد ضمن دیدار از خانواده و دوستان و آشنایان، به دیدار خانواده های معزز شهدا نیز بروند. بدین ترتیب در چند نوبت نیروها به مرخصی اجباری رفتند اما اغلب آنها پیش از اتمام مرخصی دوباره به جبهه بازگشتند.

 

واین بود قطره ای از دریای سلوک  سردار رشیداسلام سنگرساز بی سنگر شهید حجت الله ملاآقایی 

 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید حجت الله ملاآقایی صلوات


الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

 

 

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۷
همسفر شهدا

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن


سردار شهید حاج عباس (محمد) ورامینی


قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله

 

تولد : ۱۳۳۳/۱۱/۵ - تهران

شهادت : ۱۳۶۲/۸/۲۸ - ارتفاعات پنجوین

آرامگاه : تهران : گلزار شهدای بهشت زهرا (س)

 

میقات او لشکر محمد رسول الله (ص) بود و تار و پود احرامش تقوا و تزکیه . هروله اش در خاکریزهای عشق جان می گرفت . آنگاه که محرم شد ، عشق با شیرین ترین لهجه ها با او همکلام شد . طواف کعبه اش ، اوج پرواز دلدادگی بود . طواف را با پای ارادت در هفت شهر عشق به جا آورد و نماز طوافش در قیام و قعود اقاقیا به سرخی نشست . شعله ور در عرفان عرفات (( لا اعبدما تعبدون )) را با صدای رسا برای برائت از مشرکان ادا کرد . در شبانگاه مشعر ، زمزمة وجه الهی بر روح منتظرش باریدن گرفت . در سرزمین ایمان و تمنا ، جواز رهایی یافتی که منایت کربلا بود . تو از حج مقبول ، پای در جهاد مشکور نهادی و پاداش جاودان و گوارا یافتی و مصداق ، روش (( عند ربهم یرزقون )) شدی.



زندگی سردار شهید حاج عباس (محمد) ورامینی از زبان مادر

(( شبی خواب دیدم که در بیابانی ساکت و پر رمز و راز هستم . در مقابلم تپه ای پر از مروارید زیبا و درخشنده بود . مردی روحانی و نورانی در کنار تپه قدم می زد . عمامه ای سفید بر سر داشت وقتی نزدیک تپه شدم ، آن مرد نورانی ، یکی از مرواریدها را نشانم داد و گفت که این مروارید از آن توست . مروارید را برداشتم . مروارید درخشندگی عجیبی داشت . خوابم را برای کسی تعریف کردم و او تعبیرش این بودکه خداوند به تو فرزندی می دهد که نمونه است . بدنبال این خواب ، خداوند به من فرزندی عطا فرمود که زیبا و دوست داشتنی بود . (( عباس )) ظهر5 بهمن ماه 1333 چشم به جهان گشود . من و پدرش تمام سعی و تلاشمان این بود که در تربیت عباس ، از هیچ کوشش فرو گذار نباشیم . او از کودکی شاد و با نشاط بود . دورة ابتدایی را در مدرسه ((جعفری)) در پاچنار گذرانید . دورة متوسطه و دبیرستان را در مدرسه ((علمیه)) سپری کرد . عباس بچه ای مذهبی ، فعال و زرنگ بود . از نوجوانی ، وقتی که محرم می شد ، دوستان و همسالانش را در محل جمع می کرد و هیات تشکیل می داد و به سینه زنی و زنجیر زنی می پرداختند . ده روز اول محرم در خانه پیدایش نمی شد . عاشق سید الشهدا (ع)بود . در محل ، به او عباس علمدار می گفتند .

 

دوران تحصیل دانشگاه 

عباس پس از گرفتن مدرک دیپلم به سربازی رفت . به رغم میل باطنی وارد ارتش شد ، چرا که اصلاً دوست نداشت به رژیم شاه خدمت کند . از این رو خاطرش افسرده بود . پس از گذرانیدن دورة سربازی ، در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه ، رشتة ((تربیتی کودک)) پذیرفته شد . به رشته اش علاقه داشت. همزمان با تحصیل به پرورشگاهها می رفت و همچون یک پدر مهربان به کودکان بی سر پرست خدمت می کرد . بیشتر شبها در پرورشگاه بیدار می ماند و با مهربانی به تر و خشک کردن بچه ها می پرداخت .

دوران انقلاب
 

همزمان با اوج گیری انقلاب ، با شور و اشتیاق زاید الوصف در راهپیمایی ها شرکت می کرد آن روزهایی که قرار بود حضرت امام خمینی (ره) از پاریس تشریف آورد . عباس سراسر شب در سرمای زمستان ، در بهشت زهرا ، با چند نفر از دوستانش ، برای حفظ جان امام ماند . روز ورود حضرت امام به ایران ، در بهشت زهرا به حفاظت مشغول بود.

 


لانة جاسوسی 

در 13 آبان ماه 1358 که دانشجویان مسلمان پیرو خط امام سفارت امریکا را تسخیر کردند ، عباس اولین کسی بود که وارد لانة جاسوسی شد . یک سال در آنجا فعالیت کرد . در همان لانه با یک دختر مسلمان و متعهد آشنا شد و ازدواج کرد و روز مبعث حضرت رسول اکرم (ص) خدمت حضرت امام رفتند و خطبة‌عقدشان را ایشان خواندند . زندگی خیلی ساده ای را با هم شروع کردند . همسرش نیز زینب وار همواره در کنار او ، در خدمت انقلاب و مردم مسلمان بود .

 

فعالیت در سپاه و جبهه 

پس از تحویل گروگانها عباس به عضویت سپاه پاسداران در آمد و در مرکز آموزش سپاه منطقة 10 به فعالیت پرداخت . شبانه روز در سپاه کار می کرد . در دستگیری منافقین تلاش جدی داشت . چند بار منافقین می خواستند او را ترور کنند .

جنگ تحمیلی که شروع شد ، مشتاقانه به جبهه شتافت . در عملیات ((بیت المقدس)) فرماندة یکی از گردانهای تیپ حضرت رسول (ص) بود .در آن عملیات از ناحیة صورت مجروح شد مدتی در بیمارستان (( بهارلو )) بستری بود .کمی که حالش بهتر شد ، دوباره راهی جبهه گردید . در سال 1362 از طرف سپاه نامش برای زیارت حج در آمد . عباس برای تبلیغ انقلاب اسلامی ، به حج رفت و در آن جا فعالیتهای سیاسی داشت . از حج که باز گشت، گفتم : عباس ! خوش به حالت که رفتی و خانة خدا را زیارت کردی.گفت : ((خیلی دلم می خواهد ملاقات و زیارت خدا نصیبم شود.)) 

سردار بزرگوار حاج همت ، دربارة تاثیر شگرف زیارت خانة خدا بر عباس می گوید : از مکه که برگشت ، در یک دنیای دیگر سیر می کرد . تو خودش نبود . گوشه ای خلوت می کرد و به نماز شب می ایستاد و به راز و نیاز مشغول می شد. گریه هایش در نماز شب عارفانه بود . در تنهایی به درگاه خدا استغاثه می کرد . در اوج ناراحتی امکان نداشت یک ذره اخم و عصبانیت در وجود این انسان الهی راه پیدا کند . همیشه تبسمی نمکین بر لب بود .

 


چگونگی شهادت 

شهید ورامینی پس از بازگشت از مکه عازم جبهه شد و پس از مدتی کوتاه ، در عملیات (( والفجر 4 )) در پنجوین براثر اصابت ترکش خمپاره ، نیمه شب دوشنبه 28 آبان ماه 1362 به آرزوی دیرین خود رسید و شهد شهادت نوشید . 

 

وصیت نامه سردار شهید حاج عباس (محمد) ورامینی ( قائم مقام لشگر 27 محمد رسول الله )

بسم الله الرحمن الرحیم

 ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیه حقا فی التوریه و الانجیل و القرآن و من اوفی بعهده من الله فاستبشروا ببیعکم الذی بایقتم به و ذالک هو الفوز العظیم .

 خدا جان و مال اهل ایمان را به بهشت خریداری کرده آنها در راه خدا جهاد می کنند که دشمنان دین را بکشند یا خود کشته شوند این وعده قطعی است بر خدا و عهدی است که در تورات و انجیل و قرآن یاد فرموده است و از خدا باوفاتر به عهد کیست ؟

ای اهل ایمان شما بخود در این معامله ( خریداری بهشت ابد به جان و مال ) بشارت دهید که این معاهده با خدا به حقیقت سعادت و پیروزی بزرگی است .با درود و سلام بر تمام شهدا و با درود و سلام به امام امت این تبلور اسلام راستین و این نور خدا و این کوبنده بر فرق مستکبرین جهان و این سلاله پاک حسین ( ع ) و این یاور مستضعفین جهان و این عاشق خدا و این مرد گریان نیمه شب و این جانشین امام زمان ( ع ) و این فقیه عادل زمان و این رهبر قلبهای مومن و همچنین با درود و سلام به امت شهیدپرور امتی که بهارین تعبیر را در مورد این مردم امام عزیزمان فرموده است که این ملت الهی شده است و من این مسئله را با گوشت و پوست بدنم حس کرده ام و آنرا در جبهه های جنگ مشاهده نموده ام من بوی دست آن پیرمرد یا پیرزنی که نان تهیه کرده و برای ما به جبهه ها می فرستد به مشامم رسیده است من چهره آفتاب سوخته آن مرد روستایی و یا آن جوان روستایی که فقط به ندای حسین گونه امام لبیک گفته است را دیده ام من عشق به شهادت جوانان پاک حزب الله را در اینجا دیده ام و خیلی نمونه های دیگری که هر کدام گویای حضور مردم در تمام صحنه های نبرد حق علیه باطل می باشد من با آن گفته امام عزیزمان که می گوید در جبهه ها حتی یک نفر هم پیدا نمی شود که از خانواده این مستکبرین باشد کاملا مانوس می باشم و این اصل معنی امامت و امت که هر دو کامل در نتیجه می بینم که انقلاب با شتابی سرسام آور به پیش میرود انشاالله تمام کاخهای ظلم را در هم خواهد کوبید و باعث نجات تمام مستعفین جهان خواهد شد و از همه مهمتر زمینه آماده می شود برای ظهور امام زمان (ع) و نکته بسیار ظریفی که در اینجا مشهود است ارتباط قوی بین امام و امت می باشد که به فضل الهی این دو هم جهت حرکت می کنند و تا این همسویی برقرار است ما پیروزیم اگر چه در بعضی از موارد شکست بخوریم که این شکست خود نز پیروزی عظیمی می باشد و اما نظر من در مورد هر دوی اینها این است مه امام چون آن ارتباط اخلاصی خود را با خدا برقرار کرده است و نمود آن همان گریه های شبانه امام می باشد راه خود را پیدا کرده و در صراط مستقیم حرکت خود را ادامه میدهد و این طرف که امت قرار دارد تا وقتی که قدر این نعمت الهی را بدانند و شکرگزاری کنند صددرصد خدا این نعمت را از او نخواهد گرفت مگر اینکه نعمتی از آن بالاتر به او بدهد و باز من نمود عینی این مسئله را در جبهه های جنگ مشاهده کرده ام و آن فریادهای پرخروش و مستضعفترین مردم این جهان است که در حال حاضر تبلور آن در ایران و آنهم در جبهه ها است که فریاد می زنند خدایا خدایا ترا به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار از عمر ما بکاه بر عمر او بیفزا.

 باری تا این پیوند عمیق بین امام و امت وجود دارد شکست محال است ولی پیروزی روزبه روز روشن تر می باشد و امام تمام اینها حول یک محور و برای یک محور دور میزند و آن خداست و آن نیز عشق به لقاء است که هر کس به اندازه برای این مطلب سهم میگذارد و یکی مال و ثروت یکی زن و بچه و یکی بهترین چیز خود آنهم نه یک بار بلکه حاضر است صد بار برای رسیدن به لقاءالله عطا نماید و آن جان ناقابل خودش میباشد تا بدینوسیله خونی که از هابیل تا حسین ( ع ) و از حسین تا کربلای ایران بر زمین ریخته شده است تداوم دهد و در این ارتباط آیندگان نیز راهشان و خطشان روشن میباشد. یعنی اینکه این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند تا ظهور امام زمان ( ع ) که خط مبارزاتی ما روشن است و آن این است که مبارزه آنقدر ادامه دارد تا دیگر کسی روی زمین نباشد که لااله الاالله نگوید. و اما برگردم به وضع موجود خودم که قرار است فردا شب عملیاتی عظیم که می رود تا سرنوشت نبرد یکسال و نیمه جبهه حق علیه کفر را معین نماید و به اعتقاد من این نبرد درست شبیه به حالت روز 22 بهمن در ایران می باشد که این نبرد 22 بهمن برای جهان می باشد و در واقع صدور انقلاب ایران به تمام جهان و آغاز اولین گام جهانی برای ظهور امام زمانمان می باشد.

 


نامه شهید به خانواده

مادرم این را بدان که تجلی زحمت تو من هستم پس این زحمتهای تو بود که مرا نیز از خود بیخود کرد. مادر من هیچ‌گاه سختی‌های زندگی تو را فراموش نمی‌کنم مادر من فراموش نمی کنم گردن‌ دردهایی را که در اثر کار دوختن به آن مبتلا شدی شاید یکی از کسانی که همیشه دلش به خاطر تو می‌تپید و چه بسا شب‌ها به خاطر رنج‌های تو اشک می‌ریخت من بودم. مادر من به جبهه می‌روم تا شاید خدا مرا ببخشد آنقدر باید در آفتاب‌های سوزان در زیر رگبار مسلسلهای کفار بدوم تا آن گوشت‌هایی را که از غفلت بر بردنم روئیده آب شود. در این لحظه به این فکر می‌کنم که اگر قرار باشد برای پیوستن به ابدیت در بستری ساده و آرام جان بدهیم چقدر دردآور می باشد چرا در مواقعی که می‌توانستم شهادت را نصیب خود کنم نفس بر من غلبه کرده و این نعمت متعالی را از من ربوده است و باز می‌بینیم هنوز به آن اخلاص که باید نرسیده بودم تا لیاقت آن را پیدا کنم که خدا بزرگترین نعمتها یعنی شهادت را نصیبم نماید بعد در برابر خدا شرمنده می‌شوم و قبول می کنم که شهادت لیاقت می خواهد و به خاطر همین همیشه مانند انسان های سرگردان به این طرف و آن طرف می‌زدم، تا شاید بتوانم به آن اخلاص که می‌خواهم برسم [امروز] فقط یک آرزو در وجودم موج میزند و آن عشق به شهادت است. ... ای پدر و مادر ای برادر، ای خواهر و دوستان عزیز یک وصیت دارم و آن عاشق مردم بودن است و از این طریق به خدا می‌توان رسید  نامه شهید به فرزند کوچکش

 ... خدمت میثم کوچولو سلام عرض می کنم و از خدا می خواهم که تو یادگارم را در زیر سایه خود حفظ نماید و خود نگهدار تو باشد. میثم جان! بابا رفت به صحرای کربلای ایران، خوزستان داغ، تا شاید درد حسین (ع) را با تمام گوشت و پوست خود حس نماید. بابا رفت تا شاید بوی خون حسین (ع) به مشامش برسد، بابا رفت تا شاید بتواند بر رگ بریده حسین (ع) بوسه بزند، بابا رفت تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا را برای تمام دل‌هایی که هوای کربلا دارند باز کند، بابا رفت ... شاید دیگر برود و پهلوی تو نباشد اما این را بدان که همه‌چیز ناپایدار است چه برای تو و چه برای من تنها چیزی که باقی می‌ماند و قابل اتکاست خداست میثم جان! سال گذشته در چنین روزی ساعت چهار صبح به دنیا آمدی یکسال از عمرت گذشت چه بسا در چنین روزی که روز به دنیا آمدن تو است بابا پهلویت نباشد اما هیچ عیبی ندارد خدای بابا تو را دوست دارد. پس ناراحت نباش و همیشه به خدا فکرکن تا دلت آرام باشد. پس بابا رفت خداحافظ.



 

شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص سردار شهید عباس ورامینی صلوات


الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم

۱ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۴
همسفر شهدا